Showing posts with label جنگ و صلح در شاهنامه. Show all posts
Showing posts with label جنگ و صلح در شاهنامه. Show all posts

Monday, 20 June 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 86

پس از شکست لشکر خاقان چین رستم نامه ای به کی خسرو نوشت و ماجرای جنگ را برایش شرح داد. سپس فریبرز را به همراه نامه و غنائم جنگی به پیش کی خسرو فرستاد و خود در پی دست یافتن به گروی (که در کشتن سیاوش دست داشت) براه ادامه داد. فریبرز به قصر کی خسرو می رسد و غنائم را تحویل می دهد. کی خسرو هم خیلی از دیدن غنائم و شنیدن خبر پیروزی ایرانیان شاد می شود/ خدا را شکر می کند و پاسخ نامه رستم را می نویسد

فریبرز نزدیک خسرو رسید
زمین را ببوسید کو را بدید
نگه کرد خسرو بران بستگان
هیونان و پیلان و آن خستگان
عنان را بپیچید و آمد براه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
فرود آمد و پیش یزدان بخاک
بغلتید و گفت ای جهاندار پاک
ستمکاره ای کرد بر من ستم
مرا بی پدر کرد با درد و غم
تو از درد و سختی رهانیدیم
همی تاج را پرورانیدیم
+++
سپاس از تو دارم نه از انجمن
یکی جان رستم تو مستان ز من
+++
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت
بباغ بزرگی درختی بکشت
+++
رسید آنچ دادی بدین بارگاه
اسیران و پیلان و تخت و کلاه
هیونان بسیار و افگندنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه آلت ناز و سورست و بزم
بپیش تو زین سان که آید برزم
مگر آنکسی کش سرآید بپیش
بدین گونه سیر آید از جان خویش

کی خسرو سپس فریبرز را همراه خلعت با پیام ادامه مبارزه به پیش رستم برمی گرداند

فریبرز با تاج و گرز و درفش
یکی تخت زرین و زرینه کفش
فرستاد و فرمود تا بازگشت
از ایران بسوی سپهبد گذشت
چنین گفت کز جنگ افراسیاب
نه آرام باید نه خورد و نه خواب

از طرفی خبر شکست سپاه به افراسیاب می رسد و به او می گویند اکنون اگر سپاه ایران به قصد ما حرکت کند زمین و زمان را زیر و رو می کند. افراسیاب هم نگران می شود

ز گرد سواران نبود آفتاب
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
سرانجام زان لشکر بیشمار
سواری نماند از در کارزار
بزرگان و آن نامور مهتران
ببستند یکسر ببند گران
بخواری فگندند بر پشت پیل
سپه بود گرد آمده بر دو میل
ز کشته چنان بد که در رزمگاه
کسی را نبد جای رفتن براه
+++
گر آیند زی ما برزم آن گروه
شود کوه هامون و هامون چو کوه
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود

افراسیاب با بزرگان توران به شورمی نشیند. بزرگان هم می گویند همه کشته ها و اسرا از لشگر سقلاب و چین بوده اند و سپاه ما بی گزند مانده و نباید از رستم ترسید

همه موبدان و ردان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
کز ایران یکی لشکری جنگجوی
بدان نامداران نهادست روی
شکسته شدست آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکر بی کران
+++
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
نشاید که این بر دل آسان کنیم
گر ایدونک رستم بود پیش رو
نماند برین بوم و بر خار و خو
+++
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
که گر نامداران سقلاب و چین
بایران همی رزم جستند و کین
نه از لشکر ما کسی کم شدست
نه این کشور از خون دمادم شدست
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن بخاری همی
+++
بکین گر ببندیم زین پس میان
نماند کسی زنده ز ایرانیان

از طرفی سپاه رستم به دژی می رسد که فرمانده ای بنام کافور داشت. رستم، گستهم را به فرماندهی سپاه برای گرفتن دژ می فرستد. کافور و رزمندگانش هم به مبارزه برمی خیزند. از درون دژ بروی سپاه ایران تیر می بارد و تعداد زیادی از آنها کشته می شوند گستهم به بيژن می گوید خودت را به رستم برسان و از او کمک بخواه

بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ
کمندافگن و زورمندان بدند
بزرم اندرون پیل دندان بدند
چو گستهم گیتی بران گونه دید
جهان در کف دیو وارونه دید
بفرمود تا تیر باران کنند
بریشان کمین سواران کنند
چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان
همه تیغ و گرز و کمند آورید
سر سرکشان را ببند آورید
زمانی بران سان برآویختند
که آتش ز دریا برانگیختند
+++
فراوان ز ایرانیان کشته شد
بسر بر سپهر بلا گشته شد
ببیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود
برستم بگویی که چندین مایست
بجنبان عنان با سواری دویست

رستم هم خود به جنگ با کافور میاید و او را از پای درمیآورد

گران کرد رستم زمانی رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب
بدانسان بیامد بدان رزمگاه
که باد اندر آید ز کوه سیاه
فراوان ز ایرانیان کشته دید
بسی سرکش از جنگ برگشته دید
+++
عمودی بزد بر سرش پور زال
که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
چنین تا در دژ یکی حمله برد
بزرگان نبودند پیدا ز خرد

بزرگان سپاه کافور به درون دژ پناه بردند و در آنرا بستند و به رستم گفتند: بیهوده مکوش، تو را به این دژ راهی نیست و هر چند بمانی ما آذوغه داریم و راهی از زیر دژ به بیرون برای تامین آذوغه بیشتر

سلیحست و ایدر بسی خوردنی
بزیر اندرون راه آوردنی
اگر سالیان رنج و رزم آوری
نباشد بدستت جز از داوری
نیاید برین باره بر منجنیق
از افسون سلم و دم جاثلیق

رستم مدتی بفکر فرو رفت و بعد شروع کرد به کندن پی دیوار. زیر دیوار ستون چوبی زدند و آنرا به نفت آغشته کردند و چوب ها را سوزاندند تا دیوار فرو ریخت و سپاه رستم وارد دژ شد. چنگجویان کافور پراکنده شدند و دژ بدست ایرانیان فتح شد. سپس قرار شد سپاه ایران سه روز استراحت کند و روز چهارم به تعقیب افراسیاب ادامه دهد

بن باره زان پس بکندن گرفت
ز دیوار مردم فگندن گرفت
ستونها نهادند زیر اندرش
بیالود نفط سیاه از برش
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد
بچوب اندر آتش پراگنده شد
فرود آمد آن باره ی تور گرد
ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
+++
برفتند با نیزه داران بهم
بپیش اندرون بیژن و گستهم
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زان سپس ناگزیر
چو از بار هی دژ بیرون شدند
گریزان گریزان بهامون شدند
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
بتاراج و کشتن نهادند روی

گودرز رستم را تحسین می کند
بپاداش تو نیست مان دسترس
زبانها پر از آفرینست و بس
بزرگیت هر روز بافزون ترست
هنرمند رخش تو صد لشکرست
+++
تهمتن بریشان گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
مرا پشت ز آزادگانست راست
دل روشنم بر زبانم گواست
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز
بباشیم شادان و گیتی فروز
چهارم سوی جنگ افراسیاب
برانیم و آتش برآریم ز آب

خبر این شکست به افراسیاب رسید و او بیش از پیش ناراحت شد ولی سپاهش او را دلداری داده اند که فراموش نکن تو هم کم یلی نیستی و سپاهی بس عظیم به فرمان توست. افراسیاب هم جانی تازه گرفت و برزم فکر کرد

چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب
تو آنی که از خاک آوردگاه
همی جوش خون اندر آری بماه
سلیحست بسیار و مردان جنگ
دل از کار رستم چه داری بتنگ
+++
همه سربسر تن بکشتن دهیم
به آید که گیتی بدشمن دهیم
+++
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ
بپیش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کیخسرو از تخت خویش
شود شاد و پدرام از بخت خویش
سر زابلی را بروز نبرد
بچنگ دراز اندر آرم بگرد

فرغار نامی را فرستاد تا از سپاه ایران خبر آرد. افراسیاب با شنیدن نام آنهمه پهلوان ایرانی در گزارس فرغار ناراحت شد و از پیران پرسید هماورد رستم در سپاه ما کیست

یکی شیر دل بود فرغار نام
قفس دیده و جسته چندی ز دام
ز بیگانگان جای پردخته کرد
بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
هم اکنون برو سوی ایران سپاه
نگه کن بدین رستم رزمخواه
سواران نگه کن که چنداند و چون
که دارد برین بوم و بر رهنمون
+++
غمی شد ز گفتار فرغار شاه
کس آمد بر پهلوان سپاه
بیامد سپهدار پیران چو گرد
بزرگان و مردان روز نبرد
ز گفتار فرغار چندی بگفت
که تا کیست با او به پیکار جفت

افراسیاب از پیران می خواهد نامه ای به پولادوند بنویسد و از او کمک بخواهد و بگوید که اگر او در پیکار با رستم پیروز شود نیمی از سرزمین توران مال او خواهد بود

یکی نامه نزدیک پولادوند
بیارای وز رای بگشای بند
بگویش که ما را چه آمد بسر
ازین نامور گرد پرخاشخر
+++
چو رستم بدست تو گردد تباه
نیابد سپهر اندرین مرز راه
+++
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست
که امروز پیگار و رنج آن تست

پولادوند هم با سپاهش از راه می رسد. افراسیاب جزئیات تمام رزم های رستم را به او می گوید و پولادوند را از قدرت رستم آگاه می سازد. پولادوند هم می گوید با این حساب من توان مقابله با رستم را ندارم ولی با اندیشه می توانم او را شکست دهم

