Saturday, 10 October 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 242

قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه اکتبر این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
بیست وسومین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی هرمزد پسر نوشین روان هستیم
 

داستان تا جایی رسید که بهرام چوبین فرمانده سپاه ایران در جنگ با ساوه شاه پیروز شد و از هرمزد شاه ایران دستور گرفت که حال باید به جنگ پسر ساوه شاه پرموده بروی
وقتی به پرموده خبر میرسد که بهرام در پی توست. او دارایی خود را در دژ میگذارد و و با سپاه از رود جیحون عبور می کند
 و بین دو سپاه جنگ در میگیرد 

ازو چون بپرموده شد آگهی 
که جوید همی تخت شاهنشهی 
دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی زرم‌گاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
به‌ره بر نکردند جایی درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته دو رزم‌گاه
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود

روز بعد بهرام سپاهش را در همه دشت پراکنده میکند به شیوه ای که تمام دشت پر میشود و وقتی پرموده نگاه میکند همه دشت را پر از سپاه ایران میبیند. با بزرگانش میگوید که سواران ایران بی شمارند و ما در مقابل آنها اندکیم. بهتر است تا هنوز مست پیروزی بر ساوه شاه هستند به آنها شبیخون بزنیم

دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بدید
ز هامون یکی تند بالا گزید
سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
و را دید در پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیش‌رو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
هم این رزم را کس خریدار نیست
سپهدار گردن‌کش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای
همی‌زد ز هر گونه از جنگ رای
همی‌گفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپه‌شان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایه‌اند
ز گردن‌کشان برترین پایه‌اند
سلیحست وبهرام‌شان پیش‌رو
که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر خواهم از کوه کین

از طرفی وقتی که بهرام برای جنگ راه افتاده بود ستاره شمار به او گفته بود که از جنگ در چهارشنبه حذر کن که پیروز نخواهی بود. بهرام و سپاهش به باغی میرسند و چون آن روز به گفت ستاره شمار قصد جنگ نداشتند به آن باغ میروند و بساط سور و ساز را جور میکنند و به شادمانی مشغول میشوند

بدان‌گه که بهرام شد جنگ‌جوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چارشنبه مزن گام را
اگر زین به پیچی گزند آیدت
همه کار ناسودمند آیدت
یکی باغ بد در میان سپاه
ازین روی و زان روی بد رزم‌گاه
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدان باغ کامروز باشیم شاد
ببردند پرمایه گستردنی
می و رود و رامشگر و خوردنی
بیامد بدان باغ و می درکشید
چوپاسی ز تیره شب اندر کشید

نیمه شب که میشود طلایه داران پرموده خبر می برند که بهرام و سپاهش مشغول جشن و شادمانی هستند و از اینکه بر ساوه شاه پیروز شدند مست شدند. پرموده هم شش هزار نفر را می فرستد تا آن باغ را محاصره کنند. بهرام که متوجه شد چه خبر است به یلان سینه (یکی از پهلوانان) میگوید که رخته ای در دیوار باغ بساز. بعد بهرام و ایزد گشسپ با جنگجویان از آن رخنه از باغ به بیرون رفتند و باز هم رخنه های دیگر هم درست کردند و سپاه از آنجا بیرون آمد و به لشکر پرموده تازان شدند. بهرام و اطرافیانش هم از پشت سربازان خاقان درآمد و مشغول کارزار شدند. خود بهرام با خشتی به دست کلی را از پا درآورد
 
طلایه بیامد بپرموده گفت
که بهرام را جام و باغست جفت
سپهدار ازان جنگیان شش هزار
زلشکر گزین کرد گرد و سوار
فرستاد تا گرد بر گرد باغ
بگیرند گردنکشان بی‌چراغ
چو بهرام آگه شد از کارشان
زرای جهانجوی و بازارشان
یلان سینه را گفت کای سرافراز
بدیوار باغ اندرون رخنه ساز
پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب
نشستند با جنگجویان بر اسب
ازان رخنه باغ بیرون شدند
که دانست کان سرکشان چون شدند
برآمد ز در نالهٔ کرنای
سپهبد باسب اندر آورد پای
سبک رخنهٔ دیگر اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند
هم تاخت بهرام خشتی بدست
چناچون بود مردم نیم مست
نجستند گردان کس از دست اوی
به خون گشت یازان سر شست اوی
برآمد چکاچاک و بانگ سران
چو پولاد را پتک آهنگران
ازان باغ تا جای پرموده شاه
تن بی‌سران بد فگنده به راه
چوآمد بلشکر گه خویش باز
شبیخون سگالید گردن فراز

بعد از آنکه آن عده ای که برای شبیخون زدن آمده بودند از میان رفتند، بهرام و سربازانش بدون آنکه دیده شود خود را به سپاه دشمن میرسانند و باز کلی از تورانیان در آنجا هم کشته میشوند

چو نیمی زتیره شب اندر گذشت
سپهدار جنگی برون شد به دشت
سپهبد بران سوی لشکر کشید
زترکان طلایه کس او را ندید
چو آمد به نزدیک‌ی رزمگاه
دم نای رویین برآمد ز راه
چو آواز کوس آمد و کرنای
بجستند ترکان جنگی ز جای
زلشکر بران سان برآمد خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش
به تاریکی اندر دهاده بخاست
ز دست چپ لشکر و دست راست
یکی مر دگر را ندانست باز
شب تیره و نیزه‌های دراز
بخنجر همی آتش افروختند
زمین و هوا را همی‌سوختند
ز ترکان جنگی فراوان نماند
ز خون سنگها جز به مرجان نماند
گریزان همی‌رفت مهتر چو گرد
دهن خشک و لبها شده لاجورد

بهرام وقتی به سپاه تورانیان میرسد به پرموده میگوید تو کودکی بیش نیستی. پرموده جواب میدهد چقدر میخواهی خون بریزی. شما ساوه شاه را با کلی سپاه به خون کشیدید؛ بس نیست. اکنون هم من میروم و نامه ای مینویسم و از هرمزد امان نامه ای می خواهم و اگر مرا امان دهد در خدمت او و تسلیم او خواهم بود

چنین تا سپیده‌دمان بردمید
شب تیره گون دامن اندر کشید
سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چوشیر ژیان برکشید
بپرموده گفت ای گریزنده مرد
تو گرد دلیران جنگی مگرد
نه مردی هنوز ای پسر کودکی
روا باشد ار شیرمادر مکی
بدو گفت شاه ای گراینده شیر
به خون ریختن چند باشی دلیر
زخون سران سیر شد روز جنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
نخواهی شد از خون مردم تو سیر
برآنم که هستی تو درنده شیر
بریده سر ساوه شاه آنک مهر
برو داشت تا بود گردان سپهر
سپاهی بران گونه کردی تباه
که بخشایش آورد خورشید و ماه
ازان شاه جنگی منم یادگار
مراهم چنان دان که کشتی بزار
ز ما در همه مرگ را زاده‌ایم
ار ای دون که ترکیم ار آزاده‌ایم
گریزانم و تو پس اندر دمان
نیابی مرا تا نیاید زمان
اگر باز گردم سلیحی بچنگ
مگر من شوم کشته گر تو به جنگ
مکن تیز مغزی و آتش سری
نه زین سان بود مهتر لشکری
من ایدون شوم سوی خرگاه خویش
یکی بازجویم سر راه خویش
نویسم یک نامه زی شهریار
مگر زو شوم ایمن از روزگار
گر ای دون که اندر پذیرد مرا
ازین ساختن پس گزیرد مرا
من آن بارگه رایکی بنده‌ام
دل از مهتری پاک برکنده‌ام
ز سرکینه وجنگ را دورکن
بخوبی منش بریکی سورکن

بهرام که میبیند پرموده قصد تسلیم شدن دارد از او برمیگردد و به میدان جنگ می رود و در میان کشتگان می گردد و سر همه بزرگان توران را از تنشان جدا میسازد تا اینکه تلی (پشته ای) از سرهای بریده درست میکند. از همین رو آن مکان را بهرام تل می خوانند. بعد بهرام نامه ای مینویسد و جریان جنگ را به هرمزد خبر می دهد و می گوید که پرموده داخل دژ شده و درها را بسته

چوبشنید بهرام زو بازگشت
که برساز شاهی خوش آواز گشت
چو از جنگ آن لشکر آسوده شد
بلشکر گه شاه پرموده شد
همی‌گشت بر گرد دشت نبرد
سرسرکشان را زتن دورکرد
چوبرهم نهاده بد انبوه گشت
ببالا و پهنا یکی کوه گشت
مرآن جای را نامداران یل
همی هرکسی خواند بهرام تل
سلیح سواران وچیزی که دید
بجایی که بد سوی آن تل کشید
یکی نامه بنوشت زی شهریار
ز پر موده و لشکر بی‌شمار
بگفت آنک ما را چه آمد بروی
ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی
که از بیم تیغ او سوی چاره شد
وزان جایگه شد خوار و آواره شد
وزین روی خاقان در دز ببست
بانبوه و اندیشه اندر نشست

بعد فرماندهان سپاهش را می گوید که بروید و گردن هر که را یافتید ببرید و جوی خون راه بیندازید تا مگر پرموده از دژ بیرون بیاید

بگشتند گرد در دز بسی
ندانست سامان جنگش کسی
چنین گفت زان پس که سامان جنگ
کنون نیست در کارکردن درنگ
یلان سینه راگفت تا سه هزار
ازان جنگیان برگزیند سوار
چهار از یلان نیز آذرگشسب
ازان جنگیان برنشاند بر اسب
بفرمود تا هر که را یافتند
بگردن زدن تیز بشتافتند
مگر نامدار از دز آید برون
چوبیند همه دشت را رود خون

چهار روز بعد پیامی برای پرموده میفرستد که چرا خودت را در دژ مخفی کردی. در دژ را باز کن و هر چه هم که گنج داری بمن بده.رازهایی را هم که از آنها اطلاع داری بمن بگو. من بین تو و هرمزد شاه میانجی هستم و می توانم برایت از او زینهار بگیرم. اگر هم هنوز اهل جنگی که بچرخ تا بچرخیم

ببد بر در دز ازین سان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
پیامی فرستاد پرموده را
مر آن مهتر کشور و دوده را
که‌ای مهتر و شاه ترکان چین
زگیتی چرا کردی این دز گزین
کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آن همه گنج و آن دستگاه
کجا آن همه پیل و برگستوان
کجا آن بزرگان روشن روان
کجا آن همه تنبل و جادوی
که اکنون از ایشان تو بر یکسوی
همی شهر ترکان تو را بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود
نشستی برین باره بر چون زنان
پرازخون دل ودست بر سر زنان
درباره بگشای و زنهار خواه
برشاه کشور مرا یارخواه
ز دز گنج دینار بیرون فرست
بگیتی نخورد آنک برپای بست
اگرگنج داری ز کشور بیار
که دینار خوارست برشهریار
بدرگاه شاهت میانجی منم
که بر شهرایران گوانجی منم
تو را بر همه مهتران مه کنم
ازاندیشه ورای تو به کنم
ور ای دون که رازیست نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
گشاده کن آن راز و با من بگوی
چوکارت چنین گشت دوری مجوی
وگر جنگ را یار داری کسی
همان گنج و دینار داری بسی
بزن کوس و این کینها بازخواه
بود خواسته تنگ ناید سپاه

در پاسخ اینگونه گفته میشود که راز جهان جستن ندارد. از مهتر این بازی ها سزاوار نیست. ما هم سپاه داشتیم  هم کوس جنگی. پدرم هم همه دارایی هایش باعث شد که راه بیفتد و آنچه را که نمیبایست بجوید بجوید و سرش را در این راه از دست داد. بر او جهان سازگار نماند و برای تو هم نخواهد ماند. برای من سپاهی نمانده که بخواهم با تو بجنگم.  از شاه زینهار میخواهم و وقتی زینهار گرفتم آن موقع تو میتوانی به گنج ما دست بیابی 

چوآمد فرستاده داد این پیام
چوبشنید زو مرد جوینده کام
چنین داد پاسخ که او را بگوی
که راز جهان تا توانی مجوی
تو گستاخ گشتی بگیتی مگر
که رنج نخستینت آمد ببر
به پیروزی اندر تو کشی مکن
اگر تو نوی هست گیتی کهن
نداند کسی راز گردان سپهر
نه هرگز نماید بما نیز چهر
زمهتر نه خوبست کردن فسوس
مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس
دروغ آزمایست چرخ بلند
تودل را بگستاخی اندر مبند
پدرم آن دلیر جهاندیده مرد
که دیدی ورا روزگار نبرد
زمین سم اسب ورا بنده بود
برایش فلک نیز پوینده بود
بجست آنک اورا نبایست جست
بپیچید ز اندریشه نادرست
هنر زیرافسوس پنهان شود
همان دشمن از دوست خندان شود
دگر آنک گفتی شمار سپهر
فزونست از تابش هور ومهر
ستوران و پیلان چوتخم گیا
شد اندر دم پرهٔ آسیا
بران کو چنین بود برگشت روز
نمانی توهم شاد و گیتی فروز
همی ترس ازین برگراینده دهر
مگر زهر سازد بدین پای زهر
کسی را که خون ریختن پیشه گشت
دل دشمنان پر ز اندیشه گشت
بریزند خونش بران هم نشان
که او ریخت خون سر سرکشان
گر از شهر ترکان برآری دمار
همی کین بخواهند فرجام کار
نیایم همان پیش تو ناگهان
بترسم که برمن سرآید زمان
یکی بنده‌ای من یکی شهریار
بربنده من کی شوم زار وخوار
به جنگ‌ت نیایم همان بی‌سپاه
که دیوانه خواند مرا نیکخواه
اگر خواهم از شاه تو زینهار
چوتنگی بروی آیدم نیست عار
وزان پس در گنج و دز مر تو راست
بدین نامور بوم کامت رواست

بهرام که این را شنید به هرمزد نامه ای می نویسد و میگوید که خاقان از تو امان میخواهد

فرستاده آمد بگفت این پیام
زپیغام بهرام شد شادکام
نبشتند پس نامه سودمند
به نزدیک پیروز شاه بلند
که خاقان چین زینهاری شدست
ز جنگ درازم حصاری شدست
یکی مهر و منشور باید همی
بدین مژده بر سور باید همی
که خاقان زما زینهاری شود
ازان برتری سوی خواری شود

نامه که به هرمزد میرسد بزرگان را خبر می کند و می گوید سپاس برای آنکه خاقان چین اکنون تسلیم ما شده. کسانی که خود را پادشاه عالم می دانستند اکنون در اختیار ما هستند. به میمنت این پیروزی من به  درویش چیز می بخشم و شما هم خدا را نیایش کنید

چونامه بیامد به نزدیک شاه
بابر اندر آورد فرخ کلاه
فرستاد و ایرانیان رابخواند
برنامور تخت شاهی نشاند
بفرمود تا نامه برخواندند
بخواننده بر گوهر افشاندند
به آزادگان گفت یزدان سپاس
نیاش کنم من بپیشش سه پاس
که خاقان چین کهتر ما بود
سپهر بلند افسر ما بود
همی سر به چرخ فلک بر فراخت
همی خویشتن شاه گیتی شناخت
کنون پیش برترمنش بنده‌ای
سپهبد سری گرد و جوینده‌ای
چنان شد که بر ما کند آفرین
سپهدار سالار ترکان چین
سپاس از خداوند خورشید وماه
کجا داد بر بهتری دستگاه
بدرویش بخشیم گنج کهن
چو پیدا شود راستی زین سخن
شما هم به یزدان نیایش کنید
همه نیکویی در فزایش کنید

فرستاده ی بهرام را هرمزد نزد خود فرا میخواند و هدایایی چون جامه زرنگار و کمر گوهر نگار زینی پر زر بر اسب  و مهری برای بهرام راهی میکند به خود فرستاده هم دینار و خلعت میدهد. دبیر را میخواند و به او میگوید که نامه ای بنویسد روی حریر که او به خاقان امان داده و خداوند را شاهد آن میگیرد
 
فرستادهٔ پهلوان را بخواند
بچربی سخنها فراوان براند
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی باره و جامه زرنگار
ستامی بران بارگی پر ز زر
به مهر مهره‌ای بر نشانده گهر
فرستاده را نیز دینار داد
یکی بدره و چیز بسیار داد
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
ورا مهتر پهلوانان شمرد
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند زو نامه‌ای بر حریر
که پرموده خاقان چویار منست
بهرمزد در زینهار منست
برین مهر و منشور یزدان گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست

همچنین نامه ای برای خود بهرام می نویسد و می گوید که پرموده را با سپاهش با احترام به نزد من بفرست. آنچه را هم درخور ما از غنیمت بدست آوردی به بارگاه ما بفرست. اگر هم از ما سپاه بیشتر میخواهی بگو تا بفرستیم. آنهایی که رشادت کردند و لایق قدردانی هستند نامشان را بده تا آنها را پاداش دهیم. به سپاهت مرزبانی میدهیم و به تو پهلوانی. وقتی بهرام نامه را دریافت میکند همه بزرگان سپاهش را میاورد و خلعت را نشان میدهد و آنچه در نامه وعده داده شده را برای همه میخواند

جهانجوی را نیز پاسخ نبشت
پر از آرزو نامه‌ای چون بهشت
بدو گفت پرموده را با سپاه
گسی کن بخوبی بدین بارگاه
غنیمت که ازلشکرش یافتی
بدان بندگی تیز بشتافتی
بدرگه فرست آنچ اندر خورست
تو را کردگار جهان یاورست
نگه کن بجایی که دشمن بود
وگر دشمنی را نشیمن بود
بگیر ونگه دار وخانش بسوز
به فرخ پی وفال گیتی فروز
گر ای دون که لشکر فزون بایدت
فزونتر بود رنج بگزایدت
بدین نامهٔ دیگر از من بخواه
فرستیم چندانک باید سپاه
وز ایرانیان هرکه نزدیک تست
که کردی همه راستی را درست
بدین نامه در نام ایشان ببر
ز رنجی که بردند یابند بر
سپاه تو را مرزبانی دهم
تو را افسر و پهلوانی دهم
چو نامه بیامد بر پهلوان
دل پهلو نامور شد جوان
ازان نامه اندر شگفتی بماند
فرستاده و ایرانیان را بخواند
همان خلعت شاه پیش آورید
برو آفرین کرد هرکس که دید
سخنهای ایرانیان هرچ بود
بران نامه اندر بدیشان نمود

همه بزرگان هم بهرام را تحسین میکنند. بعد امان نامه را به دژ میفرستند. او هم از دژ فرود میاید. صورت گنج ها را هم نوشته اند. پرموده بر اسبش سوار میشود و با سپاهش راه میفتد هیچ هم به بهرام اعتنایی نمی کند. بهرام که اینچنین میبیند بهش بر میخورد و میفرستد تا پرموده را پیاده نزد او آورند. اینکار را میکنند. پرموده میگوید که من بزرگی بودم و اکنون هم گنج ها را که به شما دادم دیگر چه می خواهید 

ز گردان برآمد یکی آفرین
که گفتی بجنبید روی زمین
همان نامور نامهٔ زینهار
که پرموده را آمد از شهریار
بدان دز فرستاد نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی
فرود آمد از بارهٔ نامدار
بسی آفرین خواند برشهریار
همه خواسته هرچ بد در حصار
نبشتند چیزی که آید به کار
فرود آمد از دز سرافراز مرد
باسب نبرد اندر آمد چوگرد
همی‌رفت با لشکر از دز به راه
نکرد ایچ بهرام یل را نگاه
چوآن دید بهرام ننگ آمدش
وگر چند شاهی بچنگ آمدش
فرستاد و او را همانگه ز راه
پیاده بیاورد پیش سپاه
چنین گفت پرموده او را که من
سرافراز بودم بهر انجمن
کنون بی‌منش زینهاری شدم
ز ارج بلندی بخواری شدم
بدین روز خود نیستی خوش منش
که پیش آمدم ای بد بد کنش
کنون یافتم نامهٔ زینهار
همی‌رفت خواهم بر شهریار
مگر با من او چون برادر شود
ازو رنج بر من سبکتر شود
تو را با من اکنون چه کارست نیز
سپردم تو را تخت شاهی و چیز

بهرام عصبانی میشود و با تازیانه به او ضربه ای میزند و پایش را در بند میکند و در خرگاهی تنگ میاندازدنش. خب این رسم رفتار با بزرگان نبوده و خراد که این را میبیند میگوید این پهلوان بزرگ (همان بهرام) به اندازه یک پشه هم خرد ندارد. بعد با دبیر بزرگ نزد بهرام میروند و می گویند این چه کاری بود که تو کردی. بهرام آن موقع متوجه میشود که کار او درست نبوده ولی دیگر کار از کار گذشته

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم
زگفتار پرموده آمد بخشم
بتندیش یک تازیانه بزد
بران سان که از ناسزایان سزد
ببستند هم در زمان پای اوی
یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
چو خراد برزین چنان دید گفت
که این پهلوان را خرد نیست جفت
بیامد بنزد دبیر بزرگ
بدو گفت کین پهلوان سترگ
بیک پر پشه ندارد خرد
ازی را کسی را بکس نشمرد
ببایدش گفتن کزین چاره نیست
ورا بتر از خشم پتیاره نیست
به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پراز بند و رخ لاژورد
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد
بدانست بهرام کان بود زشت
باب اندرافگند و تر گشت خشت

بهرام پشیمان میشود و اسبی زین میکند و میفرستد با تیغی هندی برای پرموده . پرموده هم سوار آن اسب میشود و راهی میشود. بهرام همراه او میرود و میگوید از این جسارتی که کرده ام به شاه نگو

پشیمان شد وبند او برگرفت
ز کردار خود دست بر سرگرفت
فرستاد اسبی بزرین ستام
یکی تیغ هندی بزرین نیام
هم اندر زمان شد به نزدیک اوی
که روشن کند جان تاریک اوی
همی‌بود تا او میان را ببست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
سپهبد همی‌راند با اوبه راه
بدید آنک تازه نبد روی شاه
بهنگام پدرود کردنش گفت
که آزار داری ز من درنهفت
گرت هست با شاه ایران مگوی
نیاید تو را نزد او آب روی

خاقان در پاسخ میگوید که من گله  آنچه بر من رفته را از بخت و اقبال میکنم و به شاه تو نمی گویم ولی اگر شهریار تو از این امر آگاهی نیابد که شهریار نیست

بدو گفت خاقان که ما راگله
زبختست و کردم به یزدان یله
نه من زان شمارم که از هرکسی
سخنها همی‌راند خواهم بسی
اگر شهریار تو زین آگهی
نیابد نزیبد برو بر مهی
مرا بند گردون گردنده کرد
نگویم که با من بدی بنده کرد

بهرام از گفتار او رنگش زرد میشود و می گوید که سخنهای اینچنین مگو. من بدخواه تو نبودم و به شاه نامه نوشتم و برایت امان خواستم

ز گفتار اوگشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن مهتر سرکشان
که تخم بدی تا توانی مکار
چوکاری برت بر دهد روزگار
بدو گفت بهرام کای نامجوی
سخنها چنین تا توانی مگوی
چرا من بتو دل بیاراستم
ز گیتی تو را نیکویی خواستم
ز تو نامه کردم بشاه جهان
همی زشت تو داشتم در نهان

خاقان می گوید سخن از گذشته می گویی که گذشت و رفت. تو خرد نداری و برای تو آشتی و خشم فرقی نمی کند. تو اگه به راه یزدان بودی اکنون چنان در دردسر نمیفتادی

بدو گفت خاقان که آن بد گذشت
گذشته سخنها همه باد گشت
ولیکن چو در جنگ خواری بود
گه آشتی بردباری بود
تو راخشم با آشتی گر یکیست
خرد بی‌گمان نزد تواندکیست
چو سالار راه خداوند خویش
بگیرد نیفتد بهرکار پیش
همان راه یزدان بباید سپرد
ز دل تیرگیها بباید سترد
سخن گر نیفزایی اکنون رواست
که آن بد که شد گشت با باد راست

بهرام می گوید که من گمان کردم که این رفتار من بین خود ما خواهد ماند ولی حالا که اینجوره اصلا وقتی رسیدی هر چه می خواهی بگو از حرف تو آبروی من کم نمیشود

زخاقان چوبشنید بهرام گفت
که پنداشتم کین بماند نهفت
کنون زان گنه گر بیاید زیان
نپوشم برو چادر پرنیان
چوآنجارسی هرچ باید بگوی
نه زان مر مراکم شود آب روی

خاقان میگوید که پادشاهی که متوجه کارهای خوب و بد زیر دستان نباشه و در قبال بد آنها خامش بماند که شهریار نیست. بهرام عصبانی میشد و میرود. خراد برزین میبیند و به بهرام می گوید که خشمت را کنترل کن که خاقان درست می گوید

بدو گفت خاقان که هرشهریار
که ازنیک وبد برنگیرد شمار
ببد کردن بنده خامش بود
برمن چنان دان که بیهش بود
چواز دور بیند ورا بدسگال
وگر نیک خواهی بود گر همال
تو را ناسزا خواند وسرسبک
ورا شاه ایران ومغزی تنگ
بجوشید بهرام وشد زردروی
نگه کرد خراد برزین بروی
بترسید زان تیزخونخوار مرد
که اورا زباد اندرآرد بگرد
ببهرام گفت ای سزاوار گاه
بخور خشم وسر بازگردان ز راه
که خاقان همی راست گوید سخن
توبنیوش واندیشه بدمکن
سخن گر نرفتی بدین گونه سرد
تو را نیستی دل پرآزار و درد

بهرام میگوید اصلا این به دنبال خون پدرش هست. خاقان می گوید هر کسی که مثل تو باشد به کژی و نابخردی دچار میشود. تو مرا از شاه می ترسانی؟ او همتای من است و دارای نژاد و با من درست رفتار خواهد کرد. تو هم برگرد و با من بیش از این صحبت نکن

بدو گفت کین بدرگ بی‌هنر
بجوید همی خاک وخون پدر
بدو گفت خاقان که این بد مکن
بتیزی بزرگی بگردد کهن
بگیتی هرآنکس که او چون تو بود
سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود
همه بد سگالید وباکس نساخت
بکژی ونابخردی سر فراخت
همی ازشهنشاه ترسانییم
سزا زو بود رنج وآسانییم
زگردنکشان اوهمال منست
نه چون بنده اوبدسگال منست
هشیوار وآهسته و با نژاد
بسی نامبردار دارد بیاد
به جان و سرشاه ایران سپاه
کز ایدر کنون بازگردی به راه
بپاسخ نیفزایی وبدخوی
نگویی سخن نیز تا نشنوی

بهرام که اینرا می شنود باز می گردد. خراد و دبیران و موبدان نامه ای به شاه می نویسند و اخبار را به او می دهند. بهرام هم به موبدان می گوید که وارد دژ شوید و از مال و اموال داخل دژ لیست بردارید تا ببینیم چه بکار میاید. آنقدر گنج و مال و منال در دژبود که هر چه می نوشتند به پایان نمیامد

چوبشنید بهرام زوگشت باز
بلشکر گه آمد گورزمساز
چو خراد برزین وآن بخردان
دبیر بزرگ ودگر موبدان
نبشتند نامه بشاه جهان
سخن هرچ بد آشکار ونهان
سپهدار با موبد موبدان
بخشم آن زمان گفت کای بخردان
هم اکنون از ایدر بدز درشوید
بکوشید و با باد همبر شوید
بدز بر ببیند تا خواسته
چه مایه بود گنج آراسته
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس
سیه شد بسی یازگار از شمار
نبشته نشد هم بفرجام کار

گنج های داخل دژ از زمان ارجاسپ و افراسیاب بود. حتی کمر سیاوش که در هر مهره اش سه تکه جواهر بود و گوشواره نادر سیاوش را که کیخسرو به لهراسپ داده بود و از لهراسپ به گشتاسپ رسید بود و بعد هم ارجاسپ آنرا به دژ آورده بود همه را نوشتند و یکجا گرد آوردند

بدز بر نبد راه زان خواسته
گذشته بدو سال و ناکاسته
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
ز دینار و گوهر که خیزد ز آب
همان نیز چیزی که کانی بود
کجا رستنش آسمانی بود
همه گنجها اندر آورده بود
کجا نام او در جهان برده بود
زچیز سیاوش نخستین کمر
بهرمهره‌ای در سه یاره گهر
همان گوشوارش که اندر جهان
کسی را نبود ازکهان ومهان
که کیخسرو آن رابه لهراسب داد
که لهراسب زان پس بگشتاسب داد
که ارجاسب آن را بدز درنهاد
که هنگام آنکس ندارد بیاد
شمارش ندانست کس در جهان
ستاره شناسان و فرخ مهان
نبشتند یک یک همه خواسته
که بود اندر آن گنج آراسته
فرستاد بهرام مردی دبیر
سخن گوی و روشن دل و یادگیر
بیامد همه خواسته گرد کرد
که بد در دز وهم به دشت نبرد

در میان این گنج دو جفت گوشواره و یک جفت کفش بود همه گوهر نشان، شمش طلا و دو برد یمانی زربفت که هر کدام یک من وزنشان بوده. بهرام که با رسم و شیوه کارها آشنا نبود دو برد یمانی و یک جفت کفش را از میان گنچ برمیدارد و در لیست اموال نمیاورد. بعد همه اموال را بار شتر میکنند تا به سمت ایران بفرستند

ابا خواسته بود دو گوشوار
دو موزه درو بود گوهرنگار
همان شوشه زر وبرو بافته
بگوهر سر شوشه برتافته
دو برد یمانی همه زربفت
بسختند هر یک بمن بود هفت
سپهبد زکشی و کنداوری
نبود آگه از جستن داوری
دو برد یمانی بیکسونهاد
دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد
بفرمود زان پس که پیداگشسب
همی با سواران نشیند براسب
زلشکر گزین کرد مردی هزار
که با اوشود تا درشهریار
زخاقان شتر خواست ده کاروان
شمرد آن زمان جمله بر ساروان
سواران پس پشت وخاقان زپیش
همی‌راند با نامداران خویش

خاقان به نزد هرمزد میرسد. از اسب فرود میاید و به دیدار شاه میرود. شاه هم او را میپذیرد و پیاده خاقان و هرمزد به تخت گاه میروند

چو خاقان بیامد به نزدیک شاه
ابا گنج دیرینه و با سپاه
چوبشنید شاه جهان برنشست
به سر بر یکی تاج و گرزی بدست
بیامد چنین تا بدرگه رسید
 دهلیز چون روی خاقان بدید
همی‌بود تا چونش بیند به راه
فرود آید او همچنان با سپاه
ببیندش و برگردد از پیش اوی
پراندیشه بد زان سخن نامجوی
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب
ابا موبد خویش پیداگشسب
فرود آمد از اسب خاقان همان
بیامد برشاه ایران دمان
درنگی ببد تا جهاندار شاه
نشست از بر تازی اسبی سیاه
شهنشاه اسب تگاور براند
بدهلیز با او زمانی بماند
چوخاقان برفت از در شهریار
عنانش گرفت آن زمان پرده دار
پیاده شد از باره پرموده زود
بران کهتری جادوییها نمود
پیاده همان شاه دستش بدست
بیا و در او را بجای نشست
خرامان بیامد به نزدیک تخت
مراورا شهنشاه بنواخت سخت

ایوان آراسته شده و هرمزد خیلی خاقان را تحویل میگیرند. گنجی هم که همراه آورده بود را هم در میدان میگذارند و خاقان هفت روز استراحت می کند. روز هشتم جشنی بپا میکنند

بپرسید و بنشاختش پیش خویش
بگفتند بسیار ز انداره بیش
سزاوار او جایگه ساختند
یکی خرم ایوان بپرداختند
ببردند چیزی که شایسته بود
همان پیش پرموده بایسته بود
سپه را به نزدیک او جای کرد
دبیری بدان کاربر پای کرد
چو آگه شد از کار آن خواسته
که آورد پرموده آراسته
به میدان فرستاده تا همچنان
برد بار پرمایه با ساروان
چوآسود پرموده از رنج راه
بهشتم یکی سور فرمود شاه

خاقان و جهاندار با هم مینشینند و شاه دستور میدهد تا بار شترها که همان گنج خاقان بوده را میاورند و به بزرگان نشان می هند. هر چه میشمردند تمام نمی شده با اینکه صدهزار نفر را گماشته بودند تا گنج را بشمرند. روز بعد هم از اول صبح خوانی پهن کردند و شاه نشست. پنجاه هزار نفر بار بر پشتشان  از میدان بردند. خلاصه آنقدر گنج بود که از گنج خاقان به اندازه صد گنج ساخته شد 

چو خاقان زپیش جهاندار شاه
نشستند برخوان او پیش گاه
بفرمود تابار آن شتران
بپشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشیدن شمار
بیک روز مزدور بدصدهزار
دگر روز هم بامداد پگاه
بخوان برمی‌آورد وبنشست شاه
زمیدان ببردند پنجه هزار
هم ازتنگ بر پشت مردان کار
از آورده صد گنج شد ساخته
دل شاه زان کار پرداخته

یک تخت جامه را شاه دستور میدهد که پیش سپاه بیاورند با کمری گوهر نگار که ارزشش را نمیشده حساب کنند. از آیین گشسپ شاه می پرسد که به نظر تو کار بهرام چوبینه چگونه است
 
یکی تخت جامه بفرمود شاه
کز آنجا بیارند پیش سپاه
همان بر کمر گوهر شاهوار
که نامد همی ارز او در شمار
یکی آفرین خاست از بزمگاه
که پیروز باداین جهاندار شاه
بیین گشسب آن زمان شاه گفت
که با او بدش آشکار و نهفت
که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی به کار آورد کینه را

آیین گشسپ هم میگوید که بهرام رسم و رسوم را بجا نمیاورد و نو آیینی دارد. شاه هم به اندیشه فرو میرود

چنین گفت آیین گشسب دبیر
که‌ای شاه روشن دل و یادگیر
بسوری که دستانش چوبین بود
چنان دان که خوانش نو آیین بود
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه بدیک زمان

همان موقع سواری میاید و خبر میدهد که دوبرد یمانی و جفتی کفش و  گوشوار را بهرام برداشته که خب چون بسیار هم در جنگ سختی کشیده چیزعجیبی نیست. شاه هم از شاهک میپرسد که هر چه را که اتفاق افتاده بگو و او هم اینچنین میکند

هیونی بیامد همانگه سترگ
یکی نامه‌ای از دبیر بزرگ
که شاه جهان جاودان شادباد
همه کار اوبخشش وداد باد
چنان دان که برد یمانی دوبود
همه موزه از گوهر نابسود
همان گوشوار سیاوش رد
کزو یادگارست ما را خرد
ازین چار دو پهلوان برگرفت
چو او دید رنج این نباشد شگفت
زشاهک بپرسید پس نامجوی
کزین هرچ دیدی یکایک بگوی
سخن گفت شاهک برین‌همنشان
برآشفت زان شاه گردنکشان

شاه عصبانی میشود و میگوید این بهرام خودش را گم کرده خاقان چین را که زده. بعدش هم گوشواره به چه کارش میاید، مگر او شهریار است؟

هم اندر زمان گفت چوبینه راه
همی گم کند سربرآرد بماه
یکی آنک خاقان چین رابزد
ازان سان که ازگوهر بد سزد
دگر آنک چون گوشوارش به کار
بیامد مگرشد یکی شهریار
همه رنج او سر به سر بادگشت
همه داد دادنش بیداد گشت

بعد شاه پرموده را می خواند و به او می گوید که بیا سوگندمان را تازه کنیم. خاقان هم سوگند می خورد که از شاه سر نتاباند

بگفت این و پرموده را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند
ببودند وخوردند تا شب زراه
بیفشاند آن تیره زلف سیاه
بخاقان چین گفت کز بهر من
بسی زنج دیدی توازشهرمن
نشسته بیازید ودستش گرفت
ازو ماند پرموده اندر شگفت
بدو گفت سوگند ما تازه کن
همان کار بر دیگر اندازه کن
بخوردند سوگندهای گران
به یزدان پاک وبه جان سران
که از شاه خاقان نپیچد به دل
ندارد به کاری ورا دلگسل
بگاه وبتاج و بخورشیدوماه
بذرگشسب و به آذرپناه
به یزدان که او برتر ازبرتریست
نگارندهٔ زهره ومشتریست
که چون بازگردی نپیچی زمن
نه از نامداران این انجمن
بگفتند وز جای برخاستند
سوی خوابگه رفتن آراستند

فردای آنروز شاه خلعتی آراسته آماده کرده بود با اسب و کلاه به خاقان میدهد و دو منزل هم با او میرود و او را راهی میکند تا به سرزمین خود برگردد

چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب
سرتاجداران برآمد زخواب
یکی خلعت آراسته بود شاه
ز زرین وسیمین و اسب وکلاه
به نزدیک خاقان فرستاد شاه
دومنزل همی‌رفت با او به راه
سه دیگر نپیمود راه دراز
درودش فرستاد وزو گشت باز

وقتی به بهرام خبر میرسد که شاه به خاقان خلعت داده و او را بازگردانده. به استقبال خاقان میرود و مرتب هم عذرخواهی میکند. ولی خاقان او را نمیپذیرد و از دیدار او سر می تاباند. اینگونه سه منزل را می پیماند و خاقان به بهرام هیچ محل نمی گذارد و روز چهارم خاقان کسی را میفرستد تا به بهرام بگوید که از همینجا برگرد

چو آگاهی آمد سوی پهلوان
ازان خلعت شهریار جهان
زخاقان چینی که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد به راه
پذیره شدش پهلوان سوار
از ایران هرآنکس که بد نامدار
علف ساخت جایی که اوبرگذشت
به شهروده و منزل وکوه دشت
همی‌ساخت پوزش کنان پیش اوی
پراز شرم جان بداندیش اوی
چوپرموده را دید کرد آفرین
ازو سربپیچید خاقان چین
نپذرفت ازو هرچ آورده بود
علفت بود اگر بدره وبرده بود
همی‌راند بهرام با او به راه
نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه
بدین گونه برتاسه منزل براند
که یک روز پرموده اورانخواند
چهارم فرستاد خاقان کسی
که برگرد چون رنج دیدی بسی

بهرام که اینچنین میشنود باز میگردد و مدتی در بلخ ناراحت میماند. می داند که هرمزد شاه از دست او دلخور شده. خودش هم پشیمان بود که چرا خاقان را آزار داده و چرا بی اجازه از گنج خاقان برای خود برداشته بود

چوبشنید بهرام برگشت از وی
بتندی سوی بلخ بنهاد روی
همی‌بود دربلخ چندی دژم
زکرده پشیمان ودل پر زغم
جهاندار زو هم نه خشنودبود
زتیزی روانش پراز دود بود
از آزار خاقان چینی نخست
که بهرام آزار او را بجست
دگر آنک چیزی که فرمان نبود
ببرداشتن چون دلیری نمود

حال سر بهرام چه بلایی میاید،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

بهرام چوبین از شخصیت های تاریخی شاهناه است. کمی در مورد او ازاین  منبع می خوانیم:
بهرام چوبین یا وهرام چوبین یا بهرام ششم پسر بهرام گشنسپ از خاندان مهران، یکی از خاندانهای اشکانی-ساسانی و از مردم ری بود. او به سبب بلندی قد، به چوبین (مانند چوب) نامبردار شده بود. او را مهر بندک یا دوستدار مهر مینامیدند و این تبار اشکانی او را نیز نشان می دهد. مینورسکی لقب بهرام را با واژه ی دیلمی ژوبین یا زوبین، به معنی نیزه مربوط دانسته و برخی دیگر از پژوهشگران شوبین و چوبین را شکلهای دیگری از واژۀ شواتیر یا شیواتیر(آرش) شمرده‌اند.
بهرام چوبین خود را از تبار اشکانیان می‌دانست و برخی مانند گردیزی و تبری وی را از فرزندان پهلوان ایرانی گُرگین، پسر میلاد، و نیز از نسل تیرانداز مشهور ایرانی،آرش دانسته‌اند. به روایت تبری، بهرام چوبین را در تیراندازی با آرش همانند می‌کردند. شهرت بهرام چوبین در تیراندازی بدان پایه بوده است که ابن‌ندیم از کتابی در آیین تیراندازی نام می‌برد و آن را به بهرام چوبین ـ و یا بهرام‌گور ـ نسبت می‌دهد. در شاهنامه نیز وصف تیراندازی بهرام به شابه(سابه، ساوه) شاه، فرمانروای ترکان بسیار شبیه وصف تیراندازی رستم به اشکبوس است. شباهت این دو صحنه، نمودار همانندی این دو پهلوان در جنگاوری و تیراندازی از نگاه فردوسی است.


کلماتی که آموختم
دهاده = [ دِدِه ْ ] (اِ مرکب ) تکرار زدن . (انجمن آرا). آواز ده و ده . بزن بزن . (یادداشت مؤلف ). || بگیر بگیر. گیرودار جنگ . غوغای جنگ 
سامان جنگی = آرایش جنگی
تنبل = [ تُم ْ ب ُ / تَم ْ ب ُ ] (اِ) حیلت و مکر بود
گوانجی = [ گ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (ظ. از: گوان (ج ِ گو) + جی ، پسوند اتصاف ، قیاس شود بامیانجی ) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین )
فسوس = [ ف ُ ] (اِ) بازی و ظرافت
ستام = [ س ِ ] (اِ) ساخت و یراق زین اسب
شوخ چشم =گستاخ و بی ادب
خرگاه = خیمه
همبر = همراه و قرین و نظیر
شوشه = شبیه شمش
سختن = وزن کردن
دهلیز = دالان
تنگ = تخمیناً. قرب . بالغ بر : مشرکان بیامدند تنگ هزار مرد. (ابوالفتوح رازی ). || (اِ) یک لنگه بار. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). نیم بار. (انجمن آرا) (آنندراج ). جوال . لنگه بار. عدل . (فرهنگ فارسی معین ). بار ستور و امثال آن .

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
کسی را که خون ریختن پیشه گشت
دل دشمنان پر ز اندیشه گشت
بریزند خونش بران هم نشان
که او ریخت خون سر سرکشان

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان

قسمت های پیشین

 نامه سرزنش هرمز ببهرام و فرستادن دوکدان و جامه زنان برای او ص 1728

© All rights reserveded

No comments: