Saturday, 7 November 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 248

قرنطینه  ماه نوامبر 2020  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
بیست و هفتمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی خسرو پرویز پسر هرمزد پسر نوشین روان هستیم
 

در دوران پادشاهی خسرو هستیم و در رابطه با جنگ خسرو و بهرام چوبینه می خوانیم
بهرام بعد از صحبت با خسرو به لشگرگاه خود برمی گردد. خواهرش که او را می بیند از او می پرسد چه خبر؟ ملاقات تو با خسرو چگونه بود؟ اگر او از سر جوانی چیزی گفته تو با خرد در آشتی بجو

چوخواهرش بشنید کامد ز راه
برادرش پر درد زان رزمگاه
بینداخت آن نامدار افسرش
بیاورد فرمانبری چادرش
بیامد بنزد برادر دمان
دلش خسته ازدرد و تیره روان
بدو گفت کای مهتر جنگجوی
چگونه شدی پیش خسرو بگوی
گر او ازجوانی شود تیزوتند
مگردان تو درآشتی رای کند

بهرام به خواهرش می گوید که خسرو  را از شاهان نباید شمرد

بخواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را زشاهان نباید شمرد
نه جنگی سواری نه بخشنده‌ای
نه داناسری گر درخشنده یی
هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند باید تن شهریار

خواهر بهرام  باز او را نصیحت می کد که سخن راست تلخ است. حواست را جمع کن.  پدر خسرو هنوز زنده هست تو چه می گویی که پادشاهی را می خواهی. تو ساوه شاه را شکست دادی ولی الان دنبال تخت شاهی می گردی؟ ان پیروزی را از یزدان بدان. و صبر داشته باش. چرا هوای تاج و تخت به سرت زده. اگر به درگاه خسرو بروی و خود را بنده ی او بدانی می توانی در راحتی و ارامش زندگی کنی. این همه آدم از نسل اردشیر زنده هستند تو فکر میکنی چه کسی تو را به عنوان پادشاه قبول می کند

چنین گفت داننده خواهر بدوی
که‌ای پرهنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم سخن نشنوی
به پیش آوری تندی وبدخوی
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هرآنکس که آهوی تو باتوگفت
همه راستیها گشاد ازنهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهرخویش
برین بریکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد زگاوان سروی
بیکباره گم کرد گوش وبروی
نکوهش مخواه از جهان سر به سر
نبود از تبارت کسی تاجور
اگر نیستی درمیان این جوان
نبودی من از داغ تیره روان
پدرزنده و تخت شاهی بجای
نهاده تو اندر میان پیش پای
ندانم سرانجام این چون بود
همیشه دو چشمم پر از خون بود
جز از درد و نفرین نجویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
چو گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت
رین نیز هم خشم یزدان بود
روانت به دوزخ به زندان بود
نگر تا جز از هرمز شهریار
که بد درجهان مر تو را خواستار
هم آن تخت و آن کالهٔ ساوه شاه
بدست آمد و برنهادی کلاه
چو زو نامور گشتی اندر جهان
بجویی کنون گاه شاهنشهان
همه نیکوییها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس
برزمی که کردی چنین کش مشو
هنرمند بودی منی فش مشو
به دل دیو را یار کردی همی
به یزدان گنهگار گردی همی
چو آشفته شد هرمز وبردمید
به گفتار آذرگشسپ پلید
تو را اندرین صبر بایست کرد
نبد بنده را روزگار نبرد
چو او را چنان سختی آمد بروی
ز بردع بیامد پسر کینه جوی
ببایست رفتن برشاه نو
بکام وی آراستن گاه نو
نکردی جوان جز برای تو کار
ندیدی دلت جز به روزگار
تن آسان بدی شاد وپیروزبخت
چراکردی آهنگ این تاج وتخت
تودانی که ازتخمهٔ اردشیر
بجایند شاهان برنا و پیر
ابا گنج وبا لشکر بی‌شمار
به ایران که خواند تو را شهریار

اگر پادشاهی به گنج و سپاه بود چه کسی سزاوارتر از ساوه شاه بود با آن همه سپاه  گنج ولی خداورند تو را نیرو داد تا با او مبارزه کنی. هیچ کسی همانند سام نبود و چون مهتران سام را خواندند و از او خواستند تا بر تخت بشینند  گفت که من پادشاه نخواهم بود، خاک منوچهر گاه من است
 
اگر شهریاری به گنج وسپاه
توانست کردن به ایران نگاه
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین
تو راپاک یزدان بروبرگماشت
بد او ز ایران و توران بگاشت
جهاندار تا این جهان آفرید
زمین کرد و هم آسمان آفرید
ندیدند هرگز سواری چوسام
نزد پیش او شیردرنده گام
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپا اندر آورد رای‌پدر
همه مهتران سام را خواستند
همان تخت پیروزه آراستند
بران مهتران گفت هرگز مباد
که جان سپهبد کند تاج یاد
که خاک منوچهر گاه منست
سر تخت نوذر کلاه منست
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروزبخت
که دارد کفی راد وفر ونژاد
خردمند و روشن دل و پر ز داد
ندانم که بر تو چه خواهد رسید
که اندر دلت شد خرد ناپدید

بهرام می گوید که حق با توست ولی این کاری است که شده

بدو گفت بهرام کاینست راست
برین راستی پاک یزدان گواست
ولیکن کنون کار ازین درگذشت
دل و مغز من پر ز تیمار گشت
اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ
که مرگ اندر آید بپولاد ترگ
 
از طرف دیگر خسرو از پل نهروان می گذرد، بزرگان را جمع می کند و پیشنهاد می دهد که من بهرام را از نزدیک دیده ام جنگجوست ولی بی خرد است  و مرا کودکی می خواند و گمان اینکه ما بتوانیم شبیخون بزنیم را نمی کند. همه هم می گویند که  ما گوش به فرمان تو هستیم 
 
وزان روی شد شهریار جوان
چوبگذشت شاد از پل نهروان
همه مهتران را زلشکر بخواند
سزاوار بر تخت شاهی نشاند
چنین گفت کای نیکدل سروران
جهاندیده و کار کرده سران
بشاهی مرا این نخستین سرست
جز از آزمایش نه اندرخورست
بجای کسی نیست ما را سپاس
وگر چند هستیم نیکی شناس
شمارا زما هیچ نیکی نبود
که چندین غم ورنج باید فزود
نیاکان ما را پرستیده‌اید
بسی شور و تلخ جهان دیده‌اید
بخواهم گشادن یکی راز خویش
نهان دارم از لشکر آواز خویش
سخن گفتن من بایرانیان
نباید که بیرون برند ازمیان
کزین گفتن اندیشه من تباه
شود چون بگویند پیش سپاه
من امشب سگالیده‌ام تاختن
سپه را به جنگ اندر انداختند
که بهرام را دیده‌ام در سخن
سواریست اسپ افگن وکارکن
همی کودکی بی‌خرد داندم
بگرز و بشمشیر ترساندم
نداند که من شب شبیخون کنم
برزم اندرون بیم بیرون کنم
اگریار باشید بامن به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ
چو شوید بعنبر شب تیره روی
بیفشاند این گیسوی مشکبوی
شما برنشینید با ساز جنگ
همه گرز و خنجر گرفته بچنگ
بران برنهادند یکسر سپاه
که یک تن نگردد زفرمان شاه

خسرو به پرده سرای خود می رود، خلوت می کند و با گستهم و بندوی به مشورت می نشیند و به آنها هم از شبیخون می گوید. آنها می گویند که تو چطور می خواهی شبیخون بزنی سیاه تو با سپاه دشمن یکی است. پدرو پسر و برادرها مقابل هم هستند. سپاهیان تو به خویشان خود در سپاه بهرام خبر خواهند داد

چو خسرو بیامد بپرده سرای
زبیگانه مردم بپردخت جای
بیاورد گستهم وبندوی را
جهاندیده و گرد گردوی را
همه کارزار شبیخون بگفت
که با او مگر یار باشند و جفت
بدو گفت گستهم کای شهریار
چرایی چنین ایمن از روزگار
تو با لشکر اکنون شبیخون کنی
ز دلها مگر مهر بیرون کنی
سپاه تو با لشکر دشمنند
ابا او همه یک دل ویک تنند
ز یک سو نبیره ز یک سو نیا
به مغز اندرون کی بود کیمیا
ازین سو برادر وزان سو پدر
همه پاک بسته یک اندر دگر
پدر چون کند با پسر کارزار
دین آروز کام دشمن مخار
نبایست گفت این سخن با سپاه
چو گفتی کنون کار گردد تباه

گروی به خسرو می گوید بهتر است که تو امشب در این رزمگاه مباشی. خسرو هم حرف های او را می پسندد و چند نفر را انتخاب می کند که با او همراه شوند. 

بدو گفت گردوی کاین خود گذشت
گذشته همه باد گردد به دشت
توانایی و کام وگنج وسپاه
سر مرد بینا نپیچد ز راه
بدین رزمگه امشب اندر مباش
ممان تا شود گنج و لشکر به لاش
که من بی‌گمانم کزین راز ما
وزین ساختن در نهان سازما
دان لشکر اکنون رسید آگهی
نباید که تو سر بدشمن دهی
چوبشنید خسرو پسند آمدش
به دل رای او سودمند آمدش
گزین کرد زان سرکشان مرد چند
که باشند برنیک وبد یارمند
چو خرداد برزین و گستهم شیر
وشاپور و چون اندیان دلیر
چو بندوی خراد لشکر فروز
چو نستود لشکرکش نیوسوز
تلی بود پر سبزه وجای سور

از طرف دیگر بهرام هم از سپاهش می خواهد تا اگر خویشاوندی در سپاه خسرو دارند آنها را با خود همراه کنند. سپاهیان بهرام می گویند که ما نمی توانیم به شما بپیوندیم ولی شما هم بدانید که خسرو قصد شبیخون دارد.  بهرام تصمیم می گیرد خودش در شبیخون زدن پیش دستی کند
 
وزین روی بنشست بهرام گرد
بزرگان برفتند با او وخرد
سپهبد بپرسید زان سرکشان
که آمد زخویشان شما را نشان
فرستید هرکس که دارید خویش
که باشند یکدل به گفتار وکیش
گریشان بیایند وفرمان کنند
به پیمان روان را گروگان کنند
سپه ماند از بردع واردبیل
از ارمنیه نیز بی‌مرد وخیل
ازیشان برزم اندرون نیست باک
چه مردان بردع چه یک مشت خاک
شنیدند گردنکشان این سخن
که بهرام جنگ آور افگند بن
زلشکر گزیدند مردی دبیر
سخن گوی و داننده ویادگیر
بیامد گوی با دلی پر ز راز
همی‌بود پویان شب دیریاز
بگفت آنچ بشنید زان مهتران
ازان نامداران وکنداوران
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید
یکی مازخسرو نگردیم باز
بترسیم کین کارگردد دراز
مباشید ایمن بران رزمگاه
که خسرو شبیخون کند با سپاه
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد
سوی لشکر پهلوان شد چو گرد
همه لشکرآتش برافروختند
بهر جای شمعی همی‌سوختند
سپه را همی‌دید خسرو ز دور

بهرام صد هزار نفر از سپاهیان زبده ی خود را انتخاب می کند به همراه سه نفر از غزنویان که هم قسم شده بودند تا خسرو را چه زنده و چه مرده نزد بهرام بیاورند راه افتادند و به سپاه خسرو حمله کردند. کلی از سربازان کشته و زخمی شدند ولی چون خسرو آنجا نبود به او دست نیافتند

ز لشکر گزین کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر وگرد دلیر
چوکردند و با او دبیران شمار
سپه بود شمشیر زن صد هزار
ز خاقانیان آن سه ترک سترگ
که بودند غرنده برسان گرگ
به جنگ‌آوران گفت چون زخم کوس
برآید بهنگام بانگ خروس
شما بر خروشید و اندر دهید
سران را ز خون بر سرافسر نهید
بشد تیز لشکر بفرمان گو
سه ترک سر افرازشان پیش رو
برلشکر شهریار آمدند
جفاپیشه و کینه دار آمدند
خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ
از آهن زمین بود وز گرد میغ
همی‌گفت هرکس که خسرو کجاست
که امروز پیروزی روز ماست

وقتی سپیده سرمی زند خسرواز کوه برمیگردد و آن همه کشته را که میبیند ناراحت می شود و به سپاه بهرام می تازد. آن سه ترک غزنوی یکیشان به نزدیک خسرو میرود  و با شمشیر جواهر نشانش می خواهد  بر سر خسرو بزند ولی خسرو سپرش را بالا میاورد و بعد  با تیع زهرآگین به همان مهاجم می زند. در همین موقع آنچه که از سپاه خسرو مانده فرار میکند و هر چه خسرو آنها را تشویق به مقاومت  می کند  فایده ای ندارد و نهایتا سپاه او را تنها می گذارد 

ببالا همی‌بود خسرو بدرد
دودیده پر از خون و رخ لاژورد
چنین تا سپیده برآمد ز کوه
شد از زخم شمشیر و کشته ستوه
چوشد دامن تیره شب نا پدید
همه رزمگه کشته و خسته دید
بگردنکشان گفت یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید
که پیروزگر پشت و یارمنست
همان زخم شمشیر کارمنست
بیامد دمان تا بر آن سه ترک
نه ترک دلاور سه پیل سترگ
یکی تاخت تا نزد خسرو رسید
پرنداوری از میان برکشید
همی‌خواست زد بر سر شهریار
سپر بر سرآورد شاه سوار
بزیر سپر تیغ زهر آبگون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
خروشید کای نامداران جنگ
زمانی دگر کرد باید درنگ
سپاهش همه پشت برگاشتند
جهانجوی را خوار بگذاشتند

خسرو به بندوی و گستهم می گوید که من مرگ خود را به چشم میبینم و نگرانم اگر صدمه ای به من زده شود فرزندی ندارم که وارث این تاج و تخت باشد. بندوی می گوید به این چیزها فکر نکن. سپاه رقته تو هم تنها اینجا نمان

به بندوی و گستهم گفت آن زمان
که اکنون شدم زین سخن بدگمان
رسیده مرا هیچ فرزند نیست
همان از در تاج پیوند نیست
اگر من شوم کشته در کارزار
جهان را نماند یکی شهریار
بدو گفت بندوی کای سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست
که کس در زمانه تو را یار نیست

خسرو هم زنگوی را مامور می کند که برو پیش تخوار و از کسانی که مانده اند هزار نفری جمع کن با سراپرده دیبا و گنج و تخت عاج هر چه را پیدا می کنی جمع کن 

بزنگوی گفت آن زمان شهریار
کز ایدر برو تازیان تاتخوار
ازین ماندگان بر سواری هزار
بران رزمگاه آنچ یا بی بیار
سراپرده دیبه وگنج وتاج
مان بدره وبرده وتخت عاج
بزرگان بنه برنهادند وگنج
فراوان ببردن کشیدند رنج

در همین موقع از دور پرچم بنفش با آژدها (همان پرچم رستم که هرمزد در ابتدای ماموریت بهرام چوبینه به او داده بود) نمایان می شود و پشت سر هم بهرام پدیدار می شود. خسرو و بهرام بهم می رسند و تمام روز با هم می جنگند

هم آنگه یکی اژدهافش درفش
پدید آمد و گشت گیتی بنفش
پس اندر همی‌راند بهرام گرد
به جنگ از جهان روشنایی ببرد
رسیدند بهرام و خسرو بهم
دلاور دو جنگی دو شیر دژم
چوپیلان جنگی بر آشوفتند
همی برسریکدگر کوفتند
همی‌گشت بهرام چون شیر نر
سلیحش نیامد برو کارگر
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت
از اندازه آویزش اندر گذشت

تخوار در آن موقع با گنجینه ی خسرو  پدیدار می شود . خسرو که این را می شنود می گوید که عقب نشینی به موقع بهتر از جنگیدن هست. ما فقط ده نفر بیشتر نیسنیم و باید عقب نشینی کنیم، سپاهی بزرگ مقابل ماست. بعد خسرو و نه نفر همراهش به سمت پل نهروان می تازند و بهرام هم به دنبال آنها می رود 

تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج وبنه زان سوی پل کشید
چوبشنید خسرو بگستهم گفت
که با ما کسی نیست در جنگ جفت
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ
به پیش اندرون پهلوانی سترگ
هزیمت بهنگام بهتر زجنگ
چو تنها شدی نیست جای درنگ
همی‌راند ناکار دیده جوان
برین گونه بر تا پل نهروان
پس اندر همی‌تاخت بهرام تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز

خسرو که می بیند بهرام به دنبال او میاید روی پل می ماند و به گستهم می گوید که کمان مرا بیاورید. کمان که به دست او میرسد شروع به انداختن تیر به سمت بهرام می کند. بهرام هم کمندی در دست می تازید. خسرو اسب بهرام را نشانه می گیرد و اسب او را از پا درمیاورد. خسرو بی اسب میماند و سپر را بالای سرش می گیرد

چو خسرو چنان دید بر پل بماند
جهاندیده گستهم را پیش خواند
بیارید گفتا کمان مرا
به جنگ اندرون ترجمان مرا
کمانش ببرد آنک گنجور بود
بران کار گستهم دستور بود
کمان بر گرفت آن سپهدار گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
همی تیر بارید همچون تگرگ
بیک چوبه با سر همی‌دوخت ترگ
پس اندر همی‌تاخت بهرام شیر
کمندی بدست اژدهایی بزیر
چوخسرو و را دید برگشت شاد
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
یکی تیر زد بر بربارگی
بشد کار آن باره یکبارگی
پیاده سپهبد سپر برگرفت
ز بیچارگی دست بر سرگرفت

یلان سینه مثل گرد ظاهر می شود. خسرو اسب او را هم از پا در میاورد. سپاه از پل نهروان بازمیگردد. خسرو هم از پل عبور می کندو به سمت طیسفون میرود.  

یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد
جهانجوی کی داشت او را بمرد
هم اندر زمان اسپ او را بخست
پیاده یلان سینه را پل بجست
سپه بازگشت از پل نهروان
هرآنکس که بودند پیر و جوان
چو بهرام برگشت خسرو چوگرد
پل نهروان سر به سر باز کرد
همی‌راند غمگین سوی طیسفون
دلی پر زغم دیدگان پر زخون
در شارستانها به آهن ببست
بانبوه اندیشگان درنشست
زهر بر زنی مهتران را بخواند
بدروازه بر پاسبانان نشاند

خسرو از آن جایگاه به پیش پدرش می رود و وقتی که هرمزد را می بیند به او می گوید که این بهرام را که تو پهلوان سپاه کردی ادعای شاهی دارد. من بسیار با او صحبت کردم و پند دادمش ولی فایده ای نداشت. رزمی سخت بین ما در گرفت و خیلی ها کشته شدند و سپاه مرا تنها گذاشت
 
وزان جایگه شد به پیش پدر
دودیده پراز آب و پر خون جگر
چو روی پدر دید بردش نماز
همی‌بود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کاین پهلوان سوار
که او را گزین کردی ای شهریار
بیامد چوشاهان که دارند فر
سپاهی بیاورد بسیارمر
بگفتم سخن هرچ آمد ز پند
برو پند من بر نبد سودمند
همه جنگ و پرخاش بدکام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد
زمن بازگشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جزبه راه
همی شاه خوانند بهرام را
ندیدند آغاز فرجام را

سپاه بهرام تا پل نهروان دنبال من آمدند و من نهایتا گریختم. اکنون هم جز تازیان کسی نمی تواند به ما کمک کند. هرمزد می گوید که تازیان دلسوز تو نیستند و تو را به دشمن می فروشند. بهترین کار این است که به روم روی و از پادشاه روم کمک بخواهی. فریدونیان هم که خویشاوند خودت هستند و پشتت را خواهند داشت  

پس من کنون تا پل نهروان
بیاورد لشکر چو کوهی گران
چوشد کاربی برگ بگریختم
بدام بلا در نیاویختم
نگه کردم اکنون به سود و زیان
نباشند یاور مگر تازیان
گر ای دون که فرمان دهد شهریار
سواران تازی برم بی‌شمار
بدو گفت هرمز که این رای نیست
که اکنون تو را پای برجای نیست
نباشند یاور تو را تازیان
چوجایی نبینند سود و زیان
بدرد دل اندر تو را زار نیز
بدشمن سپارند از بهر چیز
بدین کار پشت تو یزدان بود
هما و از توبخت خندان بود
چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم
از ایدر برو تازیان تا بروم
سخنهای این بندهٔ چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی
بجایی که دین است و هم وخواستست
سلیح و سپاه وی آراستست
فریدونیان نیز خویش تواند
چوکارت شود سخت پیش تواند

خسرو که این را می شنود زمین را بوسه می دهد و به بندوی و گردوی و گستهم می گوید که باید بنه برداریم و از ایران برویم. همان موقع دیدبان فریاد می زند که گرد تیره ای نمایان است با درفش بنفش 

چو بشنید خسرو زمین بوس داد
بسی بر نهان آفرین کرد یاد
ببندوی و گردوی و گستهم گفت
که ما با غم و رنج گشتیم جفت
بسازید و یکسر بنه برنهید
برو بوم ایران بدشمن دهید
بگفت این و از دیده آواز خاست
که‌ای شاه نیک اختر و داد وراست
یکی گرد تیره برآمد ز راه
درفشی درفشان میان سپاه
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
که چوبینه بر نهروان کرد راست

خسرو که این را می شنود با عجله راه میفتد به سمت روم ولی گستهم و بندوی آهسته میروند. خسرو میگوید چرا اینقدر آهسته میایید

چوبشنید خسرو بیامد بدر
گریزان برفت او ز پیش پدر
همی‌شد سوی روم برسان گرد
درفشی پس پشت او لاژورد
بپیچید یال و بر و روی را
نگه کرد گستهم و بند وی را
همی‌راندند آن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آوای گرم
همانا سران تان ز پیش آمدست
که بدخواه تان همچو خویش آمدست
اگر نه چنین نرم راندن چراست
که بهرام نزدیک پشت شماست

بندوی میگوید که شهریار نگران بهرام نباش. هنوز بهرام از اینجا دور است. صلاح نیست که ما عجله کنیم چرا که اگر بهرام به هرمزد برسد او را بر تخت می نشاند و خود دستیار او میشود. بعد نامه ای به قیصر می نویسد و از او می خواهد تا ما را به محض رسیدن به روم دستگیر کنند. خسرو هم می گوید آنچه تقدیر ماست بر ما خواهد آمد

بدو گفت بندوی کای شهریار
دلت را ببهرام رنجه مدار
کجا گرد ما را نبیند ز راه
که دورست ز ایدر درفش سیاه
چنین است یارانت را گفت و گوی
که ما را بدین تاختن نیست روی
چو چوبینه آید بایوان شاه
هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه
نشیند چو دستور بردست اوی
بدریا رسد کارگر شست اوی
بقیصر یکی نامه از شهریار
نویسد که این بندهٔ نابکار
گریزان برفتست زین مرز وبوم
نباید که آرام گیرد بروم
هم آنگه که او خویشتن کرد راست
نژندی وکژی ازین بهر ماست
چو آید بران مرز بندش کنید
دل شادمان را گزندش کنید
بدین بارگاهش فرستید باز
ممانید تا گردد او سرفراز
ببندید هم در زمان با سپاه
فرستید گریان بدین جایگاه
چنین داد پاسخ که از بخت بد
سزد زین نشان هرچ بر ما رسد
سخنها درازست و کاری درشت
به یزدان کنون باز هشتیم پشت
براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت
جهاندار برتارک ما نبشت
بباشد نگردد باندیشه باز
مبادا که آید بدشمن نیاز

وقتی بهرام برمی گردد، گستهم و بندوی راه را کج می کنند و به نزد هرمزد می روند، زهی از کمان باز می کنند و با آن هرمزد را خفه می کنند

چو او برگذشت این دو بیدادگر
ازو بازگشتند پر کینه سر
زراه اندر ایوان شاه آمدند
پراز رنج و دل پرگناه آمدند
ز در چون رسیدند نزدیک تخت
زهی از کمان باز کردند سخت
فگندند ناگاه دزهی از کمان ر گردنش
بیاویختند آن گرامی تنش
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان
توگفتی که هرمز نبد درجهان

فردوسی در اینجا باز پند می دهد که مایه زندگی و اصلش این است که گاه از زندگی نوش می گیریم و گاه زهر.
 
چنین است آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
اگر مایه اینست سودش مجوی
که درجستنش رنجت آید بروی

روزگار هرمزد که به پایان رسید و تخت خالی ماند، آوای کوس بلند می شود و درفش بهرام از دور نمایان 

چوشد گردش روز هرمز بپای
تهی ماند زان تخت فرخنده جای
هم آنگاه برخاست آواز کوس
رخ خونیان گشت چون سندروس
درفش سپهبد هم آنگه ز راه
پدید آمد اندر میان سپاه

گستهم و بندوی هم بعد از کشتن هرمزد از کاخ می گریزند و به خسرو می پیوندند. خسرو که آنها  را میبیند حدس میزند که جریان چیست ولی چیزی به آنها نمی گوید و از همراهانش می خواهد تا از بیراهه بروید

جفا پیشه گستهم و بند وی تیز
گرفتند زان کاخ راه گریز
چنین تا بخسرو رسید این دومرد
جهانجوی چون دیدشان روی زرد
بدانست کایشان دو دل پر ز راز
چرا از جهاندار گشتند باز
برخساره شد چون گل شنبلید
نکرد آن سخن بر دلیران پدید
بدیشان چنین گفت کزشاه راه
بگردید کامد بتنگی سپاه
بیابان گزینید وراه دراز
مدارید یکسر تن از رنج باز 

از طرف دیگر وقتی بهرام به ایوان هرمزد می رسد خود در طیسفون ماندگار می شود و سپاهی به فرماندهی بهرام پسر سیاوش با سی هزار به دنبال خسرو می فرستد

چوبهرام رفت اندر ایوان شاه
گزین کرد زان لشکر کینه خواه
زره‌دار و شمشیر زن سی‌هزار  
بدان تا شوند از پس شهریار
چنین لشکری نامبردار و گرد
ببهرام پور سیاوش سپرد 

حال چه اتفاقی میفتد،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
پرندآور = پرندآور. [ پ َ رَ وَ ] (ص مرکب ) شمشیر جوهردار.
سروی = شاخ جانوران
زاغ کمان . [ غ ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سه گوشه ٔ کمان ، لیکن تنها لفظ زاغ بدین معنی مستعمل نیست چنانچه بعضی گمان برده اند. (آنندراج ). سه گوشه ٔ کمان ، چه گاهی گوشه ٔ کمان را بشکل زاغ میساخته اند. (فرهنگ نظام )
زه = کمان، [ رشتۀ باریک تابیده از رودۀ گوسفند
بروی =  [ ب َ / ب ُ ] (اِ) ابروی . ابرو. برو 
اندر آمدن = داخل شدن
چوبه =  چوبی باشد که بدان خمیر نان را تنک سازند (برهان 

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چنین گفت داننده خواهر بدوی
که‌ای پرهنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم سخن نشنوی
به پیش آوری تندی وبدخوی
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هرآنکس که آهوی تو باتوگفت
همه راستیها گشاد ازنهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهرخویش

که خر شد که خواهد زگاوان سروی
بیکباره گم کرد گوش وبروی

جز از درد و نفرین نجویی همی
گل زهر خیره ببویی همی

چو شوید بعنبر شب تیره روی
بیفشاند این گیسوی مشکبوی

هزیمت بهنگام بهتر زجنگ
چو تنها شدی نیست جای درنگ

سخنها درازست و کاری درشت
به یزدان کنون باز هشتیم پشت
براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت
جهاندار برتارک ما نبشت
بباشد نگردد باندیشه باز
مبادا که آید بدشمن نیاز

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین رو --- خسرو پسر هرمزد

قسمت های پیشین

 گریختن خسرو با گستهم و بندوی ص 1774

© All rights reserved


No comments: