در قرنطینه ماه نوامبر 2020 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
داستان خسرو پرویز را ادامه می دهیم که به سمت روم رفته، از قیصر کمک گرفته و سپاهی جمع کرده. از ایران هم بهرام چوبینه با سپاهش امده تا مقابل خسرو بجنگد. بهرام بر این باور است که بزرگان ایرانی سپاه خسرو در دل با او هستند ولی چنین چیزی نیست - جزئیات آنرا در قسمت پیشین بخوانید
حال دو سپاه خسرو پرویز و بهرام چوبینه مقابل هم هستند. بهرام چوبینه یلان سینه را در قلبگاه سپاه می گذارد و می گوید که خود در مبارزه پیشرو خواهد بود
چوخورشید برزد سراز تیره کوه
خروشی برآمد زهر دو گروه
که گفتی زمین گشت گردان سپهر
گر از تیغها تیره شد روی مهر
بیاراسته میمن و میسره
زمین کوه گشت آهنین یکسره
از تیغها تیره شد روی مهر
از آواز اسپان و بانگ سپاه
بیابان همیجست بر کوه راه
چو بهرام جنگی بدان بنگرید
یکی خنجر آبگون برکشید
نیامد به دلش اندرون ترس وبیم
دل شیر دربیشه شد بد و نیم
به ایرانیان گفت صف برکشید
همه کشور دوک لشکر کشید
همیگشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسره ومیمنه
یلان سینه را گفت برقلبگاه
همیباش تا پیش روی سپاه
که از لشکر امروز جنگی منم
بگاه گریزش درنگی منم
از طرف دیگر هم خسرو با نیاطوس و دو دائی خود گستهم و بندوی صف آرایی کردند
نگه کرد خسرو بدان رزمگاه
جهان دید یکسر زلشکر سیاه
رخ شید تابان چوکام هژبر
همی تیغ بارید گفتی ز ابر
نیاطوس و بندوی و گستهم وشاه
ببالا گذشتند زان رزمگاه
نشستند بر کوه دوک آن سران
نهاده دو دیده بفرمانبران
ازان کوه لشکر همیدید شاه
چپ وراست و قلب و جناح سپاه
طبل جنگ به صدا درمیاید. خسرو نیایش می کند و به خدا می گوید تو فقط می دانی که کی از این رزمگاه پیروز بیرون میاید
چوبرخاست آواز کوس از دو روی
برفتند مردان پر خاشجوی
تو گفتی زمین کوه آهن شدست
سپهر ا زبر خاک دشمن شدست
چو خسرو بران گونه پیکار دید
فلک تار دید و زمین قار دید
به یزدان همیگفت برپهلوی
که از برتو ران پاک وبرتر توی
که برگردد امروز از رزم شاد
که داند چنین جز تو ای پاک وراد
کرابخت خواهد شدن کندرو
سر نیزه که شود خار و خو
همین موقع که خسرو نگران و در فکر بود کوت که از فرماندهان رومی بوده و با زره مثل کوهی از آهن میشده به نزدیک خسرو میاید و به او می گوید که کسی که با او جنگ کردی و از پیش او گریختی اکنون اینجاست. حال من به جنگ او می روم. بگو که فرماندهان تو بمن نگاه کنند و شیوه ی کارزار را بیاموزند
دل و جان خسرو پراندیشه بود
جهان پیش چشمش یکی بیشه بود
که بگسست کوت ازمیان سپاه
ز آهن بکردار کوهی سیاه
بیامد دمان تامیان گروه
چو نزدیک ترشد بران برز کوه
به خسرو چنین گفت کای سرفراز
نگه کن بدان بنده دیوساز
که بااو برزم اندر آویختی
چواو کامران شد تو بگریختی
ببین از چپ لشکر ودست راست
که تا از میان دلیران کجاست
کنون تا بیاموزمش کارزار
ببیند دل و رزم مردان کار
خسرو از این صحبت کوت دل آزرده می شود ولی به این صحبت کوت هیچ پاسخ نمی دهد. فقط به او می گوید که تو که به میدان بروی آن مرد که سوار اسب ابلق است برای مبارزه با تو میاید تو از مقابل او مگریز تا ننگت نیاید
چو بشنید خسرو زکوت این سخن
دلش گشت پردرد و کین کهن
کجا گفت کز بنده بگریختی
سلیح سواران فروریختی
ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و سر پر ز باد
چنین گفت پس کوت را شهریار
که روپیش آن مرد ابلق سوار
چوبیند تو را پیشت آید به جنگ
تومگریز تا لب نخایی زننگ
کوت که اینرا می شنود مثل باد بلند می شودو به میدان می رود و می خواهد که با بهرام بجنگد. یلان سینه هم به بهرام خبر می دهد که سواری چون پیل مست آمده و بهرام هم برای مبارزه با او می رود
چوبشنید کوت این سخن بازگشت
چنان شد که با باد انباز گشت
همیرفت جوشان ونیزه بدست
به آوردگه رفت چون پیل مست
چو نزدیک شد خواست بهرام را
برافراخت زانگونه زونام را
یلان سینه بهرام را بانگ کرد
که بیدارباش ای سوار نبرد
که آمد یکی دیو چون پیل مست
کمندی بفتراک و نیزه بدست
چو بهرام بشنید تیغ از نیام
برآهخت چون باد و برگفت نام
خسرو از دور به دقت به این مبارزه چشم دوخته. کوت ابتدا نیزه ای به سمت بهرام چوبینه می اندازد که به او برخورد نمی کند. بهرام با شمشیر به کوت ضربه ای میزند که تاسینه ی کوت دریده می شود
چوخسرو چنان دید برپای خاست
ازان کوهسر سر برآورد راست
نهاده بکوت و به بهرام چشم
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم
چو رومی به نیزه درآمد زجای
جهانجوی بر جای بفشارد پای
چو نیزه نیامد برو کارگر
بر وی اندر آورد جنگی سپر
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
که تاسینه ببرید تیره تنش
خسرو که اینگونه می بیند می خندد. نیاطوس که ناظر بوده ناراحت می شود و به خسرو می گوید که خنده ات نابجاست. از میان هزاران ایرانی و رومی کسی کوت نمی شود. حالا تو به کشته شدن او می خندی؟ پس بدان که بختت برگشته خواهد شد
چو آواز تیغش به خسرو رسید
بخندید کان زخم بهرام دید
نیاطوس جنگی بتابید چشم
ازان خندهٔ خسرو آمد بخشم
به خسرو چنین گفت کای نامدار
نه نیکو بود خنده درکارزار
تو رانیست از روم جز کیمیا
دلت خیره بینم بکین نیا
چو کوت هزاره به ایران و روم
نبینند هرگز به آباد بوم
بخندی کنون زانک اوکشته شد
چنان دان که بخت تو برگشته شد
خسرو می گوید که من به کشته شدن کوت نخندیدم. خنده ی من از آن رو بود که کوت بمن ایراد گرفت که تو از این بنده گریختی. گریختن از جلوی کسی که ضرب دستش چنین است ننگ نیست
بدو گفت خسرو من از کشتنش
نخندم همی وز بریده تنش
چنان دان که هرکس که دارد فسوس
همو یابد از چرخ گردنده کوس
مرا گفت کز بنده بگریختی
نبودت هنر تا نیاویختی
ازان بنده بگریختن نیست ننگ
که زخمش بدین سان بود روز جنگ
بهرام به رزمندگانش می گوید که بدن کوت را به لشکرگاهشون بفرستید تا برای بقیه همرزمانش درس عبرت شود. آنها هم تن کوت را بر زین می بیدند و اسبش را به سمت لشکرگاه خسرو هی می زنند. اسب هم با سوار کشته شده بر ترک به قرارگاه رومیان میرود. خسرو از دیدن کشته ی کوت ناراحت می شود. این عمل بهرام چوبینه باعث تضعیف روحیه ی رومیان می شود
. جای بریدگی کوت را مشک می زنند و به کرباس می پوشاندندش و همانطور زره بر تن نزد قیصر می فرستندش که همه ضرب دست بهرام چوبینه را ببیند. باز خسرو می گوید که اگر از همچی کسی گریختم ننگ نبوده.
وزان روی بهرام آواز داد
کهای نامداران فرخ نژاد
یلان سینه و رام و ایزد گسسپ
مرین کشته را بست باید بر اسپ
فرستید ز ایدر به لشکر گهش
بدان تابریده ببیند شهش
تن کوت رازود برپشت زین
بتنگی ببستند مردان کین
دوان اسپ با مرد گردن فراز
همیشد به لشکر گه خویش باز
دل خسرو ازکوت شد دردمند
گشادند زان کشته بند کمند
بران زخم او بر پراگند مشک
بفرمود پس تا بکردند خشک
به کرباس بر دوختش همچنان
زره دربر و تنگ بسته میان
به نزدیک قیصر فرستاد باز
که شمشیر این بندهٔ دیوساز
برین گونه برد همی روز جنگ
ازو گر هزیمت شدم نیست ننگ
همه رو میان دلشکسته شدند
به دل پاک بیجنگ خسته شدند
همیریخت بطریق خونین سرشک
همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک
ده هزار سرباز از رومیان به لشکر بهرام چوبینه حمله می کنند و بانگ چکاچک شمشیرها بلند می شود. لشکری از رومیان کشته می شوند. آنقدر کشته بوده که همه ی اجساد را که گوشه ای گذاشتند تلی به بزرگی کوه ساخته می شود. از اینرو به آن جا نام بهرام چید داده اند. امید خسرو از رومیان بریده می شود و می گوید اگر جنگی دیگر آغاز شود تمام رومیان از بین می رود
بیامد ز گردنکشان ده هزار
همه جاثلیقان گرد و سوار
یکی حمله بردند زان سان که کوه
بدرید ز آواز رومی گروه
چکاچک برخاست و بانگ سران
همان زخم شمشیر و گرز گران
توگفتی که دریا بجوشد همی
سپهر روان بر خروشد همی
ز بس کشته اندر میان سپاه
بماندند بر جای بربسته راه
ازان رومیان کشته شد لشکری
هرآنکس که بود از دلیران سری
دل خسرو از درد ایشان بخست
تن خسته زندگان راببست
همه کشتگان رابهم برفکند
تلی گشت برسان کوه بلند
همیخواندندیش بهرام چید
ببرید خسرو ز رومی امید
همیگفت اگر نیز رومی دو بار
کند همی برین گونه بر کارزار
جهان را تو بیلشکر روم دان
همان تیغ پولاد را موم دان
خسرو بعد به سرگس می گوید که روز بعد رومیان را به جنگ مبر، استراحت کنید. من خودم با ایرانیان به میدان می روم. خسرو به ایرانیان هم می گوید که فردا خودمان به جنگ خواهیم رفت و ایرانیان هم هم قسم می شوند که روز بعد بیابان را از خون رنگین کنند
به سرگس چنین گفت پس شهریار
که فردا مبر جنگیان را به کار
تو فردا بیاسای تا من سپاه
بیارم ز ایرانیان کینه خواه
بایرانیان گفت فردا به جنگ
شما را بباید شدن بیدرنگ
همه ویژه گفتند کایدون کنیم
که کوه و بیابان پر از خون کنیم
روز بعد دو سپاه مقابل هم قرار می گیرند. خسرو خود در قلبگاه می ماند و راست و چپ را به گردوی و مبارزانی چون شاپور و اندیان می سپارد گستهم هم کنار و مراقب شاه می ماند
چو بر زد ز دریا درفش سپید
ستاره شد از تیرگی ناامید
تبیره زنان از دو پرده سرای
برفتند با پیل و باکرنای
خروش آمد و نالهٔ گاودم
هم از کوههٔ پیل رویینه خم
تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ
شده روی خورشید چون پر زاغ
چو ایرانیان برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی بکف
زمین سر به سر گفتی ازجوشنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
چو خسرو بیاراست بر قلبگاه
همه دل گرفتند یکسر سپاه
ورامیمنه دار گردوی بود
که گرد ودلیر وجهانجوی بود
بدست چپش نامدار ارمنی
ابا جوشن وتیغ آهرمنی
مبارز چوشاپور وچون اندیان
بران جنگ بر تنگ بسته میان
همیبود گستهم بردست شاه
که دارد مر او را ز دشمن
وقتی بهرام می بیند که رومیان به میدان نیامده اند درنگ می کند و بر پشت پیل دور لشکر می گردد. خسرو سمت راست لشکر به نزد شاپور می رود و می گوید تو در نامه ات با من پیمان بسته بودی (اشاره به نامه ای که خسرو از جانب او نوشته بود. رجوع شود به قسمت پیشین) شاپور هم که اصلا خبری نداشت می گوید کسی برای تو نامه ای ننوشته وبا تو پیمانی نبسته
چوبهرام یل رومیان راندید
درنگی شد وخامشی برگزید
بفرمود تاکوس برپشت پیل
ببستند وشد گرد لشکر چونیل
نشست ازبرپشت پیل سپید
هم آوردش ازبخت شد ناامید
همیراند آن پیل تامیمنه
بشاپور گفت ای بد بدتنه
نه پیمانت این بد به نامه درون
که پیش من آیی بدین دشت خون
نه این باشد آیین پرمایگان
همی تن بکشتن دهی رایگان
بدو گفت شاپور کای دیوفش
سرخویش دربندگی کرده کش
ازین نامه کی بود نام ونشان
که گویی کنون پیش گردنکشان
خسرو می گوید که به موقع در مورد نامه به تو خواهم گفت. بهرام که صدای خسرو را می شنود متوجه موضوع می شود و می فهمد که گول خورده
گرانمایه خسرو بشاپور گفت
من (که؟) آن نامه با رای او بود جفت
به نامه توپاداش یابی زمن
هم ازنامداران این انجمن
چوهنگام باشد بگویم تو را
زاندیشه بد بشویم تو را
چوبهرام آواز خسرو شنید
باندیشه آن جادوی را بدید
بهرام بسیار عصبانی می شود و قصد جنگ با ایرانیان در سپاه خسرو را می کند. همانگاه با پیل به سمت قلب سپاه می تازد. خسرو که این را می بیند دستور می دهد تا به سمت پیل تیر بیندازند
برآشفت وزان کار تنگ آمدش
چوارغنده شد رای جنگ آمدش
جفا پیشه برپیل تنها برفت
سوی قلب خسرو خرامید تفت
چوخسرو چنان دید با اندیان
چین گفت کای نره شیر ژیان
برین پیل برتیرباران کنید
کمان را چوابر بهاران کنید
از ایرانیان روزبه نامی کمان را به زه می کند و به خرطوم فیل تیر می اندازد. بهرام مغفری بر سر می گذارد. به جنگ کمان اندازان می رود و آنها را شکست می دهد. کمان داران با کمان های چاچیشان از مقابل بهرام می گریزند
از ایرانیان آنک بد روزبه
کمان برنهادند یکسر بزه
زپیکان چنان گشت خرطوم پیل
توگفتی شد از خستگی پیل نیل
هم آنگاه بهرام بالای خواست
یکی مغفر خسرو آرای خواست
همان تیرباران گرفتند باز
برآشفت بهرام گردن فراز
پیاده شد آن مرد پرخاشخر
زره دامنش رابزد برکمر
سپر برسرآورد وشمشیر تیر
برآورد زان جنگیان رستخیز
پیاده زبهرام بگریختند
کمانهای چاچی فروریختند
برای بهرام اسبی می برند. بهرام بر اسب می نشیند و به قلب سپاه خسرو جایی که خسرو آنجا بوده می تازد. همه ی قلبگاه بهم میریزد و درفش خسرو نناپدید می شود
یکی باره بردند هم درزمان
سپهبد نشست از بر اودمان
خروشان همیتاخت تا قلبگاه
بجایی کجا شاه بد بیسپاه
همه قلبگه پاک برهم درید
درفش جهاندار شد ناپدید
بعد بهرام به سمت چش می رود جایی که گردوی نگهبان آنجا بوده. دو برادر وقتی مقابل هم قرار می گیرند. کمان را به زه می کنند و با هم در می آویزند. بهرام به برادرش ناسزا می دهد و می گوید چرا به خون برادرت کمر بستی و او می گوید نشنیدی که برادر باید دوستت باشد ولی چون دشمن شد بی پی و پوست باشد بهتر است. تو برادر من نیستی تو دشمنی که اینسان بمن حمله ور شدی
وزان جایگه شد سوی میسره
پس پشتش آزادگان یکسره
نگهبان آن دست گردوی بود
که مردی دلیر وجهانجوی بود
برادر چوروی برادر بدید
کمان را بزه کرد واندرکشید
دوخونی بران سان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند
بدین سان زمانی برآمد دراز
همی یک زدیگر نگشتند باز
بدو گفت بهرام کای بیپدر
به خون برادر چه بندی کمر
بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ
تونشنیدی آن داستان بزرگ
که هرکو برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی پی و پوست به
تو هم دشمن و بد تن و ریمنی
جهان آفرین را به دل دشمنی
به پیش برادر برادر به جنگ
نیاید اگر باشدش نام و ننگ
بهرام که اینرا می شنود از برادرش گردوی بازمی گردد. گردوی به نزد شاه می تازاد. خسرو هم او را تشویق می کند و می گوید که آسمان پاداش تو را خواهد داد
چوبشنید بهرام زو بازگشت
برآشفت و با او دژم ساز گشت
همیراند گردوی نا نزد شاه
ز آهن شده روی جنگی سیاه
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که پاداش بادت ز گردان سپهر
خسرو کسی را به نزد شاپور می فرستد که حواست به موسیل باشد. پشت یکدیگر باشید تا پیروز شویم
فرستاده خسرو به شاپور کس
که موسیل راباش فریادرس
بکوشید تا پشت پشت آورید
مگر بخت روشن به مشت آورید
بعد خسرو به گستهم می گوید که هرگاه رومیان در جنگ بما یاری دهند حتی اگر بهرام شکست بخورد همش می خواهند که بر ما منت بگذارند. بهتر است که از آنها کمک نخواهیم و اینجور صلاح می بینم که با سپاهی اندک به جنگ بهرام بروم و امیدم فقط به خدا باشد
به گستهم گفت آن زمان شهریار
که گر هیچ رومی کند کارزار
چو بهرام جنگی شکسته شود
وگر نیز در جنگ خسته شود
همه رومیان سر به گردون برند
سخنها ز اندازه بیرون برند
نخواهم که رومی بود سرفراز
به ما برکنند اندرین جنگ ناز
بدیدم هنرهای رومی همه
بسان رمه روزگار دمه
هم آن به که من با سپاه اندکی
ز چوبینه آورد خواهم یکی
نخواهم درین کار یاری ز کس
امیدم به یزدان فریادرس
گستهم هم می گوید اگر چنین تصمیمی داری مردانت را انتخاب کن
بدو گفت گستهم کای شهریار
به شیرین روانت مخور زینهار
چو رایت چنین است مردان کین
بخواه و مکن تیره روی زمین
بدو گفت خسرو که اینست روی
که گفتی ز لشکر کنون یار جوی
گستهم هم چهارده نفر را انتخاب می کند: خودش، شاپور، اندیان، بندوی، گردوی، آذرگشسپ، شیرذیل، زنگوی، تخواره، فرخ زاد، خسرو، اشتاد، خورشید؟ و اورمزد؟
گزین کرد گستهم ز ایران سوار
ده و چار گردنکش نامدار
نخستین ازین جنگیان نام خویش
نوشت و بیاورد و بنهاد پیش
دگر گرد شاپور با اندیان
چو بند وی و گردوی پشت کیان
چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل
چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل
تخواره که در جنگ غمخواره بود
یلان سینه را زشت پتیاره بود
فرخ زاد و چون خسرو سرفراز
چو اشتاد پیروز دشمن گداز
چو فرخنده خورشید با اور مزد
که دشمن بدی پیش ایشان فرزد
چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت
ز لشکر بیک سو خرامید تفت
خسرو به این عده می گوید همه به گشایش یزدان امید ببندید. بهتر است که آدمی در رزم کشته شود تا اینکه در خانه خود بنده زیر دستی شود. آن چهارده نفر هم می پسندد و پیمان می خوردند که خسرو را تنها نگدارند و پشت او باشند
چنین گفت خسرو بدین مهتران
که ای سرفرازن و فرمانبران
همه پشت را سوی یزدان کنید
دل خویش را شاد و خندان کنید
جز از خواست یزدان نباشد سخن
چنین بود تا بود چرخ کهن
برزم اندرون کشته بهتر بود
که در خانهات بنده مهتر بود
نگهدار من بود باید به جنگ
بهنگام جنبش نسازم درنگ
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
بکردند پیمان که از شهریار
کسی برنگردد ازین کارزار
خسرو سپاه را به بهرام فرخ می سپارد و خود با چهارده مرد راه میفتد. بهرام که آن سپاه اندک را می بیند می گوید اگر من به تنهایی از پس این عده برنیایم ناکس هستم و فقط چهار نفری برای مقابله با خسرو و چهارده همراهش خواهیم رفت
سپهدار بشنید و آرام یافت
خوش آمدش وز مهتران کام یافت
سپه رابه بهرام فرخ سپرد
همیرفت با چارده مرد گرد
هم آنگه خروش آمد از دیدهگاه
به بهرام گفتند کامد سپاه
جهان جوی بیدار دل برنشست
کمندی به فتراک و تیغی بدست
ز بالا چو آن مایه مردم بدید
تنی چند زان جنگیان برگزید
یلان سینه راگفت کاین بد نژاد
به جنگ اندرون دادمردی بداد
که من دانم کنون جزو نیست این
که یارد چمیدن برین دشت کین
برین مایه مردم به جنگ آمدست
وگر پیش کام نهنگ آمدست
فزون نیست با او سرافراز بیست
ازیشان کسی را ندانم که کیست
اگر پیشم آید جهان را بسم
اگر بر نیایم ازو ناکسم
به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت
نباید که ما بیش باشیم چار
به خسرو مرا کس نیاید به کار
شخصی به نام چان افروز بود که سپاه را به او می سپارد و با سه نفر انتخابش راه میفتند. خسرو که او و سه نفر همراهش را می بیند می گوید که بهرام با من. شما با بقیه آن سه نفر بجنگید
یکی بد کجا نام او جان فروز
که تیره شبان برگزیدی به روز
سپه را بدو داد و خود پیش رفت
همی تاخ با این سه بیدار تفت
چو بهرام را دید خسرو ز راه
به ایرانیان گفت کامد سپاه
کنون هیچ دل را مدارید تنگ
که آمد مرا روزگار درنگ
من و گرز و چوبینه بدنشان
شما رزم سازید با سرکشان
شما چارده یار و ایشان سه تن
مبادا که بینید هرگز شکن
نیاطوس و لشکر رومیان هم به ناچار فقط نظاره گر بودند و از بالای کوه به آن دو گروه سپاه نگاه می کردند. رومیان متعجبند که این همه سپاه اینجاست چرا خسرو به تنهایی رفته به جنگ و همه خسرو را کشته شده می پندارند
نیاطوس با لشکر رومیان
ببستند ناچار یکسر میان
برفتند زان رزمگه سوی کوه
که دیدار بودی بهر دو گروه
همیگفت هرکس که پر مایه شاه
چرا جان فروشد ز بهر کلاه
بماند بدین دشت چندین سوار
شود خیره تنها سوی کارزار
همه دست برآسمان داشتند
که او را همه کشته پنداشتند
بهرام مثل گرگ جنگی که به گله زده می تازد و خسرو مجبور به فرار می شود
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
بدیدند یاران خسروهمه
شد او گرگ و آن نامداران رمه
بماند آنگهی شاه ز آویختن
وزان شورش و باره انگیختن
جهاندار ناکام برگاشت اسپ
پس اندر همیرفت ایزدگشسپ
چوگستهم وبندوی وگردوی ماند
گوتاجور نام یزدان بخواند
خسرو به گستهم می گوید که خیلی بد شد که مجبور به گریختن شدم. گستهم می گوید تو تنهایی چگونه مبارزه می کردی
بگستهم گفت آن زمان شهریار
که تنگ اندرآمد بد روزگار
چه بایست این بیهده رستخیز
بدیدند پشت من اندر گریز
بدو گفت گستهم کامد سوار
توتنهاشدی چون کنی کارزار
خسرو به پشت نگاه می کند و میبیند که بهرام به سمت او میتازد. خسرو به نزدیک غاری می رسد و چون بن غار را بسته است خسرو گیر میفتد
نگه کرد خسرو پس پشت خویش
ازان چار بهرام را دید پیش
همیداشت تن رازدشمن نگاه
ببرید برگستوان سیاه
ازوبازماندند هردوسوار
پس پشت اودشمن کینه دار
به پیش اندر آمد یکی غار تنگ
سه جنگی پس اندر بسان پلنگ
بن غارهم بسته آمد زکوه
بماند آن جهاندار دور ازگروه
خسرو پیاده از کوه شروع به بالا رفتن می کند. پشت سر او بهرام هم می رود و به خسرو می گوید که روزگارت سرآمده. خسرو که خود را بی کس میبیند دست به دعا برمیدارد که ای یزدان پاک تو دستگیر ناتوانانی. در همان موقع غرشی از کوه برمی خیزد و سروشی سبز پوش سوار بر اسپی سپید پدیدار می شود، دست خسرو را می گیرد و او را از آنجا بدر میبرد - یادداشتی به خود: جامعه سبز پوشیده و سوار اسب سفید
فرود آمد از اسپ فرخ جوان
پیاده بران کوه برشد دوان
پیاده شد وراه اوبسته شد
دل نامداران ازو خسته شد
نه جای درنگ ونه جای گریز
پس اندر همیرفت بهرام تیز
بخسرو چنین گفت کای پرفریب
به پیش فراز توآمد نشیب
برمن چراتاختی هوش خویش
نهاده برین گونه بردوش خویش
چوشد زان نشان کار برشاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
بدین جای بیچارگی دست گیر
تو باشی ننالم به کیوان و تیر
هم آنگه چو از کوه برشد خروش
پدید آمد از راه فرخ سروش
همه جامهاش سبز و خنگی به زیر
ز دیدار او گشت خسرو دلیر
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت
ز یزدان پاک این نباشد شگفت
چواز پیش بدخواه برداشتش
به آسانی آورد و بگذاشتش
خسرو می پرسد که تو کیستی و نام تو چیست و از بهت و تعجب اشک می ریزد. فرشته می گوید که نام من سروش هست و این مژده را به تو می دهم که پادشاه خواهی شد و سی و هشت سال هم بر تخت خواهی ماند. سروش به خسرو می گوید که پارسا باش و بعد از نظرها ناپدید می شود
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
همیگفت چندی و چندی گریست
فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش
کزین پس شوی بر جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا
بدین زودی اندر بشاهی رسی
بدین سالیان بگذرد هشت و سی
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
بهرام هم خیره مانده و می گوید گمانم من با پریان در جنگم
چو آن دید بهرام خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
همیگفت تا جنگ مردم بود
مبادا که مردی ز من گم بود
برآنم که جنگم کنون با پریست
برین تخت تیره بباید گریست
نیاطوس هم که از دور این ماجرا را می بیند چون می بیند که بهرام در پس خسرو مشغول تاختن است گمان می برد که خسرو کشته شده به خواهرش مریم (همسر خسرو) می گوید که تو بهتر است در عماری بشینی چون گمانم که خسرو کشته شده. نیاطوس نگران این است که با کشته شدن خسرو آنها هم مورد حمله قرار خواهند گرفت
نیاطوس زان روی بر کوهسار
همیخواست از دادگر زینهار
خراشید مریم دو رخسار خویش
ز تیمار جفت جهاندار خویش
سپه بود برکوه و هامون وراغ
دل رومیان زو پر از درد و داغ
نیاطوس چون روی خسرو ندید
عماری زرین به یکسو کشید
بمریم چنین گفت کاندر نشین
که ترسم که شد شاه ایران زمین
در همان موقع خسرو روی کوه نمایان می شود و همه خوشحال می شوند. خسرو که به مریم می رسد قضیه را برای او می گوید که حتی فریدون و سلم و افراسیاب این چنین چیزی را در خواب هم ندیده اند. خسرو به بزرگان سپاهش می گوید که مژده پیروزی بمن داده شده. پس مجدد رزم را آغاز می کنند
پهم آنگاه خسرو بران روی کوه
پدید آمد از راه دور از گروه
همه لشکر نامور شاد شد
دل مریم از درد آزاد شد
چوآمد به مریم بگفت آنچ دید
وزان کوه خارا سر اندر کشید
چنین گفت کای ماه قیصر نژاد
مرا داور دادگر داد داد
نه از کاهلی بدنه از بد دلی
که در جنگ بد دل کند کاهلی
بدان غار بیراه در ماندم
به دل آفریننده را خواندم
نهان داشت دارنده کارجهان
برین بنده گشت آشکارا نهان
فریدون فرخ ندید این به خواب
نه تورو نه سلم و نه افراسیاب
که امروز من دیدم ای سرکشان
ز پیروزی و شهریاری نشان
بدیشان بگفت آن کجا دید شاه
از آن پس به فرمود تا آن سپاه
همه جنگ را تاختن نوکنند
برزم اندرون یاد خسرو کنند
وزان روی بهرام شد پر ز درد
پشیمان شده زان همه کارکرد
سپاه خسرو از کوه میاید و با سیاه بهرام رودررو می شود. بهرام می گوید که راندن سپاه خرد می خواهد، دلیران همه توانمندی های مرا دیده اند و مرا برای پادشاهی برگزیده اند. اکنون دمار از روزگار نوشین روانیان درمیاورم. آنگاه پیکانی به خسرو می زند
هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
وزان روی بهرام لشکر براند
به روز اندرون روشنایی نماند
همیگفت هرکس که راند سپاه
خرد باید و مردی و دستگاه
دلیران که دیدند خشت مرا
همان پهلوانی سرشت مرا
مرا برگزیدند بر خسروان
به خاک افگنم نام نوشین روان
ز لشکر بر شاه شد خیره خیر
کمان را بزه کرد و یک چوبه تیر
بزد ناگهان بر کمرگاه شاه
بکژ اندر آویخت پیکان به راه
از بندگان خسرو که زخم پیکان را می بیند آنرا بیرون می کشد و برای تلافی نیزه ای به بهرام می زند. سنان سر نیزه به دو نیم می شود ولی از زره بهرام رد نمی شود. بهرام هم عصبانی میشود و تیعی بر مغفر ان مرد می زند که او را همان دم می کشد
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید
سبک شهریار اندر آمد دمان
به بهرام چوبینهٔ بد نشان
بزد نیزهای بر کمربند اوی
زره بود نگسست پیوند اوی
سنان سر نیزه شد به دونیم
دل مرد بیراه شد پر ز بیم
چو بشکست نیزه بر آشفت شاه
بزد تیغ بر مغفر کینه خواه
سراسر همه تیغ برهم شکست
بدان پیکر مغفر اندر نشست
همی آفرین کرد هرکس که دید
هم آنکس که آواز آهن شنید
بندوی نزدیک خسرو می رود و می گوید که چرا بیخود خون یکدیگر را بریزیم. هر کس که از ما امان بخواهد به او امان بده. خسرو می گوید من در فکر کینه جویی نیستم و اگر کسی امان بخواهد به او امان خواهم داد
گرانمایگان از پس اندر شدند
چنان لشکری را بهم بر زدند
خرامید بندوی نزدیک شاه
کهای تاج تو برتو راز چرخ ماه
یکی لشکرست این چومور وملخ
گرفته بیابان همه ریگ و شخ
نه والا بود خیره خون ریختن
نه این شاه با بنده آویختن
هر آنکس که خواهد ز ما زینهار
به از کشته یا خسته در کارزار
بدو گفت خسرو که هرگز گناه
بپیچید برو من نیم کینه خواه
همه پاک در زینهار منند
به تاج اندرون گوشوار منند
شب می شود و دو لشکر به قرارگاه خود برمی گردند. بندوی منادی گری را انتخاب می کند تا به میان دو لشکر برود و اعلام کند که شاه گناهان شما را خواهد بخشید و به شما امان می دهد
برآمد هم آنگه شب از تیره کوه
سپه بازگشتند هر دو گروه
چوآمد غو پاسبان و جرس
ز لشکر نبد خفته بسیار کس
جهان جوی بندوی ز آنجا برفت
میان دو لشکر خرامید تفت
ز لشکر نگه کرد کنداوری
خوش آواز و گویا منا دیگری
بفرمود تا بارگی برنشست
به بیدار کردن میان را ببست
چنین تا میان دولشکر براند
کزو تا بدشمن فراوان نماند
خروشی برآورد کای بندگان
گنه کرده و بخت جویندگان
هران کز شما او گنهکارتر
به جنگ اندرون نامبردارتر
به یزدانش بخشید شاه جهان
گناهیکه کرد آشکار و نهان
سپاهیان بهرام هم که این پیام را می شنوند تصمیم می گیرند که به خسرو بپیوندند. صبح روز بعد بهرام همه خیمه ها را خالی میابد و به اطرافیان می گوید که باید بگریزیم
به تیره شبان چون برآمد خروش
نهادند هرکس به آواز گوش
همه نامداران بهرامیان
برفتن ببستند یک سر میان
چو برزد سر از کوه گیتی فروز
زمین را به ملحم بیاراست روز
همه دشت بیمرد و خرگاه بود
که بهرام زان شب نه آگاه بود
بدان خیمهها در ندیدند کس
جز از ویژه یاران بهرام و بس
چو بهرام زان لشکر آگاه گشت
بیامد بران خیمهها برگذشت
به یاران چنین گفت کاکنون گریز
به آید ز آرام با رستخیز
سه هزار شتر را برمی دارد و چیزهایی که همراه بوده از خوردنی و گنج بار شترها می کنند و با آنهایی که با او مانده بودند فرار می کند
شتر خواست از ساروان سه هزار
هیو نان کفک افگن و نامدار
ز چیزی که در گنج بد بردنی
ز گستردنیها و از خوردنی
ز زرین و سیمین وز تخت عاج
همان یاره و طوق زرین وتاج
همه بار کردند و خود برنشست
میان از پی بازگشتن ببست
روز بعد به خسرو خبر می رسد که بهرام گریخته. او هم سپاهی سه هزار نفره به فرماندهی نستود را انتخاب می کند که دنبال بهرام برود
چو خورشید روشن بیاراست گاه
طلایه بیامد ز نزدیک شاه
به پرده سرای اندرون کس ندید
همان خیمه بر پای بر بس ندید
طلایه بیامد بگفت این به شاه
دل شاه شد تنگ زان رزمخواه
گزین کرد زان جنگیان سه هزار
زره دار و برگستوان ور سوار
به نستود فرمود تا برنشست
میان یلی تاختن را ببست
همیراند نستود دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد
همان نیز بهرام با لشکرش
نبود ایمن از راه وز کشورش
همیراند بیراه دل پر ز بیم
همیبرد با خویشتن زر و سیم
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
ز یک سوی لشکر همیراند اسپ
به بیراه لشکر همیراندند
سخنهای شاهان همیخواندند
بهرام و اطرافیانش به دهی می رسند و به پیش پیرزنی می روند و از او آب و نان می خواهند
پدید آمد از دور یک پاره ده
کجا ده نبود از در مرد مه
همیراند بهرام پیش اندرون
پشیمان شده دل پر از درد و خون
چو از تشنگی خشک شدشان دهن
بیامد به خان یکی پیرزن
زبان را به چربی بیاراستند
وزان پیرزن آب و نان خواستند
زن هم الکی کهنه با نان خشک و کشک با مشکی پاره برایشان میاورد. آنها هم می خورند و طلب می می کنند. پیرزن می گوید که می کدو داریم و بهرام هم می گوید همان خوب است
زن پیر گفتار ایشان شنید
یکی کهنه غربیل پیش آورید
برو بر به گسترده یک پاره مشک
نهاده به غربیل بر نان کشک
یلان سینه به رسم به بهرام داد
نیامد همی در غم از واژ یاد
گرفتند واژ و بخوردند نان
نظاره بدان نامداران زنان
چو کشکین بخوردند می خواستند
زبانها به زمزم بیاراستند
زن پیر گفت ار میت آرزوست
میست و یکی نیز کهنه که دوست
بریدم کدو را که نوبد سرش
یکی جام کردم نهادم برش
بدو گفت بهرام چون می بود
ازان خوبتر جامها کی بود
پیر زن جام را میاورد و بهرام از ان می می خورد و شاد می شود. بهرام رو به پیرزن می گوید که بگو از کار جهان چه خبر داری
زن پیر رفت و بیاورد جام
ازان جام بهرام شد شادکام
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد
بدو گفت کای مام با فرهی
ز کار جهان چیستت آگهی
پیرزن می گوید شنیدم که لشگریان چوبینه به خسرو پیوسته اند وبهرام هم بدون سپاهش گریخته
بدو پیرزن گفت چندان سخن
شنیدم کزان گشت مغزم کهن
ز شهر آمد امروز بسیار کس
همی جنگ چوبینه گویند و بس
که شد لشکر او به نزدیک شاه
سپهبد گریزان به شد بیسپاه
بهرام می گوید خوب بگو بمن آیا فکر می کنی این کار بهرام از روی خرد بوده. پیرزن می گوید که خود نمی بینی که بهرام پسر گشسپ است و خسرو پسر هرمزد. خنده دار است که بهرام جلوی پسر هرمزد علم شده و ادعای پادشاهی می کند
بدو گفت بهرام کای پاک زن
مرا اندرین داستانی بزن
که این از خرد بود بهرام را
وگر برگزید از هوا کام را
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
ندانی که بهرام پور گشسپ
چوبا پور هرمز بر انگیزد اسپ
بخندد برو هرک دارد خرد
کس اورا ز گردنکشان نشمرد
بدو گفت بهرام گر آرزوی
چنین کرد گو میخوران در کدوی
برین گونه غربیل بر نان جو
همیدار در پیش تا جو درو
بران هم خورش یک شب آرام یافت
همی کام دل جست و ناکام یافت
روز بعد بهرام راه می افتد و به نیزاری می رسند که مردمی مشغول درو نی بودند. بهرام را که می بینند می گویند چرا از بی راهه آمدی که لشگری بزرگ اینجا منتظرت هست
چو خورشید برچرخ بگشاد راز
سپهدار جنگی بزد طبل باز
بیاورد چندانک بودش سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه
بره بر یکی نیستان بود نو
بسی اندرو مردم نیدرو
چو از دور دیدند بهرام را
چنان لشکرگشن و خودکام را
به بهرام گفتند انوشه بدی
ز راه نیستان چرا آمدی
که بیمر سپاهست پیش اندرون
همه جنگ را دست شسته به خون
بهرام می گوید که این سپاهی جز سپاه خسرو نخواهد بود. او می گوید که شنیدم که خسرو نستود را به فرماندهی لشکری برگزیده تا دنبال ما بیاید ولی نستود مقابل من پای نخواهد آورد و چشمم که به او بیفتد او را از بین خواهم برد
چنین گفت بهرام کایدر سوار
نباشد جز از لشکر شهریار
فرود آمدند اندران نیستان
همه جنگ را تنگ بسته میان
شنیدم که چون ما ز پرده سرای
بسی چیدن راه کردیم رای
جهاندار بگزید نستود را
جهان جوی بیتار و بیپود را
ابا سه هزار از سواران مرد
کجا پای دارند روز نبرد
بدان تا بیاید پس ما دمان
چو بینم مر او را سرآرم زمان
بهرام به همراهانش می گوید که زین اسبان را محکم کنید و نیستان را محاصره کنید. آنگاه نیستان را به آتش می کشند و کلی از سپاه نستود کشته و سوخته می شود
همه اسپ را تنگها برکشید
همه گرد این بیشه لشکر کشید
سواران سبک برکشیدند تنگ
گرفتند شمشیر هندی به چنگ
همه نیستان آتش اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند
نیستان سراسر شد افروخته
یکی کشته و دیگری سوخته
بهرام، نستود را می بیند و به بندش می کشد. نستود از او امان می خواهد که مرا مکش. من به تو خواهم پیوست. بهرام هم می گوید کسی مثل تو را در لشگرم نمی خواهم و ننگم میاید تو را بکشم. تو را آزاد می گذارم تا بروی و به خسرو انچه از من دیدی بگویی
چونستود را دید بهرام گرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
ز زین برگرفتش به خم کمند
بیاورد و کردش هم آنگه ببند
همیخواست نستود زو زینهار
همیگفت کای نامور شهریار
چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت و ارون من
مکش مر مرا تا دوان پیش تو
بیایم بوم زار درویش تو
بدو گفت بهرام من چون تو مرد
نخواهم که باشد به دشت نبرد
نبرم سرت را که ننگ آیدم
که چون تو سواری به جنگ آیدم
چو یابی رهایی ز دستم بپوی
ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی
چو بشنید نستود روی زمین
ببوسید و بسیار کرد آفرین
بهرام سپس از ان بیشه به سمت ری و خاقان چین می رود
وزان بیشه بهرام شد تابری
ابا او دلیران فرخنده پی
ببود و برآسود و ز آنجا برفت
به نزدیک خاقان خرامید تفت
حال چه اتفاقی میفتد و آیا بهرام می تواند از خاقان چین کمک بگیرد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
ملحم = [ م ُ ح َ ] (ع اِ) نوعی است از جامه . (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب ). نوعی است از جامه ها. (صراح ). نوعی از پارچه ٔ ابریشمی که نهایت ملایم باشد. (غیاث ). بافته ٔ ابریشمی را گویند. برهان
لب خاییدن = [ ل َ دَ ] (مص مرکب ) خاییدن و گزیدن لب به علامت حسرت و ندامت و تعجب و نیز شرمسار کردن کسی را
آهیختن = [ ت َ ] (مص ) بیرون کشیدن
ارغنده =[ اَ غ َ دَ / دِ ] (ص ) ارغند . آلغده . خشمگین . غضبناک
دژم سازگشتن = [ دُ ژَ / دِ ژَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خشمناک و بددل و بداندیش شدن
برگستوان = پوششی باشد که در روز جنگ پوشند و اسب را نیز پوشانند
خنگ = اسب سفید
غربیل = غربال، الک
واژ = دعاهای مختصر زرتشتیان که آهسته می خوانند
بی مر = بی حد و حساب و بسیار
تنگ اسب را برکشیدن = زین را بر اسب استوار کردن
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
برزم اندرون کشته بهتر بود
که در خانهات بنده مهتر بود
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه فعلا بر تخت نشسته
قسمت های پیشین
وزان جایگه شد به پرده سرای 1823
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment