Tuesday, 16 June 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 221

قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه ژوئن  را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم
هشتمین جلسه در قرنطینه

داستان مربوط به دوران پادشاهی نوشین‌روان است. جریان اینگونه بود که خاقان چین برای اینکه دوستی کشورش را با پادشاه ایران نشان دهد هدایایی برای نوشین‌روان می‌فرستد ولی در بین راه هیتالیان که اتحاد ایران و چین را برای خودشان خطری می‌دیدند به قاصد خاقان چین حمله می‌کنند و هدایا را هم غارت. خبر که به خاقان چین می‌رسد به تلافی سپاهی عظیم به راه می‌اندازد و به هیتال حمله و عده زیادی را از دم تیغ رد می‌کند. خبر که به نوشین‌روان می‌رسد برای حمایت از هیتالیان سپاه جمع می‌کند و راه میفتد. از طرفی وقتی این خبر به خاقان چین می‌رسد او به خشم میاید ولی مشاورانش به او می‌گویند که با نوشین‌روان در نیفت. نهایتا اینگونه تصمیم می‌گیرند که پیام صلح برای نوشین‌روان بفرستند و با عنوان اینکه خاقان چین می‌خواهد با پادشاه ایران خویشاوند شود و او را داماد خود سازد، خاقان پیشنهاد می‌دهد تا یکی از دختران خود را به ازدواج با نوشین‌روان درآورند

حال دنباله‌ی ماجرا: نوشین‌روان نامه‌ای می‌فرستد و از خاقان تشکر می‌کند و میگوید که کسی را با این نامه می‌فرستم تا همسر آینده مرا از میان دختران خاقان انتخاب کند
نویسنده ی نامه را پیش خواند
ز خاقان فراوان سخنها براند
بفرمود تا نامه پاسخ نبشت
گزینده سخنهای فرخ نبشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار پیروز و پروردگار
 به فرمان اویست گیتی به پای
همویست بر نیک و بد رهنمای
 کسی راکه خواهد کند ارجمند
ز پستی برآرد به چرخ بلند
دگر مانده اندر بد روزگار
   چو نیکی نخواهد بدو کردگار
بهرنیکی از وی شناسم سپاس
وگر بد کنم زو دل اندر هراس
 نباید که جان باشد اندر تنم
اگر بیم و امید از و برکنم
رسید این فرستاده ی به آفرین
ابا گرم گفتار خاقان چین
 شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت
ز پاکان که او دارد اندر نهفت
مرا شاد شد دل زپیوند تو
بویژه ز پوشیده فرزند تو
 فرستادم اینک یکی هوشمند
که دارد خرد جان او را ببند
بیاید بگوید همه راز من
ز فرجام پیوند و آغاز من
همیشه تن و جانت پرشرم باد
دلت شاد و پشتت به ما گرم باد
نویسنده چون خامه بیکار گشت
بیاراست قرطاس واندر نوشت
 همان چون سرشک قلم کرد خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک
برایشان یکی خلعت افگند شاه
کزان ماند اندر شگفتی سپاه

نوشین‌روان کسی را  به اسم مهران ستاد می‌فرستد تا از میان دختران خاقان کسی را که مادرش از نژاد بزرگان است و از همه به خاقان نزدیک‌تر است را انتخاب کند. همچنین نوشین‌روان توصیه می‌کند که برای این انتخاب گول آرایش و لباس و سر و وضع دختر را نخور

 گزین کرد کسری خردمند و راد
کجا نام او بود مهران ستاد
ز ایرانیان نامور صد سوار
سخنگوی و شایسته و نامدار
چنین گفت کسری به مهران ستاد
که رو شاد و پیروز با مهر و داد
زبان وگمان بایدت چرب گوی
خرد رهنمای ودل آزر مجوی
شبستان او را نگه کن نخست
بد و نیک بایدکه دانی درست
به آرایش چهره و فر و زیب
نباید که گیرندت اندر فریب
پس پرده ی او بسی درخترست
که با فر و بالا و با افسرست
پرستار زاده نیاید به کار
اگر چند باشد پدر شهریار
 نگر تا کدامست با شرم و داد
به مادر که دارد ز خاتون نژاد
نبیره جهاندار فغفور چین
ز پشت سپهدار خاقان چین
اگر گوهرتن بود با نژاد
جهان زو شود شاد او نیز شاد
چوبشنید مهران ستاد این ز شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
برفت از بر گاه گیتی فروز
به فرخنده فال و بخرداد روز

به خاقان چین که خبر می‌دهند که مهران ستاد از طرف نوشین‌روان آمده، خاقان به شبستان خاتونش می‌رود و جریان را با او در میان ‌می‌گذارد و می‌گوید دخترمان را که من خیلی دوست دارم شایسته شهریار است ولی من نمی‌توانم یک روز هم از او جدا باشم. چطور است تا یکی از چهار ندیمه‌ی او را به عنوان دختر خودمان به پادشاه ایران بدهیم و غائله را بخوابانیم. خاتون هم حرف او را می‌پسندد 

 به خاقان چین آگهی شد که شاه
فرستاده مهران ستاد و سپاه
چوآمد به نزدیک خاقان چین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
جهانجوی چون دید بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
ازان کارخاقان پراندیشه گشت
به سوی شبستان خاتون گذشت
سخنهای نوشین روان برگشاد
             ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد
بدو گفت کین شاه نوشین روان
جوانست و بیدار و دولت جوان
یکی دختری داد باید بدوی
که ما را فزاید بدو آبروی
 تو را در پس پرده یک دخترست
کجا بر سر بانوان افسرست
مرا آرزویست از مهر اوی
که دیده نبردارم از چهر اوی
چهارست نیز از پرستندگان
پرستار و بیداردل بندگان
از ایشان یکی را سپارم بدوی
برآسایم از جنگ وز گفت و گوی
 بدو گفت خاتون که با رای تو
نگیرد کس اندر جهان جای تو

روز بعد خاقان کلید شبستان را به مهران می‌دهد و می‌گوید که تو آزادی بروی و هر کسی را که از دختران من صلاح دیدی برای ازدواج با نوشین روان برگزینی. مهران و امینان به شبستان می‌روند و پنج زیباروی آراسته را با جامه‌های زیبا روی تخت‌های طلا می‌بینند ولی در میان شبستان دختری بوده بدون آرایش با لباسی کهنه که هم او چشم مهران را می‌گیرد

برین گونه یک شب بپیمود خواب
چنین تا برآمد ز کوه آفتاب
 بیامد بدر گاه مهران ستاد
برتخت او رفت و نامه بداد
چوآن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید وز به گزین
کلید شبستان بدو داد و گفت
برو تا کرا بینی اندر نهفت
پرستار با او بیامد چهار
که خاقان بدیشان بدی استوار
 چومهران ستاد آن سخنها شنید
بیاورد با استواران کلید
درحجره بگشاد و اندر شدند
پرستندگان داستانها زدند
که آن راکه اکنون تو بینی بداد
ستاره ندیدست و خورشید و باد
شبستان بهشتی شد آراسته
پر از ماه و خورشید و پرخواسته
 پری چهره بر گاه بنشست پنج
همه برسران تاج و در زیر گنج
مگر دخت خاتون که افسر نداشت
همان یاره وطوق وگوهرنداشت
یکی جامه ی کهنه بد بر برش
کلاهی زمشک ایزدی بر سرش
ز گرده برخ برنگارش نبود
جز آرایش کردگارش نبود
یکی سرو بد بر سرش ماه نو
فروزان ز دیدار او گاه نو

مهران تصور می‌کند که این دختر، حتما دختر خاقان هست و به خاطر اینکه مرا گول بزنند و او را انتخاب نکنم او را بجای یکی از ندیمان جا زدند. از همین رو به خاتون می‌گوید که من این دختر را انتخاب می‌کنم. او هیچ طلا و جواهری ندارد ولی منهم برای انتخاب دختر آمدم نه لباس و جواهر دختر‎


چومهران ستاد اندرو بنگرید
یکی را بدیدار چون او ندید
بدانست بینادل رای راد
که دورند خاقان وخاتون ز داد
به دستار ودستان همی چشم اوی
بپوشید وزان تازه شد خشم اوی
 پرستنده را گفت نزدیک شاه
فراوان بود یاره و تاج و گاه
من این را که بی تاج و آرایشست
گزیدم که این اندر افزایشست
 به رنج از پی به گزین آمدم
نه از بهر دیبای چین آمدم

خاتون می‌گوید که این چه حرفی است که شما می‌زنید. شما کسی که سزاوار نشستن کنار پادشاه است و راه و رسم ملکه بودن را می‌داند را رد می‌کنید و آنوقت دختری نابالغ را بجای او برای پادشاه در نظر می‌گیرید. مهران هم می‌گوید دستور من این بوده که همسر پادشاه را برگزینم و من اینکار را کرده‌ام. حالا اگر شما انتخاب مرا صلاح نمی‌دانید کس دیگری را هم نمی‌خواهم و دست خالی برمی‌گردم 

بدو گفت خاتون که ای مرد پیر
نگویی همی یک سخن دلپذیر
 تو آن را با فر و زیبست و رای
        دل فروز گشته رسیده به جای
به بالای سرو و برخ چون بهار
بداند پرستیدن شهریار
همی کودکی نارسیده به جای
برو برگزینی نه ای پاکرای
چنین پاسخ آورد مهران ستاد
که خاقان اگر سر بپیچد ز داد
بداند که شاه جهان کدخدای
بخواند مرا نیز ناپاک رای
 من این را پسندم که بی تخت عاج
ندارد ز بن یاره وطوق وتاج
 اگر مهتران این نبینند رای
چوفرمان بود باز گردم به جای

خاقان هم که متوجه می‌شود که مهران گول او را نخورده با ستاره‌شناسان و پیشگویانش می‌نشینند تا آینده ازدواج دختر او را با پادشاه ایران پیش‌گویی ‌کنند

نگه کرد خاقان به گفتار اوی
شگفت آمدش رای وکردار اوی
بدانست کان پیر پاکیزه مغز
بزرگست و شاسیته کار نغز
خردمند بنشست با رای زن
بپالود زایوان شاه انجمن
چو پردخته شد جایگاه نشست
برفتند با زیج رومی بدست
ستاره شناسان و کندآوران
هرآنکس که بودند ز ایشان سران
بفرمود تا هر کرا بود مهر
بجستند یک سر شمار سپهر
 همی کرد موبد به اختر نگاه
زکردار خاقان و پیوند شاه

پیشگویان هم می‌گویند که هیچ به دلت بد راه نده.این ازدواجی فرخ است و فرزند این دو، پادشاهی کم‌همتا خواهد بود. خاقان چین از این پیش‌گویی خرسند می‌شود و دخترش را با هدایای فراوان برای سفر آماده می‌کند

چنین گفت فرجام کای شهریار
دلت را ببد هیچ رنجه مدار
که این کار جز بر بهی نگذرد
ببد رای دشمن جهان نسپرد
چنینست راز سپهر بلند
همان گردش اختر سودمند
کزین دخت خاقان وز پشت شاه
بیاید یکی شاه زیبای گاه
برو شهریاران کنند آفرین
همان پرهنر سرفرازان چین
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش
چو از چاره دلها بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
بگفتند چیزی که بایست گفت
ز فرزند خاتون که بد در نهفت
 بپذرفت مهران ستاد از پدر
به نام شهنشاه پیروزگر
میانجی بپذرفت خاقان به داد
همان راکه دارد ز خاتون نژاد
پرستندگان با نثار آمدند
به شادی بر شهریار آمدند
وزان پس یکی گنج آراسته
بدو در ز هر گونه ای خواسته
ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج
همان مهر پیروزه و تخت عاج
یکی دیگر ازعود هندی به زر
برو بافته چند گونه گهر
 ابا هر یکی افسری شاهوار
صد اسب و صد استر به زین و به بار
 شتر بارکرده ز دیبای چین
بیاراسته پشت اسبان به زین
چهل را ز دیبای زربفت گون
کشیده زبر جد به زر اندرون
 صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد
 همی بود تاهرکسی برنشست
برآیین چین با درفشی بدست
 بفرمود خاقان پیروزبخت
که بنهند برکوهه ی پیل تخت
برو بافته شوشه ی سیم و زر
به شوشه درون چند گونه گهر
درفشی درفشان به دیبای چین
که پیدا نبودی ز دیبا زمین
به صد مردش از جای برداشتند
ز هامون به گردون برافراشتند
ز دیبا بیاراست مهدی به زر
به مهد اندرون نابسوده گهر
چو سیصد پرستار با ماهروی
برفتند شادان دل و راه جوی
فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همی رفت با او به راه
 پرستنده پنجاه و خادم چهل
برو برگذشتند شادان به دل

خاقان نامه‌ای پر نقش و نگار هم برای نوشین‌روان می‌نویسد و می‌گوید که هر آنچه خداوند تقدیر ما قرار دهد همان هم اتفاق میفتد تو تاج سر ما هستی نه برای آنکه داماد ما هستی. از بزرگی تو همه خبر دارند و باشد تا دختر من هم در دربار تو بیاموزد. نامه را مهر کردند و با خلعتی که برای مهران تهیه دیده بودند همه را به او دادند

چوپردخته شد زان بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب وحریر
یکی نامه بنوشت ار تنگ وار
پر آرایش و بوی و رنگ و نگار
نخستین ستود آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
که هرچیز کو سازد اندر بوش
بران سو بود بندگان را روش
شهنشاه ایران مرا افسرست
نه پیوند او از پی دخترست
که تامن شنیدستم از بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
ز فر و بزرگی و اورند شاه
بجستم همی رای و پیوند شاه
که اندر جهان سر به سر دادگر
جهاندار چون او نبندد کمر
به مردی و پیروزی و دستگاه
به فر و بنیرو و تخت و کلاه
به رادی و دانش به رای وخرد
ورا دین یزدان همی پرورد
 فرستادم اینک جهان بین خویش
سوی شاه کسری به آیین خویش
بفرموده ام تا بود بنده وار
چوشاید پس پرده ی شهریار
خردگیرد از فر و فرهنگ اوی
بیاموزد آیین وآهنگ اوی
 که بخت وخرد رهنمون تو باد
بزرگی ودانش ستون تو باد
نهادند مهر از بر مشک چین
 فرستاده را داد و کرد آفرین
 یکی خلعت از بهر مهران ستاد
بیاراست کان کس ندارد به یاد
که دادی کسی از مهان جهان
فرستاده را آشکار ونهان
 همان نیز یارانش را هدیه داد
ز دینار وز مشکشان کرد شاد

همه به همراه هدایا و دختر خاقان راه میفتند و تا لب رود جیحون هم خاقان دخترش را مشایعت می‌کند و با دلی پر از  دلتنگی برمی‌گردد. از آن طرف هم ایرانیان که خبر آمدن مهران را می‌شنوند شهر را آذین می‌بندند و به پیشواز ملکه  میایند

همی رفت با دختر وخواسته
سواران و پیلان آراسته
 چنین تا لب رود جیحون کشید
به مژگان همی از دلش خون کشید
همی بود تا رود بگذاشتند
ز خشکی بران روی برداشتند
ز جیحون دلی پر زخون بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
 جو آگاهی آمد ز مهران ستاد
همی هر کس آن مر ده را هدیه داد
یکایک همی خواندند آفرین
ابرشاه ایران وسالار چین
 دلی شاد با هدیه و با نثار
همه مهربان و همه دوستار
ببستند آذین به شهر و به راه
درم ریختند از بر تخت شاه
به آموی و راه بیابان مرو
زمین بود یک سر چو پر تذرو
 چنین تا به بسطام وگرگان رسید
تو گفتی زمین آسمان را ندید
زآیین که بستند بر شهر و دشت
براهی که لشکر همی برگذشت
وز ایران همه کودک و مرد و زن
به راه بت چین شدند انجمن
ز بالا بر ایشان گهر ریختند
به پی زعفران و درم بیختند
برآمیخته طشتهای خلوق
جهان پرشد از ناله ی کوس و بوق
همه یال اسبان پر از مشک ومی
شکر با درم ریخته زیر پی
 ز بس ناله ی نای و چنگ و رباب
نبد بر زمین جای آرام وخواب

وقتی دختر خاقان به شبستان شاه می‌رسد و نوشین‌روان او را می‌بیند، از او در شگفت می‌ماند، او را با آغوش باز می‌پذیرد و بارگاهی درخور او به او می‌دهد

چوآمد بت اندر شبستان شاه
به مهد اندرون کرد کسری نگاه
 یکی سرو دین از برش گرد ماه
نهاده به مه بر ز عنبر کلاه
کلاهی به کردار مشکین زره
ز گوهر کشیده گره برگره
گره بسته از تار و برتافته
به افسون یک اندر دگر بافته
چو از غالیه برگل انگشتری
همه زیر انگشتری مشتری
درو شاه نوشین روان خیره ماند
برو نام یزدان فراوان بخواند
 سزاوار او جای بگزید شاه
بیاراستند از پی ماه گاه

 حال با ازدواج با دخترخاقان چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه داستان به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh

کلماتی که آموختم
خامه = قلم، نی 
قرطاس = کاغذ
استواران = معتمدان
داشته = کهنه
بوش = تقدیر، تقدیر ازلی، خودنمایی، جماعتی از مردم درهم‌آمیخته از هر صنق، وجود و هستی، گویند آن رستنی باشد که در ملک ارش بهم میرسد 
ارتنگ =  [ اَ ت َ ] (اِ) صفحه و تخته ٔ نقاشان . (غیاث ) (آنندراج ). || نگارخانه (مطلق ). (آنندراج ). || دکان . || کتب خانه . (آنندراج ). || چادری که در او همه نقشها بود یعنی علم خانه . مؤید الفضلاء از زبان گویا 


ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
نویسنده چون خامه بیکار گشت
بیاراست قرطاس واندر نوشت
 همان چون سرشک قلم کرد خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک


به آرایش چهره و فر و زیب
نباید که گیرندت اندر فریب

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان

قسمتهای پیشین

 1598به نخجیر چون او به گرگان رسید ص
© All rights reserved

No comments: