Showing posts with label رستم و سهراب. Show all posts
Showing posts with label رستم و سهراب. Show all posts

Thursday, 13 December 2018

Yalda + Shahnameh


Yalda, the longest night of the year (winter solstice), has traditionally been a night of celebration for Iranians where they wait for the victory of light on the darkness on this night. On this night people celebrate by getting together. Storytelling is an important part of this festival. Traditionally grandparents had the role of the storyteller and stories from Shahnameh were told on this night. To keep the tradition going Friends of Shahnameh would provide the stories on Saturday 22nd Dec. This program will be in Persian.
شنبه با داستان رستم و سهراب در خدمتتان خواهیم بود. این برنامه محدودیت سنی ندارد و رایگان می‌باشد. مکان برنامه هنوز قطعی نشده ولی لطفا شنبه 22 دسامبر از 3 تا 6 را خالی نگه دارید.

اطلاعات بیشتر
© All rights reserved

Monday, 17 November 2014

شاهنامه خوانی در منچستر 47

تا اینجا دیدیم که مصلحت اندیشی باعث شد که سهراب با وجود سعی بسیار نتواند رستم را بشناسد و حتی رستم هم خودش را نه رستم بلکه پهلوانی نه چندان بزرگ معرفی کرد
باری رستم و سهراب رو در رو شدند و شروع به جنگ کردند. برابری جسمانی آنها جنگ را طولانی کرد و هر دو خسته شدند

تن از خوی پر آب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور
پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
+++
همی گفت رستم که هرگز نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید
ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان
نه گردی نه نام آوری از مهان
به سیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
+++
به سستی رسید این ازان آن ازین
چنان تنگ شد بر دلیران زمین

رستم برای نبرد روز بعد خود را آماده می کند ولی به زواره می گوید چنانچه من کشته شدم سپاه را به زابلستان برگردانید، مادرم را دلداری دهید و از زال بخواهید تا به شاه خشم نگیرد و پشت شاه را خالی نکند

و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند
+++
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان

سهراب که هنوز شک دارد که هماورد او رستم است با هومان در مورد شکش صحبت می کند، هومان هم که وظیفه داشته نگذارد سهراب رستم را بشناسد، بار دیگر حقیقت را کتمان می کند

به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
+++
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
+++
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
دل من همی با تو مهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد

با این حال هنوز سهراب شک داشته و جایی در ذهن خود رستم را شناخته بوده در جنگ روز بعد او را به صلح و آشتی دعوت می کند و بار دیگر از نژاد او می پرسد. ولی رستم صحبت های سهراب را فریب حساب می کند و تن در نمی دهد. سهراب هم مجبور به مبارزه می شود

ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
+++
بدو گفت رستم که ای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت وگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته ام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
+++
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست
برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست

سهراب در کشتی با رستم پیروز می شود و او را بر زمین می اندازد و خود روی سینه او می نشیند تا سرش را از تن جدا سازد. رستم به او می گوید که رسم ما چنین است که وقتی پشت پهلوانی را برزمین زدی او را در شکست اول نمی کشی و به او فرصت دیگری می دهی. سهراب هم قبول می کند و رستم را آزاد می گذارد

بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینه ی پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
+++
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگون هتر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بی گمان

هومان جریان نبرد را از سهراب می پرسد و چون تو از جریان آگاه می شود می گوید که خامی کرده ای که رستم را نکشتی. در نبرد بعدی رستم پیروز می شود

بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
+++
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید

سهراب پس از آنکه زخمی کاری خورده می گوید که پدرم رستم انتقام مرا از تو خواهد گرفت

کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من

 رستم آن موقع متوجه می شود که فرزند خود را از پای درآورده

چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونه ای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید

رستم بنا به خواسته سهراب به سپاه برگشت و از آنان خواست تا بجنگ برنخیزند و مجددا پیش سهراب برگشت و گودرز را فرستاد تا نوشدارو را از کی کاووس بگیرد. کی کاووس هم اندیشید که بهتر است سهراب زنده نماند چون برای بارگاه او همکاری رستم و سهراب خطری خواهد بود

چنین گفت با سرفرازان که من
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
نه دل دارم امروز گویی نه تن
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
+++
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
+++
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان
پیامی ز من پیش کاووس بر
بگویش که مارا چه آمد به سر
به دشنه جگرگاه پور دلیر
دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یادست کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من
ازان نوشدارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست
به نزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون به پی
مگر کاو ببخت تو بهتر شود
چو من پیش تخت تو کهتر شود
+++
بدو گفت کاووس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پیلتن
شود پشت رستم به نیرو ترا
هلاک آورد ب یگمانی مرا
+++
شنیدی که او گفت کاووس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
کجا باشد او پیش تختم به پای
کجا راند او زیر فر همای

رستم وقتی امتناع کی کاووس را شنید خودش برای گرفتن نوشدارو براه افتاد ولی زمان مجالش نداد. گویا این که ما می گوییم  "نوشدارو پس از مرگ سهراب رسید" درست نیست و اصلا رسیدنی در کار نبوده. کی کاووس هم مانند سیاست مداران دوران ما عمل کرده و فقط مناقع خود را دیده و بس

بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را بران جامه آن جایگاه
بخوابید و آمد به نزدیک شاه
گو پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد این پیش کامد مرا
بکشتم جوانی به پیران سرا
نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمه ی نامدار
بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
+++
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند
به جنگ آیدش رای و سازد سپاه
به من برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبه ی خسروان
کشیدند بر روی پور جوان
+++
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن به درد از جگربند بود
چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه

مراسم خاکسپاری سهراب
پس آنگه سوی زابلستان کشید
چو آگاهی از وی به دستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند
به رنج و به درد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر
همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان
نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر
کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سر به سر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش به دیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کردش ز سم ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور

لغاتی که آموختم
 گشن = روی گرداندن، گاهی به معنی انبوه هم آمده
سم = خانه و سوراخ و سمبه، جاییرا گویند که در زمین یا در کوه بکنند و چنان سازند که درون آن توان ایستادن و خفتن
زوار = پرستار، یار و همدم
انوشه = بی مرگ، جاوید

بیت هایی که خیلی دوست داشتم
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود

هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود

شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ

اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی

چنان دان کزین گردش آگاه نیست
که چون و چرا سوی او راه نیست

قسمت های پیشین

 ص 316 داستان سیاوش 
© All rights reserved

Monday, 10 November 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 46

داستان رستم و سهراب را دنبال کردیم. هنوز به مبارزه ی رستم و سهراب نرسیده ایم، با این حال صحنه ی غمناکی را پشت سر گذاشتیم، تازه هنوز تراژدی اصلی اتفاق نیفتاده. در طول داستان سهراب سعی کرده تا پیش از مبارزه با ایرانیان هر جوری شده رستم را بشناسد، چون می دانسته که او پدر وی است و اصولا برای همدستی با او به ایران تاخته. (شاید گاهی باید به آنچه خود می پنداریم و به حساب دو دوتایی خود ایمان بیاوریم، جدا از آنچه دیگران می گویند). رستم که بدلیل ناآشنایی با پهلوانی که به ایران حمله کرده، قبل از جنگ مخفیانه به خیمه گاه ترکان می رود تا ببیند که این جنگجوی جوان کیست، با دیدن سهراب به شباهت او با سام پی میبرد و در گزارشی که به کی کاووس می دهد به همین موضوع اشاره می کند. با این حال گمان نمی برد که او فرزند خودش باشد

وزان جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی
ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس

سهراب به دفعات در جمع به دنبال رستم گشته. در وحله اول از هجیر که قبلا (نبرد  دژ سپید) به اسارت گرفته شده بود می خواهد که به لشگرگاه ایرانیان نظر بیفکند و یک به یک پهلوانان ایران زمین (که هر یک در مقر خود و تحت بیرقی خاص بودند) را به او نشان دهد

بفرمود تا رفت پیشش هجیر
بدو گفت کژی نیاید ز تیر
نشانه نباید که خم آورد
چو پیچان شود زخم کم آورد
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من
سرافراز باشی به هر انجمن
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم به تو گنج آراسته
بیابی بسی خلعت و خواسته
ور ایدون که کژی بود رای تو
همان بند و زندان بود جای تو
+++
بدو گفت کز تو بپرسم همه
ز گردنکشان و ز شاه و رمه
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هر کت بپرسم به من برشمار
+++
بگو کان سراپرده ی هفت رنگ
یکی مهد پیروزه برسان نیل
+++
یکی برز خورشید پیکر درفش
سرش ماه زرین غلافش بنفش
+++
بدو گفت کان شاه ایران بود
بدرگاه او پیل و شیران بود
وزان پس بدو گفت بر میمنه
سواران بسیار و پیل و بنه
سراپرده ای بر کشیده سیاه
زده گردش اندر ز هر سو سپاه
+++
زده پیش او پیل پیکر درفش
به در بر سواران زرینه کفش
چنین گفت کان طوس نوذر بود
درفشش کجاپیل پیکر بود
+++
یکی شیر پیکر درفشی به زر
درفشان یکی در میانش گهر
چنین گفت کان فر آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
+++
یکی گرگ پیکر درفش از برش
برآورده از پرده زرین سرش
بدو گفت کان پور گودرز گیو
که خوانند گردان وراگیو نیو
+++
نشسته سپهدار بر تخت عاج
نهاده بران عاج کرسی ساج
ز هودج فرو هشته دیبا جلیل
غلام ایستاده رده خیل خیل
بر خیمه نزدیک پرد هسرای
به دهلیز چندی پیاده به پای
بدو گفت کاو را فریبرز خوان
که فرزند شاهست و تاج گوان
+++
بپرسید کان سرخ پرد هسرای
به دهلیز چندی پیاده به پای
به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
ز هرگونه ای برکشیده درفش
درفشی پس پشت پیکرگراز
سرش ماه زرین و بالا دراز
چنین گفت کاو را گرازست نام
که در چنگ شیران ندارد لگام

هجیر از همه ی دلاوران تک به تک نام می برد ولی صحبتی از رستم بمیان نمی آید. سهراب با اینکه از نشانه هایی که مادرش داده رستم را می شناسد، به اینکه او رستم است شک می کند و می خواهد که هجیر شک او را تایید کند ولی به قول فردوسی تقدیر اینگونه رقم نخورده بود: نبشته به سر بر دگرگونه بود//ز فرمان نکاهد نخواهد فزود. از هجیر مستقیما در مورد پهلوانی که می پنداشته رستم است می پرسد، ولی هجیر حقیقت را کتمان می کند و او را پهلوانی جدید معرفی می کند که نامش را نمی داند. سهراب مجددا  در مورد پهلوانی که گمان می کند رستم است می پرسد، باز هم هجیر کتمان می کند

درفشی بدید اژدها پیکرست
بران نیزه بر شیر زرین سرست
چنین گفت کز چین یکی نامدار
بنوی بیامد بر شهریار
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بدو گفت نامش ندارم بویر
بدین دژ بدم من بدان روزگار
کجا او بیامد بر شهریار
+++
غمی گشت سهراب را دل ازان
که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش
همی دید و دیده نبد باورش
همی نام جست از زبان هجیر
مگر کان سخنها شود دلپذیر
+++
نشان پدر جست و با او نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
تو گیتی چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
دگر باره پرسید ازان سرفراز
ازان کش به دیدار او بد نیاز
ازان پرد هی سبز و مرد بلند
وزان اسپ و آن تاب داده کمند
ازان پس هجیر سپهبدش گفت
که از تو سخن را چه باید نهفت
گر از نام چینی بمانم همی
ازان است کاو را ندانم همی

سهراب اینبار مستقیم از رستم می پرسد حتی به هجیر می گوید که من با رستم هم پیمانم ولی امان از مصلحت اندیشی. حتی مصلحت اندیشی که از سر شجاعت باشد. هجیر نگران است که رستم بدست این پهلوان کشته شود. وقتی باز هم هجیر رستم را معرفی نمی کند، سهراب با وعده بی نیاز کردن هجیر در صورت همکاری و تهدید به کشتن در صورت کتمان واقعیت، دگر بار ازهجیر می خواهد تا رستم را به او نشان دهد

بدو گفت سهراب کاین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی کاو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان
+++
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بدن کان گو شیرگیر
کنون رفته باشد به زابلستان
که هنگام بزمست در گلستان
بدو گفت سهراب کاین خود مگوی
که دارد سپهبد سوی جنگ روی
به رامش نشیند جهان پهلوان
برو بر بخندند پیر و جوان
مرا با تو امروز پیمان یکیست
بگوییم و گفتار ما اندکیست
اگر پهلوان را نمایی به من
سرافراز باشی به هر انجمن
ترا بی نیازی دهم در جهان
گشاده کنم گنجهای نهان
ور ایدون که این راز داری ز من
گشاده بپوشی به من بر سخن
سرت را نخواهد همی تن به جای
نگر تا کدامین به آیدت رای

هجیر با خود می اندیشید که نجات رستم جز از راه مخفی نمودن او از سهراب میسر نیست و تصمیم می گیرد تا خود را قربانی کند

به دل گفت پس کاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر
بگویم بدین ترک با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن
برانگیزد این باره ی پیلتن
برین زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم به چنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینه خواه
بگیرد سر تخت کاووس شاه
چنین گفت موبد که مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کشته بر دست اوی
نگردد سیه روز چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین
همه پهلوانان با آفرین
نباشد به ایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد
که چون برکشد از چمن بیخ سرو
سزد گر گیا را نبوید تذرو

هجیر به سهراب هشدار می دهد و او را از مقابله کردن با رستم می ترساند. سهراب هم عصبانی می شود، هجیر را با ضربه ای از پای می اندازد و به سپاه ایران می تازد

به سهراب گفت این چه آشفتنست
همه با من از رستمت گفتنست
نباید ترا جست با او نبرد
برآرد به آوردگاه از تو گرد
همی پیلتن را نخواهی شکست
همانا که آسان نیاید به دست
+++
چو بشنید این گفتهای درشت
نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست
بیفگند و آمد به جای نشست

در میان لشکر ایران کسی هماورد سهراب  نیست جز رستم. او را می خوانند و مجددا همان شخصیت خاص رستم (با غرولند و اعتراض به شیوه های کی کاووس در عین فرمانبرداری از وی) نمایان می شود

ازان پس دلیران شدند انجمن
بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را بر شمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد
که چون است کارت به دشت نبرد
چرا کرده ای نام کاووس کی
که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم
ستاره بدین کار گریان کنم
+++
غمی گشت کاووس و آواز داد
کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی
کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران نیارد کس این کار کرد
+++
بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند

سرانجام رستم و سهراب روبرو می شوند. این بار سهراب از خود رستم می پرسد که تو رستم نیستی؟ حقیقتی که اینبار خود رستم کتمان می کند

چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم
بوردگه هر دو همرو شویم
+++
به بالا بلندی و با کتف و یال
ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرافراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوا نمرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه
تپه شد بسی دیو در جنگ من
ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه
که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست
به مردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمه ی نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمه ی سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید


لغاتی که آموختم
چرمه = اسب
ساج = درختی است راست بالا وسیاه رنگ
ژگان = قید از ژکیدن به معنی از ناخرسندی زبر لب نالیدن

بیت هایی که خیلی دوست داشتم
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی

زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت

نبینی که موبد به خسرو چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

سخن گفت ناگفته چون گوهرست

کجا نابسوده به سنگ اندرست
چو از بند و پیوند یابد رها
درخشنده مهری بود بیبها



نباشد به ایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یا


از آتش ترا بیم چندان بود
که دریا به آرام خندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای

قسمت های پیشین

 ص 301 رزم رستم و سهراب 
© All rights reserved

Monday, 13 October 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 45

این بخش از شیرین ترین قسمت هایی است که تا کنون از شاهنامه خوانده ام. فردوسی با چیره دستی شخصیت رستم و بخصوص ماجرای درگیری وی با کی کاووس را شرح می دهد. رفتارهایی که خاص رستم است و نظیرش در دیگر پهلوانان و اسطوره های شاهنامه دیده نمی شود

تا  آنجا خواندیم که سهراب برای لشکرکشی به ایران سپاه جمع می کرد. افراسیاب تصمیم می گیرد از این موقعیت سوءاستفاده بکند، چرا که می داند که تنها کسی که بتواند حریف رستم شود، فرزند خود اوست. دو تن از مردان جنگی خود هومان و بارمان را می فرستد تا به سپاه سهراب بپیوندند و مراقب باشند که رستم متوجه نشود که سهراب پسر اوست

چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کاو گراید به گرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد

لشکر سهراب به ایران میاید. در راه به دژ سپید می رد. دژ سپید نگهبانی بنام هجیر داشته که به رزم سهراب میاید ولی شکست می خورد و در چنگ سهراب اسیر می شود. گردآفرید (دختر گژدهم) هم در این دژ می زیسته. از تسلیم شدن هجیر ناراحت می شود، لباس رزم می پوشد و به عنوان یک مرد به رزم سهراب می رود

چو سهراب جنگ آور او را بدید
برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رز مدیده هجیر
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
+++
بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی
به نزدیک هومان فرستاد اوی
+++
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر

گردآفرید با سهراب کمی در جنگ می کوشد ولی نهایتا مغلوب می شود و وقتی می بیند که در دام سهراب گرفتار شده و وقتی که کلاه خود از سرش می افتد و موهایش پریشان می شود رستم می بیند که او دختری است. گردآفرید به او می گوید ما نباید در حضور دو سپاه با هم بجنگیم. با من به دژ بیا که ما همه تسلیم توایم. سهراب هم او را رها می کند و به دنبال وی به سمت دژ می رود ولی گردآفرید سریع خود را بداخل دژ می اندازد و دروازه را بروی سهراب می بندد

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
+++
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
+++
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
+++
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفت وگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
+++
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
+++
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
+++
درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید

رستم وقتی که متوجه فریب گردآفرید می شود خیلی عصبانی می شود ولی گردآفرید به او می گوید از همین راهی که آمده ای بازگرد چرا که وقتی خبر به شاه برسد رستم را به جنگ با تو می فرستد و تو را از او رهایی نیست
 
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
+++
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
ترا بهتر آید که فرمان کنی
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
که آورد گردی ز توران سپاه
رخ نامور سوی توران کنی

گژدهم نامه ای به کی کاووس می نویسد و از شجاعت سهراب به کی کاووس اطلاع می دهد. کی کاووس هم که نامه را دریافت می کند با لشکریان به شور می شیند و تصمیم می گیرند تا رستم را از وجود چنین لشکری مطلع سازند. رستم از خواندن نامه کی کاووس تعجب می کند و می گوید چنین پهلوانی در جمع ترکان عجیب است. البته من پسری در میان آنها دارم ولی او هنوز کوچک است و زمان جنگ کردنش نرسیده. بهرحال دلاوران ایران با دلی خوش و از روی اطمینان به بزم می نشینند و به می مست می شوند و با دلی آسوده بر خلاف آنچه گیو نصیحت می کرد، نه تنها فوری بلکه بعد از چهار روز راه می افتند

 گزاینده کاری بد آمد به پیش
کز اندیشه ی آن دلم گشت ریش
نشستند گردان به پیشم به هم
چو خواندیم آن نامه ی گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس 
نباشد به هر کار فریادرس
+++
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد
نباید جز از تو ورا هم نبرد
+++
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ
توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسی
بر مادر او به دست کسی
+++
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
به می دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن برآراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاووس کی
به روز چهارم برآراست گیو
چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاووس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست
+++
شود شاه ایران به ما خشمگین
ز ناپاک رایی درآید بکین
بدو گفت رستم که مندیش ازین
که با ما نشورد کس اندر زمین

رستم و همراهانش به بارگاه می رسند ولی کی کاووس بسیار عصبانی است که بر خلاف خواسته وی آنها به سرعت به کمک وی نشتافتند و فرمان دار زدن رستم را می دهد. رستم هم خشمگین می شود و با قهر بارگاه را ترک می کند

گرازان بدرگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز
برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
+++
که رستم که باشد فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردارکن
وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی برستم بران گونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن
فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هردو را زنده برکن به دار
+++
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست
ترا شهریاری نه اندرخورست
تو سهراب را زنده بر دار کن
پرآشوب و بدخواه را خوار کن
+++
به در شد به خشم اندرآمد به رخش
منم گفت شیراوژن و تا جبخش
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من طوس کیست

پهلوانان و بزرگان که وضع را ناجور می بینند، از گودرز می خواهند تا با هر دو طرف بحث (کی کاووس و رستم) صحبت کند و آنها را آشنی بدهد. او هم موفق می شود و رستم مجددا به فرمان شاه در میاید و آماده رزم با سهراب می شود

غمی شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه
به گودرز گفتند کاین کار تست
شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همی بخت تو زین سخن نغنود
به نزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو به نو
سخنهای چرب و دراز آوری
مگر بخت گم بوده بازآوری
+++
به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
فراموش کردی ز هاماوران
وزان کار دیوان مازندران
که گویی ورا زنده بر دار کن
ز شاهان نباید گزافه سخن
+++
کسی را که جنگی چو رستم بود
بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه
بدانست کاو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود
بیهودگی مغزش آشفته بود
+++
جهان سر به سر زیر پای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بی نیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
چنین گفت گودرز با پیلتن
ز گفتار چون سیر گشت انجمن
به دیگر سخنها برند این زمان
که شهر و دلیران و لشکر گمان
کزین ترک ترسنده شد سرفر
همی رفت زین گونه چندی به راز
+++
ز سهراب یل رفت یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین بر شده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره بر خیره این تاج و گاه

لغتی که آموختم
اوژن = زدن، کشتن
شیراوژن = شیرافکن
پایاب = طاقت

بیت هایی که خیلی دوست داشتم
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور

قسمت های پیشین

 ص 292 کشته شدن ژنده رزم، بر دست رستم 
© All rights reserved

Monday, 6 October 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 44

رسیدیم به داستان رستم و سهراب
 رستم گوری شکار می کند، آنرا کباب کرده می خورد، سپس  می خوابد. زمانی که در خواب بود، رخش را عده ای می گیرند و با خود می برند. رستم بیدار می شود. رخش بجایی نیست. از روی ناچاری پیاده به سمت سمنگان می رود

ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
+++
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار امدش باره ی دستکش
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید
+++
چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی
سپردن به غم دل بیکبارگی
کنون بست باید سلیح و کمر
به جایی نشانش بیابم مگر
+++
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو بشاه و بزرگان رسید
که آمد پیاده گو تا جبخش
به نخچرگه زو رمیدست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه
کسی کاو بسر بر نهادی کلاه

رستم را شاه سمنگان با روی باز می پذیرد و به او می گوید که اسبت را پیدا خواهیم کرد، تو آرام باش. جشنی برای او راه می اندازد و از او پذیرایی میکند. شب هنگام بستری برای او آماده می کند و رستم بخواب می رود. نیمه های شب دختر پادشاه سمنگان، تهمینه آرام به بالین رستم میاید و می گوید که ندیده شیفته او شده و می خواهد که از او فرزندی داشته باشد

بدو گفت شاه ای سزاوار مرد
نیارد کسی با تو این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن
به کام تو گردد سراسر سخن
یک امشب به می شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل
نماند پی رخش فرخ نهان
چنان بار هی نامدار جهان
+++
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش
+++
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
+++
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی
بگردی بران مرز و هم نغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی
هوا را به شمشیر گریان کنی
هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ
بدرد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخچیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر
ز بیم سنان تو خون بارد ابر
چو این داستانها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کفت و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
تراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته ام
خرد را ز بهر هوا کشته ام

رستم شیفته زیبایی تهمینه می شود، و شب را با او می گذراند. صبح مهره ای که به بازو داشته باز می کند و به تهمینه می دهد و می گوید اگر فرزند ما دختر بود این را به مویش ببند و اگر پسر بود به بازوی او

چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افگند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر

رستم با تهمینه خداحافظی می کند و به پیش شاه می رود. شاه هم خبر پیدا شدن رخش را به او می دهد. رستم می رود و نه ماه بعد تهمینه پسری بدنیا میاورد و او را سهراب می نامد. سهراب به پدر و اجداد پدری می ماند و بعد از اینکه بزرگ می شود از مادر می پرسد که فرزند کیست. تهمینه هم به او می گوید که تو فرزند رستمی ولی این را به کسی نگو چون افراسیاب با پدرت دشمن است و ممکن است از سر بدخواهی بخواهد به تو آسیب برساند. پدرت نیز اگر بداند ممکن است که تو را نزد خود بخواند و من دلتنگ تو می شوم

بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه
چو این گفته شد مژده دادش به رخش
برو شادمان شد دل تا جبخش
+++
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رست مست
وگر سام شیرست و گر نیر مست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
+++
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
پازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر

سهراب می گوید که این پنهان کاری درست نیست و بهرحال مرا خواهند شناخت. من لشکری فراهم می کنم و به ایران حمله می کنم کی کاووس را از تخت برکنار می کنم، پدرم را برتخت می نشانم و تو را نیز ملکه ایران خواهم کرد. بعد به توران رو می آورم و افراسیاب را هم از میدان خارج می کنم. وقتی رستم پدر باشد و من پسر، هیچ کس بجز ما دیگر شایسته فرمانروایی نیست. سپس شروع به جمع آوری سپاه  می کند و چون هم زر داشته و هم زور سپاهیان زیادی دور او جمع می شوند
  
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگ آور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگ آوران
فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
+++
از ایران به توران شوم جنگ جوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
+++
ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن

نکته
در شاهنامه های ما اشاره ای شده که همان نیمه شب موبدی را میاورند و پادشاه را خبر می کند و این دو دلداده (رستم و تهمینه) را به عقد هم درمیاورند، با اینکه بهر حال تهمینه دختر شاه بوده و بعید بوده نیمه شبی و بدون سر و صدا مراسم عروسیش (آنهم در جایی که هفت شبانه روز جشن های معمول عروسی طول داشته) سر بگیرد. با خواندن دنباله داستان و اینکه صبح تهمینه با اشک و آه از رستم خداحافظی می کند و پادشاه صبح از رستم یک احوال پرسی ساده می کند، این امر کمی بعید به نظر می رسد. (بر رستم آمد گرانمایه شاه - بپرسیدش از خواب و آرامگاه) خود تهمینه هم اصرار به پنهان کاری داشته و حتی سهراب هم تا مدت ها نمی دانسته که فرزند رستم است. چون سهراب بزرگ می شود و شباهتی بین خود و خواهرانش نمی بیند، از مادر می پرسد که پدر او چه کسی است (که من چون ز همشیرگان برترم). ضمنا خود رستم گرچه به تهمینه می اندیشد ولی در مورد او سخنی به میان نمی آورد (و زانجا سوی سیستان شد چو باد - وزین داستان کرد بسیار یاد ... و زانجا سوی زابلستان کشید - کسی را نگفت آنچه دید و شنید). البته همه اینها می تواند به دلیل دشمنی بین دو سرزمین ایران و توران بوده باشد و از روی مصلحت اندیشی {ولی شاید این امکان بوده که تهمینه فقط شب را با رستم گذرانده}. البته این فقط یک سواله که از خودم می پرسم

پس نوشت: ضمنا رستم هدایایی برای پسر خود به نزد تهمینه فرستاده (از دخت شاه سمنگان یکی، پسر دارم و باشد او کودکی...هنوز آن گرامی نداند که جنگ، توان کرد باید گه نام و ننگ ...فرستادمش زر و گوهر بسی، بر مادر او به دست کسی). پس مطلع بوده که پسری دارد ولی نام او را نمی دانسته؟؟


لغتی که آموختم
طراز = نقش و نگار

بیت هایی که خیلی دوست داشتم
اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست

چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه

قسمت های پیشین

 ص 279 فرستادن افراسیاب، هومان و بارمان را به نزد سهراب 
© All rights reserved