داستان تا جایی رسید که اسفندیار برای نجات خواهرانش از بند تورانیان و ارجاسپ شاه از راهی کوتاه و پرخطر راهی رویین دژ شده و از خوان اول (کشتن گرگ ها) گذشته
اسفندیار سپاه را به پشوتن (از فرماندهانش) می سپارد و خود قبل از بقیه راهی می شود تا اگرخطری هست خودش با آن روبرو شود و برای دیگران موردی پیش نیاید. در خوان دوم اسفندیار با شیرهای جنگجو روبرو می شود و آنها را می کشد
بیامد چو با شیر نزدیک شد
چهان بر دل شیر تاریک شد
یکی بود نر و دگر
ماده شیر
برفتند پرخاشجوی و
دلیر
چو نر اندرآمد یکی
تیغ زد
ببد ریگ زیرش بسان
بسد
ز سر تا میانش به دو
نیم گشت
دل شیر ماده پر از
بیم گشت
چو جفتش برآشفت و
آمد فراز
یکی تیغ زد بر سرش
رزمساز
به ریگ اندر افگند
غلتان سرش
ز خون لعل شد دست و
جنگی برش
به آب اندر آمد سر و
تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان
نجست
چنین گفت کای داور
داد و پاک
به دستم ددان راتو
کردی هلاک
اسفندیار سپس دستور می دهد تا گرگسار را پیش او آورند. این بار هم اول به او می می دهند و اسفندیار می پرسد که حالا چه خطری مرا تهدید می کند. گرگسار هم توضیح می دهد که با اژدهایی بزرگ روبرو خوای شد و توصیه می کند که بهتر هست که برگردی و جانت را نجات دهی. این خوان سوم اسفندیار است
سه جام می لعل فامش
بداد
چو آهرمن از جام می
گشت شاد
بدو گفت کای مرد
بدبخت خوار
که فردا چه پیش آورد
روزگار
بدو گفت کای شاه
برتر منش
ز تو دور بادا بد
بدکنش
چو آتش به پیکار
بشتافتی
چنین بر بلاها گذر
یافتی
ندانی که فردا چه
آیدت پیش
ببخشای بر بخت بیدار
خویش
از ایدر چو فردا به
منزل رسی
یکی کار پیش است
ازین یک بسی
یکی اژدها پیشت آید
دژم
که ماهی برآرد ز
دریا به دم
همی آتش افروزد از
کام اوی
یکی کوه خاراست
اندام اوی
ازین راه گر بازگردی
رواست
روانت برین پند من
بر گواست
اسفندیار دستور می دهد تا یک گردانه ی چوبین برایش درست کنند که دورتادورش تیغ های تیزی باشد این گردونه به دو اسب هم بسته می شده. روی گردانه یک صندوق می گذارند، اسفندیار داخل صندوق می شود و هدایت گردانه از داخل صندوق را امتحان می کند
بفرمود تا درگران
آورند
سزاوار چوب گران
آورند
یکی نغز گردون چوبین
بساخت
به گرد اندرش تیغها
در نشاخت
به سر بر یکی گرد
صندوق نغز
بیاراست آن درگر پاک
مغز
به صندوق در مرد
دیهیم جوی
دو اسپ گرانمایه بست
اندر اوی
نشست آزمون را به
صندوق شاه
زمانی همی راند
اسپان به راه
روز بعد اسفندیار در صندوق می نشیند و به سمت اژدها می رود. اژدها وقتی اسب ها و گردونه را می بیند آن را می بلعد. تیغها به گلوی اژدها فرو می روند و اژدها را زخمی می کنند. اسفندیار از صندوق بیرون میاید و تیغ می کشد و از درون مغز اژدها را پاره می کند و او را از پا در میاورد
بیاورد گردون و صندوق
شیر
نشست اندرو شهریار
دلیر
دو اسپ گرانمایه
بسته بر اوی
سوی اژدها تیز بنهاد
روی
ز دور اژدها بانگ
گردون شنید
خرامیدن اسپ جنگی
بدید
ز جای اندرآمد چو
کوه سیاه
تو گفتی که تاریک شد
چرخ و ماه
دو چشمش چو دو چشمه
تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش
برون
چو اسفندیار آن
شگفتی بدید
به یزدان پناهید و
دم درکشید
همی جست اسپ از
گزندش رها
به دم درکشید اسپ را
اژدها
دهن باز کرده چو
کوهی سیاه
همی کرد غران بدو در
نگاه
فرو برد اسپان چو
کوهی سیاه
همی کرد غران بدو در
نگاه
فرو برد اسپان و
گردون به دم
به صندوق در گشت
جنگی دژم
به کامش چو تیغ
اندرآمد بماند
چو دریای خون از
دهان برفشاند
نه بیرون توانست
کردن ز کام
چو شمشیر بد تیغ و
کامش نیام
ز گردون و آن تیغها
شد غمی
به زور اندر آورد
لختی کمی
برآمد ز صندوق مرد
دلیر
یکی تیز شمشیر در
چنگ شیر
به شمشیر مغزش همی
کرد چاک
همی دود زهرش برآمد
ز خاک
باز بساط جشن و سرور راه می اندازند و باز هم به گرگسار می می دهند. باز اسفندیار می پرسد که فردا در راه چه خطری در کمین هست. گرگسار هم می گوید که زن جادوگری هست که می تواند تو را از بین ببرد و باز توصیه می کند که از همانجا برگردد
می خسروانی سه جامش
بداد
بخندید و زان اژدها
کرد یاد
بدو گفت کای بد تن
بیبها
ببین این دمهنج نر
اژدها
ازین پس به منزل چه
پیش آیدم
کجا رنج و تیمار بیش
آیدم
بدو گفت کای شاه
پیروزگر
همی یابی از اختر
نیک بر
تو فردا چو در منزل
آیی فرود
به پیشت زن جادو آرد
درود
که دیدست زین پیش
لشکر بسی
نکردست پیچان روان
از کسی
چو خواهد بیابان چو
دریا کند
به بالای خورشید
پهنا کند
ورا غول خوانند
شاهان به نام
به روز جوانی مرو
پیش دام
به پیروزی اژدها باز
گرد
نباید که نام
اندرآری به گرد
سپه را همه بر پشوتن
سپرد
یکی جام زرین پر از
می ببرد
یکی ساخته نیز تنبور
خواست
همی رزم پیش آمدش
سور خواست
یکی بیشهیی دید
همچون بهشت
تو گفتی سپهر اندرو
لاله کشت
ندید از درخت اندرو
آفتاب
به هر جای بر چشمهیی
چون گلاب
فرود آمد از بارگی
چون سزید
ز بیشه لب چشمهیی
برگزید
یکی جام زرین به کف
برنهاد
چو دانست کز می دلش
گشت شاد
همانگاه تنبور را
برگرفت
سراییدن و ناله اندر
گرفت
همی گفت بداختر
اسفندیار
که هرگز نبیند می و
میگسار
زن جادو آواز
اسفندیار
چو بشنید شد چون گل
اندر بهار
چنین گفت کامد هژبری
به دام
ابا چامه و رود و پر
کرده جام
پر آژنگ رویی بی
آیین و زشت
بدان تیرگی جادویها
نوشت
بسان یکی ترک شد خوب
روی
چو دیبای چینی رخ از
مشک موی
بیامد به نزدیک
اسفندیار
نشست از بر سبزه و
جویبار
جهانجوی چون روی او
را بدید
سرود و می و رود
برتر کشید
چنین گفت کای دادگر
یک خدای
به کوه و بیابان توی
رهنمای
بجستم هماکنون پری
چهرهیی
به تن شهرهیی زو
مرا بهرهیی
+++
جهانجوی چون روی او
را بدید
سرود و می و رود
برتر کشید
چنین گفت کای دادگر
یک خدای
به کوه و بیابان توی
رهنمای
بجستم هماکنون پری
چهرهیی
به تن شهرهیی زو
مرا بهرهیی
بداد آفرینندهی داد
و راد
مرا پاک جام و
پرستنده داد
یکی جام پر بادهی
مشک بوی
بدو داد تا لعل
گرددش روی
یکی نغز پولاد زنجیر
داشت
نهان کرده از جادو
آژیر داشت
به بازوش در بسته بد
زردهشت
بگشتاسپ آورده بود
از بهشت
بدان آهن از جان
اسفندیار
نبردی گمانی به بد
روزگار
بینداخت زنجیر در
گردنش
بران سان که نیرو
ببرد از تنش
زن جادو از خویشتن
شیر کرد
جهانجوی آهنگ شمشیر
کرد
بدو گفت بر من نیاری
گزند
اگر آهنین کوه گردی
بلند
بیارای زان سان که
هستی رخت
به شمشیر یازم کنون
پاسخت
به زنجیر شد گنده
پیری تباه
سر و موی چون برف و
رنگی سیاه
یکی تیز خنجر بزد بر
سرش
مبادا که بینی سرش
گر برش
باز به گرگسار می می خورانند و اسفندیار به گرگسار می گوید که دیدی چطور از پس این جادوگر برآمدم حال بگو که مرحله ی بعدی که باید از آن بگذرم چیست. گرگسار هم پاسخ می دهد که سیمرغی عظیم در کمین است که از چنگال او جان سالم بدر نمی بری
سه جام می خسروانیش
داد
ببد گرگسار از می
لعل شاد
بدو گفت کای ترک
برگشته بخت
سر پیر جادو ببین از
درخت
که گفتی که لشکر به
دریا برد
سر خویش را بر ثریا
برد
دگر منزل اکنون چه
بینم شگفت
کزین جادو اندازه
باید گرفت
چنین داد پاسخ ورا
گرگسار
که ای پیل جنگی گه
کارزار
بدین منزلت کار
دشوارتر
گرایندهتر باش و
بیدارتر
یکی کوه بینی سراندر
هوا
برو بر یکی مرغ
فرمانروا
که سیمرغ گوید ورا
کارجوی
چو پرنده کوهیست
پیکارجوی
اگر پیل بیند برآرد
به ابر
ز دریا نهنگ و به
خشکی هژبر
نبیند ز برداشتن هیچ
رنج
تو او را چو گرگ و
چو جادو مسنج
اسفندیار هم (در خوان پنجم) روز بعد با صندوقی که قبلا هم از آن صحبت شد راه می افتد. سیمرغ می خواهد صندوق را بلند کند ولی تیغ های اطراف صندوق به بدن سیمرغ فرو می روند و او را خونین و زخمی می سازد. وقتی سیمرغ قوایش تحلیل می رود اسفندیار از صندوق بیرون میاید و او را می کشد
همان اسپ و گردون و
صندوق برد
سپه را به سالار
لشکر سپرد
همی رفت چون باد
فرمانروا
یکی کوه دیدش سراندر
هوا
بران سایه بر اسپ و
گردون بداشت
روان را به اندیشه
اندر گماشت
همی آفرین خواند بر
یک خدای
که گیتی به فرمان او
شد به پای
چو سیمرغ از دور
صندوق دید
پسش لشکر و نالهی
بوق دید
ز کوه اندر آمد چو
ابری سیاه
نه خورشید بد نیز
روشن نه ماه
بدان بد که گردون
بگیرد به چنگ
بران سان که نخچیر
گیرد پلنگ
بران تیغها زد دو پا
و دو پر
نماند ایچ سیمرغ را
زیب و فر
به چنگ و به منقار
چندی تپید
چو تنگ اندر آمد فرو
آرمید
+++
چو سیمرغ زان تیغها
گشت سست
به خوناب صندوق و
گردون بشست
ز صندوق بیرون شد
اسفندیار
بغرید با آلت کارزار
زره در بر و تیغ
هندی به چنگ
چه زود آورد مرغ پیش
نهنگ
همی زد برو تیغ تا
پاره گشت
چنان چاره گر مرغ
بیچاره گشت
بیامد به پیش خداوند
ماه
که او داد بر هر ددی
دستگاه
چنین گفت کای داور
دادگر
خداوند پاکی و زور و
هنر
تو بردی پی جاودان
را ز جای
تو بودی بدین نیکیم
رهنمای
باز به گرگسار سه جام می می دهند اسفندیار از او در مورد مرحله ی بعد می پرسد. او هم می گوید که در مرحله ی بعدی زور به دردت نمی خورد. باید از جایی بگذری که به قدر نیزه ات برف روی زمین می نشیند و بعد که از آنجا گذشتی به زمین بی آب و علفی می رسی که ریگ روان دارد (یادداشتی به خود: آتش فشان؟) و با گذشتن از آن به رویین دژ می رسی ولی راهی به دژ نخواهی داشت. بهتر است به همین پیروزی هایت خرسند باشد و برگردی
بدادش سه جام دمادم
نبید
می سرخ و جام از گل
شنبلید
بدو گفت کای بد تن
بدنهان
نگه کن بدین کردگار
جهان
نه سیمرغ پیدا نه
شیر و نه گرگ
نه آن تیز چنگ
اژدهای بزرگ
به منزل که انگیزد
این بار شور
بود آب و جای گیای
ستور
به آواز گفت آن زمان
گرگسار
که ای نامور فرخ
اسفندیار
اگر باز گردی نباشد
شگفت
ز بخت تو اندازه
باید گرفت
ترا یار بود ایزد ای
نیکبخت
به بار آمد آن
خسروانی درخت
یکی کار پیشست فردا
که مرد
نیندیشد از روزگار
نبرد
نه گرز و کمان یاد
آید نه تیغ
نه بیند ره جنگ و
راه گریغ
به بالای یک نیزه
برف آیدت
بدو روز شادی شگرف
آیدت
بمانی تو با لشکر
نامدار
به برف اندر ای فرخ
اسفندیار
اگر بازگردی نباشد
شگفت
ز گفتار من کین
نباید گرفت
ازان پس که اندر
بیابان رسی
یکی منزل آید به
فرسنگ سی
همه ریگ تفتست گر
خاک و شخ
برو نگذرد مرغ و مور
و ملخ
نبینی به جایی یکی
قطره آب
زمینش همی جوشد از
آفتاب
نه بر خاک او شیر
یابد گذر
نه اندر هوا کرگس
تیزپر
نه بر شخ و ریگش
بروید گیا
زمینش روان ریگ چون
توتیا
برانی برین گونه
فرسنگ چل
نه با اسپ تاو و نه
با مرد دل
وزانجا به روییندژ
آید سپاه
ببینی یک مایهور
جایگاه
ایرانیان سپاه هم که توصیف خوان بعدی و سختی آنرا می شنوند به اسفندیار می گوییند بهتر است که ادامه ندهیم. تا همین جا هم پیروزی های زیادی به دست آورده ایم. اسفندیار عصبانی می شود و می گوید این همه راه از ایران با من آمدید که به من پیشنهاد بدهید که برگردم. نه من برنمی گردم و اصلا هم به کمک شما نیازی ندارم. شما برگردید. همراهی برادر و پسرم در ادامه راه کافی است.
چو ایرانیان این بد
از گرگسار
شنیدند و گشتند با
درد یار
بگفتند کای شاه
آزادمرد
بگرد بال تا توانی
مگرد
اگر گرگسار این
سخنها که گفت
چنین است این خود
نماند نهفت
بدین جایگه مرگ را
آمدیم
نه فرسودن ترگ را
آمدیم
چنین راه دشوار
بگذاشتی
بلای دد و دام
برداشتی
کس از نامداران و
شاهان گرد
چنین رنجها برنیارد
شمرد
که پیش تو آمد بدین
هفتخوان
برین بر جهان آفرین
را بخوان
چو پیروزگر بازگردی
به راه
به دل شاد و خرم شوی
نزد شاه
به راهی دگر گر شوی
کینهساز
همه شهر توران برندت
نماز
بدین سان که گوید
همی گرگسار
تن خویش را خوارمایه
مدار
ازان پس که پیروز
گشتیم و شاد
نباید سر خویش دادن
به باد
چو بشنید اینگونه
زیشان سخن
شد آن تازه رویش ز
گردان کهن
شما گفت از ایران به
پند آمدید
نه از بهر نام بلند
آمدید
کجاآن همه خلعت و
پند شاه
کمرهای زرین و تخت و
کلاه
کجا آن همه عهد و
سوگند و بند
به یزدان و آن اختر
سودمند
که اکنون چنین سست
شد پایتان
به ره بر پراگنده شد
رایتان
شما بازگردید پیروز
و شاد
مرا کام جز رزم جستن
مباد
به گفتار این دیو
ناسازگار
چنین سرکشیدید از
کارزار
از ایران نخواهم
برین رزم کس
پسر با برادر مرا
یار بس
جهاندار پیروز یار
منست
سر اختر اندر کنار
منست
به مردی نباید کسی
همرهم
اگر جان ستانم وگر
جان دهم
به دشمن نمایم هنر
هرچ هست
ز مردی و پیروزی و
زور دست
بیابید هم بیگمان
آگهی
ازین نامور فر
شاهنشهی
که با دژ چه کردم به
دستان و زور
به نام خداوند کیوان
و هور
ایرانی ها هم می گویند ما برای تو نگرانیم وگرنه به خاطر مبارزه آمده ایم و همراه تو خواهیم بود. اسفندیار هم به آنها آفرین می فرستد و می گوید اگر در این مبارزه هم پیروز بشویم نتیجه ی همه ی رنج های سفر را خواهیم دید و از مال نیا هم بی نیاز می شوید
چو ایرانیان
برگشادند چشم
بدیدند چهر ورا پر ز
خشم
برفتند پوزشکنان
نزد شاه
که گر شاه بیند
ببخشد گناه
فدای تو بادا تن و
جان ما
برین بود تا بود
پیمان ما
ز بهر تن شاه
غمخوارهایم
نه از کوشش و جنگ
بیچارهایم
ز ما تا بود زنده یک
نامدار
نپیچیم یک تن سر از
کارزار
سپهبد چو بشنید
زیشان سخن
بپیچید زان گفتهای
کهن
به ایرانیان آفرین
کرد و گفت
که هرگز نماند هنر
در نهفت
گر ایدونک گردیم
پیروزگر
ز رنج گذشته بیابیم
بر
نگردد فرامش به دل
رنجتان
نماند تهی بیگمان
گنجتان
حال در خوان ششم و هفتم چه اتفاقی می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
آهنج = در ترکیب با کلمات معنای «بیرون آورنده » «برکشنده » می دهد) دمهنج = دودکش)
آژنگ = چین و چروک
ستور =جانور
آژیر = اعلام خطر، برحذر کننده
ابیانی که خیلی دوست داشتم
دگر روز چون گشت روشن جهان
درفش شب تیره شد در نهان
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز
چو یاقوت شد روی برج بره
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل خاور از پشت او شد درشت
به مردی نباید کسی همرهم
اگر جان ستانم وگر جان دهم
سپیده چو از کوه سر برکشید
شب آن چادر شعر در سرکشید
قسمت های پیشین
ص 1036 خوان ششم گذشتن اسفندیار از برف
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment