Showing posts with label اندرز در شاهنامه. Show all posts
Showing posts with label اندرز در شاهنامه. Show all posts

Thursday, 8 August 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 178

داستان تولد شاپور دوم را خواندیم و اینکه وقتی پدرش اورمزد از دنیا می‌رود او هنوز به دنیا نیامده. با این حال برای پادشاهی انتخاب می‌شود و فقط چهل روز داشته که مراسم تاجگزاری او برپا می‌شود

شهرو نام موبدی بود که به جای شاپور فرمانروایی می‌کرده تا او بزرگ شود

یکی موبدی بود شهرو به نام
خردمند و شایسته و شادکام
بیامد به کرسی زرین نشست
میان پیش او بندگی را ببست
جهان را همی داشت با داد و رای
سپه را به هر نیک و بد رهنمای
پراگنده گنج و سپاه ورا
بیاراست ایوان و گاه ورا

به این ترتیب پنج سال گذشت تا شبی شاپور و شهرو با هم نشسته بودند، وقتی خورشید غروب کرد سر و صدایی برخاست. شاپور پرسید که چه خبر است و این سروصدا چیست. شهرو هم توضیح داد که بازاریها و چاره‌جوها از دوطرف بهم می‌رسند و می‌خواهند که از دجله عبور کنند ولی پل روی رودخانه باریک است و عبور هر دو گروه با هم خطرناک هست  

چنین تا برآمد برین پنج سال
برافراخت آن کودک خرد یال
نشسته شبی شاه در طیسفون
خردمند موبد به پیش اندرون
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدید آمد آن چادر لاژورد
خروش آمد از راه اروندرود
به موبد چنین گفت هست این درود
چنین گفت موبد بران شاه خرد
که ای پاک‌دل نیک پی شاه گرد
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه بنهاد روی
چو بر دجله بر یکدگر بگذرند
چنین تنگ پل را به پی بسپرند
بترسد چنین هرکس از بیم کوس
چنین برخروشند چون زخم کوس

شاپور هم می‌گوید که باید پلی دیگر زده شود یکی برای رفتن و یکی هم برای برگشتن

چنین گفت شاپور با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان
پلی دیگر اکنون بباید زدن
شدن را یکی راه باز آمدن
بدان تا چنین زیردستان ما
گر از لشکری در پرستان ما
به رفتن نباشند زین سان به رنج
درم داد باید فراوان ز گنج
همه موبدان شاد گشتند سخت
که سبز آمد آن نارسیده درخت

موبد هم دستور داد تا پلی دیگر بسازند. مادر شاپور از تدبیر شاپور خرسند می‌شود و برای پروشش او فرهنگیان را می‌گمارد. چندی نگذشت که شاپور از آموزگاران خود نیز پیشی گرفت

یکی پل بفرمود موبد دگر
به فرمان آن کودک تاجور
ازو شادمان شد دل مادرش
بیاورد فرهنگ جویان برش
به زودی به فرهنگ جایی رسید
کز آموزگاران سراندر کشید

وقتی شاپور هفت ساله می‌شود جنگجویی و رسم همآورد گرفتن و چوگان بازی را فرامی‌گیرد و در هشت سالگی آیین تاج و تخت را و اصطخر را برای پاییتخت خود انتخاب می‌کند

چو بر هفت شد رسم میدان نهاد
هم‌آورد و هم رسم چوگان نهاد
بهشتم شد آیین تخت و کلاه
تو گفتی کمر بست بهرامشاه
تن خویش را از در فخر کرد
نشستنگه خود به اصطخر کرد
بر آیین فرخ نیاکان خویش
گزیده سرافراز و پاکان خویش

مدتی که گذشت سپاهی به فرماندهی طایر به طیسفون حمله می‌کند و نوشه از بازماندگان نرسی (پدربزرگ شاپور) را با خود به اسارت می‌برد

چو یک چند بگذشت بر شاه روز
فروزنده شد تاج گیتی فروز
ز غسانیان طایر شیردل
که دادی فلک را به شمشیر دل
سپاهی ز رومی و از قادسی
ز بحرین و از کرد وز پارسی
بیامد به پیرامن طیسفون
سپاهی ز اندازه بیش اندرون
به تاراج داد آن همه بوم و بر
کرا بود با او پی و پا و پر
ز پیوند نرسی یکی یادگار
کجا نوشه بد نام آن نوبهار
بیامد به ایوان آن ماه‌روی
همه طیسفون گشت پر گفت‌وگوی
ز ایوانش بردند و کردند اسیر
که دانا نبودند و دانش‌پذیر

یک‌سال نوشه به اسارت طایر می‌ماند و از او باردار می‌شود. فرزند او دختری بود به نام مالکه که شبیه خود نرسی بود

چو یک سال نزدیک طایر بماند
ز اندیشگان دل به خون در نشاند
ز طایر یکی دختش آمد چو ماه
تو گفتی که نرسیست با تاج و گاه
پدر مالکه نام کردش چو دید
که دختش همی مملکت را سزید

وقتی شاپور بیست و شش سالش می‌شود دوازده هزار نفر از لشکرش را انتخاب می‌کند و برای جنگ با طایر می‌رود. او در این جنگ موفق است و از سپاه طایر خیلی‌ها را می‌کشد. طایر که چنین می‌بیند فرار می‌کند. خیلی از سپاهیان طایر هم با او به دژی در یمن پناه می‌برند 

چو شاپور را سال شد بیست و شش
مهی‌وش کیی گشت خورشیدفش
به دشت آمد و لشکرش را بدید
ده و دو هزار از یلان برگزید
ابا هر یکی بادپایی هیون
به پیش اندرون مرد صد رهنمون
هیون برنشستند و اسپان به دست
برفتند گردان خسروپرست
ازان پس ابا ویژگان برنشست
میان کیی تاختن را بببست
برفت از پس شاه غسانیان
سرافراز طایر هژبر ژیان
فراوان کس از لشکر او بکشت
چو طایر چنان دید بنمود پشت
برآمد خروشیدن داروگیر
ازیشان گرفتند چندی اسیر
که اندازهٔ آن ندانست کس
برفتند آن ماندگان زان سپس
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه
ورا با سپاهش به دژ در بیافت
در جنگ و راه گریزش نیافت
شب و روز یک ماهشان جنگ بود
سپه را به دژ بر علف تنگ بود

شاپورکه به دنبال طایر روان است بر اسبی به سمت دژ می‌رود. بر ایوان دژ، مالکه او (گویا شاپور بسیار زیبا بوده. در وصف زیبایی مادر او فردوسی ابیاتی هم آورده) را می‌بیند و شیفته‌ی او می‌شود

به شبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی به دست
سیه جوشن خسروی در برش
درفشان درفش سیه بر سرش
ز دیوار دژ مالکه بنگرید
درفش و سر نامداران بدید
چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون گل مشک بوی
بشد خواب و آرام زان خوب چهر

مالکه به دایه خود می‌گوید برو و از جانب من برای شاپور پیامی ببر. او برای جنگ آمده ولی او را به جشن دعوت کن و به او بگو که من هم خون او و نواده‌ی نرسی هستم. او اگر مرا بپذیرد دژ مال او خواهد شد

بر دایه شد با دلی پر ز مهر
بدو گفت کین شاه خورشیدفش
که ایدر بیامد چنین کینه‌کش
بزرگی او چون نهان منست
جهان خوانمش کو جهان منست
پیامی ز من نزد شاپور بر
+++
به رزم آمدست او ز من سور بر
بگویش که با تو ز یک گوهرم
هم از تخم نرسی کنداورم
همان نیز با کین نه هم گوشه‌ام
که خویش توام دختر نوشه‌ام
مرا گر بخواهی حصار آن تست
چو ایوان بیابی نگار آن تست
برین کار با دایه پیمان کنی
زبان در بزرگی گروگان کنی
بدو دایه گفت آنچ فرمان دهی
بگویم بیارمت زو آگهی

وقتی شب تیره زمین را در بر گرفت دایه‌ی مالکه با ترس و لرز و از طایر هراسان خود را به پرده‌سرای شاپور می‌رساند و به پرده‌دار می‌گوید اگر مرا به پیش شاه ببری انعام خوبی خواهی گرفت. او هم دایه را به پیش شاه می‌برد

چو شب در زمین پادشاهی گرفت
ز دریا به دریا سپاهی گرفت
زمین تیره‌گون کوه چون نیل شد
ستاره به کردار قندیل شد
تو گویی که شمعست سیصدهزار
بیاویخته ز آسمان حصار
بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم
ز طایر همی شد دلش بدو نیم
چو آمد به نزدیک پرده‌سرای
خرامید نزدیک آن پاک‌رای
بدو گفت اگر نزد شاهم بری
بیابی ز من تاج و انگشتری
هشیوار سالار بارش ببرد
ز دهلیز پرده بر شاه گرد

دایه با احترام به شاه نزدیک می‌شود و همه‌ی ماجرا را به او می‌گوید. شاپور هم خوشحال می‌شود و به دایه دینار می‌دهد. دو گوشواره، گردنبند، انگشتری و پارچه‌ی حریر چینی را هم برای مالکه می‌فرستد و می‌گوید برو به بانویت بگو که سوگند یاد می‌کنم که هر چه که از من بخواهد انجام می‌دهم 
 هیچ از من بدی نمی‌شنود و همیشه در آغوشش جای خواهم داشت. دایه هم برمی‌گردد و ماجرا را برای مالکه تعریف می‌کند و از بروروی شاپور سخن‌ها می‌گوید 

بیامد زمین را به مژگان برفت
سخن هرچ بشنید با شاه گفت
ز گفتار او شاد شد شهریار
بخندید و دینار دادش هزار
دو یاره یکی طوق و انگشتری
ز دیبای چینی و از بربری
چنین داد پاسخ که با ماه روی
به خوبی سخنها فراوان بگوی
بگویش که گفت او به خورشید و ماه
به زنار و زردشت و فرخ کلاه
که هر چیز کز من بخواهی همی
گر از پادشاهی بکاهی همی
ز من هیچ بد نشنود گوش تو
نجویم جدایی ز آغوش تو
خریدارم او را به تخت و کلاه
به فرمان یزدان و گنج و سپاه
چو بشنید پاسخ هم اندر زمان
ز پرده بیامد بر دژ دوان
شنیده بران سرو سیمین بگفت
که خورشید ناهید را گشت جفت
ز بالا و دیدار شاپور شاه
بگفت آنچ آمد به تابنده ماه

روز بعد وقتی خورشید غروب کرد مالکه کلید دژ را از وزیر گرفت و خورا ک و خم‌های شراب را برای همه‌ی بزرگانی که بر دژ بودند مهیا کرد (او همچنین گیاه‌های خوشبو نرگس و شنبلیله را هم همراه خوراک‌ها کرد)

ز خاور چو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج
ز گنجور دستور بستد کلید
خورش خانه و خمهای نبید
بدژدر هرانکس که بد مهتری
وزان جنگیان رنج دیده سری
خورشها فرستاد و چندی نبید
هم از بویها نرگس و شنبلید

مالکه همچنین به ساقی هم سفارش کرد که به طایر شراب خالص بده تا مست بشود

پرستندهٔ باده را پیش خواند
به خوبی سخنها فراوان براند
بدو گفت کامشب تویی باده‌ده
به طایر همه بادهٔ ساده ده
همان تا بدارند باده به دست
بدان تا بخسپند و گردند مست
بدو گفت ساقی که من بنده‌ام
به فرمان تو در جهان زنده‌ام

وقتی طایر ازباده‌ی خالص نوشید، مست شد و به سوی خوابگاه رفت

چو خورشید بر باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه برد
می خسروی خواست طایر به جام
نخستین ز غسانیان برد نام
چو بگذشت یک پاس از تیره شب
بیاسود طایر ز بانگ جلب
برفتند یکسر سوی خوابگاه
پرستندگان را بفرمود شاه
که با کس نگوید سخن جز براز

آهسته در دژ را باز کردند و شاپور و سپاهش وارد دژ شدند و دستئر داد از مالکه محافظت کنند و بعد شروع به کشتن همه و جمع‌آوری غنیمت کردند

نهانی در دژ گشادند باز
بدان شاه شاپور خود چشم داشت
از آواز مستان به دل خشم داشت
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت
که گشتیم با بخت بیدار جفت
مر آن ماه‌رخ را به پرده‌سرای
بفرمود تا خوب کردند جای
سپه را همه سر به سر گرد کرد
گزین کرد مردان ننگ و نبرد
به باره برآورد چندی سوار
هرانکس که بود از در کارزار
به دژ در شد و کشتن اندرگرفت
همه گنجهای کهن برگرفت

طایر و سپاهش که همه مست بودند، از خواب سراسیمه بلند می‌شوند و شروع به جنگ می‌کنند ولی خیلی از آنها کشته می‌شوند

سپه بود با طایر اندر حصار
همه مست خفته فزون از هزار
دگر خفته آسیمه برخاستند
به هر جای جنگی بیاراستند
ازیشان کس از بیم ننمود پشت
بسی نامور شاه ایران بکشت

طایر به دست شاپور اسیر می‌شود. صبح روز بعد تختی می‌گذارند و شاپور به تخت می‌نشیند

چو شد طایر اندر کف او اسیر
بیامد برهنه دوان ناگزیر
به چنگ وی آمد حصار و بنه
گرفتار شد مردم بدتنه
ببود آن شب و بامداد پگاه
چو خورشید بنمود زرین کلاه
یکی تخت پیروزه اندر حصار
به آیین نهادند و دادند بار
چو از بارپردخته شد شهریار

مالکه با سر و روی آراسته پیش شاپور می‌نشیند و وقتی طایر او را می‌بیند جریان را متوجه می‌شود. می‌گوید ببین که فرزندم با من چکار کرد

به نزدیک او شد گل نوبهار
ز یاقوت سرخ افسری بر سرش
درفشان ز زربفت چینی برش
بدانست کای جادوی کار اوست
بدو بد رسیدن ز کردار اوست
چنین گفت کای شاه آزاد مرد
نگه کن که که فرزند با من چه کرد

شاپور هم پاسخ می‌دهد که این تو بودی که دختر بهرام را با خود به اسیری آوردی. بعد دستور می‌دهد که سر طایر را بزنند و تنش را در آنش بسوزانند

چنین گفت شاپور بدنام را
که از پرده چون دخت بهرام را
بیاری و رسوا کنی دوده را
برانگیزی آن کین آسوده را
به دژخیم فرمود تا گردنش
زند به آتش اندر بسوزد تنش
سر طایر از ننگ در خون کشید
دو کتف وی از پشت بیرون کشید

شاپور از بازماندگان هم انتقام می‌گیرد و هر عربی را که پیدا می‌کردند کتف‌های آنها را از بدن جدا می‌کنند و به همین دلیل لقب ذوالاکتاف را به او داده‌اند

هرانکس کجا یافتی از عرب
نماندی که با کس گشادی دو لب
ز دو دست او دور کردی دو کفت
جهان ماند از کار او در شگفت
عرابی ذوالاکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کفت عرب

روزی شاپور از ستاره‌شناس در مورد پادشاهیش پرسید و خواست تا به او بگویند تا چطور به سلطنت او آسیب می‌رسد. ستاره‌شناس هم می‌گوید که اتفاق بدی در پیش است. شاپور پرسید چاره چیست و چگونه از این اتفاق دوری کنم. ستاره‌شناس هم می‌گوید که از تقدیر فراری نیست و آنچه باید بشود می‌شود. باز شاپور می‌گویم که خداوند می‌تواند مرا از گزند نگه دارد

چنان بد که یک روز با تاج و گنج
همی داشت از بودنی دل به رنج
ز تیره شب اندر گذشته سه پاس
بفرمود تا شد ستاره‌شناس
بپرسیدش از تخت شاهنشهی
هم از رنج وز روزگار بهی
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آرامش و خواب را
نگه کرد روشن به قلب اسد
که هست او نماینده فتح و جد
بدان تا رسد پادشا را بدی
فزاید بدو فره ایزدی
چو دیدند گفتندش ای پادشا
جهانگیر و روشن‌دل و پارسا
یکی کار پیش است با رنج و درد
نیارد کس آن بر توبر یاد کرد
چنین داد شاپور پاسخ بدوی
که ای مرد داننده و راه‌جوی
چه چارست تا این ز من بگذرد
تنم اختر بد به پی نسپرد
ستاره‌شمر گفت کای شهریار
ازین گردش چرخ ناپایدار
به مردی و دانش نیابی گذر
خردمند گر مرد پرخاشخر
بباشد همه بودنی بی‌گمان
نتابیم با گردش آسمان
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد ز هر بد نگاه
که گردان بلند آسمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
بگسترد بر پادشاهیش داد

مدتی بدین ترتیب و بی‌دردسر شاه حکمروایی می‌کند و بعد از مدتی شاپور تصمیم می‌گیرد که به روم برود و سروگوشی آب بدهد و بفهمد که وضع چنگی رومیان چگونه است و آیا می‌تواند با آنها به جنگ برخیزد و آنها را شکست بدهد. کسی را برجای خود گماشت و کشور را به او سپرد

همی بود یک چند بی‌رنج و شاد
چو آباد شد زو همه مرز و بوم
چنان آرزو کرد کاید به روم
ببیند که قیصر سزاوار هست
ابا لشکر و گنج و نیروی دست
همان راز بگشاد با کدخدای
یک پهلوان گرد با داد و رای
همه راز و اندیشه با او بگفت
همی داشت از هرکس اندر نهفت
چنین گفت کاین پادشاهی به داد
بدارید کزداد باشید شاد

ده کاروان شتر پر از گوهر کرد و با ساربانان در لباس مبدل بازرگانان راه افتاد. به منزل دهقانی رسید. در آنجا شب را مهمان بود و سپیده دمان به دهقان از مال همراهش چیزی بخشید و به قصد رسیدن به قصر قیصر راه افتاد

شتر خواست پرمایه ده کاروان
به هر کاروان بر یکی ساروان
ز دینار وز گوهران بار کرد
ازان سی شتر بار دینار کرد
بیامد پراندیشه ز آبادبوم
همی رفت زین سان سوی مرز روم
یکی روستا بود نزدیک شهر
که دهقان و شهری بدو بود بهر
بیامد به خان یکی کدخدای
بپرسید کاید مرا هست جای
برو آفرین کرد مهتر بسی
که چون تو نیابیم مهمان کسی
ببود آن شب و خورد و بخشید چیز
ز دهقان بسی آفرین یافت نیز
سپیده برآمد بنه برنهاد
سوی خانهٔ قیصر آمد چو باد

حال در روم چه اتفاقی برای شاپور که در لباس بازرگانان وارد روم شده می‌افتد، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
ساج = چوبی به رنگ مشکی
جلب = توفیق، احضاریه

ابیانی که خیلی دوست داشتم
به شبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی به دست
سیه جوشن خسروی در برش
درفشان درفش سیه بر سرش
ز دیوار دژ مالکه بنگرید
درفش و سر نامداران بدید
چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون گل مشک بوی
 خواب و آرام زان خوب چهر
قسمتهای پیشین
© All rights reserved

Monday, 5 August 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 177

داستان به پادشاهی بهرام اورمزد رسید

بعد از مرگ اورمزد همه به دیدار بهرام رفتند و او را پادشاه خواندند

چو بهرام بنشست بر تخت زر
دل و مغز جوشان ز مرگ پدر

همه نامداران ایرانیان

برفتند پیشش کمر بر میان

برو خواندند آفرین خدای

که تا جای باشد تو مانی به جای
که تاج کیی تارکت را سزاست
پدر بر پدر پادشاهی تراست
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی‌درد باد

بهرام هم در پاسخ به همه اندرز داد تا درگیر هوا و هوس نشوند و در خشم هشیار باشند و گفت که بیکاری پشیمانی میاورد. بهرام به نیازمندان مژده می‌دهد که سر بدره‌های ما باز است

چنین داد پاسخ که ای مهتران
سواران جنگی و کنداوران
ز دهقان وز مرد خسروپرست
به گیتی سوی بد میازید دست
بدانید کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار
سراسر ببندید دست از هوا
هوا را مدارید فرمانروا
کسی کو بپرهیزد از بدکنش
نیالاید اندر بدیها تنش
بدین سوی همواره خرم بود
گه رفتن آیدش بی‌غم بود
پناهی بود گنج را پادشا
نوازندهٔ مردم پارسا
تن شاه دین را پناهی بود
که دین بر سر او کلاهی بود
خنک آنک در خشم هشیارتر
همان بر زمین او بی‌آزارتر
گه دست تنگی دلی شاد و راد
جهان بی‌تن مرد دانا مباد
چو بر دشمنی بر توانا بود
به پی نسپرد ویژه دانا بود
ستیزه نه نیک آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه مپوی
سپاهی و دهقان و بیکار شاه
چنان دان که هر سه ندارند راه
به خواب اندرست آنک بیکار بود
پشیمان شود پس چو بیدار بود
ز گفتار نیکو و کردار زشت
ستایش نیابی نه خرم بهشت
همه نام جویید و نیکی کنید
دل نیک پی مردمان مشکنید
مرا گنج و دینار بسیار هست
بزرگی و شاهی و نیروی دست
خورید آنک دارید و آن را که نیست
بداند که با گنج ما او یکیست
سر بدرهٔ ما گشادست باز
نباید نشستن کس اندر نیاز


چندین سال گذشت و دوران پادشاهی بهرام هم رو به پایان رفت. بهرام پسری داشت به نام بهرام که او را نصیحت می‌کند که طوری زندگی کن تا روزی که باید حساب پس بدهی شرمنده نباشی. دل زیردستانت را شاد نگه دار که این جهان بر کسی جاودان نمی‌ماند

برو نيز بگذشت سال دراز
سر تاجور اندر آمد به گاز
يکي پور بودش دلارام بود
ورا نام بهرام بهرام بود
بياورد و بنشاندش زير تخت
بدو گفت کاي سبز شاخ درخت
نبودم فراوان من از تخت شاد
همه روزگار تو فرخنده باد
سراينده باش و فزاينده باش
شب و روز بارامش و خنده باش
چنان رو که پرسند روز شمار
نپيچي سر از شرم پروردگار
به داد و دهش گيتي آباد دار
دل زيردستان خود شاد دار
که برکس نماند جهان جاودان
نه بر تاجدار و نه بر موبدان
تو از چرخ گردان مدان اين ستم
چو از باد چندي گذاري به دم

بعد از چند ماه بهرام از دنیا می‌رود و تاج و تخت را برای پسرش بهرام گذاشت

به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز
تهي ماند زو تخت گيتي فروز
چو بهرام گيتي به بهرام داد
پسر مر ورا دخمه آرام داد

چهل روز بهرام در سوک پدر بود و بعد از آن بزرگان با ناله و درد با او به همدردی مشغول شدند و موبد خیلی سعی کرد تا بهرام را راضی کند که بر تخت سلطنت بشیند و یک هفته هم به این کار مشغول بود تا اینکه بالاخره موفق شد. دوران حکومت بهرام نوزده سال بود

چو بهرام در سوک بهرامشاه
چهل روز ننهاد بر سر کلاه
برفتند گردان بسیار هوش
پر از درد با ناله و با خروش
نشستند با او به سوک و به درد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
وزان پس بشد موبد پاک رای
که گیرد مگر شاه بر گاه جای
به یک هفته با او بکوشید سخت
همی بود تا بر نشست او به تخت


بهرام که بر تخت نشست و تاج بر سر گذاشت. اول بر خداوند آفرین می‌گوید و بعد چنین می‌گوید که کسی که خرد و انسانیت داشته باشد به فرهنگ دست پیدا می‌کند. همچنین می‌گوید که خداوند جز داد و مهر از بنده‌ی خودش چیزی نمی‌خواهد 

چو بنشست بهرام بر تخت داد
برسم کیان تاج بر سر نهاد
نخست آفرین کرد بر کردگار
فروزنده گردش روزگار
فزاینده دانش و راستی
گزاینده کژی و کاستی
خداوند کیوان و گردان سپهر
ز بنده نخواهد بجز داد و مهر
ازان پس چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و پاک دل موبدان
شما هرک دارید دانش بزرگ
مباشید با شهریاران سترگ
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود روشن و مردمی پرورد


صبر، گذشت، اهمیت ایمنی، دوری از آز، خشنودی، کار کردن، عدل و داد و میانه‌روی را توصیه می‌کند و کمبود شادی را مایه ناتوانی خرد و روان می‌داند

سر مردمی بردباری بود
چو تندی کند تن به خواری بود
هرانکس که گشت ایمن او شاد شد
غم و رنج با ایمنی باد شد
توانگر تر آن کو دلی راد داشت
درم گرد کردن به دل باد داشت
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز
مروت نیابد کرا چیز نیست
همان جاه نزد کسش نیز نیست
چو خشنود باشی تن آسان شوی
وگر آز ورزی هراسان شوی
نه کوشیدنی کان برآرد به رنج
روان را به پیچاند از آز گنج
ز کار زمانه میانه گزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
چو خشنود داری جهان را به داد
توانگر بمانی و از داد شاد
همه ایمنی باید و راستی
نباید به داد اندرون کاستی
چو شادی بکاهی بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان


در سال بیستم پادشاهیش، بهرام از دنیا می‌رود و پسرش بهرام بهرامیان بعد از او به تخت می‌نشیند

چو شد پادشاهیش بر سال بیست
یکی کم برو زندگانی گریست
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت
جهان را چنین است آیین و ساز
ندارد به مرگ از کسی چنگ باز
پسر بود او را یکی شادکام
که بهرام بهرامیان داشت نام
بیامد نشست از بر تخت شاد
کلاه کیانی به سر بر نهاد
کنون کار بهرام بهرامیان
بگویم تو بشنو به جان و روان

بهرام تاجگزاری و به عدل و داد پادشاهی می‌کند

چو بنشست بهرام بهرامیان
ببست از پی داد و بخشش میان
به تاجش زبرجد برافشاندند
همی نام کرمان شهش خواندند
چنین گفت کز دادگر یک خدای
خرد بادمان بهره و داد و رای
سرای سپنجی نماند به کس
ترا نیکوی باد فریادرس
به نیکی گراییم و فرمان کنیم
به داد و دهش دل گروگان کنیم
که خوبی و زشتی ز ما یادگار
بماند تو جز تخم نیکی مکار

وقتی پادشاهی بهرام به چهار ماه رسید دید که مرگش نزدیک است به فرزندش نرسی گفت که از مالت بهره ببر و بخشش هم بکن

چو شد پادشاهیش بر چار ماه
برو زار بگریست تخت و کلاه
زمانه برین سان همی بگذرد
پیش مردم آزور بشمرد
می لعل پیش آور ای روزبه
چو شد سال گوینده بر شست و سه
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ
جهان را به فرزند بسپرد و گفت
که با مهتران آفرین باد جفت
بنوش و بباز و بناز و ببخش
مکن روز بر تاج و بر تخت دخش
چو برگشت بهرام را روز و بخت
به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
چنین است و این را بی‌اندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان
کنون کار نرسی بگویم همی
ز دل زنگ و زنگار شویم همی

نرسی هم دانایی خرد و نکویی را ستود

چو نرسی نشست از بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن سزاوار تاج
همه مهتران با نثار آمدند
ز درد پدر سوکوار آمدند
بریشان سپهدار کرد آفرین
که ای مهربانان باداد و دین
بدانید کز کردگار جهان
چنین رفت کار آشکار و نهان
که ما را فزونی خرد داد و شرم
جوانمردی و داد و آواز نرم
همان ایمنی شادمانی بود
کرا ز اخترش مهربانی بود
خردمند مرد ار ترا دوست گشت
چنان دان که با تو ز یک پوست گشت
تو کردار خوب از توانا شناس
خرد نیز نزدیک دانا شناس
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور به جای ستودن بود
هرانکس که بگریزد از کارکرد
ازو دور شد نام و ننگ و نبرد
همان کاهلی مردم از بددلیست
هم‌آواز آن بددلی کاهلیست

او هم نه سال سلطنت کرد و فرزندش اورمزد نالان به بالین او رفت. او هم به پسرش سفارش کرد که به بدی دست نبر

همی زیست نه سال با رای و پند
جهان را سخن گفتنش سودمند
چو روزش فراز آمد و بخت شوم
شد آن ترگ پولاد بر سان موم
دوان شد به بالینش شاه اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد
که فرزند آن نامور شاه بود
فرزوان چو در تیره شب ماه بود
بدو گفت کای نازدیده جوان
مبر دست سوی بدی تا توان
تو از جای بهرام و نرسی به بخت
سزاوار تاجی و زیبای تخت
بدین زور و بالا و این فر و یال
بهر دانش از هرکسی بی‌همال
مبادا که تاج از تو گریان شود
دل انجمن بر تو بریان شود


 سرانجام روز تو هم به پایان می‌رسد. چنان زندگی کن که در هنگام پاسخ سرافراز باشی. این را گفت و از دنیا رفت.  

جهان را به آیین شاهان بدار
چو آمختی از پاک پروردگار
به فرجام هم روز تو بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد
چنان رو که پرسند پاسخ کنی
به پاسخ‌گری روز فرخ کنی
بگفت این و چادر به سر درکشید
یکی بادسرد از جگر برکشید
همان روز گفتی که نرسی نبود
همان تخت و دیهیم و کرسی نبود

اورمزد بر تخت نشست و جهان را درامن و امان نگه داشت. سفارش او دور بودن از نادانان بود

چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ

ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ

جهان را همی داشت با ایمنی

نهان گشت کردار آهرمنی

نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار
شب و روز و گردان سپهر آفرید
چو بهرام و کیوان و مهر آفرید
ازویست پیروزی و فرهی
دل و داد و دیهیم شاهنشهی
همیشه دل ما پر از داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
ستایش نیابد سر سفله مرد
بر سفلگان تا توانی مگرد

از نصایح او: با انسان بدخواه به مشورت مشین. (نکته جالبی هم می‌گوید که هر بخشنده‌ای که برای فدردانی کردن مردم ببخشد، اصلا بخشنده نیست. کسی هم که کمکی دریافت کرده اگر ناسپاسی کند کسی برای او ارزشی قائل نیست) در کار میانه رو باش. نه خیلی سخت کار باش و نه اهل سستی

همان نیز با مرد بدخواه رای
اگر پندگیری به نیکی گرای
ز بخشش هرانکس که جوید سپاس
نخواندش بخشنده یزدان‌شناس
ستاننده گر ناسپاست نیز
سزد گر ندارد کس او را به چیز
هراسان بود مردم سخت‌کار
که او را نباشد کسی دوستدار
وگر سستی آرد به کار اندرون
نخواند ورا رای‌زن رهنمون
گر از کاهلان یار خواهی به کار 
نباشی جهانجوی و مردم‌شمار
نگر خویشتن را نداری بزرگ
وگر گاه یابی نگردی سترگ
چو بدخو شود مرد درویش خوار
همی بیند آن از بد روزگار
همه‌ساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت
وگر بازگیرند ازو خواسته
شود جان و مغز و دلش کاسته
به بی چیزی و بدخویی یازد اوی
ندارد خرد گردن افرازد اوی
نه چیز و نه دانش نه رای و هنر
نه دین و نه خشنودی دادگر
شما را شب و روز فرخنده باد
بداندیش را جان پراگنده باد
برو مهتران آفرین ساختند
خود از سوک شاهان بپرداختند

بعد از نه سال او هم از بین رفت ولی فرزندی نداشت

چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد شد آن چو گلنار چهر
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور
بمرد و به شاهی نبودش پسر
چنان نامور مرد شیرین‌سخن
به نوی بشد زین سرای کهن
چنین بود تا بود چرخ روان
توانا به هر کار و ما ناتوان

چهل روز دوران سوکش را نگه داشتند و بعد  موبد از شبستان او زیبارویی که از او حامله بود را انتخاب کرد تا فرزندش به پادشاهی بنشیند

چهل روز سوکش همی داشتند
سر گاه او خوار بگذاشتند
به چندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ دید تابان چو ماه
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟)
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره بر زده سرش برتافته
پری چهره را بچه اندر نهان
ازان خوب‌رخ شادمان شد جهان

بساط سور و می و موسیقی را برپا می‌کنند و نوزادی که نامش را شاپور گذاشتند به پادشاهی می‌پذیرند

چهل روزه شد رود و می خواستند
یکی تخت شاهی بیاراستند
به سر برش تاجی برآویختند
بران تاج زر و درم ریختند
چهل روز بگذشت بر خوب‌چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ورا موبدش نام شاپور کرد
بران شادمانی یکی سور کرد
تو گفتی همی فره ایزدیست
برو سایهٔ رایت بخردیست
برفتند گردان زرین کمر
بیاویختند از برش تاج زر
چو آن خرد را سیر دادند شیر
نوشتند پس در میان حریر
چهل روزه را زیر آن تاج زر
نهادند بر تخت فرخ پدر


حال در دوران پادشاهی شاپور چه اتفاقاتی میفتد، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
ورزیدن= کار کردن، کوشیدن

ابیانی که خیلی دوست داشتم 
خداوند کیوان و گردان سپهر
ز بنده نخواهد بجز داد و مهر

به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود روشن و مردمی پرورد

سر مردمی بردباری بود
چو تندی کند تن به خواری بود
هرانکس که گشت ایمن او شاد شد
غم و رنج با ایمنی باد شد

چو شادی بکاهی بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان

سرای سپنجی نماند به کس
ترا نیکوی باد فریادرس
به نیکی گراییم و فرمان کنیم
به داد و دهش دل گروگان کنیم
که خوبی و زشتی ز ما یادگار
بماند تو جز تخم نیکی مکار

اگر پندگیری به نیکی گرای
ز بخشش هرانکس که جوید سپاس
نخواندش بخشنده یزدان‌شناس
ستاننده گر ناسپاست نیز
سزد گر ندارد کس او را به چیز

چنین بود تا بود چرخ روان
توانا به هر کار و ما ناتوان

چنين بود تا بود چرخ بلند
به انده چه داري دلت را نژند
چه گويي چه جويي چه شايد بدن
برين داستاني نشايد زدن
روانت گر از آز فرتوت نيست
نشست تو جز تنگ تابوت نيست
اگر مرگ دارد چنين طبع گرگ
پر از مي يکي جام خواهم بزرگ

شجره نامه
 - اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد --- شاپور (دوم

قسمتهای پیشین
ص 1383 رفتن شاپور به روم  
© All rights reserved