Showing posts with label خاطرات شهیره. Show all posts
Showing posts with label خاطرات شهیره. Show all posts

Tuesday, 16 September 2014

خاطرات ایران - تابستان 1393

جمعه 11 جولای، چهارمین روز اقامت در ایران

ب دنبالمون  آمد و به اتفاق آمدیم پارک ملت. اولین باری است که قسمت بانوان پارک را تجربه می کنم. راستی چرا نمی گویم قسمت زنان؟ عجیبه که نسبت کلمه زن به بانو مثل نسبت کلمه مرد به آقا نیست، البته متاسفانه! نمی خواهم از موضوع پرت بشوم. به قول معروف  "این هم بمونه"، برگردیم سر موضوع قبلی. وسایل ورزشی این قسمت گرچه خیلی زمخت وشاید هم کمی غیر استاندارد هستند، ولی خوبند و قابل استفاده. چند نفر مشغول راه پیمایی و استفاده از دستگاه ها و حتی استراحت روی نیمکت ها هستند. در سایه درختان نشستن و گوش دادن به صدای فش فش فواره های چرخان که چمن ها را آبیاری می کنند آرامش بخش است. به راستی چقدر پرورش گل و گیاه در گرمای ایران و خشکی تابستان کار شاقی باید باشد. آفرین به باغبان های شهرداری. از انصاف نگذریم این یکی کار را بخوبی انجام می دهند. به صداهای نامفهوم و خنده های گهگاه  گروهی که روی نیکمتی نه چندان دور نشسته اند و وزوز  مگسی در اطراف گوش می دهم. چقدر کلاغ های اینجا با قسمت خاکستری تیره روی بدنشان برایم غریبه اند 
+++
 با مادرم از شدت گرما به پشت بام پناه آوردیم. چیزی به اذان مغرب نمانده. با اینکه ماه رمضان است و نزدیک افطار، هر چه گوشهایم را تیز می کنم از صدای اذان خبری نیست. البته صدایی نه چندان قابل تشخیص که معلوم نیست اذان است یا دعای قبل افطار از سمتی نامشخص بگوش میرسد که در همهمه عبور ماشین ها  و صداهای گنگ دیگر گم میشود.  یاد سفر قبلم افتادم صدای بلندگوی دبستان پسرانه ای که چهار کوچه با ما فاصله دارد هر روز بیدارم می کرد. یک دو سه، یک؛ یک دو سه، دو؛ یک دو سه ، سه .... یادمه چند بار می خواستم نامه ای خطاب به مدیر دبستان بنویسم که آقا حالا حتما باید صدای بلند گو ... ولش کنیم. الان که دارم این جریان را می نویسم یاد پدربزرگم افتادم. روحش شاد. زمان انقلاب بود و مادربزرگم مریض احوال. به عده ای که برای تکبیر گفتن در محله دورهم جمع شده بودند گفته بود که ما مریض داریم، لطفا آهسته تر. در پاسخ همسایه گفته بود: نه نمیشه! باید چنان فریاد بزنی که زمین زیر پاهات بلرزه. انگار بازم از ماجرا پرت افتادم.  دلم برای خاطرات اون روزها و ماه رمضان که دسته جمعی روزه می گرفتیم، روزهایی که پایان روز  با صدای اذان و ربنا قبل از آن رسما اعلام می شد، لک زده. ولی خب، اینهم خود مدلی است، مدل سال 93. ولی خودمونیم انگار ما جز افراط و تفریط هیچ طریق دیگری را نمی خواهیم یا نباید تجربه کنیم یا صدای بلندگوها وقت و بی وقت کر کننده است یا صدای اذان مغرب در ماه رمضان هم غیر قابل شنیدن 
+++
 چکیده پیام درگوشی: یعنی تا این حد؟ بعضی اوقات دل بدجوری هوای گریه می کند

© All rights reserved

Monday, 11 November 2013

سن ها بالا می رود ولی عادت ها ثابت می مانند

هم به تحصیل زبان مشغول بودم و هم برای خواندن دروس پیش دانشگاهی به کالج می رفتم. هر روز با کلی آموختنی سر و کله می زدم؛ چه در زمینه علمی و چه اجتماعی بخصوص در باب آداب و رسوم غربی. روزی قرار بود که با تعدادی از همکلاسان به رستوران برویم. شخصی داوطلب رزرو میزی در مکانی مناسب شد و روز بعد اعلام کرد که به فلان رستوران می رویم. از میان هشت، نه نفرمان، یکی از دخترها کمی ناراحت شد و گفت که در این صورت من نمی توانم با شما بیایم چون قیمت غذا در این رستوران برای من زیاد است

شخصی که عهده دار تهیه جا شده بود بلافاصله پرسید: "تو کجا را پیشنهاد می دهی؟" و طرف مقابل هم گفت: "راستش براحتی استطاعت پرداخت بهای غذای بیرون مگر فست فود* را ندارم. با این حال اگر به رستورانی کم خرجتر بروید همراهتان میایم." برنامه ریز پرسید: "آیا می توانی پول غذای مک دونالد را بدهی؟" و چون دختر برایش مقدور بود تصمیم گرفتیم همگی به مک دونالد برویم. جالب تر از صحنه بها ندادن به موقعیت مالی افراد گروه که آن روز شاهدش بودم دنباله ماجرا بود. در طی روزهای بعد نه کسی به دختر مذکور فخری فروخت، نه بر او ترحم کرد، نه منتی سر او گذاشت و نه کلا رفتارش با او فرق کرد. سن افراد در گروه ما بین 17 تا 20 بود. با خودم فکر کردم که اگر چنین موقعیتی در جمع دوستان ایرانی پیش بیاید آیا وضع به همین صورت پایان خواهد یافت

از آن زمان سالها گذشته ولی واقعه ای اخیرا مرا به یاد سوال قدیمی ام انداخت. دوست من چرا باید دیگران را در موقعیتی بگذاری که موجب شرمندگی گروهی شوی. در میان ایرانی ها خیلی ها معتقدند که باید صورتت را با سیلی سرخ کنی تا که دیگران را خوش آید. حکایت، دورهم بودن است و نه مسابقه تعداد ستاره های مکان انتخابی


* fast food
© All rights reserved

Friday, 15 March 2013

خاطره


عجیبه! بعد از این همه سال لحظه ای را که در این خانه مهمان بودم به یاد میاورم. البته در آن موقع حیاط و حوض بزرگ آن از قسمت ساختمان تفکیک شده بود و تمامی حیاط خانه قسمت باریک کنار عمارت بود که به در ورودی ختم میشد. آن روز پشت شیشه های بزرگ همین سالن نشستیم، نزدیک ظهر بود و صاحب خانه به اصرار ما (من و مادرم) را برای نهار نگه داشت؛ نهار قورمه سبزی (که هنوز طعم آن را به خاطر دارم) داشتند. نمی دانم آیا هنوز این خانه پابرجاست و یا اینکه با ویروس آپارتمان سازی از پای در آمده 

روح صاحب خانه شاد



© All rights reserved