درفش از پس و پیش پولادوند
سپردار با ترکش و با کمند
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب
+++
بیابان سپردی و راه دراز
کنون چاره ی کار او را بساز
پر اندیشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون شود کاربند
چنین داد پاسخ بافراسیاب
که در جنگ چندین نباید شتاب
+++
مرا نیست پایاب با جنگ اوی
نیارم ببد کردن آهنگ اوی
+++
من او را بر اندیشه دارم بجنگ
بگردش بگردم بسان پلنگ
+++
من این زابلی را بشمشیر تیز
برآوردگه بر کنم ریز ریز

لغاتی که آموختم
 تک = دو
نوان = جنبان و لرزان

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
نشستند با آرامش و رود و می
یکی دست رود و دگر دست نی
برفتند هر کس برام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش

چو خورشید با رنگ دیبای زرد
ستم کرد بر توده ی لاژورد
همانگه ز دهلیز پرد هسرای
برآمد خروشیدن کرنای

ز مادر همه مرگ را زاده ایم
میان تا ببستیم نگشاده ایم
اگر خاک ما را بپی بسپرند
ازین کرد هی خویش کیفر برند

چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه

شجره نامه
شیده پسر فرغار

قسمت های پیشین
ص 651 رزم رستم زال با پولادوند

© All rights reserved

Monday, 23 May 2016

شاهنامه خوانی در منچستر - 85

سپاه ایران و رستم در مقابل سپاه توران و چین صف کشیده. پیران سپاه را کاملا آماده جنگ کرده، به پیش رستم می رود و هنوز می خواهد که با او در دوستی وارد شود

جهان سربسر آهنین گشته بود
بهر جایگ هبر تلی کشته بود
ز بس ناله ی نای و بانگ درای
زمین و زمان اندر آمد ز جای
ز جوش سواران و از دار و گیر
هوا دام کرگس بد از پر تیر
+++
چو پیران چنان دید دل شاد کرد
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار
بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر
سرافراز هر یک بکردار شیر
+++
وزان جایگه شد بدان انجمن
بجایی که بد سایه ی پیلتن
فرود آمد و آفرین کرد چند
که زور از تو گیرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گیرد نشیب
مبادا که آید برویت نهیب
دل شاه ایران بتو شاد باد
همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو ای پهلوان
پیامت بدادم بپیر و جوان

پیران می گوید که غنیمت و زیان جنگی را می پردازیم ولی چگونه کسانی که در کشتن سیاوش دست داشتند به تو تحویل دهیم که همه از بزرگان و نزدیگان افراسیاب هستند

توان داد گنج و زر و خواسته
ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشاید گنهکار دادن بدوی
براندیش و این رازها بازجوی
گنهکار جز خویش افراسیاب
که دانی سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند
بزرگند و با تخت و با افسرند
رستم در پاسخ می گوید 
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بپیران چنین گفت کای شوربخت
تو با این چنین بند و چندین فریب
کجا پای داری بروز نهیب
+++
بدیدم کنون دانش و رای تو
دروغست یکسر سراپای تو
بغلتی همی خیره در خون خویش
بدست این و زین بتر آیدت پیش
چنین زندگانی نیارد بها
که باشد سر اندر دم اژدها
+++
بدو گفت پیران که ای نیکبخت
برومند و شاداب و زیبا درخت
+++
یک امشب زنم رای با خویشتن
بگویم سخن نیز با انجمن
+++
چنین گفت رستم بایرانیان
که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
+++
مرا گر برزم اندر آید زمان
نمیرم ببزم اندرون بی گمان
همی نام باید که ماند دراز
نمانی همی کار چندین مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند
که پر خون شوی چون ببایدت کند

بین دو سپاه ایران و توران که با سپاه چین همگروه شده اند جنگ در می گیرد

ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه
یکی ابر گفتی برآمد سیاه
که باران او بود شمشیر و تیر
جهان شد بکردار دریای قیر
ز پیکان پولاد و پر عقاب
سیه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهای نیزه بگرد اندرون
ستاره بیالود گفتی بخون
+++
چنین گفت گودرز با پیر سر
که تا من ببستم بمردی کمر
ندیدم که رزمی بود زین نشان
نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
که از کشته گیتی برین سان بود
یکی خوار و دیگر تن آسان بود

شنگل رستم را به رزم می خواند و وقتی در مصاف با او کم میآورد می گریزد و به خاقان چین می گوید که رستم اژدهاست و یک نفر حریف او نیست باید تمام سپاه به او بتازد. خاقان هم می گوید که صبح چیز دیگری می گفتی ولی طبق گفته او عمل می کند و همه سپاهیان را به محاصره رستم بسیج می کند

بغرید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزم خواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست
یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیری بلشکر پناه
+++
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست
کفن بی گمان جوشن و ترگ تست
+++
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
+++
چو شنگل گریزان شد از پیلتن
پراگنده گشتند زان انجمن
+++
بجان شنگل از دست رستم بجست
زره بود و جوشن تنش را نخست
+++
چنین گفت شنگل که این مرد نیست
کس او را بگیتی هم آورد نیست
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه
مگر رزم سازند یکسر گروه
بتنها کسی رزم با اژدها
نجوید چو جوید نیابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد
دگر بود رای و دگر بود یاد
+++
بدان سان گرفتند گرد اندرش
که خورشید تاریک شد از برش
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیرگیر
گمان برد کاندر نیستان شدست
ز خون روی کشور میستان شدست
بیک زخم ده نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان و دشمن دژم
دلیران ایران پس پشت اوی
بکینه دل آگنده و جنگ جوی
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ
تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ

رستم به ایرانیان می گوید که از تعداد بی شمار سواران دشمن نهراسید، ما پیروز میدان خواهیم بود

چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ دشمن کند جان زیان
+++
نباشد جز ایرانیان شاد کس
پی رخش و ایزد مرا یار بس
+++
که امروز پیروزی روز ماست
بلند آسمان لشکر افروز ماست
+++
از انبوه ایشان مدارید باک
ز دریا بابر اندر آرید خاک
همه دیده بر مغفر من نهید
چو من بر خروشم دمید و دهید

از سپاه دشمن ساوه نامی به رستم تاخت که رستم او را شکست می دهد و بعد رستم به گهار گهانی می تازد و او که در ابتدا آماده نبرد بوده، از مقابل رستم می گریزد. رستم به تعقیب او می پردازد و سرانجام او را نیز از پای در میاورد

چو گفتار ساوه برستم رسید
بزد دست و گرز گران برکشید
بزد بر سرش گرز را پیلتن
که جانش برون شد بزاری ز تن
برآورد و زد بر سر و مغفرش
ندیدست گفتی تنش را سرش
+++
گهار گهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت من کین ترکان چین
بخواهم ز سگزی برین دشت کین
برانگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر پیلتن کینه خواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن بدریای نیل
گریزی بهنگام با سر بجای
به از رزم جستن بنام و برای
گریزان بیامد سوی قلبگاه
برو بر نظاره ز هر سو سپاه
+++
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاژورد
+++
پس او گرفته گو پیلتن
که هان چاره ی گور کن گر کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
بدرید خفتان و پیوند اوی
بینداختش همچو برگ درخت
که بر شاخ او بر زند باد سخت
نگونسار کرد آن درفش کبود
تو گفتی گهار گهانی نبود
+++
بدانست لشکر که او شیرخوست
بچنگش سرین گوزن آرزوست
همه سوی خاقان نهادند روی
بنیزه شده هر یکی جنگ جوی
تهمتن بپیش اندرون حمله برد
عنان را برخش تگاور سپرد
همی خون چکانید بر چرخ ماه
ستاره نظاره بر آن رزمگاه
+++
برآورد رستم برانسان خروش
که گفتی برآمد زمانه بجوش
+++
شما را چه کارست با تاج زر
بدین زور و این کوشش و این هنر
همه دستها سوی بند آورید
میان را بخم کمند آورید
شما را ز من زندگانی بسست
که تاج و نگین بهر دیگر کسست
+++
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن
همی زینهاریت باید چو من
تو سگزی که از هر کسی بتری
همی شاه چین بایدت لشکری

جنگ بالا می گیرد و گودرز که رستم را در موقعیت خطرناکی می بیند رهام را با سپاهش می فرستد تا پشت رستم را داشته باشد

هوا را بپوشید پر عقاب
نبیند چنان رزم جنگی بخواب
چو گودرز باران الماس دید
ز تیمار رستم دلش بردمید
برهام گفت ای درنگی مایست
برو با کمان وز سواری دویست
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
نگه دار پشت تهمتن بجنگ
+++
برآشفت رهام همچون پلنگ
بیامد بپشت تهمتن بجنگ
چنین گفت رستم برهام شیر
که ترسم که رخشم شد از کار سیر
چنو سست گردد پیاده شوم
بخون و خوی آهار داده شوم
یکی لشکرست این چو مور و ملخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ
+++
برانگیخت رخش و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش
بهر سو که خام اندر انداختی
زمین از دلیران بپرداختی
هرانگه که او مهتری را ز زین
ربودی بخم کمند از کمین

خاقان چین که می بیند شکست نزدیک است کسی که با زبان ایرانیان آشنا بوده می فرستد تا با رستم از در آشتی درآید و از او بخواهد که با آنها کینه جویی نکند چرا که آنها کاره ای نبودند و در کشتن سیاوش نقشی نداشتند. مترجم هم می رود و به رستم پیشنهاد صلح می کند. رستم می گوید که چون ما را پیروز میدان دیده اید این پیشنهاد را می دهید. مترجم می گوید که هنوز که پیروز نشده اید و کسی نمی داند که آینده چه در پیش دارد بی خود آهوی نگرفته را نبخش

یکی نامداری ز لشکر بجست
که گفتار ایران بداند درست
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد
بگویش که تندی مکن در نبرد
چغانی و شگنی و چینی و وهر
کزین کینه هرگز ندارند بهر
یکی شاه ختلان یکی شاه چین
ز بیگانه مردم ترا نیست کین
+++
کسی نیست بی آز و بی نام و ننگ
همان آشتی بهتر آید ز جنگ
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پر شکن
+++
نداری همانا ز خاقان چین
ز کار گذشته بدل هیچ کین
چنو باز گردد تو زو باز گرد
که اکنون سپه را سرآمد نبرد
چو کاموس بر دست تو کشته شد
سر رزمجویان همه گشته شد
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج
بنزدیک من باید و تخت عاج
بتاراج ایران نهادست روی
چه باید کنون لابه و گفت و گوی
چو داند که لشکر بجنگ آمدست
شتاب سپاه از درنگ آمدست
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش
که داند که خود چون بود روزگار
که پیروز برگردد از کارزار

رستم که اینرا شنید گفت زمان صحبت بپایان رسیده. در پی خاقان چین رفت و او را گرفتار کرد

چو بشنید رستم برانگیخت رخش
منم گفت شیراوژن تا جبخش
تنی زورمند و ببازو کمند
چه روز فریبست و هنگام بند
+++
چو آمد بنزدیک پیل سپید
شد آن شاه چین از روان ناامید
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شاه چین اندر آمد ببند
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
ببستند بازوی خاقان چین
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد

ایرانیان پیروز میدانند و جنگ ادامه دارد، پیران صحنه را می بیند، درفشش را پایین میاورد و همراه گلباد و نستیهن می گریزد و سپاه ایران نمی تواند پیران را پیدا کند

چنان شد در و دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون
+++
نگه کرد پیران بدان کارزار
چنان تیز برگشتن روزگار
+++
بنستیهن گرد و کلباد گفت
که شمشیر و نیزه بباید نهفت
نگونسار کرد آن درفش سیاه
برفتند پویان ببی راه و راه
+++
چو او را ندیدند گشتند باز
دلیران سوی رستم سرفراز
تبه گشته اسپان جنگی ز کار
همه رنجه و خسته ی کارزار
برفتند با کام دل سوی کوه
تهمتن بپیش اندرون با گروه
+++
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشادن میان
بپیش جهاندار پیروزگر
نه گوپال باید نه بند کمر
همه سر بخاک سیه بر نهید
کزین پس همه تاج بر سر نهید

رستم که پیروز میدان شده راز دلش را آشکار می کند و به دیگر دلیران می گوید که وقتی کاموس را دیدم گمان بردم که روزگارم سر رسیده

چو چشمم برآمد بخاقان چین
بران نامداران و مردان کین
بویژه بکاموس و آن فر و برز
بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز
که بودند هر یک چو کوهی بلند
بزیر اندرون ژنده پیلی نژند
بدل گفتم آمد زمانم بسر
که تا من ببستم بمردی کمر
+++
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ
دلم گشت یکباره زین کینه تنگ
بعد هم همه را به بزم می خواند تا 
کنون جامه ی رزم بیرون کنید
بسایش آرایش افزون کنید
غم و کام دل بی گمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
همان به که ما جام می بشمریم
بدین چرخ نامهربان ننگریم
سپاس از جهاندار پیروزگر
کزویست مردی و بخت و هنر
کنون می گساریم تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاییم لب

رستم که می شنود پیران گرفتار نشده، بیژن را می فرستد تا پیران را بیابد. او هم خبر میاورد که هیچ کسی زنده باقی نمانده همه دشمنان از پا در آمدند. رستم هم عصبانی می شود و می گوید که ما میان دوکوه هستیم چگونه گذاشتید که او از محاصره فرار کند. به توس می گوید که دیدبان را ببند و به نزد شاه بفرست و باج و غنیمت جنگی را از همه پس بگیر و برای شاه بفرست

چنین گفت رستم بگردنکشان
که جایی نیامد ز پیران نشان
بباید شدن سوی آن رزمگاه
بهر سو فرستاد باید سپاه
شد از پیش او بیژن شیر مرد
بجایی کجا بود دشت نبرد
+++
بنزدیک رستم رسید آگهی
که شد روی کشور ز ترکان تهی
ز ناباکی و خواب ایرانیان
برآشفت رستم چو شیر ژیان
زبان را بدشنام بگشاد و گفت
که کس را خرد نیست با مغز جفت
بدین گونه دشمن میان دو کوه
سپه چون گریزد ز ما همگروه
طلایه نگفتم که بیرون کنید
در و راغ چون دشت و هامون کنید
شما سر بسایش و خوابگاه
سپردید و دشمن بسیچید راه
+++
ازین پس تو پیران و کلباد را
چو هومان و رویین و پولاد را
نگه کن بدین دشت با لشکری
تو در کشوری رستم از کشوری
+++
که پیروز برگشتم از کارزار
تبه شد نکو گشته فرجام کار
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ
که این جای خوابست گر دشت جنگ
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ آن دوده را نام چیست
چو مرد طلایه بیابی بچوب
هم اندر زمان دست و پایش بکوب
ازو چیز بستان و پایش ببند
نگه کن یکی پشت پیلی بلند
بدین سان فرستش بنزدیک شاه
مگر پخته گردد بدان بارگاه
+++
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج
ز دینار وز افسر و گنج و تاج
نگر تا که دارد ز ایران سپاه
همه یکسره خواسته پیش خواه
ازین هدیه ی شاه باید نخست
پس آنگه مرا و ترا بهر جست
+++
سپهبد بیامد همه گرد کرد
برفتند گردان بدشت نبرد
کمرهای زرین و بیجاده تاج
ز دیبای رومی و از تخت عاج
ز تیر و کمان و ز بر گستوان
ز گوپال وز خنجر هندوان
یکی کوه بد در میان دو کوه
نظاره شده گردش اندر گروه
+++
یکی گنج ازین سان همی پرورد
یکی دیگر آید کزو برخورد
+++
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس
بدو بگرود مرد نیک یشناس
کزو بودمان زور و فر و هنر
ازو دردمندی و هم زو گهر

سپس رستم تمام گنج بدست آمده را به فریبزر (عموی کی خسرو) می سپارد تا او آن گنج را به ایران برساند

یکی رنج برگیر و ز ایدر برو
ببر نامه ی من بر شاه نو
ابا خویشتن بستگان را ببر
هیونان و این خواسته سربسر
همان افسر و یاره و گرز و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
فریبرز گفت ای هژبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان

و این پایان (تا اینجا) خوین ترین جنگ ایران و توران می شود

لغاتی که آموختم
 سرین = بالش
مغفر = کلاه آهنی
مچخ = از چخیدن = کوشیدن
طلایه = دیدبان
دودمان = دوده

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
صبح روزی که قرار است جنگ سر بگیرد، ابیاتی هم که آغازگر داستان شاهنامه می شوند، به طریقه رزمی نوشته می شوند
چو خورشید بنمود رخشان کلاه
چو سیمین سپر دید رخسار ماه
بترسید ماه از پی گفت و گوی
بخم اندر امد بپوشید روی

تن آسان غم و رنج بار آورد
چو رنج آوری گنج بار آورد

سزد گر دل اندر سرای سپنج
نداریم چندین بدرد و برنج

چو پیراهن شب بدرید ماه
نهاد از بر چرخ پیروزه گاه

قسمت های پیشین
ص 638 نامه رستم زال به کیخسرو
© All rights reserved

Monday, 9 May 2016

شاهنامه خوانی در منچستر - 84

رستم با پیران مذاکره ای داشته  و پیشنهاد داده بود که چنانچه کسانی که در قتل سیاوش دست داشته اند به او بسپارند و به ایران باج و خراج و غنیمت جنگی بدهند، او هم از جنگ با تورانیان دست برمی دارد و خونخواهی سیاوش و باقی گوردزیان که بدست تورانیان کشته شده اند را فراموش می کند. پیران هم می گوید این مورد را با بزرگان و ردان سرزمینش مطرح می کند، تا تصمیم انها چه باشد. پیران به سپاه خود برمی گردد و تایید می کند که جنگجوی رزمی که زور و بازوی او را در جنگ دیده اند همان رستم است و بدنبال دست یافتن به گناهکاران ریختن خون سیاوش است. ولی از آنجا که همه آنها گناهکارند، تمام بوم و بر آنها از بین خواهد رفت

بدو گفت پیران که ای پهلوان
همیشه جوان باش و روشن روان
شوم بازگویم بگردان همین
بمنشور و شنگل بخاقان چین
هیونی فرستم بافراسیاب

بگویم سرش را برآرم ز خواب
+++
یکی انجمن کرد و بگشاد راز
چنین گفت کامد نشیب و فراز
بدانید کین شیر دل رستمست
جهانگیر و از تخمه ی نیرمست
+++
ز ترکان گنهکار خواهد همی
دل از بیگناهان بکاهد همی
که دانی که ایدر گنهکار نیست
دل شاه ازو پر ز تیمار نیست
نگه کن که این بوم ویران شود
بکام دلیران ایران شود
نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه
نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه
همی گفتم این شوم بیداد را
که چندین مدار آتش و باد را
که روزی شوی ناگهان سوخته
خرد سوخته چشم دل دوخته
نکرد آن جفاپیشه فرمان من
نه فرمان این نامدار انجمن
بکند این گرانمایگان را ز جای
نزد با دلیر و خردمند رای
ببینی که نه شاه ماند نه تاج
نه پیلان جنگی نه این تخت عاج

و گله می کند که افراسیاب به نصایح او گوش نداده و خلاف آنچه که رای خردمندان بوده عمل کرده. سپس پیران به سرای خاقان چین می شتابد تا رای او را بجوید. جمعی را می بیند که به کین خواهی کاموس جمع شده اند و می خواهند تا سپاه به رستم بتازد و او را کشته و انتقام خون کشته کاموس را بگیرد
بتاراج بینی همه زین سپس
نه برگردد از رزمگه شاد کس
+++
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد
سراپرده ی او پر از ناله دید
ز خون کشته بر زعفران لاله دید
ز خویشان کاموس چندی سپاه
بنزدیک خاقان شده دادخواه
+++
سپاه کشانی سوی چین شویم
همه دیده پر آب و باکین شویم
ز چین و ز بربر سپاه آوریم
که کاموس را کین هخواه آوریم
ز بزگوش و سگسار و مازندران
کس آریم با گرزهای گران
مگر سیستان را پر آتش کنیم
بریشان شب و روز ناخوش کنیم
سر رستم زابلی را بدار
برآریم بر سوگ آن نامدار
تنش را بسوزیم و خاکسترش
همی برفشانیم گرد درش

پیران در دل افسوس می خورد که اینها نمی داند چه سرنوشتی در کمینشان نشسته

چو بشنید پیران دلش خیره گشت
ز آواز ایشان رخش تیره گشت
بدل گفت کای زار و بیچارگان
پر از درد و تیمار و غمخوارگان
ندارید ازین اگهی بی گمان
که ایدر شما را سرآمد زمان
ز دریا نهنگی بجنگ آمدست
که جوشنش چرم پلنگ آمدست

سپس به خاقان می گوید که رستم دایه سیاوش بوده و اکنون به خون خواهی او آمده و همه ما را از بین خواهد برد. اکنون باید همه خردمندان را جمع کنیم و چاره ای بیندیشیم

بیامد بخاقان چنین گفت باز
که این رزم کوتاه ما شد دراز
از این نامداران هر کشوری
ز هر سو که بد نامور مهتری
بیاورد و این رنجها شد به باد
کجا خیزد از کار بیداد داد
سر شاه کشور چنین گشته شد
سیاوش بر دست او کشته شد
بفرمان گرسیوز کم خرد
سر اژدها را کسی نسپرد
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود
+++
یکی آتش آمد ز چرخ کبود
دل ما شد از تف او پر ز دود
کنون سر بسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان
ببینید تا چاره ی کار چیست
بدین رزمگه مرد پیکار کیست
همی رای باید که گردد درست
از آغاز کینه نبایست جست

خاقان چین از شنیدن سخنان پیران غمگین می شود . ولی شنگل (از بزرگان سپاهش) او را آرام می کند و یادآوری می کند که ما به کمک افراسیاب آمدین و تاکنون هدایای زیادی برای اینکار دریافت کردیم. حالا یک نفر بنام رستم آمده. او فقط یک نفر است و ما سپیده دمان بجنگ او می رویم

ز پیران غمی گشت خاقان چین
بسی یاد کرد از جهان آفرین
بدو گفت ما را کنون چیست روی
چو آمد سپاهی چنین جنگجوی
+++
چنین گفت شنگل که ای سرفراز
چه باید کشیدن سخنها دراز
+++
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ
چرا شد چنین بر شما کار تنگ
ز یک مرد ننگست گفتن سخن
دگرگون هتر باید افگند بن
اگر گرد کاموس را زو زمان
بیامد نباید شدن بدگمان
سپیده دمان گرزها برکشیم
وزین دشت یکسر سراندر کشیم

حتی اگر او فیل مست هم باشد، شیران او را از پای در می آورند. دلیران لشکر وخاقان چین هم رای بجنگ می دهند

شما یکسره چشم بر من نهید
چو من برخروشم دمید و دهید
همانا که جنگ آوران صد هزار
فزون باشد از ما دلیر و سوار
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناکشته بیجان شدیم
چنان دان که او ژنده پیلست مست
بوردگه شیر گیرد بدست
یکی پیل بازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی رزم روی

پیران از بارگاه خاقان چین که برمی گردد، بزرگان سپاه افراسیاب از او می پرسند که نتیجه چه شد و خاقان چگونه تصمیمی گرفت، می جنگد یا صلح می کند؟ پیران هم آنچه رفته بود شرح می دهد. هومان عصبانی می شود و می گوید که شنگل اصلا عقل توی سرش نیست. همه ما را بکشتن می دهد

بپرسید هومان ز پیران سخن
که گفتارشان بر چه آمد به بن
+++
همی آشتی را کند پایگاه
و گر کینه جوید سپاه از سپاه
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت
سپه گشت با او به پیگار جفت
غمی گشت هومان ازان کار سخت
برآشفت با شنگل شوربخت
به پیران چنین گفت کز آسمان
گذر نیست تا بر چه گردد زمان
بیامد بره پیش کلباد گفت
که شنگل مگر با خرد نیست جفت
بباید شدن یک زمان زین میان
نگه کرد باید بسود و زیان
ببینی کزین لشکر بی کران
جهانگیر و با گرزهای گران
دو بهره بود زیر خاک اندرون
کفن جوشن و ترگ شسته بخون

کلباد به هومان می گوید نفوس بد نزن، فعلا که طوری نشده، اینطور از پیش خود را بازنده ندان

بدو گفت کلباد ای تیغ زن
چنین تا توان فال بد را مزن
تن خویش یکباره غمگین مکن
مگر کز گمان دیگر اید سخن
بنا آمده کار دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم

از طرف دیگر رستم هم با لشکر خود به صحبت و مشورت نشسته. از پیران و کمک های او به فرنگیس و کی خسرو می گوید و از خوابی که دیده که پیران و اطرافیانش از بین خواهند رفت. ولی می گوید که من نمی خواهم پیران بدست من کشته شود و چنانچه شرایط صلح را بپذیرد و به قول خود وفا کند از آن پس ما با انها سر جنگ نخوایم داشت

ابر دست کیخسرو افراسیاب
شود کشته این دید هام من بخواب
گنهکار یک تن نماند بجای
مگر کشته افگنده در زیر پای
+++
و لیکن نخواهم که بر دست من
شود کشته این پیر با انجمن
که او را بجز راستی پیشه نیست
ز بد بر دلش راه اندیشه نیست
گر ایدونک باز آرد این را که گفت
گناه گذشته بباید نهفت
گنهکار با خواسته هرچ بود
سپارد بما کین نباید فزود
ازین پس مرا جای پیکار نیست
به از راستی در جهان کار نیست

از میان بزرگان گودرز (که از شخصیت های با خرد شاهنامه است) بلند می شود و می گوید که پیران قبلا هم با ما از در دوستی وارد شد، ولی در همان زمان مخفیانه پیغام داد که افراسیاب برایش سپاه کمکی بفرسد و ما را فریفت تا سپاهیانش برسند و به ایرانیان بتازند، اکنون هم چنین قصدی دارد

چو بشنید گودرز بر پای خاست
بدو گفت کای مهتر راد و راست
ستون سپاهی و زیبای گاه
فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
+++
ز جنگ آشتی بی گمان بهترست
نگه کن که گاوت بچرم اندرست
+++
که از راستی جان بدگوهران
گریزد چو گردون ز بار گران
گر ایدونک بیچاره پیمان کند
بکوشد که آن راستی بشکند
+++
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از دشت وز رنج و کین
که من دیده دارم همیشه پر آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
میان بست هام بندگی شاه را
نخواهم بر و بوم و خرگاه را
بسی پند و اندرز بشنید و گفت
کزین پس نباشد مرا جنگ جفت
+++
بگفتیم و پیران برین بازگشت
شب تیره با دیو انباز گشت
هیونی فرستاد نزدیک شاه
که لشکر برآرای کامد سپاه
تو گفتی که با ما نگفت این سخن
نه سر بود ازان کار هرگز نه بن

و می خواهد تو را فریب بدهد. اینها دلشان به کاموس گرم بود و چون او کشته شده آنها هم ترسیده اند و نقشه ای در سر می پروانند

کنون با تو ای پهلوان سپاه
یکی دیگر افگند بازی براه
جز از رنگ و چاره نداند همی
ز دانش سخن برفشاند همی
کنون از کمند تو ترسیده شد
روا بد که ترسیده از دیده شد
همه پشت ایشان بکاموس بود
سپهبد چو سگسار و فر طوس بود
سر بخت کاموس برگشته دید
بخم کمند اندرش کشته دید
در آشتی جوید اکنون همی 
نیارد نشستن بهامون همی
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب
بکار آورد بند و رنگ و فریب
گنهکار با گنج و با خواسته
که گفتست پیش آرم آراسته
ببینی که چون بردمد زخم کوس
بجنگ اندر آید سپهدار طوس
+++
دروغست یکسر همه گفت اوی
نشاید جز او اهرمن جفت اوی

رستم هم می گوید تو راست می گویی و بهر حال او دشمن ماست ولی به خاطر رفتار نیکش، من با پیران ستیز نمی کنم. ولی اگر از حرفش برگشت آنموقع به جنگ می روم. سپس سپاهیان و بزرگان لشکر می می خورند و به خواب می روند تا فردا چه پیش آید
چو بشنید رستم بگودرز گفت
که گفتار تو با خرد باد جفت
چنین است پیران و این راز نیست
که او نیز با ما همواز نیست
ولیکن من از خوب کردار اوی
نجویم همی کین و پیکار اوی
+++
گر از گفته ی خویش باز آید اوی
بنزدیک ما رز مساز آید اوی
بفتراک بر بسته دارم کمند
کجا ژنده پیل اندرآرم ببند
ز نیکو گمان اندر آیم نخست
نباید مگر جنگ و پیکار جست
+++
چنین گفت رستم که شب تیره گشت
ز گفتارها مغزها خیره گشت
بباشیم و تا نی مشب می خوریم
دگر نیمه تیمار لشکر بریم
ببینیم تا کردگار جهان
برین آشکارا چه دارد نهان
بایرانیان گفت کامشب بمی
یکی اختری افگنم نیک پی
بیاتی که خیلی دوست داشتم
ز یزدان بود زور ما خود کییم
بدین تیره خاک اندرون بر چییم
بباید کشیدن گمان از بدی
ره ایزدی باید و بخردی
که گیتی نماند همی بر کسی
نباید بدو شاد بودن بسی
همی مردمی باید و راستی
ز کژی بود کمی و کاستی

socialism? 
نداریم گیتی بکشتن نگاه
که نیکی دهش را جز اینست راه
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت
نباید همه بهر یک نیکبخت

قسمت های پیشین
ص 623  لشکر آراستن ایرانیان و تورانیان
© All rights reserved