Friday, 23 September 2016

ماورای بنفش

به م.ر

دیشب در منزل مادر خانمم تمام صحبت ها در مورد خواستگار جدید غزل بود. گویا ایشون آنچه خوبان همه داشتند یکجا داشت بطوریکه میشد در وصف کمالات ایشان یک کتاب نوشت! وقتی بالاخره مجلس مهمانی را ترک کردیم و تو ماشین خودمون نشستیم نفس راحتی کشیدم
 خدا رو شکر که پاشدیم. منکه دیگه داشت حالم از شنیدن "آقای دکتر فلان و آقای دکتر بهمان" بهم می خورد
 چیه، حسودیت میشه؟ باجناق به این متشخصی 
حسودی؟ به چی؟ به دکتر بودنش؟ نه جانم. آخه حیف غزل نیست. آدم قحطیه؟ مردتیکه سنش دو برابر غزله پاشده اومده خواستگاری
 مردتیکه؟! از این جوانای کاکل به سر و چسب به دماغه امروزی که خیلی بهتره. وضعش هم خیلی خوبه
انگار تو نشنیدی که غزل گفت ازش خوشش نمیاد
خب اون بچه است نمی فهمه. نمی دونه که تو این دوره زمونه چرخوندن زندگی هنر می خواد و پول. باید عشقو گذاشت دم کوزه آبش رو خورد
تو دیگه چرا اینو میگی؟ من و تو که یه پا لیلی و مجنون بودیم مگه چرخ زندگی رو نتوانستیم با عشق و کمک همدیگه بچرخوندیم
خب این دوره همه چیز فرق کرده. تازشم من حالا داره عقلم می رسه که چقدر ضرر کردم رفتم پی عشق! زد زیر خنده

تو دفتر نشسته بودم وسط اون همه پرونده و کار که سرم ریخته بود بی بهانه باز یاد آقای دکتر افتادم، در همون لحظه امیر وارد اتاق شد و پرونده ی بنفشی را که زیر بغل نگه داشته بود به مرادی داد تا پایینش را یه امضا بزنه
 به امیر به دقت نگاه کردم، به چشم خریداری بد نبود و به غزل میامد.  هر چی بود که از باجناقی با آقای دکتر دیشبی نجاتم می داد. پول زیادی نداشت ولی خب جوون بود و با غیرت. اصلا خودم زیر پر و بالش را می گرفتم و کمکش می کردم. بچه خوبی بود و تازه مثل آقای دکتر سیگار هم نمی کشید. غزل چندبار از اینکه آقای دکتر اهل دود و دمه شکایت کرده بود. بله مطمئنا امیر بهتر از آقای دکتر بود.حتما باید امیر را وامی داشتم تا به خواستگاری غرل بره. باید عاقلانه و سنجیده عمل می کردم. نه می خواستم خانمم و خانواده اش بهم بگن که به آقای دکتر حسودیت شده و مانع این وصلت شدی و نه می خواستم امیر فکر کنه که دارم خواهر زنم را بهش غالب می کنم. امیر از مرادی تشکر کرد و زد بیرون. پشت سر امیر دفتر رو ترک کردم، سعی کردم قدم های بلندتری بردارم تا خودم را به او برسانم. اما امیر که به حال دو خودش را به غفوری، که در حال خروج از اداره بود، می رساند هر لحظه از من بیشتر فاصله می گرفت
آقای غفوری، یک لحظه لطفا. میشه پایین این نامه را یه امضا بزنین کار این بابا راه بیفته و شروع کرد به توضیح در مورد جریمه شدن نابحق صاحب پرونده
 دیدم اصلا نه جای پیشنهاد خواستگاری دادنه و نه وقتش. به اتاقم برگشتم. هنوز تو صندلی پشت میز جابجا نشده بودم که امیر سرش را از لای در کرد تو و درحالیه لبخند فاتحانه ای می زد گفت به موقع گرفتمش وگرنه حالاحالاها باید منتظر می شدم تا کی برگرده
حالا این پرونده کی هست که اینقدر مهمه. حتما طرف خیلی عزیزه
خندید و تا بناگوشش سرخ شده. گفت سفارشی دیگه
مرادی سری جنباند و در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت امان از دست این سفارشی ها
فرصت از این بهتر نمیشد. تا مرادی پاشو گذاشت بیرون گفتم، امیر جان بیا تو ببینمت. به زور کشیدمش تو اتاق و استکان چایی خودم را که هنوز داغ بود هل دادم جلوش. تا داغه برو بالا، زندگی که فقط پرونده های سفارشی نیست. به بهانه احوالپرسی صحبت را به پدرش کشاندم و نتیجه  فیزیوتراپی را پرسیدم. امیر هم با حوصله تمام توضیح می داد. ظاهرا به توضیحات او گوش می کردم ولی منتظر بودم تا با پایان گرفتن صحبت هاش به چشم انتظاری هر پدری برای سر و سامان گرفتن بچه هاش و نهایتا پیشنهاد خواستگاری غزل گریز بزنم. ولی دقیقا همان لحظه که صحبتش تمام شد و استکان خالی را تو نعلبکی گذاشت مرادی وارد شد. خروس بی محل! هر وقت می زد بیرون دست کم نیم ساعت غیبش میزد ولی حالا مثل اجل معلق سر رسید و بجای اینکه پشت میزش بشینه روی صندلی کنار میز من نشست  و رو به امیر کرد و پرسید. چه خبرا جوون
خبر خاصی نیست. و درحالیکه پوشه بنفش را زیر بغلش می زد  ادامه داد. همون سفارشات معمول. از جا بلند شد. بهتره برم دنبال چند امضا و مهر باقی مانده
امیر رفت و تا مدتی من دچار مرادی و حرف های صد من یک غازش بودم. مرادی که تازه چانه اش گرم شده بود مرتب حرف می زد. برای اینکه از شرش خلاص بشوم به صفحه مونیتور چشم دوختم و شروع به وارد کردن ارقام از کاغذ مقابلم به فایل روی کامپیوتر کردم. البته برای آنکه خیلی هم بی ادبانه رفتار نکرده باشم، چند باری به علامت تایید حرف هاش که حتی نمی شنیدم درسته و همینطوره را زیر لب تکرار کردم تا اینکه بالاخره متوجه بی توجهی من شد یا شاید خودش حوصله اش سر رفت، بلند شد و پشت میز خودش نشست
نهاری دوباره امیر را دیدم گفتم بچه بیا بشین کمی گپ بزنیم. چقدر دنبال کارای این پرونده می دوی. لبخندی زد و گفت منکه همین یکی دوساعت پیش خدمتتون بودم و مزاحمتون شدم. دیدم راست می گه. نباید خیلی خودم را مشتاق صحبت با اون نشان بدم. غذاش را گرفت و به سمت دفترش راه افتاد. اینطوری فایده نداشت. باید مثلا تصادفی بهش برمی خوردم و سریع صحبت را به غزل می کشاندم. ولی برای آن روز کافی بود
توی خانه با خانمم در مورد امیر صحبت کردم و تا می توانستم از خوبی و آقایی امیر سخن گفتم. خانمم برخلاف آنچه انتظار داشتم اعتراضی نکرد و حتی تشویقم هم کرد تا دنبال ماجرا را بگیرم و امیر را به خواستگاری ترغیب کنم
 یعنی تو هم می خوای امیر پا پیش بذاره و با غزل ازدواج کنه
پا پیش گذاشتنش رو هستم. ازدواجش را نه، اصلا
ولی الان گفتی ... وسط حرفم پرید
 فقط گفتم خوبه که پا پیش بذاره. چون بد نیست آقای دکتر ببینه که غزل خواستگارای دیگه هم داره و کمی سریع تر و جدی تر ادامه بده
چاره ای نبود باید خودم بدون پشتیبانی کارها رو جور می کردم. اگه خانواده غزل با امیر آشنا می شدند حتما نظرشون عوض می شد

روز بعد وقتی یک ارباب رجوع توی راهرو داد و بی داد راه انداخته و چند نفری از اتاق ها بیرون ریخته بودند تا میانجیگری کنند و یا بفهمند قضیه چیه چشمم به امیر افتاد. دیگه جای استخاره نبود. خودم را به امیر رساندم و زیر گوشش گفتم بازم از این سر و صداهای همیشگی. دستم را روی شانه اش گذاشتم و عملا از جمعیت کشیدمش بیرون. دستم هنوز روی شانه اش بود و به سمت اتاق کارش می رفتیم. گفتم اصلا بمن و شما چه یکی با یکی دعوا داره.  وارد اتاق کارش شدیم. همزمان سر و صداها اوج گرفت در را بستم تا صدام تو اون هیاهو به امیر برسه. می خواستم مستقیم برم سر اصل مطلب و پیشنهاد خواستگاری غزل را بهش بدم
در همان لحظه در باز شد. آقایی با مو جوگندمی وارد شد. امیر مثل فشفشه از جا پرید و به استقبال او رفت. با احترام صندلی را جلو کشید تا بنشیند. منکه از حضور مزاحمی دیگر کلافه شده بودم آنهم درست در موقعی که می خواستم پیبشنهاد خواستگاری را مطرح کنم از کنارشان تکان نخوردم. حتما صحبتشون به زودی تمام میشد و من بالاخره می توانستم حرفم را به زبان آوردم 
امیر پوشه بنفش را به آقای تازه وارد تقدیم کرد و گفت خدمت شما، تمام کارهاش انجام شده فیش بانکی را هم پرداختم. رسیدش هم داخل پوشه است

امیر که در حال صحبت با اقای تازه وارد گاهی هم زیرچشمی نگاهی بمن می انداخت فهمید که به این آسانی ها نمی تواند از شر من خلاص شود و مجبور است که آقای تازه وارد را بمن معرفی کند
آقای شکوهی هستند
مسلما می خواست به همین سادگی قضیه را فیصله بدهد ولی من ول کن ماجرا نبودم. دستم را دراز کردم و در حالیکه با آقای شکوهی دست می دادم از آشنایی ایشان اظهار خوشوقتی کردم
 امیر بالاخره مجبور شد که مرا نیز معرفی کند. آقای معلمی از همکاران و دوستانی که خیلی به بنده لطف دارند
در حالیکه همچنان با آقای شکوهی دست می دادم پرسیدم از اقوام آقا امیر هستید 
  دستش را از دستم بیرون کشید و گفت انشالله قراره با آقا امیر نسبتی پیدا کنیم. حتما تشریف بیارین و قدم رو چشم ما بذارین 
به امیر نگاه کردم که تا بناگوش قرمز شده بود
یک لحظه سرم گیج رفت از اتاق بیرون آمدم، سرو صداهای ارباب رجوع ناراضی خوابیده بود و رفت و آمدها درون راهرو به وضع معمول برگشته بود. مستقیم به آبدارخانه رفتم تا ببینم آقا ممتاز قرص سردرد در بساطش پیدا میشه. در حالیکه فکر می کردم شاید داشتن یک باجناق دکتر آنقدرها هم بد نباشد

21 ا/خ 7ص سپتامبر 
© All rights reserved

1 comment:

Shahireh said...

کامنت زیر را خانم
Soraya Feili
لطف کرده و در صفحه فیس بوکم نوشتند. با سپاس از ایشان
+++++++++++++++++++++++++++++
داستان كوتاه وجالبيست كه بر دو بخش اساسى طرح ريزى شده.
بخش اول، صحنه تلاش وبرنامه ريزى اقاى معلمى، قهرمان اصلى داستان است ، براى جايگزينى اميرى به جاى اقاى دكتر به عنوان باجناق. اين صحنه با تلاش، بيقرارى ودر گيريهاى ذهنى اقاى معلمى ،با هياهو وسر و صداهاى بيرون هماهنگ ميشود( كارى بسيار بجا).
بخش دوم صحنه ى بر ملا شدن راز " پوشه بنفش" كه نويسنده چندين بار انرا تكرارنموده وگويا خواسته است كه ذهن خواننده را به ان رمز متمركز كند.
تسليم شدن اقاى معلمى در برابر واقعيت امر و خوابيدن جوش وخروش وتلاشهاى بيهوده اش كه همراه با ساكت شدن سر وصداهاى بيرون همخوانى يافته است.

همچنين نويسنده توانسته است از زبان عمومى واصطلاحات رايج امروزى به خوبى استفاده نمايد : " جوانان كاكل به سر و چسب به دماغ"
مطرح نمودن مشكلات جامعه امروز در انتخاب پول به جاى عشق!
و............