Tuesday, 13 October 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 243

2020  در قرنطینه  ماه اکتبر این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
بیست و چهارمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی هرمزد پسر نوشین روان هستیم
 

در قسمت پیش خواندیم که به دلائل مختلف بخصوص به خاطر اینکه بهرام با خاقان، که هرمزد به او امان داده بود، بدرفتاری کرد و دو تخته برد یمانی، گوشواره و یک جفت کفش زرنگار از غنائمی که در جنگ با سپاه خاقان به دست آورده بود بدون اطلاع شاه و اجازه او برداشته بود باعث عصبانیت هرمزد می شود

هرمزد نامه ای به بهرام می نویسد که ای بی خرد تو سپاه و لشکری را که من دستت سپردم ندیدی و همه ی هنرها را از خود دانستی، اکنون خلعتی را که لایق توست به تو بخشیدم. سپس دوک نخ ریسی ای هم همراه آن نامه کرد و برای بهرام فرستاد. خلعت لباسی زنانه بود و پیام هرمزد این بود که از تخت بلندی که خود بر ان نشاندمت به پایین می کشانمت
 
جهاندار زو هم نه خشنودبود
زتیزی روانش پراز دود بود 
 از آزار خاقان چینی نخست 
که بهرام آزار او را بجست
دگر آنک چیزی که فرمان نبود
ببرداشتن چون دلیری نمود
یکی نامه بنوشت پس شهریار
ببهرام کای دیو ناسازگار
ندانی همی خویشتن راتوباز
چنین رابزرگان شدی بی‌نیاز
هنرها ز یزدان نبینی همی
به چرخ فلک برنشینی همی
زفرمان من سربپیچیده‌ای
دگرگونه کاری بسیجیده‌ای
نیاید همی یادت از رنج من
سپاه من و کوشش وگنج من
ره پهلوانان نسازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
کنون خلعت آمد سزاوار تو
پسندیده و در خور کار تو
چوبنهاد برنامه برمهرشاه
بفرمود تا دو کدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه دروی
نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی
هم از شعر پیراهن لاژورد
یکی سرخ مقناع و شلوار زرد
فرستاده پر منش برگزید
که آن خلعت ناسزا را سزید
بدو گفت کاین پیش بهرام بر
بگو ای سبک مایه بی‌هنر
توخاقان چین را ببندی همی
گزند بزرگان پسندی همی
زتختی که هستی فرود آرمت
ازین پس بکس نیزنشمارمت

فرستاده هم خلعت را به نزد بهرام برد. بهرام که آن را دید گفت حتما بدخواهان اطراف شاه او را بدین کار ترغیب کرده اند وگرنه شاه خود این کار را با من نمی کرد. منی که با سپاهی اندک به جنگ سپاه عظیم ساوه شاه رفتم و او را شکست دادم. ولی بعد جامه را می پوشد و دوک را مقابل خود می گذارد و بزرگان را می خواند

فرستاده با خلعت آمد چوباد
شنیده سخنها همه کرد یاد
چو بهرام با نامه خلعت بدید
شکیبایی وخامشی برگزید
همی‌گفت کینست پاداش من
چنین از پی شاه پرخاش من
چنین بد ز اندیشه شاه نیست
جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست
که خلعت ازینسان فرستد بمن
بدان تا ببینند هر انجمن
جهاندار بر بندگان پادشاست
اگر مر مرا خوار گیرد رواست
گمانی نبردم که نزدیک شاه
بداندیشگان تیز یابند راه
ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد
به گفتار آهرمنان کارکرد
زشاه جهان اینچنین کارکرد
نزیبد به پیش خردمند مرد
ازان پس که با خار مایه سپاه
بتندی برفتم زدرگاه شاه
همه دیده‌اند آنچ من کرده‌ام
غم و رنج وسختی که من برده‌ام
چوپاداش آن رنج خواری بود
گر ازبخت ناسازگاری بود
به یزدان بنالم ز گردان سپهر
که از من چنین پاک بگسست مهر
زدادار نیکی دهش یاد کرد
بپوشید پس جامهٔ سرخ و زرد
به پیش اندرون دوکدان سیاه
نهاده هرآنچش فرستاد شاه
بفرمود تا هرک بود ازمهان
ازان نامداران شاه جهان
زلشکر برفتند نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی

همه پهلوانان حیرت کردند و بهرام گفت فکر می کنید که پاسخ هرمزد شاه چیست

چورفتند و دیدند پیر وجوان
بران گونه آن پوشش پهلوان
بماندند زان کار یکسر شگفت
دل هرکس اندیشه‌ای برگرفت
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که خلعت بدین سان فرستاد شاه
جهاندار شاهست وما بنده‌ایم
دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم
چه بینید بینندگان اندرین
چه گوییم با شهریار زمین

پهلوانان هم گفتند این جور که معلوم است ما پیش شاه ارج و قربی نداریم و حتی ارزشمان به انداز سگ هم نیست 

بپاسخ گشادند یکسر زبان
که‌ای نامور پرهنر پهلوان
چو ارج تو اینست نزدیک شاه
سگانند بر بارگاهش سپاه
نگر تا چه گفت آن خردمند پیر
به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر
سری پر زکینه دلی پر زدرد
زبان و روان پر زگفتار سرد
بیامد دمان تا باصطخر پارس
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
که بیزارم از تخت وز تاج شاه
چونیک وبد من ندارد نگاه

بهرام می گوید آبروی سپاه از شاه است. ایرانیان می گویند که ما شاهی چون او  نمی خواهیم

بدو گفت بهرام کین خود مگوی
که از شاه گیرد سپاه آبروی
همه سر به سر بندگان وییم
دهنده‌ست وخواهندگان وییم
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که ماخود نبندیم زین پس میان
به ایران کس اورا نخوانیم شاه
نه بهرام را پهلوان سپاه
بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند
سپهبد سپه را همی‌داد پند
همی‌داشت با پند لب را ببند

دو هفته از این ماجرا می گذرد. روزی بهرام به دشت می رود گوری می بیند و به دنبالش می تازد. به راهی باریک رسیدند که بهرام در تعقیب آن گور از راه تنگ عبور میکند و به دشتی می رسد که در آن کاخی بود. بهرام از اسب پیاده می شود و عنان اسب را به ایزد گشسپ میدهد  و خود به درون کاخ می رود 

چنین تا دوهفته برین برگذشت
سپهبد ز ایوان بیامد به دشت
یکی بیشه پیش آمدش پر درخت
سزاوار میخوارهٔ نیکبخت
یکی گور دید اندر آن مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
پس اندر همی‌راند بهرام نرم
برو بارگی را نکرد ایچ گرم
بدان بیشه در جای نخچیرگاه
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت
بیابان پدید آمد و راغ ودشت
گرازنده بهارم و تا زنده گور
ز گرمای آن دشت تفسیده هور
ازان دشت بهرام یل بنگری
یکی کاخ پرمایه آمد پدید
بران کاخ بنهاد بهرام روی
همان گور پیش اندرون راه جوی
همی‌راند تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزد گشسب
عنان تگاور بدو داد وگفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون
همی‌رفت بهرام بی‌رهنمون
زمانی بدر بود ایزد گشسب
گرفته بدست آن گرانمایه اسب

یلان سینه بعد از مدتی به آنها می رسد و سراغ بهرام را می گیرد  و به دنبال بهرام به داخل کاخ میرود. کاخی میبیند با عظمت و جلال و زنی که بر تخت نشسته . به یلان سینه می گویند که بیرون باشید به زودی بهرام به شما خواهد پیوست.  زن به بهرام می گوید که با تاج تو مشتری باد جفت. یک جورایی او را به گرفتن تاج و تخت از هرمزد تشویق می کرده  

یلان سینه آمد پس او دوان
براسب تگاور ببسته میان
بدو گفت ایزد گشسب دلیر
که‌ای پرهنر نامبرد ارشیر
ببین تا کجا رفت سالار ما
سپهبد یل نامبردار ما
یلان سینه درکاخ بنهاد روی
دلی پر ز اندیشه سالار جوی
یکی طاق و ایوان فرخنده دید
کزان سان به ایران نه دید وشنید
نهاده بایوان او تخت زر
نشانده بهر پایه‌ای درگهر
بران تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
نشسته برو بر زنی تاجدار
ببالا چو سرو و برخ چون بهار
بر تخت زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پری روی بیدار بخت
چو آن زن یلان سینه را دید گفت
پرستنده‌ای راکه‌ای خوب جفت
برو تیز و آن شیر دل را بگوی
که ایدر تو را آمدن نیست روی
همی‌باش نزدیک یاران خویش
هم اکنون بیادت بهرام پیش
بدین سان پیامش ز بهرام ده
دلش را به برگشتن آرام ده
همانگه پرستنده‌گان را به راه
ز ایوان برافگند نزد سپاه
که تا اسب گردان به آخر برند
پرآگند زینها همه بشمرند
درباغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تا زه رخ میزبان
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی و واژ و برسم بدست
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند ازگمانی فزون
چونان خورده شد اسب گردنگشان
ببردند پویان بجای نشان
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت
که با تاج تو مشتری باد جفت
بدو گفت پیروزگر باش زن
همیشه شکیبا دل ورای زن

بهرام وقتی از کاخ بیرون میاید انگار شخص دیگری شده. بر اسب می نشیند و دوباره به راهنمایی همان گور از دشت بیرون می رود. خراد به او می گوید که این چه شگفتی بود. ولی بهرام هیچ پاسخ نمیدهد 

چو بهرام زان کاخ آمد برون
تو گفتی ببارید از چشم خون
منش را دگر کرد و پاسخ دگر
توگفتی بپروین برآورد سر
بیامد هم اندر پی نره گور
سپهبد پس اندر همی‌راند بور
چنین تا ازان بیشه آمد برون
همی‌بود بهرام را رهنمون
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه
ازان کار بگشاد لب برسپاه
نگه کرد خراد برزین بدوی
چنین گفت کای مهتر راست گوی
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود
که آنکس ندید و نه هرگز شنود
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم بود سر سوی ایوان نهاد

روز بعد بهرام کرسی زرین می گذارد، جایگاهی شاهوار برای خود برپا می کند و کلاه شاهی بر سر می گذارد. دبیر متوجه میشود که او قصد پادشاهی دارد. راه میفتد و با خراد سخن میراند. این دو تصمیم می گیرند که خبر را به هرمزد برسانند. نیمه شب و در تاریکی به قصد رسیدن به هرمزد و خبر دادن به او راه میفتند

دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ
بگسترد فرشی ز دیبای چین
تو گفتی مگر آسمان شد زمین
همه کاخ کرسی زرین نهاد
ز دیبای زربفت بالین نهاد
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده به سر بر کلاه مهی
نگه کرد کارش دبیر بزرگ
بدانست کو شد دلیر و سترگ
چو نزدیک خراد برزین رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
چو خراد برزین شنید این سخن
بدانست کان رنجها شد کهن
چنین گفت پس با گرامی دبیر
که کاری چنین بر دل آسان مگیر
نباید گشاد اندرین کارلب
بر شاه باید شدن تیره شب
چوبهرام را دل پراز تاج گشت
همان تخت زیراندرش عاج گشت
زدند اندران کار هرگونه رای
همه چاره از رفتن آمد بجای
چورنگ گریز اندر آمیختند
شب تیره از بلخ بگریختند

سپهبد که آگاه میشود که خراد و دبیر  بی اجازه او و شبانه رفته اند صد سوار به یلان سینه میدهد که برو و این دو را پیدا کن. یلان سینه هم  موفق به گرفتن  دبیر میشود ولی خراد از چنگش در میرود

سپهبد چو آگه شد ازکارشان
ز روشن روانهای بیدارشان
یلان سیه را گفت با صد سوار
بتاز از پس این دو ناهوشیار
بیامد از آنجا بکردار گرد
ابا و دلیران روز نبرد
همی‌راند تا در دبیر بزرگ
رسید و برآشفت برسان گرگ
ازو چیز بستد همه هرچ داشت
ببند گرانش ز ره بازگشت
به نزدیک بهرام بردش ز راه
بدان تاکند بیگنه را تباه

بهرام به دبیر می گوید که چرا گریختی  و او هم همه چیز را به گردن خراد میاندازد. بهرام هم نهایتا دبیر را می بخشد

بدو گفت بهرام کای دیوساز
چرارفتی از پیش من بی‌جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مراکرد خراد برزین نوان
همی‌گفت کایدر بدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
مرا و تو را بیم کشتن بود
ز ایدر مگر بازگشتن بود
چوبهرام را پهلوان سپاه
ببردند آب اندران بارگاه
بدو گفت بهرام شاید بدن
بنیک وببد رای باید زدن
زیانی که بودش همه باز داد
هم از گنج خویشش بسی ساز داد
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش
بژرفی نگه دار و مگریز بیش

از طرف دیگر خراد برزین خود را به هرمزد می رساند و تمام جریان را تعریف می کند. بهرام هم مات و شگفت زده می شود.

وزین روی خراد برزین نهان
همی‌تاخت تا نزد شاه جهان
همه گفتنیها بدوبازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا ازان بیشه و مرغزار
یکایک همی‌گفت با شهریار
وزان رفتن گور و آن راه تنگ
ز آرام بهرام و چندین درنگ
وزان رفتن کاخ گوهرنگار
پرستندگان و زن تاجدار
یکایک بگفت آن کجا دیده بود
دگر هرچ‌ازکار پرسیده بود
ازان تاجورماند اندر شگفت
سخن هرچ بشنید در دل گرفت

 حال عکس العمل  بهرام  چیست،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
شعر = موی خواه موی انسان باشد و یا دیگر حیوانات سوای شتر و گوسپند
مفناع = سر انداز، مقنعه
گرازنده = ازروی ناز و تکبر
تفسیده = گرم شده

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 

دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ

بگسترد فرشی ز دیبای چین
تو گفتی مگر آسمان شد زمین
زدند اندران کار هرگونه رای
همه چاره از رفتن آمد بجای
چورنگ گریز اندر آمیختند
شب تیره از بلخ بگریختند

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان

قسمت های پیشین
 
 چوگفتار موبد بیاد آمدش ص 1733

© All rights reserveded

No comments: