Tuesday, 24 November 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 252

در قرنطینه  ماه نوامبر 2020  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
سیمین جلسه در قرنطینه

در دوران خسرو پرویز پسر هرمزد پسر نوشین روان هستیم ولی بهرام چوبینه بر تخت نشسته
 

داستان خسرو پرویز را ادامه می دهیم که به سمت روم رفته تا از قیصرکمک گرفته و سپاهی جمع کند تا به مبارزه با بهرام چوبینه برود. در پایان قیصر هم قول سپاه به او داده و هم قرار است دختر خود را به او بدهد

آن شب قیصر به جادوگرانش می گوید که طلسمی درست کنید. زنی بسازید که بر تخت نشسته و دور و برش پر از خدمه است. می خواهم او شبیه زنی باشد که گریه می کند و اشکش قطع نمی شود و هر که از دور او را ببیند گمان برد که او زنی است گریان.  هدف او احتمالا  فریفتن ایرانیان است یا ازمایش آنها

چو خورشيد گردنده بي رنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد
به فرمود قيصر به نيرنگ سازز
که پيش آرد انديشه هاي دراز
بسازيد جاي شگفتي طلسم
که کس بازنشناسد او را به جسم
نشسته زني خوب برتخت ناز
پراز شرم با جامه هاي طراز
ازين روي و زان رو پرستندگان
پس پشت و پيش اندرش بندگان
نشسته بران تخت بي گفت وگوي
بگريان زني ماند آن خوب روي
زمان تا زمان دست برآفتي
سرشکي ز مژگان بينداختي
هرآنکس که ديدي مر او را ز دور
زني يافتي شيفته پر ز نور
که بگريستي بر مسيحا بزار
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار

اینکار که انجام می شود به قیصر خبر می دهند  و او برای بازرسی کار آنها می رود و چون از کار آنها راضی است پیامی برای گستهم می فرستد و او را نزد خود می خواند

طلسم بزرگان چو آمد بجاي
بر قيصر آمد يکي رهنماي
ز دانا چو بشنيد قيصر برفتت
به پيش طلسم آمد آنگاه تفت
ازان جادويي در شگفتي بماند
فرستاد و گستهم را پيش خواند

گستهم را هم که به خاطر داریم. دائی خسرو پرویز است. وقتی گستهم میاید قیصر به او می گوید که دختری دارم که همسرش مرده ولی او دست از عزاداری برنمی دارد. دائم مشغول گریه  زاری است. تو برو او را ببین و ببین که آیا می توانی آرامش کنی تا دست از گریه بردارد. گستهم هم قبول می کند ولی هر چه دختر را نصیحت می کند او نمی پذیرد و دست از گریه برنمی دارد 

بگستهم گفت اي گو نامدار
یکي دختري داشتم چون نگار
بباليد و آمدش هنگام شوي
يکي خويش بد مرو را نامجوي
به راه مسيحا بدو دادمش
ز بي دانشي روي بگشادمش
فرستادم او رابخان جوان
سوي آسمان شد روان جوان
کنون او نشستست با سوک و درد
شده روز روشن برو لاژورد
نه پندم پذيرد نه گويد سخن
جهان نو از رنج او شد کهن
يکي رنج بردار و او راببين
سخنهاي دانندگان برگزين
جواني و از گوهر پهلوان
مگر با تو او برگشايد زبان
بدو گفت گستهم کايدون کنم
مگر از دلش رنج بيرون کنم
بنزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار
چوآمد به نزديک تختش فراز
طلسم از بر تخت بردش نماز
گرانمايه گستهم بنشست خوار
سخن گفت با دختر سوکوار
دلاور نخست اندر آمد بپند
سخنها که او را بدي سودمند
بدو گفت کاي دخت قيصر نژاد
خردمند نخروشد از کار داد
رهانيست از مرگ پران عقاب
چه در بيشه شير و چه ماهي در آب
همه باد بد گفتن پهلوان
که زن بي زبان بود و تن بي روان
به انگشت خود هر زماني سرشک
بينداختي پيش گويا پزشک

بعد که گستهم برمیگردد قیصر می پرسد که خب چه دیدی و چه خبر. گستهم می گوید من خیلی پندش دادم ولی سودی نداشت

چوگستهم ازو در شگفتي بماند
فرستاد قيصر کس او را بخواند
چه ديدي بدوگفت از دخترم
کزو تيره گردد همي افسرم
بدو گفت بسيار دادمش پند
نبد پند من پيش او کاربند

روز بعد قیصر به بالوی می گوید که امروز با اندیان و شاپور بروید پیش دختر گریانم. شاید پند شما را بشنود. بر دلم افتاده که امروز دخترم جواب شما را خواهد داد

دگر روز قيصر به بالوي گفت
که امروز با انديان باش جفت
همان نيز شاپور مهتر نژاد
کند جان ما رابدين دخت شاد
شوي پيش اين دختر سوکوار
سخن گويي ازنامور شهريار
مگر پاسخي يابي از دخترم
کزو آتش آيد همي برسرم
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرماهي وارزتان
برآنم که امروز پاسخ دهد
چوپاسخ بآواز فرخ دهد
شود رسته زين انده سوکوار
که خوناب بارد همي برکنار

