در قرنطینه ماه فوریه 2021 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
در قسمت پیش دیدیم که شیرویه توسط یک کودتای نظامی به عنوان جانشین پدرش خسرو پرویز انتخاب شد. خسرو پرویز به تبعید فرستاده شد و شیرویه بر تخت نشست
چو شیروی بنشست برتخت ناز
به سر برنهاد آن کیی تاج آز
برفتند گوینده ایرانیان
آز برو خواندند آفرین کیان
همیگفت هریک به بانگ بلند
که ای پر هنر خسرو ارجمند
چنان هم که یزدان تو را داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج
بماناد گیتی به فرزند تو
چنین هم به خویشان و پیوند تو
چنین داد پاسخ بدیشان قباد
که همواره پیروز باشید و شاد
نباشیم تا جاودان بد کنش
چه نیکو بود داد باخوش منش
جهان رابداریم با ایمنی
ببریم کردار آهرمنی
ز بایستهتر کار پیشی مرا
که افزون بود فرو خویشی مرا
شیرویه می گوید ابتدا پیامی برای پدرم خسرو پرویز می فرستم و خطاهایش را به او می گویم تا مگر آگاه شود و از خداوند طلب بخشش کند، بعد به کار جهان می پردازم و عدل و داد را در جهان گسترش می دهم. اول باید دو نفر سخنگو و دانا را انتخاب کنم. از شما چه کسی بهتر است برای این کار؟ ایرانیان هیچ نمی گویند و فقط با چشم اشاره می کنندبه خراد برزین و اشتاد که شیرویه آنها را انتخاب می کند - یادداشتی به خود: خرداد برزین در واقع همراه خسرو پرویز بوده از ابتدا و شاید به همین خاطر دیگران میداند که او دل خوشی برای داوطلب شدن به این کار ندارد؟
پیامی فرستم به نزد پدر
بگویم بدو این سخن در به در
ز ناخوب کاری که او راندست
برین گونه کاری به پیش آمدست
به یزدان کند پوزش او از گناه
گراینده گردد به آیین و راه
بپردازم آن گه به کار جهان
بکوشم به داد آشکار و نهان
به جای نکوکار نیکی کنیم
دل مرد درویش رانشکنیم
دوتن بایدم راد و نیکوسخن
کجا یاد دارم کارکهن
بدان انجمن گفت کاین کارکیست
ز ایرانیان پاک و بیدار کیست
نمودند گردان سراسر به چشم
دو استاد را گر نگیرند خشم
بدانست شیر وی که ایرانیان
کر ابر گزینند پاک از میان
چو اشتاد و خراد برزین پیر
دو دانا و گوینده و یادگیر
شیرویه به خراد برزین و اشتاگشسپ می گوید که به طیسفون بروید و پیام مرا به پدرم بدهید. بگویید که همه ی دنیا پر از گنج تو شده گنجی که به خاطر جمع آوری آن همه خانواده ها را از هم جدا کردی و هر کسی را به جایی فرستادی. از همه مال خواستی و آنقدر همه را اذیت کردی که همه از دست تو فراری شدند. گناه من یا دیگر ایرانیان نبود که اینگونه شد و این مجازات خداوند بوده چون از خوبی و راه راست منحرف شدی. تو دستت به خون پدرت آلوده است. قیصر روم این همه به تو کمک کرد و دخترش هم با تو ازدواج کرد ولی تو صلیب مسیح را که می خواست برایش نفرستادی. مگر آن صلیب کهنه به چه درد تو ی خورد؟ تو همه ی شانزده فرزندت را به زندان فرستادی و در حق همه ظلم کردی و این بلا به خاطر بدیهایت بر تو نازل شده. حال از گناهانت توبه کن و به خدا بازگرد تا شاید خداوند تو را ببخشد
بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان
مدارید کار جهان را به رنج
که از رنج یابد سرافراز گنج
دو داننده بیکام برخاستند
پر از آب مژگان بیاراستند
چو خراد بر زین و اشتاگشسپ
به فرمان نشستند هر دو بر اسپ
بدیشان چنین گفت کز دل کنون
به باید گرفتن ره طیسفون
پیامی رسانید نزد پدر
سخن یادگیری همه در بدر
بگویی که ما رانبد این گناه
نه ایرانیان رابد این دستگاه
که بادا فرهٔ ایزدی یافتی
چو از نیکوی روی بر تافتی
یکی آنک ناباک خون پدر
نریزد ز تن پاک زاده پسر
نباشد همان نیز هم داستان
که پیشش کسی گوید این داستان
دگر آنک گیتی پر از گنج تست
رسیده بهر کشوری رنج تست
نبودی بدین نیز هم داستان
پر از درد کردی دل راستان
سدیگر که چندان دلیر و سوار
که بود اندر ایران همه نامدار
نبودند شادان ز فرزند خویش
ز بوم و برو پاک پیوند خویش
یکی سوی چین بد یکی سوی روم
پراگنده گشته بهر مرز و بوم
دگر آنک قیصر بجای تو کرد
ز هر گونه از تو چه تیمار خورد
سپه داد و دختر تو را داد نیز
همان گنج و با گنج بسیار چیز
همیخواست دار مسیحا بروم
بدان تا شود خرم آباد بوم
به گنج تو از دار عیسی چه سود
که قیصر به خوبی همی شاد بود
ز بیچارگان خواسته بستدی
ز نفرین بروی تو آمد بدی
ز یزدان شناس آنچ آمدت پیش
بر اندیش زان زشت کردار خویش
بدان بد که کردی بهانه منم
سخن را نخست آستانه منم
به یزدان که از من نبد این گناه
نجستم که ویران شود گاه شاه
کنون پوزش این همه بازجوی
بدین نامداران ایران بگوی
ز هر بد که کردی به یزدان گرای
کجا هست بر نیکوی رهنمای
مگر مر تو را او بود دستگیر
بدین رنجهایی که بودت گزیر
دگر آنک فرزند بودت دو هشت
شب و روز ایشان به زندان گذشت
بدر بر کسی ایمن از تو نخفت
ز بیم تو بگذاشتندی نهفت
آن دو پیام بر هم به سمت طیسفون می تازند و به جایی که خسرو پرویز در تبعید بود می روند. جلوی آنها را گلینوش (نگهبان خسرو پرویز) می گیرد و می گوید که من وظیفه دارم اول پیام شما را بشنوم و بعد اجازه ورود بدهم
چو بشنید پیغام او این دو مرد
برفتند دلها پر از داغ و درد
برین گونه تا کشور طیسفون
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
نشسته بدر بر گلینوش بود
که گفتی زمین زو پر از جوش بود
همه لشکرش یک سر آراسته
کشیده همه تیغ و پیراسته
ابا جوشن و خود بسته میان
همان تازی اسپان ببر گستوان
به جنگ اندرون گرز پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت
چو خراد به رزین و اشتاگشسپ
فرود آمدند این دو دانا ازاسپ
گلینوش بر پای جست آن زمان
ز دیدار ایشان به بد شادمان
بجایی که بایست بنشاندشان
همی مهتر نامور خواندشان
سخن گوی خراد به رزین نخست
زبان را به آب دلیری بشست
گلینوش را گفت فرخ قباد
به آرام تاج کیان برنهاد
به ایران و توران و روم آگهیست
که شیروی بر تخت شاهنشهیست
تواین جوشن و خود و گبر و کمان
چه داری همی کیستت بد گمان
گلینوش گفت ای جهاندیده مرد
به کام تو بادا همه کارکرد
که تیمار بردی ز نازک تنم
کجا آهنین بود پیراهنم
برین مهر بر آفرین خوانمت
سزایی که گوهر برافشانمت
نباشد به جز خوب گفتار تو
که خورشید بادا نگهدار تو
به کاری کجا آمدستی بگوی
پس آنگه سخنهای من بازجوی
چنین داد پاسخ که فرخ قباد
به خسرو مرا چند پیغام داد
اگر باز خواهی بگویم همه
پیام جهاندار شاه رمه
گلینوش گفت این گرانمایه مرد
که داند سخنها همه یاد کرد
ز لیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندرین پند و اندرز داد
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب
مگر آنک گفتار او بشنوی
اگر پارسی گوید ار پهلوی
اشتاد می گوید ما پیامی محرمانه نداریم. از خسرو برای ما اجازه ی ورود بگیر و خودت هم حاضر باش و پیام ما را بشنو. گلینوش هم به پا میخیزد و به خسرو می گوید از ایران دو پیام رسان آمده اند که پیام پادشاه را برای شما آورده اند
چنین گفت اشتاد کای شادکام
من اندر نهانی ندارم پیام
پیامیست کان تیغ بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد
تو اکنون ز خسرو برین بارخواه
بدان تا بگویم پیامش ز شاه
گلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها رابهم برشکست
بر شاه شد دست کرده بکش
چنا چون بباید پرستار فش
بدو گفت شاها انوشه بدی
مبادا دل تو نژند از بدی
چو اشتاد و خراد به رزین به شاه
پیام آوریدند زان بارگاه
خسرو می خندد و می گوید از پادشاه؟ اگر او پادشاه هست پس من کی هستم؟ خراد برزین و اشتاگشسپ صورتشان را در پارچه ای می بندند و پیش شاه حاضر می شوند. خسرو پرویز که روی فرش بزرگ شادورد (همان فرش بهارستان؟) روی مسندش دراز کشیده بود، صاف می نشیند و بهی که دستش بوده را روی پشتی می گذارد. به میفتد و قل می خورد و از فرش میگذرد و به زمین می رسد اشتاگشسپ دولا می شود، به را از زمین برمیدارد، خاکش را می گیرد و آنرا روی زمین می گذارد. این اتفاق را خسرو به فال بد می گیرد و می گوید خدایا آنرا که تو انداختی چه کسی بلند می کند. بعد می گوید از آن بچه ی زشت روی من که پادشاهی و دودمان ما را به باد خواهد داد چه خبر آورده اید
بخندید خسرو به آواز گفت
که این رای تو با خرد نیست جفت
گرو شهریارست پس من کیم
درین تنگ زندان ز بهر چیم
که از من همی بار بایدت خواست
اگر کژ گویی اگر راه راست
بیامد گلینوش نزد گوان
بگفت این سخن گفتن پهلوان
کنون دست کرده بکش در شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
دو مرد خردمند و پاکیزهگوی
به دستار چینی بپوشید روی
چو دیدند بردند پیشش نماز
ببودند هر دو زمانی دراز
جهاندار بر شادورد بزرگ
نوشته همه پیکرش میش و گرگ
همان زر و گوهر برو بافته
سراسر یک اندر دگر تافته
نهالیش در زیر دیبای زرد
پس پشت او مسند لاژورد
بهی تناور گرفته بدست
دژم خفته بر جایگاه نشست
چودید آن دو مرد گرانمایه را
به دانایی اندر سرمایه را
از آن خفتگی خویشتن کرد راست
جهان آفریننده را یار خواست
به بالین نهاد آن گرامی بهی
بدان تا بپرسید ز هر دو رهی
بهی زان دو بالش به نرمی بگشت
بیآزار گردان ز مرقد گذشت
بدین گونه تا شاد ورد مهین
همیگشت تاشد به روی زمین
به پویید اشتاد و آن برگرفت
به مالیدش از خاک و بر سر گرفت
جهاندار از اشتاد برگاشت روی
بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی
بهی رانهادند بر شاد ورد
همیبود برپای پیش این دو مرد
پر اندیشه شد نامدار از بهی
ندید اندر و هیچ فال بهی
همانگه سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راست گوی
که برگیرد آن راکه تو افگنی
که پیوندد آن را که تو بشکنی
چو از دودهام بخت روشن بگشت
غم آورد چون روشنایی گذشت
به اشتاد گفت آنچ داری پیام
ازان بی منش کودک زشت کام
وزان بد سگالان که بیدانشند
ز بی دانشی ویژه بی رامشاند
همان زان سپاه پراگندگان
پر اندیشه و تیره دل بندگان
بخواهد شدن بخت زین دودمان
نماند درین تخمهٔ کس شادمان
سوی ناسزایان شود تاج وتخت
تبه گردد این خسروانی درخت
نماند بزرگی به فرزند من
نه بر دوده و خویش و پیوند من
همه دوستان ویژه دشمن شوند
بدین دوده بد گوی و بد تن شوند
نهان آشکارا به کرد این بهی
که بی توشود تخت شاهی تهی
سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی
پیامش مرا کمتر از آب جوی
آنها هم آهی می کشند و می گویند که ما مامور هستیم و پیام آورده ایم. شیروی بما گفت که برای دیگران بدی مخواه
گشادند گویا زبان این دو مرد
برآورد پیچان یکی باد سرد
بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکاک ببر سوی سالار نو
به گویش که زشت کسان را مجوی
جز آن را که برتابی از ننگ روی
سخن هرچ گفتی نه گفتارتست
مماناد گویا زبانت درست
مگو آنچ بدخواه تو بشنود
ز گفتار بیهوده شادان شود
بدان گاه چندان نداری خرد
که مغزت بدانش خرد پرورد
به گفتار بیبر چو نیرو کنی
روان و خرد را پر آهو کنی
کسی کو گنهکار خواند تو را
از آن پس جهاندار خواند تو را
نباید که یابد بر تو نشست
بگیرد کم و بیش چیزی بدست
میندیش زین پس برین سان پیام
که دشمن شود بر تو بر شادکام
به یزدان مرا کار پیراستست
نهاده بران گیتیام خواستست
بدین جستن عیبهای دروغ
به نزد بزرگان نگیری فروغ
بیارم کنون پاسخ این همه
بدان تا بگویید پیش رمه
پس از مرگ من یادگاری بود
سخن گفتن راست یاری بود
چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج
بدانی که از رنج ماخاست گنج
اینکه در مورد پدرم (هرمز) گفتی، بدان که از حرف های بد گمان بود که نزد او خوار شدم. ولی برای انکه با پدرم روبرو نشوم بی گناه از آنجا گریختم. از دست بهرام هم فرار کردم ولی نهایتا به جنگش رفتم. بهرام با سپاه جهان همراه شده بود ولی به خواست خدا بهرام از بین رفت. من تا از بهرام خلاص شدم به کینه ی پدرم دایی هایم را با وجود اینکه این همه به من کمک کردند از بین بردم چون آنها هرمز را کور کردند و از بین بردند. اینکه گفتی که تو و برادرانت را زندانی کردم، تو آزاد بودی که برای شکار و تفریح بروی و نیازی به چیزی نداشتی، در کاخ زندگی می کردی. اختر شناس با اینکه گقته بود که شیروی همه ی دنیا را بهم می ریزد تو را از بین نبردم. آن نامه و پیشگویی را به شیرین دادم تا در گنج بگذارد و آن سند در خزانه موجود است
نخستین که گفتی ز هرمز سخن
به بیهوده از آرزوی کهن
ز گفتار بدگوی ما را پدر
برآشفت و شد کار زیر و زبر
از اندیشه او چو آگه شدیم
از ایران شب تیره بی ره شدیم
هما راه جستیم و بگریختیم
به دام بلا بر نیاویختیم
از اندیشهٔ او گناهم نبود
جز از جستن او شاه را هم نبود
شنیدم که بر شاه من بد رسید
ز بردع برفتم چو گوش آن شنید
گنهکار بهرام خود با سپاه
بیاراست در پیش من رزمگاه
ازو نیز بگریختم روز جنگ
بدان تا نیایم من او را به چنگ
ازان پس دگر باره باز آمدم
دلاور به جنگش فراز آمدم
نه پرخاش بهرام یکباره بود
جهانی بران جنگ نظاره بود
به فرمان یزدان نیکی فزای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
چو ایران و توران به آرام گشت
همه کار بهرام ناکام گشت
چو از جنگ چوبینه پرداختم
نخستین بکین پدر تاختم
چو بند وی و گستهم خالان بدند
به هر کشوری بیهمالان بدند
فدا کرده جان را همی پیش من
به دل هم زبان و به تن خویش من
چو خون پدر بود و درد جگر
نکردیم سستی به خون پدر
بریدیم بند وی را دست و پای
کجا کرد بر شاه تاریک جای
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشهای برگزید
به فرمان ما ناگهان کشته شد
سر و رای خونخوارگان گشته شد
دگر آنک گفتی تو از کار خویش
از آن تنگ زندان و بازار خویش
بد آن تا ز فرزند من کار بد
نیاید کزان بر سرش بد رسد
به زندان نبد بر شما تنگ و بند
همان زخم خواری و بیم گزند
بدان روزتان خوار نگذاشتم
همه گنج پیش شما داشتم
بر آیین شاهان پیشین بدیم
نه بیکار و بر دیگر آیین بدیم
ز نخچیر و ز گوی و رامشگران
ز کاری که اندر خور مهتران
شمارا به چیزی نبودی نیاز
ز دینار وز گوهر و یوز و باز
یکی کاخ بد کرده زندانش نام
همی زیستی اندرو شادکام
همان نیز گفتار اخترشناس
که ما را همی از تو دادی هراس
که از تو بد آید بدین سان که هست
نینداختم اخترت را زدست
وزان پس نهادیم مهری بر وی
به شیرین سپردیم زان گفت و گوی
پادشاهیم که به سی و شش سال رسید نامه ای از هندوستان به دستم رسید با هدایا. در آن نامه نوشته شده بود که چون ماه آذر بگذرد تو پادشاه خواهی شد. این نامه هم هنوز در گنج ما هست می توانی بروی و آن را ببینی. من از اقبال تو آگاه بودم ولی هیج صدمه ای به تو نزدم. برو این مدارک را ببین. وقتی این مدارک را ببینی، خودت پشیمان خواهی شد.
چو شاهیم شد سال بر سی و شش
میان چنان روزگاران خوش
تو داری بیاد این سخن بیگمان
اگر چند بگذشت بر ما زمان
مرا نامه آمد ز هندوستان
بدم من بدان نیز همداستان
ز رای برین نزد مانامه بود
گهر بود و هر گونهای جامه بود
یکی تیغ هندی و پیل سپید
جزین هرچ بودم به گیتی امید
ابا تیغ دیبای زربفت پنج
ز هر گونهای اندرو برده رنج
سوی تو یکی نامه بد بر پرند
نوشته چو من دیدم از خط هند
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخنگوی و داننده و یادگیر
چوآن نامه را او به من بر بخواند
پر از آب دیده همیسرفشاند
بدان نامه در بد که شادان بزی
که با تاج زر خسروی را سزی
که چون ماه آذر بد و روز دی
جهان را تو باشی جهاندار کی
شده پادشاهی پدر سی و هشت
ستاره برین گونه خواهد گذشت
درخشان شود روزگار بهی
که تاج بزرگی به سر برنهی
مرا آن زمان این سخن بد درست
ز دل مهربانی نبایست شست
من آگاه بودم که از بخت تو
ز کار درخشیدن تخت تو
نباشد مرا بهره جز درد و رنج
تو را گردد این تخت شاهی وگنج
ز بخشایش و دین و پیوند و مهر
نکردم دژم هیچزان نامه چهر
به شیرین سپردم چو برخواندم
ز هر گونه اندیشهها را ندم
بر اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش و کم
گر ای دون که خواهی که بینی به خواه
اگر خود کنی بیش و کم را نگاه
برانم که بینی پشیمان شوی
وزین کردهها سوی درمان شوی
اینکه گفتی که از ما به جمعی بد رسید، تا بوده جهان همینگونه بوده. تو اگر نمی دانی از موبد بپرس. هر کسی که دشمن ایزد هست زندگانیش در سختی می گذرد. در زندان ما دیوان جای داشتند، دیوانی که نیکان از دست آنها در عذاب بودند. چون به دنبال خون ریختن نبودم زندان هایم پر از کسانی شد که به دیگران آزار می رساندند. حالا می شنوم که تو همه ی آن گناه کاران را آزاد کردی. حال که مسئولیت پیدا کردی با هوشیاری پادشاهی کن. اگر نمی دانی چه کنی از آنان که هشیار هستند بپرس. حتی اگر امید گنج داری به کسی که دیگران را آزار می دهد پشتگرم مباش و او را نبخش، حتی به طمع اینکه به تو گنج ببخشد
دگر آنک گفتی ز زندان و بند
گر آمد ز ما برکسی برگزند
چنین بود تا بود کارجهان
بزرگان و شاهان و رای مهان
اگر تو ندانی به موبد بگوی
کند زین سخن مر تو را تازه روی
که هرکس که او دشمن ایزدست
ورا در جهان زندگانی بدست
به زندان ما ویژه دیوان بدند
که نیکان ازیشان غریوان بدند
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن
بدان را به زندان همیداشتم
گزند کسان خوار نگذاشتم
بسی گفت هرکس که آن دشمنند
ز تخم بدانند و آهرمنند
چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همیخوار بگذاشتیم
کنون من شنیدم که کردی رها
مرد آن را که بد بتر از اژدها
ازین بد گنهکار ایزد شدی
به گفتار و کردارها بد شدی
چو مهتر شدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن
مبخشای بر هر که رنجست زوی
اگر چند امید گنجست زوی
بر آنکس کزو در جهان جزگزند
نبینی مر او را چه کمتر ز بند
دیگر اینکه در مورد مال و اموالم گفتی. ما فقط باج و مالیات معمول را می گرفتیم آنهم از کسی که قدرت مالی پرداخت آنرا داشت. من از راه یزدان سرپیچی نکردم و تاجم را از او دارم. کسانی که دور تو را گرفتند بنده ی سیم و زرند و دودمانت را به باد خواهند داد. اینها را گفتم تا همه حقیقت آنچه بین ما گذشت را بدانند
دگر آنک از خواسته گفتهای
خردمندی و رای بنهفتهای
ز کس مانجستیم جز باژ و ساو
هر آنکس که او داشت با باژ تاو
ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت
فراوان کشیدم ازان رنج سخت
جهان آفرین داور داد وراست
همی روزگاری دگرگونه خواست
نیم دژمنش نیز درخواست او
فزونی نجوییم درکاست او
به جستیم خشنودی دادگر
ز بخشش ندیدم بکوشش گذر
چو پرسد ز من کردگار جهان
بگویم بو آشکار و نهان
بپرسد که او از توداناترست
بهر نیک و بد بر تواناترست
همین پرگناهان که پیش تواند
نه تیماردار و نه خویش تواند
ز من هرچ گویند زین پس همان
شوند این گره بر تو بر بد گمان
همه بندهٔ سیم و زرند و بس
کسی را نباشند فریادرس
ازیشان تو را دل پر آسایش است
گناه مرا جای پالایش است
نگنجد تو را این سخن در خرد
نه زین بد که گفتی کسی برخورد
ولیکن من از بهر خود کامه را
که برخواند آن پهلوی نامه را
همان در جهان یادگاری بود
خردمند را غمگساری بود
پس از ماهر آنکس که گفتار ما
بخوانند دانند بازار ما
ز برطاس وز چین سپه راندیم
سپهبد بهر جای بنشاندیم
ببردیم بر دشمنان تاختن
نیارست کس گردن افراختن
بعد کی خسرو از گنج هایش می گوید و اینکه از آن همه به بقیه هم بخشش می کرده
چو دشمن ز گیتی پراگنده شد
همه گنج ما یک سر آگنده شد
همه بوم شد نزد ما کارگر
ز دریا کشیدند چندان گهر
که ملاح گشت از کشیدن ستوه
مرا بود هامون و دریا و کوه
چو گنج در مها پراگنده شد
ز دینار نو به دره آگنده شد
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
همان آلت و جامهٔ زرنگار
چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت
ز هر گوهری گنجها ماله گشت
درم را یکی میخ نو ساختم
سوی شادی و مهتری آختم
بدان سال تا باژ جستم شمار
چوشد باژ دینار بر صد هزار
پراگنده افگند پند او سی
همه چرم پند او سی پارسی
بهر به درهای در ده و دو هزار
پراگنده دینار بد شاهوار
جز از باژ و دینار هندوستان
جز از کشور روم و جا دوستان
جز از باژ وز ساو هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
جز از رسم و آیین نوروز و مهر
از اسپان وز بندهٔ خوب چهر
جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ
ز ما این نبودی کسی را دریغ
جز از مشک و کافور و خز و سمور
سیاه و سپید و ز کیمال بور
هران کس که ما را بدی زیردست
چنین باژها بر هیونان مست
همیتاختند به درگاه ما
نپیچید گردن کس از راه ما
ز هر در فراوان کشیدیم رنج
بدان تا بیا گند زین گونه گنج
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس
فراوان ز نامش سخن را ندیم
سرانجام باد آورش خواندیم
چنین بیست و شش سال تا سی و هشت
به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
همه مهتران خود تن آسان بدند
بد اندیش یک سر هراسان بدند
تو همه ی چهان را بهم خواهی زد و همه از تو آزار خواند دید. چون دوروبر تو خردمندی نیست تا راهنماییت کند. اکنون این گنج من در خدمت توست و آرایش گاهت خواهد بود. تو بی گنج حتی سپاه نخواهی داشت. سگ را چون سیر کردی دشمن جانت می شود _ یاداشتی به خود: سخنان توهین آمیز
همان چون شنیدم ز فرمان تو
جهان را بد آمد ز پیمان تو
نماند کس اندر جهان رامشی
نباید گزیدن به جز خامشی
همیکرد خواهی جهان پرگزند
پراز درد کاری و ناسودمند
همان پرگزندان که نزد تواند
که تیره شبان اور مزد تواند
همیداد خواهند تختت بباد
بدان تا نباشی به گیتی تو شاد
چو بودی خردمند نزدیک تو
که روشن شدی جان تاریک تو
به دادن نبودی کسی رازیان
که گنجی رسیدی به ارزانیان
ایا پور کم روز و اندک خرد
روانت ز اندیشه رامش برد
چنان دان که این گنج من پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست
هم آرایش پادشاهی بود
جهان بیدرم در تباهی بود
شود بیدرم شاه بیدادگر
تهی دست را نیست هوش و هنر
به بخشش نباشد ورا دستگاه
بزرگان فسوسیش خوانند شاه
ار ای دون که از تو به دشمن رسد
همی بت بدست بر همن رسد
ز یزدان پرستنده بیزار گشت
ورا نام و آواز تو خوار گشت
چو بیگنج باشی نپاید سپاه
تو را زیردستان نخوانند شاه
سگ آن به که خواهندهٔ نان بود
چو سیرش کنی دشمن جان بود
اینکه گفتی سپاه را از خانه هاشان دور کرده بودم، از نادانی است که این را می گویی. من شهرها را از بیگانگان پس گرفتم. حال اگر که تو سپاه را باز بخوانی بداندیش راه را باز می بیند و به ما می تازد. ایران مثل باغی است گه بدون دیوار همه ی شاخ و برگ آن باغ را دیگران خواهند شکست. سپاه مثل دیوار دور این باغ هست. تو همه ی مسئولیت ها را به ناشایستگان می دهی و خردمندان تو را باخرد نخواهند خواند. بدان هر کسی که سلاحش را به دشمن دهد در واقع خود را هلاک کرده
دگر آنک گفتی ز کار سپاه
که در بو مهاشان نشاندم به راه
ز بیدانشی این نیاید پسند
ندانی همی راه سود از گزند
چنین است پاسخ که از رنج من
فراز آمد این نامور گنج من
ز بیگانگان شهرها بستدم
همه دشمنان را به هم بر زدم
بدان تا به آرام برتخت ناز
نشینیم بیرنج و گرم و گداز
سواران پراگنده کردم به مرز
پدید آمد اکنون ز ناارز ارز
چو از هر سوی بازخوانی سپاه
گشاده ببیند بد اندیش راه
که ایران چوباغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار
پراز نرگس و نار و سیب و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی
سپر غم یکایک ز بن برکنند
همه شاخ نارو بهی بشکنند
سپاه و سلیحست دیوار اوی
به پرچینش بر نیزهها خار اوی
اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ
نگر تا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ایرانیان
به اندیشهٔ بد منه در میان
چو سالی چنین بر تو بر بگذرد
خردمند خواند تو را بیخرد
من ای دون شنیدم کجا تو مهی
همه مردم ناسزا رادهی
چنان دان که نوشین روان قباد
به اندرز این کرد در نامه یاد
که هرکو سلیحش به دشمن دهد
همی خویشتن رابه کشتن دهد
که چون بازخواهد کش آید به کار
بداندیش با او کند کارزار
اینکه از قیصر گفتی، حرف های تو نبود و در دهانت گذاشته اند. من وفای قیصر را با جفا پاسخ دادم؟ تو خودت فرق وفا و جفا را از هم نمی دانی. قیصرمرا به دامادی خود برگزید. بهرام با سپاه ایران در مقابل من ایستاد ولی یزدان در آن جنگ یار من بود و مرا پیروز کرد
دگر آنک دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی دو دل و خویش کام
سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود
وفا کردن او و از ما جفا
تو خود کی شناسی جفا از وفا
بدان پاسخش ای بد کم خرد
نگویم جزین نیز که اندر خورد
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد بخرد ندارد روا
چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست
به مردی چو پرویز داماد جست
هر آنکس که گیتی ببد نسپرد
به مغز اندرون باشد او را خرد
بدانم که بهرام بسته میان
ابا او یکی گشته ایرانیان
به رومی سپاهی نشاید شکست
نساید روان ریگ با کوه دست
بدان رزم یزدان مرا یاربود
سپاه جهان نزد من خوار بود
خسرو پرویز همانظوری که قبلا هم گفته بود حرف هایش را برای آیندگان می زند، می گوید که ایرانیان حرف های مرا شنیدند تو هم باید از آنان بشنوی. من کاری که باید در حق نیاطوس می کردم هم کرده ام. گشسپ گنجور می داند که من چقدر به نیاطوس و سربازانش درم داده ام
شنیدند ایرانیان آنچ بود
تو را نیز زیشان بباید شنود
مرا نیز چیزی که بایست کرد
به جای نیاطوس روز نبرد
ز خوبی و از مردمی کردهام
به پاداش او روز بشمردهام
بگوید تو را زاد فرخ همین
جهان را به چشم جوانی مبین
گشسپ آنک بد نیز گنجور ما
همان موبد پاک دستور ما
که از گنج ما به دره بد صد هزار
که دادم بدان رومیان یادگار
نیاطوس را مهره دادم هزار
ز یاقوت سرخ از در گوشوار
کجا سنگ هر مهرهای بد هزار
ز مثقال گنجی چو کردم شمار
همان در خوشاب بگزیده صد
درو مرد دانا ندید ایچ بد
که هرحقهای را چو پنجه هزار
به دادی درم مرد گوهر شمار
صد اسپ گرانمایه پنجه به زین
همه کرده از آخر ما گزین
دگر ویژه با جل دیبه بدند
که در دشت با باد همره بدند
به نزدیک قیصر فرستادم این
پس از خواسته خواندمش آفرین
صحبتی هم که در مورد صلیب مسیح کردی برای من بود و نبود آن فرقی نمی کرد و در شگفتم که آدمی مثل قیصر چرا مسیح را خدا می خوانند. که این چوب کهنه و پوسیده اگر صلیب خدا بود که به اجازه ی من کاری نداشت، خودش از گنج ما به نزد قیصر می رفت
ز دار مسیحا که گفتی سخن
به گنج اندر افگنده چوبی کهن
نبد زان مرا هیچ سود و زیان
ز ترسا شنیدی تو آواز آن
شگفت آمدم زانک چون قیصری
سر افراز مردی و نام آوری
همه گرد بر گرد او بخردان
همش فیلسوفان و هم موبدان
که یزدان چرا خواند آن کشته را
گرین خشک چوب وتبه گشته را
گر آن دار بیکار یزدان بدی
سرمایهٔ اور مزد آن بدی
برفتی خود از گنج ما ناگهان
مسیحا شد او نیستی در جهان
اینکه گفتی که از اشتباهایت توبه کن باید بگویم که تاج مرا خداوند بمن داده و من از او پذیرفتم حال که از من تاج را باز می خواهد به او می سپارمش. آنچه تقدیر من است پذیرفته ام. در زندگی زیاد سختی دیده ام. سی و هشت سال بر ایران پادشاهی کردم و انکه بمن این پادشاهی داد در دیگر سرا هم دستم را خواهد گرفت
دگر آنک گفتی که پوزش بگوی
کنون توبه کن راه یزدان بجوی
ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد
زبان و دل و دست و پای قباد
مرا تاج یزدان به سر برنهاد
پذیرفتم و بودم از تاج شاد
بپردان سپردیم چون بازخواست
ندانم زبان در دهانت چراست
به یزدان بگویم نه با کودکی
که نشناسد او بد ز نیک اندکی
همه کار یزدان پسندیدهام
همان شور و تلخی بسی دیدهام
مرا بود شاهی سی و هشت سال
کس از شهر یاران نبودم همال
کسی کاین جهان داد دیگر دهد
نه بر من سپاسی همیبرنهد
برین پادشاهی کنم آفرین
که آباد بادا به دانا زمین
چو یزدان بود یار و فریادرس
نیازد به نفرین ما هیچکس
خسرو ادامه می دهد که به آن بچه ی زشت و نادان من بگویید که دیدار ما رفت به قیامت. شما هم بروید و این پیا مها را به او برسانید و بگویید که همه ی ما رقتنی هستیم
بدان کودک زشت و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آب روی
که پدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد با به خردان
شما ای گرامی فرستادگان
سخن گوی و پر مایه آزادگان
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگویید چیز
کنم آفرین بر جهان سر به سر
که او را ندیدم مگر برگذر
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز کیخسرو آغاز تا کی قباد
چو هوشنگ و طهمورث و جمشید
کزیشان بدی جای بیم وامید
که دیو و دد و دام فرمانش برد
چو روشن سرآمد برفت و بمرد
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان
ز بد دست ضحاک تازی ببست
به مردی زچنگ زمانه نجست
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر
چو پیروزگر قارن شیرگیر
قباد آنک آمد ز البرز کوه
به مردی جهاندار شد با گروه
که از آبگینه همی خانه کرد
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد
همه در خوشاب بد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش
سیاوش همان نامدار هژیر
که کشتش به روز جوانی دبیر
کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج
وزان رنج برده ندید ایچ گنج
کجا رستم زال و اسفندیار
کزیشان سخن ماندمان یادگار
چو گودرز و هفتاد پور گزین
سواران میدان و شیران کین
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی
پذیرفت و زو تازه شد فرهی
چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر
فروزندهتر بد ز گردنده مهر
شدند آن بزرگان و دانندگان
سواران جنگی و مردانگان
که اندر هنر این ازان به بدی
به سال آن یکی از دگر مه بدی
به پرداختند این جهان فراخ
بماندند میدان و ایوان و کاخ
ز شاهان مرا نیز همتانبود
اگر سال را چند بالا نبود
جهان را سپردم به نیک و به بد
نه آن را که روزی به من بد رسد
بسی راه دشوار بگذاشتیم
بسی دشمن از پیش برداشتیم
همه جا گنج من پراکنده شده و آبادانی ها از رنج من بنا شده ولی وقتی روزگار اینگونه با من تا کرد تخت به فرزند من هم وفا نخواهد کرد. همه بدانید مردم جهان و به بدی دست نیازید
همه بومها پر ز گنج منست
کجا آب و خاکست رنج منست
چو زین گونه بر من سرآید جهان
همی تیره گردد امید مهان
نماند به فرزند من نیز تخت
بگردد ز تخت و سرآیدش بخت
فرشته بیاید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان
گذشتن چو بر چینود پل بود
به زیر پی اندر همه گل بود
به توبه دل راست روشن کنیم
بیآزاری خویش جوشن کنیم
درستست گفتار فرزانگان
جهاندیده و پاک دانندگان
که چون بخت بیدار گیرد نشیب
ز هر گونهای دید باید نهیب
چو روز بهی بر کسی بگذرد
اگر باز خواند ندارد خرد
پیام من اینست سوی جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
شما نیز پدرود باشید و شاد
ز من نیز بر بد مگیرید یاد
اشتاد و خراد برزین که سخنان خسرو پرویز را می شنوند ناراحت و نالان می شوند و از گفتار خود پشیمان .نالان و خاک بر سر ریزان به پیش شیرویه میروند و حرف های خسرو را به او می زنند
چو اشتاد و خراد به رزین گو
شنیدند پیغام آن پیش رو
به پیکان دل هر دو دانا بخست
به سر بر زدند آن زمان هر دو دست
ز گفتار هر دو پشیمان شدند
به رخسارگان بر تپنچه زدند
ببر بر همه جامشان چاک بود
سر هر دو دانا پر از خاک بود
برفتند گریان ز پیشش به در
پر از درد جان و پراندوه سر
به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد
پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد
یکایک بدادند پیغام شاه
به شیروی بیمغز و بیدستگاه
شیروی که پیام خسرو پرویز را می شنود ، می گرید و از آن تاح و تخت پادشاهی ترسان می شود
چوبشنید شیروی بگریست سخت
دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت
چوازپیش برخاستند آن گروه
که او راهمیداشتندی ستوه
به گفتار زشت و به خون پدر
جوان را همیسوختندی جگر
فرود آمد از تخت شاهی قباد
دودست گرامی به سر برنهاد
ز مژگان همی بر برش خون چکید
چو آگاهی او به دشمن رسید
صبح روز بعد همه به سوی بارگاه شیروی می روند و از اینکه او درغم پدر نشسته ناخشنود می شوند. شیروی می گوید که کسی که از درد پدر غمگین نباشد بد گوهر است و امیدی نمی شود به او بست که او از چوب پوسیده ی بید هم تهی تر است
چوبرزد سرازتیره کوه آفتاب
بد اندیش را سر بر آمد ز خواب
برفتند یکسر سوی بارگاه
چو بشنید بنشست برگاه شاه
برفتند گردنکشان پیش او
ز گردان بیگانه و خویش او
نشستند با روی کرده دژم
زبانش نجنبید بر بیش و کم
بدانست کایشان بدانسان دژم
نشسته چرایند بادرد وغم
بدیشان چنین گفت کان شهریار
کجا باشد از پشت پروردگار
که غمگین نباشد به درد پدر
نخوانمش جز بد تن و بد گهر
نباید که دارد بدو کس امید
که او پودهتر باشد از پوده بید
اطرافیان شیرویه اینچنین پاسخ می دهند که کسی که دو پادشاه را می پسندد ناهشیار هست. شیرویه حرف پدرش را تکرار می کند که شاه بی گنج، سپاه هم نخواهد داشت. ما هر چه داریم از گنج خسرو پرویز است. ما یک ماه با او خوب هستیم و سخنی تند نمی رانیم. بعد به آشپزان دستور می دهد که بروید و در خدمت خسرو باشید و همه چیز برایش فراهم کنید. آنها هم اینکار را می کنند ولی خسرو به چیزی لب نمی زده. خورد و خوراکش فقط از چیزی بوده که شیرین به او می داده
چنین یافت پاسخ زمرد گناه
که هرکس که گوید پرستم دو شاه
تو او رابه دل نا هشیوار خوان
وگر ارجمندی بود خوار خوان
چنین داد شیروی پاسخ که شاه
چوبی گنج باشد نیرزد سپاه
سخن خوب را نیم یک ماه نیز
ز راه درشتی نگوییم چیز
مگر شاد باشیم ز اندرز او
که گنجست سرتاسر این مرز او
چو پاسخ شنیدند برخاستند
سوی خانهها رفتن آراستند
به خوالیگران شاه شیروی گفت
که چیزی ز خسرو نباید نهفت
به پیشش همه خوان زرین نهید
خورشها بر و چرب و شیرین نهید
برنده همیبرد و خسرو نخورد
ز چیزی که دیدی بخوان گرم و سرد
همه خوردش از دست شیرین بدی
که شیرین بخوردنش غمگین بدی
حال سرنوشت خسرو چه می شود و پادشاهی قباد چگونه می گذرد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh
کلماتی که آموختم
آستانه = درگاه
نهال = بستر
مسند = جای نشستن
مرقد= [ م َ ق َ] (ع اِ) خوابگاه
کیمال = جانوری است که از پوست آن پوستین سازند و کبودرنگ بود و بیشتر از طرف شروان بیارند. (فرهنگ رشیدی )
گرم= [ گ ُ ] (اِ) غم و اندوه و زحمت سخت و گرفتگی دل و دلگیری باشد. (جهانگیری )
پوده = تهی، پوچ
حقه = [ ح ُق ْ ق َ / ق ِ ] (از ع ، اِ) تحریفی از اوقیه و وقیة. || دراهواز مساوی است با 280 مثقال
جل = پالان حیوانات . (لغت محلی شوشتر). در تداول مردم خراسان پالان نیست بلکه نمد یا پارچه ٔ دیگری است که زیر پالان اندازند. ج ، جِلال و اجلال . (از اقرب الموارد).
چینود = [ ن َ وَ ] (اِخ ) (پُل ) صراط. چینوت. پل صراط به اعتقاد زرتشتیان. به موجب روایات زردشتی، یک سوی این پل بر روی قله ٔ دائیتی است، که نزدیک رودی است بهمین نام ، و در ایران ویج واقع است، و سوی دیگرش بر کوه البرز قرار دارد، و درزیر پل ، در حد میانه های آن، دروازه ٔ دوزخ است. در کتب و روایات زردشتی راجع به این پل و دشواریهائی که در هنگام عبور از آن پیش می آید سخن بسیار رفته است. به اعتقاد عامه ٔ زردشتیها این پل در هنگام عبور نیکان و خاصان به قدر کافی گشاده و عریض می شود، و در موقع عبور بدکاران تا به اندازه ٔ لبه ٔ تیغی باریک می گردد، و از این رو روح بدکار از آنجا بدرون دوزخ می افتد. اوصاف چینود با آنچه نزد مسلمین راجع به پل صراط گفته می شود شباهت بسیار دارد. (دائرة المعارف فارسی )
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
جهان را بداریم با ایمنی
ببریم کردار آهرمنی
ز بایستهتر کار پیشی مرا
که افزون بود فرو خویشی مرا
همانگه سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راست گوی
که برگیرد آن راکه تو افگنی
که پیوندد آن را که تو بشکنی
چو از دودهام بخت روشن بگشت
غم آورد چون روشنایی گذشت
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن
بدان را به زندان همیداشتم
گزند کسان خوار نگذاشتم
بسی گفت هرکس که آن دشمنند
ز تخم بدانند و آهرمنند
چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همیخوار بگذاشتیم
بدان را به زندان همیداشتم
گزند کسان خوار نگذاشتم
بسی گفت هرکس که آن دشمنند
ز تخم بدانند و آهرمنند
چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همیخوار بگذاشتیم
مبخشای بر هر که رنجست زوی
اگر چند امید گنجست زوی
بر آنکس کزو در جهان جزگزند
نبینی مر او را چه کمتر ز بند
که ایران چوباغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار
پراز نرگس و نار و سیب و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی
سپر غم یکایک ز بن برکنند
همه شاخ نارو بهی بشکنند
سپاه و سلیحست دیوار اوی
به پرچینش بر نیزهها خار اوی
اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ
نگر تا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ایرانیان
به اندیشهٔ بد منه در میان
چو سالی چنین بر تو بر بگذرد
خردمند خواند تو را بیخرد
من ای دون شنیدم کجا تو مهی
همه مردم ناسزا رادهی
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد بخرد ندارد روا
هر آنکس که گیتی ببد نسپرد
به مغز اندرون باشد او را خرد
نساید روان ریگ با کوه دست
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز کیخسرو آغاز تا کی قباد
چو هوشنگ و طهمورث و جمشید
کزیشان بدی جای بیم وامید
به گفتار بیبر چو نیرو کنی
روان و خرد را پر آهو کنی
کسی کاین جهان داد دیگر دهد
نه بر من سپاسی همیبرنهد
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان
ز بد دست ضحاک تازی ببست
به مردی زچنگ زمانه نجست
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر
پیام من اینست سوی جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
شما نیز پدرود باشید و شاد
ز من نیز بر بد مگیرید یاد
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز
قسمت های پیشین
زاری کردن باربد بر خسرو 1919
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment