Showing posts with label داستان های فارسی. Show all posts
Showing posts with label داستان های فارسی. Show all posts

Saturday, 19 March 2011

گنجشک، بادکنک، ییرمرد و تلفن

گرمای آفتاب بهاری زیر پوستش جا خوش کرده بود، دکمه های کتش را باز کرد و نقس عمیقی کشید.  گنجشکی جیک جیک کنان از لابلای برگهای نوپای درخت نارون کنارش پر کشید. سرش را بالا گرفت و نگاهش گنجشک را که در آبی آسمان بی لکه محو میشد بدرقه کرد. کمی مکث کرد و سپس سلانه سلانه خودش را به محل ملاقاتشان نزدیک کرد. زیر لب با خودش حرف میزد

خدایا چی میشه که سر قرار نباشه. تو روزهای اخیر به اندازه کافی با بی محلی زمینه رو برای رفتنم آماده کردم. ولی نمیدونم  چرا دل نمی کنه! هر بار که به بهانه ای دلش رو میشکنم بعد از یه اعتراض کوتاه می بخشه و فراموشش میشه. کاش خودش بره و وجدانم رو بیشتر از این اذیت نکنه،  دلم نمیاد بهش بگم دیگه دوسش ندارم و باز گریشو ببینم

به انبوه جمعیتی که در کنار استخر پارک بالا و پایین میرفتند پیوست، بعد از مدت کوتاهی در گوشه ای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. او را دید که روی نیمکتی نشسته و به گریه کودکی که از صدای ترکیدن بادکنک صورتیش ترسیده بود ماتش برده بود. خودش را کمی عقب کشید، در پشت سکوی سیمانی که چند شیر آب را در حصار گرقته بود پناه گرفت. لحظه ای تامل کرد و بعد به تندی در جهت مخالف براه افتاد. سعی میکرد که نشانه هایی از آدمها و حوادث اطراف را بخاطر بسپارد تا گواهی باشند بر حضور به موقعش در محل قرار. از پیرمرد عصا بدست  با عینک ته استکانی که در کنار راه ایستاده بود و با تنه ای تقریبا تعادلش را از دست داد، عذرخواهی کرد و به شتاب گذشت

"این همه آدم کجا بودن! همه شهر ریخته تو همین یه وجب پارک"

تلفنش زنگ خورد. به شماره ای که بر صفحه آن حک شده بود نگاهی انداخت

" جوابش رو نمیدم، بعدا میگم که تلفنم رو تو باشگاه جا گذاشته بودم. ...آره اینطوری بهتره. میگم اومدم و کلی هم منتظرت شدم ولی تو نیومدی. منم تلفتنم همراهم نبود کار هم داشتم و نمیشد بیشتر از اون بمونم باید میرفتم. دلم برات تنگ شده بود، یه بچه هم  که بادکنکش ترکیده بود با جیغاش رو اعصابم راه   میرفت .....

تلفن بعد از هفت زنگ خاموش شد


++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

زودتر از وقت قرار خودش را به پارک رساند. دلشوره ای که از مدتها پیش همراهیش میکرد، این بار هم حاضر بود.  نیمکتی  خالی در کنار استخر پیدا کرد و گوشه آن نشست. کیفش را در آغوشش فشرد و لبانش را گاز گرفت. لحظه ای به گنجشکی که در آسمان پرواز میکرد چشم دوخت. سرش را پایین انداخت و جز هر چند گاه یک بار به دور و بر خود نگاه نمیکرد. هر بار چشمانش با نگاههای کنجکاو و نامهربان دیگران تلاقی میکرد. شیون کودکی که بلافاصله صدای ترکیدن بادکنکی را دنبال کرد اضطرابش را شدیدتر کرد. تلفنش را بعد از چند بار چک کردن ساعت از کیفش بیرون کشید و شماره گرفت ولی بی هیچ صحبتی از جا برخاست و به سمت خروجی پارک براه افتاد. پیرمردی با عینک ته استکانی که بر عصایش تکه زده بود را پشت سر گذاشت. درست قبل از اینکه وارد خیابان شود به عقب نگاهی کرد و با صدایی بلند که توجه عابران را بخود جلب می کرد گفت

"دیگر صدای تیشه قدمهایش در بیستون دل طنینی نخواهد داشت"

© All rights reserved

Monday, 7 February 2011

افسانه کمالا و شفانون

به افسانه های کهن فارسی علاقه زیادی دارم. نمی خواهم در مورد اهمیت این بخش از ادبیات فارسی چیزی بنویسم، سررشته ای نیز در این مقوله ندارم. ولی به عنوان یک خواننده یکی از نکات مهم این داستان ها  برایم آشنایی سطحی و کلی با رسومی و عاداتی  (چه ناپسند و چه شایسته) است که پس از گذشت سالیان سال برخی از آنها زنده نگه داشته شدند و برخی به فراموشی سپرده شدند. البته اگه فرض بگیریم که این افسانه ها نوعی بیان شرایط حاکم بر جامعه در زمان پیدایش آنها بوده

داستان زیر خلاصه ای است از یکی از داستان های کتاب پانزده افسانه از افسانه های روستائی ایران ( حسین کوهی کرمانی، انتشارات ابن سینا، 1348). داستان یک داستان طنز نیست ولی مثلا با نگاه طنزآلود خلاصه نویسی کردم. پارازیت های فکری خودم را در داخل پرانتز نوشتم تا از جریان داستان جدا باشند

***
روزی از روزها شفانون (دختر یه پادشاه) چشمش میفته به جوان خوش قد و بالایی  به اسم کمالا. طبق معمول هم یک دل نه صد دل عاشقش میشه (راستی چطوریه که تو داستان ها همه با همون نگاه اول عاشق میشن؟ اصلا فرق یک دل با صد دل عاشقی چیه؟) باری، شفانون از کمالا می خواهد که شب رو مهمونش بشه (این هم از اون مواردیه که قابل تامله) 

کمالا خواهش می کنه که بذار برم و میگه که راهم دوره و دشمن دارم
رهوم دورست منزل کافرستون -- که می ترسم بمونم در زمستون

ولی این حرفا به گوش شفانون نمیره و در جوابش میگه
اگر صد سال بمونی در زمستون -- هم اسبوت جو دهم هم خود در شبستون
خصیل اسب تو مونی شکر دوم -- جو و اسب ترا بادوم تر دوم
بجای کاه اسبوت ینجه آروم -- بپا میخ طلائیش گذاروم

خلاصه به اصرار، کمالا از اسب پایین میاد و سر سفره شفانون که از پوست پلنگ بوده حاضر میشه. بعد شام دختر از کمالا می پرسه که خب حالا کجا میخوابی؟ کمالا میگه من تو ایوان میخوابم. شفانون هم میگه 
بایوون خفتنت حرفی ندارم -- ولی از دشمنات اندیشه دارم
(الزلما این اشاره ای به خواسته های غیر مشروع نیست، خب شایدم هست. به هر حال گویا طرف زیر بار نرفته)

کمالا رو ایوان می خوابه و قراره که صبح سحر به راهش ادامه بده. صبح که میشه خروس میخوانه، شفانون عصبانی میشه
خروسک تو میخوان وقت سحر نیست -- که یار از من جدا کردن محل نیست
خروسک گر بخوانی لال گردی -- ز چش کور و زتن بیمار گردی
(حالا معلوم نیست که این یه نفرین بوده و یا یه تهدید جدی. در ضمن بر سر اون خروس چی میاد معلوم نیست!)

به هر حال با کمی تاخیر صبح روز بعد کمالا راهی میشه. ولی قبل از رفتن به شفانون میگه میخوام به عنوان یادگاری اون پوست پلنگ رو که دیشب روش شام خوردیم بهم بدی (نه دیگه، نه! هم خوردن و هم بردن؟). شفانون هم میگه میترسم که برادرام از روی این بشتاسنت و دمار از روزگارت درآوردند (این برادران هم که گویا کار دیگه ای ندارن) ولی کمالا میگه که باکی نیست
پوست پلنگ را میگیره و راهی میشه

از طرفی شفانون نوکری داشت که خبر مهمانی شب رو برای برادرهای شفانون میبره. وصف کمالات این نوکر را دقیقا از خود کتاب نقل میکنم
"از قضای فلکی شفانون یک نوکر خیلی بد حنس و کجل و نامرد داشت"
(خلاصه برادرها که ماجرا رو میشنوند کمر به قتل کمالا میبندند (طبیعتا

شفانون نگران میشه و اونم بدنبال کمالا راه میفته. اول برادرها به کمالا میرسن، به حیله ازاسب پایینش می کشند و او را میکشند. شفانون هم که این ماجرا را میبینه خودش رو میکشه. همونجا دو تا قبر میکنن و این دو عاشق (البته بنده هیچ نشانی برای علاقه کمالا به شفانون ندیدم ولی فرض رو بر این می گیریم که عاشق بوده  (خب، اینم از آخر و عاقبت عشق. شاید مرگ دلبر همراه با خودکشی دلباخته مرز بین یک دل و صد دل عاشقیه)

 جالب اینه که اون طرف که اینها رو لو داده بوده، از کرده خودش پشیمون میشه (ولی حالا بشنوید که چطور خبرچینیش رو میخواد جبران کنه). یه قبر میکنه بین قبر این دو عاشق، وصیت میکنه که اونجا خاکش کنند و بعد خودش رو میکشه. خلاصه اونم یین این دو نفر دفن میشه. (ای بابا هر کی هر وصیتی کرد که نباید اجرا بشه که! حالا اون رو بی فکری یه چیزی گفته. وایستا ببینم! شاید هم این قانون بدی نباشه. حانواده گرامی بنده باید همین جا به اطلاع برسونم که بدم نمیاد تو فروشگاه
Harrods
دفن بشم. شب ها هم لطفا کسی یادم نکنه چون روحم خیلی کار و خرید داره .. کلی از ماجرا پرت شدیم! خب برگردیم به موضوع اصلی)

 خلاصه دوتا سرو از خاک دو عاشق سبز میشه و یه خار بوته از قبر وسطی (به بابا، انگار اون دتیا هم همین نوشته رو پیشونی قراره باقی بمونه، گفتیم حداقل جسم که می یوسه و از بین میره و لی نمیدونستیم که نوشته های اقبال ابدی هستند، ای روزگار روزگار)
  

© All rights reserved

Sunday, 25 January 2009

خاله سوسکه



خاله #سوسکه داستانی است که گرچه در نگاه اول کودکانه می نماید، حاوی نکات ریز بسیاری می باشد. #داستان موجودی از جنس مونث که برای انتخاب #همسر پا پیش می گذارد. حتی در جستجوی جفت ایده-آلش راهی مقصدی نامعلوم هم می شود. در این راه از تمام ابزاری که در اختیار دارد بهره برده (از پوشیدن بهترین لباسهایش و آرایش خود به بهترین ترتیب ممکن ابایی ندارد). به قصد شکار #دلدار راهی می شود ولی با خواستۀ خود کاملا آشناست و #مدعیون را بدون موفقیت در آزمون ملاکهایش نمی پذیرد. با توجه به تمامی محدودیت های سنتهای دست و پا گیر جامعه (خصوصا برای جنس مونث)، باید به همت خاله سوسکه آفرین گفت. از دیگر نکات جالب این قصه این است که #قهرمان مونث داستان برخلاف دیدگاه عرف معمول #جامعه ماهیتی منفور و #محکوم ندارد
 جور دیگر باید دید" #سهراب #سپهری"
________

خاله سوسکه از شخصیتهای شهرقصه بیژن مفید
نویسنده در مقدمه ی این نمایشنامه چنین می‌نویسد: «شهر قصه در اصل از یک روایت عامیانه گرفته شده، منتها من به این روایت شکلی تمثیلی داده‌ام. من در این نمایشنامه کوشیدم تا نظمی را که خاص زبان این قبیل روایت‌های عامیانه است در گفت و گوی آدم‌های این نمایش حفظ شود. «شهر قصه» حکایت دردناک آدمی است که نادانی ‌ها، خرافات و سنت‌ها و نظام‌های تحمیل شده‌ای زندگیش را محدود کرده‌اند."

© All rights reserved