آن سه نفر هم کاری را که قیصر گفت انجام می دهند ولی باز هم فایده ای ندارد

برفت آن گرامي سه آزادمرد
سخن گوي وهريک بننگ نبرد
ازيشان کسي روي پاسخ نديد
زن بي زبان خامشي برگزيد
ازان چاره نزديک قيصر شدند
ببيچارگي نزد داور شدند
که هرچند گفتيم وداديم پند
نبد پند ما مر ورا سودمند

قیصر بعد به خراد برزین رو می کند و می گوید تو با او سخنی داشته باش. او هم با استواری به نزد دختر گریان می رود 

چنين گفت قيصر که بد روزگار
که ما سوکواريم زين سوکوار
ازان نامداران چو چاره نيافت
سوي راي خراد بر زين شتاف
بدو گفت کاي نامدار دبير
گزين سر تخمه اردشير
يکي سوي اين دختر اندر شوي
مگر يک ره آواز او بشنوي
فرستاد با او يکي استوار
ز ايوان به نزديک آن سوکوار

خراد هم به دیدار دختر می رود و مدتی پیش او می ماند و مرتب با زن صحبت می کند ولی هیچ پاسخی نمی شنود. به ندیمه های اطراف دختر نگاه می کند و همه ی آنها را خاموش می بیند. با خود میگوید که اگر این زن تا این اندازه ناراحت است چطور هیچ کدام از ندیمه ها کاری نمی کنند. چرا این همه گریه می کند از غمش کم نمی شود، چطور دست و پایش تکان نمی خورد. اگر جانی در کالبد این دختر بود حداقل تکانی می خورد. خلاصه بر او معلوم میشود که دختر واقعی نیست 

چوخراد بر زين بيامد برش
نگه کرد روي و سر و افسرش
همي بود پيشش زماني دراز
طلسم فريبنده بردش نماز
بسي گفت و زن هيچ پاسخ نداد
پرانديشه شد مرد مهتر نژاد
سراپاي زن راهمي بنگريد
پرستندگان را بر او بديد
همي گفت گر زن زغم بيهش است
پرستنده باري چرا خامش است
اگر خود سرشکست در چشم اوي
سزيدي اگر کم شدي خشم اوي
به پيش برش بر چکاند همي
چپ وراست جنبش نداند همي
سرشکش که انداخت يک جاي رفت
نه جنبان شدش دست ونه پاي رفت
اگرخود درين کالبد جان بدي
جز از دست جاييش جنبان بدي
سرشکش سوي ديگر انداختي
وگر دست جاي دگر آختي
نبينم همي جنبش جان و جسم
نباشد جز از فيلسوفي طلسم

خراد برزین نزد قیصر می رود و به خنده می گوید که این دختر طلسمی است که رومیان ساخته اند و بالوی و گستهم تشخیص ندادند و شما می خواستید ما را گول بزنید و به ما بخندید

بر قيصر آمد بخنديد وگفت
که اين ماه رخ را خرد نيست جفت
طلسمست کاين روميان ساختند
که بالوي و گستهم نشناختند
بايرانيان بربخندي همي
وگر چشم ما را ببندي همي
چواين بشنود شاه خندان شود
گشاده رخ و سيم دندان شود

قیصر به خراد می گوید که تو شایسته ای که مشاور شاه باشی. حال شگفتی دیگری به تو می نمایانم در مورد اسب و سوارش که نخواهی فهمید چه رازی در آن دخیل است
 
بدو گفت قيصر که جاويد زي
که دستور شاهنشهان را سزي
يکي خانه دارم در ايوان شگفت
کزين برتو را ندازه نتوان گرفت
يکي اسب و مردي بروبر سوار
کز انجا شگفتي شود هوشيار
چوبيني نداني که اين بند چيست
طلسمست گر کرده ايزديست

خراد برزین به دیدن ان اسب و سوار می رود و می بیند که سوار معلق ایستاده. بعد به نزد قیصر می رود و می گوید که آن سوار از جنس آهن است و خانه گوهری است که آنرا مغناطیس می خوانند. این در دفتر هندوان نوشته شده 

چو خراد برزين شنيد اين سخن
بيامد بران جايگاه کهن
بديدش يکي جاي کرده بلند
سوار ايستاده درو ارجمند
کجا چشم بيننده چونان نديد
بدان سان توگفتي خداي آفريد
بديد ايستاده معلق سوار
بيامد بر قيصر نامدار
چنين گفت کز آهنست آن سوار
همه خانه از گوهر شاهوار
که دانا و را مغنياطيس خواند
که روميش بر اسپ هندي نشاند
هرآنکس که او دفتر هندوان
بخواند شود شاد و روشن روان

قیصر از هندوان می پرسد و از دین و آیین آنها. خراد برزین می گوید که آنها آیین و راهی دیگر دارند گاو حکم شاه را دارد برای آنها. به نظر آنها کره آتشی در هوا وجود دارد و در اتش سوختن برابر با پاک شدن گناها می داند.

بپرسيد قيصر که هندي زراه
همي تا کجا برکشد پايگاه
زدين پرستندگان بر چيند
همه بت پرستند گر خود کيند
چنين گفت خراد برزين که راه
بهند اندرون گاو شاهست و ماه
به يزدان نگروند و گردان سپهر
ندارد کسي برتن خويش مهر
ز خورشيد گردنده بر بگذرند
چوما را ز دانندگان نشمرند
هرآنکس که او آتشي بر فروخت
شد اندر ميان خويشتن را بسوخت
يکي آتشي داند اندر هوا
به فرمان يزدان فرمان روا
که داناي هندوش خواند اثير
سخنهاي نعز آورد دلپذير
چنين گفت که آتش به آتش رسيد
گناهش ز کردار شد ناپديد
ازان ناگزير آتش افروختن
همان راستي خواند اين سوختن
همان گفت وگوي شما نيست راست
برين بر روان مسيحا گواست

بعد خراد از دین مسیح می گوید. که عیسی گفت که اگر پیراهنت را از تو گرفتند با آنها در نیاویز و اگر بر صورتت سیلی زدند تو تلافی نکن خردمند، نام برایش بهتر از رسیدن به کام است. زیاده روی در خوردن و پوشیدن نکنید و دیگران را ازار ندهید. حال شما پولتتان از پارو بالا می رود. سپاهی درست کردید و با همه درمیاویزید و بیابان را غرق خون می کنید. مسیح هرگز براین رهنمون نبوده

نبيني که عيسي مريم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
که پيراهنت گر ستاند کسي
مي آويز با او به تندي بسي
وگر بر زند کف به رخسار تو
شود تيره زان زخم ديدار تو
مزن هم چنان تابه ماندت نام
خردمند رانام بهتر ز کام
بسو تام را بس کن از خوردني
مجو ار نباشدت گستردني
بدين سر بدي راببد مشمريد
بي آزار ازين تيرگي بگذريد
شما را هوا بر خرد شاه گشت
دل از آز بسيار بيراه گشت
که ايوانهاتان بکيوان رسيد
شماري که شد گنجتان را کليد
ابا گنجتان نيز چندان سپاه
زره هاي رومي و رومي کلاه
بهر جاي بيداد لشکر کشيد
ز آسودگي تيغها برکشيد
همي چشمه گردد بيابان ز خون
مسيحا نبود اندرين رهنمون

او خود مرد درویش قانعی بود و خوراکش هم کشک و شیر بود. یهودیان او را کشتند و بر دار کردند. او چون دانش پذیر و روشن روان گشت به پیامبری هم رسید. شما می گویید که او فرزند خداست ولی عاقل بر این گفته می خندد و تو هم اگر دانایی اینچنین مگو که خداوند از زن و فرزند بی نیاز است

يکي بينوا مرد درويش بود
که نانش ز رنج تن خويش بود
جز از ترف و شيرش نبودي خورش
فزونيش رخبين بدي پرورش
چو آورد مرد جهودش بمشت
چوبي يار وبيچاره ديدش بکشت
همان کشته رانيز بردار کرد
بران دار بر مرو را خوار کرد
چو روشن روان گشت و دانش پذير
سخن گوي و داننده و يادگير
به پيغمبري نيز هنگام يافت
ببر نايي از زيرکي کام يافت
تو گويي که فرزند يزدان بد اوي
بران دار برگشته خندان بد اوي
بخندد برين بر خردمند مرد
تو گر بخردي گرد اين فن مگرد
که هست او ز فرزند و زن بي نياز
به نزديک او آشکارست راز

چرا از دین کیومرثی سر بپیچیم که خداوند همه ی ما یکی است.  دهقان زاده ی خدا پرست که برسم به دست می گیرد حتی اگر از تشنگی هلاک شود هم آب نمی خورد (یادداشتی به خود: اشاره به روزه دار بودن ؟) در روز جنگ به خداوند پناه می برد. شاهان ما دین فروش نیستند اهل داد هستند و می بخشند و مستمندان را شاد می کنند و روز جنگ کشور را از دشمنان حفظ می کنند

چه پيچي ز دين کيومرثي
هم از راه و آيين طهمورثي
که گويند داراي گيهان يکيست
جز از بندگي کردنت راي نيست
جهاندار دهقان يزدان پرست
چوبر واژه برسم بگيرد بدست
نشايد چشيدن يکي قطره آب
گر از تشنگي آب بيند بخواب
به يزدان پناهند به روز نبرد
نخواهد به جنگ اندرون آب سرد
همان قبله شان برترين گوهرست
که از آب و خاک و هوا برترست
نباشند شاهان ما دين فروش
بفرمان دارنده دارند گوش
بدينار وگوهر نباشند شاد
نجويند نام و نشان جز بداد
ببخشيدن کاخهاي بلند
دگر شاد کردن دل مستمند
سديگر کسي کو به روز نبرد
بپوشد رخ شيد گردان بگرد
بروبوم دارد زدشمن نگاه 
جزین را نخواهد خردمند شاه
جزاز راستي هرک جويد زدين
بروباد نفرين بي آفرين

قیصر از پاسخ خراد برزین خوشش میاید و او را مورد ستایش قرار می دهد. به خراد هدیه می دهد و می گوید که کسی که مثل تو را در اطرافش دارد سرش از ماه هم خواهد گذشت

چو بشنيد قيصر پسند آمدش
سخنهاي او سودمند آمدش
بدو گفت آن کو جهان آفريد
تو را نامدار مهان آفريد
سخنهاي پاک ازتو بايد شنيد
تو داري در رازها را کليد
کسي راکزين گونه کهتربود
سرش ز افسر ماه برتر بود
درم خواست از گنج و دينار خواست
يکي افسري نامبردار خواست
بدو داد و بسيارکرد آفرين
که آباد باد ازتوايران زمين

بعد از رومیان صد هزار نفر را انتخاب می کند و با سلاح و اسب جنگی آماده سفر می کند. قیصر دختری به نام مریم هم دارد که او را هم برای ازدواج با خسرو آماده کرده و برای بردن نزد خسرو به گستهم می سپارد 

وزان پس چو دانست کامد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سياه
گزين کرد زان روميان صدهزار
همه نامدار ازدرکارزار
سليح و درم خواست واسپان جنگ
سرآمد برو روزگار درنگ
يکي دخترش بود مريم بنام
خردمند و با سنگ و با راي وکام
بخسرو فرستاد به آيين دين
همي خواست ازکردگار آفرين
بپذرفت دخترش گستهم گرد
به آيين نيکو بخسرو سپرد

بعد جهازی هم برای دخترش آماده می کند از جمله یاقوت و گوهر و ابریشم و جواهرات و چهار عماری جواهر نشان به همراه پانصد غلام و چهل پرستار رومی و چهار فیلسوف

وزان پس بياورد چندان جهيز
کزان کند شد بارگيهاي تيز
ز زرينه و گوهر شاهوار
ز ياقوت وز جامه زرنگار
ز گستردنيها و ديباي روم
به زر پيکر و از بريشمش بوم
همان ياره و طوق با گوشوار
 و تاجسه تاج گرانمايه گوهرنگار
عماري بياراست زرين چهار
جليلش پر ازگوهر شاهوار
چهل مهد ديگر بد از آبنوس
ز گوهر درفشان چو چشم خروس
ازان پس پرستنده ماه روي
زايوان برفتند با رنگ وبوي
خردمند و بيدار پانصد غلام
بيامد بزرين وسيمين ستام
ز رومي همان نيز خادم چهل
پري چهره و شهره ودلگسل
وزان فيلسوفان رومي چهار
خردمند و با دانش ونامدار
بديشان بگفت آنچ بايست گفت
همان نيز با مريم اندرنهفت
از آرام وز کام و بايستگي
همان بخشش و خورد و شايستگي
پس از خواسته کرد رومي شمار
فزون بد ز سيصد هزاران هزار
فرستاد هر کس که بد بردرش
ز گوهر نگار افسري بر سرش
مهان را همان اسپ و دينار داد
ز شايسته هر چيز بسيار داد

سپس از بزرگانی که خسرو پرویز به بارگاه قیصر فرستاده بود مثل گستهم و شاپور و غیره هم در نامه ای یاد می کند

چنين گفت کاي زيردستان شاه
سزد گر بر آريد گردن بماه
ز گستهم شايسته تر در جهان
نخيزد کسي از ميان مهان
چوشاپور مهتر کرانجي بود
که اندر سخنها ميانجي بود
يک راز دارست بالوي نيز
که نفروشد آزادگان را بچيز
چوخراد برزين نبيند کسي
اگر چند ماند بگيتي بسي
بران آفريدش خداي جهان
که تا آشکارا شود زو نهان
چو خورشيد تابنده او بي بديست
همه کار و کردار او ايزديست
همه ياد کرد اين به نامه درون
برفتند با دانش و رهنمون

با ستاره شناسان می نشستند تا ببینند که چه موقع برای حرکت سپاه خوب است و همان موقع راهی می شوند قیصر هم تا مکانی انها را مشایعت می کند ولی قبل از آنکه برگردد با دخترش مریم صحبت می کند و  می گوید که نگذار به تو کسی نزدیک شود. قیصر اصلا تو را نباید برهنه ببیند و بعد با مریم خداحافظی می کند 

ستاره شمر پيش با رهنماي
که تارفتنش کي به آيد ز جاي
به جنبيد قيصر به بهرام روز
به نيک اختر و فال گيتي فروز
دو منزل همي رفت قيصر به راه
سديگر بيامد به پيش سياه
به فرمود تا مريم آمد به پيش
سخن گفت با او ز اندازه بيش
بدو گفت دامن ز ايرانيان
نگه دار و مگشاي بند ازميان
برهنه نبايد که خسرو تو را
ببيند که کاري رسد نو تو را
بگفت اين و بدرود کردش به مهر
که يار تو بادا برفتن سپهر

برادر مریم، نیاطوس را به فرماندهی لشکر انتخاب می کند و مریم را هم به او می سپرد و خود برمی گردد

نيا طوس جنگي برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود
بدو گفت مريم به خون خويش تست
بران برنهادم که هم کيش تست
سپردم تو را دختر وخواسته
سپاهي برين گونه آراسته
نياطوس يکسر پذيرفت از وي
بگفت و گريان بپيچيد روي
همي رفت لشکر به راه وريغ
نيا طوس در پيش با گرز وتيغ

خسرو که می شنود که لشکر به سمت او میاید اسبش را سوار می شود و نیاطوس را در بر می گیرد، به سمت عماری می رود و مریم را دیده و می پسندد و بعد در  موقت جایگاهی  سه روز می مانند و صحبت می کنند

چو بشنيد خسروکه آمد سپاه
ازان شارستان برد لشکر به راه
چو آمد پديدار گرد سران
درفش سواران جوشن وران
همي رفت لشکر بکردار گرد
سواران بيدار و مردان مرد
دل خسرو از لشکر نامدار
بخنديد چون گل بوقت بهار
دل روشن راد راتيز کرد
مران باره را پاشنه خيز کرد
نياطوس را ديد و در برگرفت
بپرسيدن آزادي اندرگرفت
ز قيصر که برداشت زانگونه رنج
ابا رنج ديگر تهي کرد گنج
وزانجاي سوي عماري کشيد
بپرده درون روي مريم بديد
بپرسيد و بر دست او بوس داد
ز ديدار آن خوب رخ گشت شاد
بياورد لشکر به پرده سراي
نهفته يکي ماه را ساخت جاي
سخن گفت و بنشست بااوسه روز

روز چهارم مکان مناسبی می سازند و نیاطوس  با سرگس و کوت  را خسرو می خواند و می گوید که سران و مردان جنگی کدامند. نیا طوس هم هفتاد مرد از میان سپاه انتخاب می کند با هزار سوار زیر دست هر کدام

چهارم چو بفروخت گيتي فروز
گزيده سرايي بياراستند
نياطوس را پيش اوخواستند
ابا سرگس و کوت جنگي بهم
سران سپه را همه بيش و کم
بديشان چنين گفت کاکنون سران
کدامند و مردان جنگاوران
نياطوس بگزيد هفتاد مرد
که آورد گيرند روز نبرد
که زير درفشش برفتي هزار
گزيده سواران خنجر گزار

خسرو هم خوشحال می شود و می گوید که اگر خداوند یاری کند توانایی خود را به دست میابم

چو خسرو بديد آن گزيده سپاه
سواران گردنکش ورزمخواه
همي خواند بر کردگار آفرين
که چرخ آفريد و زمان و زمين
همان بر نياطوس وبر لشکرش
چه برنامور قيصر وکشورش
بدان مهتران گفت اگر کردگار
مرا يارباشد گه کارزار
توانايي خويش پيداکنم
زمين رابکوکب ثرياکنم
نباشد جزانديشه دوستان
فلک يارومهر ردان بوستان

روز هشتم آوای کوس برمی خیزد و سپاه سوی آذرآبادگان راه می افتد. بر دشت دوک سراپرده می زنند. خسرو سپاه را به نیاطوس می دهد و خود  به سمت چیچست اسبش را می تازاند

بهشتم بياراست خورشيد چهر
سپه را بکردار گردان سپهر
ز درگاه برخاست آواي کوس
هواشد زگرد سپاه آبنوس
سپاهي گزين کرد زآزادگان
بيام سوي آذرابادگان
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
سرا پرده شاه بردشت دوک
چنان لشکري گشن ورومی سلوک
نياطوس را داد لشکر همه
بدو گفت مهتر تويي بررمه
وزان جايگه با سواران گرد
عنان باره تيزتگ راسپرد
سوي راه چيچست بنهاد روي
همي راند شادان دل وراه جوي

خسرو به مکانی می رود که موسیل ارمنی در آنجا بوده  و بندوی (دائی خسرو که قبلا از زندان بهرام چوبینه گریخته بود) در آنجا اقامت گزیده بود. بندوی و موسیل سوار اسب می شوند و به سمت خسرو میایند. گستهم به خسرو می گوید که گمان میبرم یکی از این دو سوار بندوی باشد. خسرو می گوید گمان نکنم. حتی اگر بندوی زنده هم باشد الان باید به زندان بهرام گرفتار باشد 

بجايي که موسيل بود ارمني
که کردي ميان بزرگان مني
به لشکر گهش يار بندوي بود
که بندوي خال جهانجوي بود
برفت اين دوگرد ازميان سپاه
ز لشکر نگه کرد خسرو به راه
به گستهم گفت آن دلاور دومرد
چنين اسپ تازان به دشت نبرد
برو سوي ايشان ببين تاکيند
برين گونه تازان زبهر چيند
چنين گفت گستهم کاي شهريار
برانم که آن مرد ابلق سوار
برادرم بندوي کنداورست
همان يارش ازلشکري ديگرست
چنين گفت خسرو بگستهم شير
که اين کي بود اي سوار دلير
کجا کار بندوي باشد درشت
مگر پاک يزدان بود ياروپشت
اگر زنده خواهي به زندان بود
وگر کشته بردار ميدان بود

گستهم ولی می گوید اگر این بندوی نبود مرا بکش. همان موقع هم آن دو سوار که یکی از آنها بندوی است به خسرو می رسند. خسرو  به بندوی می گوید که گمان می کردم که جانت را باخته باشی. آن وقت بندوی داستان لباس خسرو را پوشیدن و به جای او بر بام رفتن و زندانی شدن و در نهایت کمک بهرام سیاوشان به خود را می گوید. خسرو هم خیلی متاثر می شود. بعد می پرسد این مردی که با توست کیست

بدو گفت گستهم شاها درست
بدان سونگه کن که اوخال تست
گرآيد به نزديک وباشد جزاوي
ز گستهم گوينده جز جان مجوي
هم آنگه رسيدند نزديک شاه
پياده شدند اندران سايه گاه
چو رفتند نزديک خسرو فراز
ستودند و بردند پيشش نماز
بپرسيد خسرو به بندوي گفت
که گفتم تو راخاک يابم نهفت
به خسرو بگفت آنچ بر وي رسيد
همان مردمي کو ز بهرام ديد
وزان چاره جستن دران روزگار
وزان پوشش جامه شهريار
همي گفت وخسرو فراوان گريست
ازان پس بدو گفت کاين مردکيست

بندوی می گوید که موسیل است و خیلی بر ما لطف دارد. از همان اول که تو از ایران رفتی همچنان آماده خدمت به توست و سپاه فراوانی هم همراه اوست

بدو گفت کاي شاه خورشيد چهر
تو مو سيل را چون نپرسي زمهر
که تا تو ز ايران شدستي بروم
نخفتست هرگز بآباد بوم
سراپرده ودشت جاي وي است
نه خرگاه وخيمه سراي وي است
فراوان سپاهست بااوبهم
سليح بزرگي وگنج درم
کنون تا تو رفتي برين راه بود
نيازش ببرگشتن شاه بود

خسرو به موسیل می گوید که رنج تو بی ثمر نخواهد بود و بعد موسیل پای خسرو را می بوسد (یادداشتی به خود: ضحاک ماردوش) و اظهار بندگی می کند. بعد هم خسرو به سمت آتشکده آذرگشسپ می رود

جهاندار خسرو به موسيل گفت
که رنج تو کي ماند اندرنهفت
بکوشيم تا روز توبه شود
همان نامت از مهتران مه شد
بدو گفت موسيل کاي شهريار
بمن بريکي تازه کن روزگار
که آيم ببوسم رکيب تو را
ستايش کنم فر و زيب تو را
بدو گفت خسرو که با رنج تو
درفشان کنم زين سخن گنج تو
برون کرد يک پاي خويش از رکيب
شد آن مرد بيدار دل ناشکيب
ببوسيد پاي و رکيب ورا
همي خيره گشت از نهيب ورا
چو بيکار شد مرد خسروپرست
جهانجوي فرمود تا بر نشست
وزان دشت بي بر انگيخت اسپ
همي تاخت تا پيش آذر گشسپ
نوان اندر آمد به آتشکده
دلش بود يکسر بدرد آژده

خسرو به نیایش مشغول می شود و از خداوند می خواهد تا بی داد بیدادگر را نپسند و به پیروزی او کمک کند و بعد به سمت دشت دوک راه میفتد. به لشگر گاه که برمی گردد کارآگاهان را می فرستد تا خبرها را برایش بیاورند

بشد هيربد زند و استا بدست
به پيش جهاندار يزدان پرست
گشاد از ميان شاه زرين کمر
بر آتش بر آگند چندي گهر
نيايش کنان پيش آذر بگشت
بناليد وز هيربد برگذشت
همي گفت کاي داور داد وپاک
سردشمنان اندر آور بخاک
توداني که برداد نالم همي
همه راه نيکي سگالم همي
تومپسند بيداد بيدادگر
بگفت اين و بر بست زرين کمر
سوي دشت دوک اندر آورد روي
همي شد خليده دل و راه جوي
چو آمد به لشکر گه خويش باز
همان تيره گشت آن شب ديرياز
فرستاد بيدار کارآگهان
که تا باز جويند کارجهان

وقتی شاه برمیگردد و بر پشت پیل سوار می شود، سپاه هم  راه میفتند

چو آگاه شد لشکر نيمروز
که آمد ز ره شاه گيتي فروز
همه کوس بستند بر پشت پيل
زمين شد به کردار درياي نيل
ازان آگهي سر به سر نو شدند
بياري به نزديک خسرو شدند

از طرفی خبر به بهرام می رسد. بهرام داناپناه را می خواند و دبیر را هم می خواند و نامه هایی می نویسد برای بزرگان سپاه خسرو چون گستهم، گردوی، بندوی، شاپور و اندیان 

چو آمد به بهرام زين آگهي
که تازه شد آن فر شاهنشهي
همانگه ز لشکر يکي نامجوي
نگه کرد با دانش و آب روي
کجا نام او بود دانا پناه
که بهرام را او بدي نيک خواه
دبير سرافراز را پيش خواند
سخنهاي بايسته چندي براند
بفرمود تا نامه هاي بزرگ
نويسد بران مهتران سترگ
بگستهم و گردوي و بندوي گرد
که از مهتران نام گردي ببرد
چو شاپور و چون انديان سوار
هرآنکس که بود از يلان نامدار

در نامه ها به این بزرگان می نویسد که از آغاز ساسله ی ساسانیان روزگار همه تیره شده. بعد از اردوان و سوفزای می گوید و اینکه قباد که از بند ازاد شده  در دلش بدی جای گرفته. کسی که به فرزندان خود رحم نکند نمی تواند به دیگران رحم کند. وقتی این نامه را می خوانید به نزد من بیایید که آستین هم جزو پیراهن است

سرنامه گفت از جهان آفرين
همي خواهم اندر نهان آفرين
چوبيدار گرديد يکسر ز خواب
نگيريد بر بد ازين سان شتاب
که تا درجهان تخم ساسانيان
پديد آمد اندر کنار و ميان
ازيشان نرفتست جزبرتري
بگرد جهان گشتن و داوري
نخست از سر بابکان اردشير
که اندر جهان تازه شد داروگير
زمانه ز شمشير او تيره گشت
سر نامداران همه خيره گشت
نخستين سخن گويم از اردوان
ازان نامداران روشن روان
شنيدي که بر نامور سوفزاي
چه آمد ز پيروز ناپاک راي
رها کردن ازبند پاي قباد
وزان مهتران دادن او را بباد
قباد بد انديش نيرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
چنان نامور نيک دل را بکشت
برو شد دل نامداران درشت
کسي کو نشايد به پيوند خويش
هوا بر گزيند ز فرزند خويش
به بيگانگان هم نشايد بنيز
نجويد کسي عاج از چوب شيز
بساسانيان تا نداريد اميد
مجوييد ياقوت از سرخ بيد
چواين نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد او رمزد شما
به نزديک من جايتان روشنست
برو آستي هم ز پيراهنست
بيک جاي مان بود آرام و خواب
اگر تيره بد گر بلند آفتاب
چو آييد يکسر به نزديک من
شود روشن اين جان تاريک من
نينديشم از روم وز شاهشان
بپاي اندر آرم سر و گاهشان

نامه ها را مهر می زنند و به دست راه جوی که به شکل بازرگانی درآمده بود می دهند. او هم با هدایا و نامه ها راه می افتد ولی وقتی به سپاه خسرو پرویز می رسد با خودش می گوید بهرام در مقابل خسرو کسی نیست و تصمیم می گیرد که به خسرو بپیوندد. پس نامه ها را به خسرو می دهد

نهادند برنامه ها مهر اوي
بيامد فرستاده راه جوي
بکردار بازارگانان برفت
بدرگاه خسرو خراميد تفت
يکي کارواني ز هرگونه چيز
ابا نامه ها هديه ها داشت نيز
بديد آن بزرگي و چندان سپاه
که گفتي مگر بر زمين نيست راه
به دل گفت با اين چنين شهريار
نخواهد ز بهرام يل زينهار
يکي مرد بي دشمنم پارسي
همان بار دارم شتروار سي
چراخويشتن کرد بايد هلاک
بلندي پديدار گشت ازمغاک
شوم نامه نزديک خسروبرم
به نزديک او هديه نوبرم
بانديشه آمد به نزديک شاه
ابا هديه و نامه ونيک خواه
درم برد و با نامه ها هديه برد
سخنهاش برشاه گيتي شمرد

جهاندار خسرو نامه ها را می خواند و به راه جوی بهرام که به شکل بازرگانان بر او وارد شده پاداش می دهد

جهاندار چون نامه ها را بخواند
مر او را بکرسي زرين نشاند
بدو گفت کاي مرد بسياردان
تو بهرام را نزد من خوار دان
کنون ز آنچ کردي رسيدي بکام
فزون تر مجو اندرين کار نام

بعد دبیر را می خواند و پاسخ نامه را اینگونه می دهد که ما به ظاهر با خسرو می مانیم ولی در دل همراه توایم. تو اگر لشکر بیاری ما با تو همراه خواهیم شد و رومیان را خواهیم کشت. خسرو هم که سپاه تو را ببیند خودش فرار را بر قرار ترجیح خواهد داد. نامه ها را مهر می زنند و دوباره به همان قاصد بهرام می دهند و او هم با نامه ها راهی می شود

بفرمود تا نزد او شد دبير
مران پاسخ نامه را ناگزير
نوشت اندران نامه هاي دراز
که اين مهتر گرد گردن فراز
همه نامه هاي تو برخوانديم
فرستاده را پيش بنشانديم
به گفتار بيکار با خسرويم
به دل با تو همچون بهار نويم
چولشکر بياري بدين مرز وبوم
که انديشد از گرز مردان روم
همه پاک شمشيرها برکشيم
به جنگ اندورن روميان را کشيم
چو خسرو ببيند سپاه تو را
همان مردي و پايگاه تو را
دلش زود بيکار ولرزان شود
زپيشت چو روبه گريزان شود
بدان نامه ها مهر بنهاد شاه
ببرد ان پسنديده نيک خواه
بدو گفت شاه اي خردمند مرد
برش گنج يابي ازين کارکرد
مرو را گهر داد و دينار داد
گرانمايه ياقوت بسيار داد
بدو گفت کاين نزد چوبينه بر
شنيده سخنها برو بر شمر

آن مرد هم نامه ها را برای بهرام می برد و او هم که نامه ها را می بیند باور می کند که بزرگان سپاه خسرو با او هستند و تصمیم می گیرد که سپاهی برای مقابله با خسرو آماده کند. بزرگان همه بر علیه این تصمیم او را نصیحت می کنند و می گویند که نگذار که این تخت و روزگار گولت بزند 

بيامد به نزديک چوبينه مرد
شنيده سخنها همه يادکرد
چو مرد جهانجوي نامه بخواند
هوارا بخواند وخرد را براند
ازان نامه ها ساز رفتن گرفت
بماندند ايرانيان درشگفت
برفتند پيران به نزديک اوي
چوديدند کردار تاريک اوي
همي گفت هرکس کز ايدر مرو
زرفتن کهن گردد اين روز نو
اگر خسرو آيد به ايران زمين
نبيني مگر گرز و شمشير کين
برين تخت شاهي مخور زينهار
همي خيره بفريبدت روزگار

این نصایح ولی بر بهرام کارگر نبود و او لشکرش را راه می اندازد و تا آذرآبادگان آنها را می برد. به نزدیک سپاه مقابل که می رسند بهرام چند تن از بزرگانش را می فرستد تا ببینند که در لشکر رومیان چه کسانی هستند و لشگر آنها چگونه است. آنها برمی گردند و خبر میاورند که لشکری بس عظیم مقابل ماست

نيامد سخنها برو کارگر
بفرمود تا رفت لشکر بدر
همي تاخت تا آذر آبادگان
سپاهي دلاور ز آزادگان
سپاه اندر آمد بتنگ سپاه
ببستند بر مور و بر پشه راه
چنين گفت پس مهتر کينه خواه
که من کرد خواهم به لشکر نگاه
ببينم که رومي سواران کيند
سپاهي کدامند و گردان کيند
همه برنشستند گردان براسپ
يلان سينه و مهتر ايزد گشسپ
بديدار آن لشکر کينه خواه
گرانمايگان برگرفتند راه
چولشکر بديدند باز آمدند
به نزديک مهتر فراز آمدند
که اين بي کرانه يکي لشکرند
ز انديشه ما همي بگذرند

از طرف دیگر سواران رومی پیش خسرو می روند و می گویند که ما آماده ی مبارزه با ایرانیان هستیم. خسرو هم که نیاز به سپاه رومیان داشته قبول می کند و اجازه جنگ را می دهد

وزان روي رومي سواران شاه
برفتند پويان بدان بارگاه
ببستند بر پيش خسرو ميان
که ما جنگ جوييم زايرانيان
بدان کار همداستان گشت شاه
کزو آرزو خواست رومي سپاه

حال در این جنگ چه اتفاقی میفتد،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
نیرنگ ساز = افسونگر
طراز = تراز، نقش و نگار جامه . نگار علم . (مهذب الاسماء). نقش . علم . (مجمل ). علم جامه و مطلق آرایش و زینت مجاز است
اثیر = بی وزن ، که طبق عقیده ٔ قدما فضای فوق هوای کره ٔ زمین را فرا گرفته است . اتر
بسوتام = اندک
ترف = کشک تر
رخبين = دوغ شتر
برسم = باژ و برسم ؛ باژ، دعاهای مختصر که زرتشتیان آهسته بر زبان رانند و برسم دسته های بریده ٔ درخت که به هنگام غذا خوردن به دست گیرند و مجموع ، علامت اظهار ستایش بود از نعمتهای خداوند.
شاخه های بریده ٔ درخت است که هریک را در پهلوی تاک و در فارسی تای گویند و باید که از رستنی باشد نه از فلز و از درختی پاکیزه و متأخران گویند از انار باید باشد و مراد از رسم برسم گرفتن که در ایران قدیم بسیار است و دعا خواندن ، اظهارسپاس کردن است نعمتهای خداوند را از نباتات که مایه ٔ تغذیه است . شاخه های باریک به درازای یک وجب که از درخت انار ببرند و رسم بریدنش چنین است که اول برسم چین را که کاردی است و دسته ٔ او هم آهن است پادپادی کنند، یعنی شست و شو دهند، پس زمزمه نمایند، و زمزمه دعایی را گویند که پارسیان بهی کیش یزدانی در وقت شستن تن و خوردن خوردنی و در جمیع عبادات بر زبان رانند، آنگاه برسم را ببرند همچنین پس از بریدن برسم دان را پادپادی کنند. و اندکی از برسم که چیده اند بلندتر باشد و برسم را درون آن نهند هرگاه که خواهند نسکی از نسکهای زند بخوانند یا عبادت کنند یا تن شویند یا چیزی خورند چند دانه از به رسم بجهت آن کار معین است که از برسمدان بدر آورند و بدست گیرند بجهت خواندن نسک وندیداد سی و پنج عدد در دست گیرند و چون یک بار آن نسک خواندند آن برسمها باطل شوند و برای خواندن نسک یشت بیست و چهار به رسم بدست گیرند و هنگام خوردنی و خوردن پنج برسم بدست گیرند و از شرائط به رسم بدست گرفتن ، پاکیزگی تن و لباس است . (آنندراج ) (انجمن آرا). چیزی است که مغان در وقت پرستش آتش و جز آن بدست گرفته پرستند. (شرفنامه ٔ منیری )
گشن = [ گ َ / گ َ ش َ ]  در اوستا ارشن و در پهلوی گوشن یا وشن به معنی نر و مردانه آمده و در فارسی نیز گشن به ضم اول و سکون دوم به همین معنی است ، اما گشن وکشن (با حرکات مختلف ) را به معنی بسیار و انبوه نیزگرفته اند. در این بیت به کسر دوم آمده 
نوان = نالان
آژده = آزرده، خلیده با چیزی نوک تیز
هیربد = خادم آتشکده
پاشنه خیز کردن اسب مهمیز زدن و اسب را برانگیختن
خلیده =در اندرون رفته، فرو رفته

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
بدو گفت کاي دخت قيصر نژاد
خردمند نخروشد از کار داد

رهانيست از مرگ پران عقاب
چه در بيشه شير و چه ماهي در آب

جزاز راستي هرک جويد زدين
بروباد نفرين بي آفرين

همي گفت کاي داور داد وپاک
سردشمنان اندر آور بخاک
توداني که برداد نالم همي
همه راه نيکي سگالم همي
تومپسند بيداد بيدادگر
بگفت اين و بر بست زرين کمر

کسي کو نشايد به پيوند خويش
هوا بر گزيند ز فرزند خويش
به بيگانگان هم نشايد بنيز
نجويد کسي عاج از چوب شيز
بساسانيان تا نداريد اميد
مجوييد ياقوت از سرخ بيد

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  فعلا بر تخت نشسته

قسمت های پیشین

 رزم خسرو با بهرام و کشته شدن کوت رومی 1811

© All rights reserved

No comments: