Goshtap tell his son (Esfandyar), I was fooled by Gorzam and put you in prison. Don't be angry with me. Esfandyar tells Goshtasp, I am not angry with you and I obey you. Goshtasp tell him if you fight Arjasp, I'll give you the kingdom. Esandyar goes to the war and kills a number of Toran's army. Arjasp runs away and Gorgin (one of Arjasp's worriers) is captured by Esfandyar. When Esfandyar goes back to Goshtasp, he tells Esfandyar that this is not right that you are free and happy but your sisters are captured by the enemy. If you free your sisters then I'll give you the kingdom. Esfanyar says I'll free my sisters from Arjasp.
اسفندیار پیش پدرش گشتاسپ می رسد. گشتاسپ به او می گوید من خودم هم از در بند کشیدن تو ناراحت بودم و خوشحالم که حالا تو را سلامت می بینم. تو هم از دست من ناراحت نباش، گرزم با سخنانش مرا به تو بدبین کرد. حالا اگر به داد ما برسی و ما را از شر تورانیان رها کنی، تاج و تخت را به تو می دهم. این چندمین بار است که گشتاسپ به بهانه ی دادن تاج و تخت از اسفندیار می خواهد تا به او کمک کند
برآمد بران تند بالا فراز
چو روی پدر دید بردش نماز
پدرببوسید و بسترد رویش به دست
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشن روان
ز من در دل آزار و تندی مدار
به کین خواستن هیچ کندی مدار
گرزم آن بداندیش بدخواه مرد
دل من ز فرزند خود تیره کرد
بد آید به مردم ز کردار بد
بد آید به روی بد از کار بد
+++
که چون من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت
پرستش بهی برکنم زین جهان
سپارم ترا تاج و تخت مهان
چنین پاسخش داد اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه
که خشنود باشد جهاندار شاه
گشتاسپ و اسفندیار با هم می نشینند و آنچه در میدان جنگ گذشته مرور می کنند. از طرفی خبر به ارجاسپ می رسد که اسفندیار از بند آزاد شده و به کمک پدرش آمده. ارجاسپ هم ناراحت می شود و می گوید ما بر این گمان بودیم که اسفندیار در بند کشیده شده و ما راحت به او دست میابیم و او را از بین می بریم، ولی حالا که او روبروی ما ایستاده کار خیلی سخت شد. چرا که هیچ کسی نیست که حریف اسفندیار باشد
پدر نیز با فرخ اسفندیار
همی راز گفت از بد روزگار
ز خون جوانان پرخاشجوی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
که بودند کشته بران رزمگاه
به سر بر ز خون و ز آهن کلاه
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد
که فرزند نزدیک گشتاسپ شد
به ره بر فراوان طلایه بکشت
کسی کو نشد کشته بنمود پشت
غمی گشت و پرمایگان را بخواند
بسی پیش کهرم سخنها براند
که ما را جزین بود در جنگ رای
بدانگه که لشکر بیامد ز جای
همی گفتم آن دیو را گر به بند
بیابیم گیتی شود بی گزند
بگیرم سر گاه ایران زمین
به هر مرز بر ما کنند آفرین
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
به چنگست ما را غم و سرد باد
ز ترکان کسی نیست همتای اوی
که گیرد به رزم اندرون جای اوی
+++
بفرمود تا هرچ بد خواسته
ز گنج و ز اسپان آراسته
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد
بیاورد یکسر به کهرم سپرد
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار
بنه بر نهادند و شد پیش بار
برفتند بر هر سوی صد هیون
نشسته برو نیز صد رهنمون
در میان سپاه توران شخصی بنام گرگسار بوده که به ارجاسپ می گوید ای پادشاه، اسفندیار یک نفر بیشتر نیست. از او نترس و ترس و واهمه را بر دل سپاه نینداز که اینگونه بی جنگ شکست خورده ایم. من خودم حریف اسفندیار خواهم بود
یکی ترک بد نام اون گرگسار
ز لشکر بیامد بر شهریار
بدو گفت کای شاه ترکان چین
به یک تن مزن خویشتن بر زمین
سپاهی همه خسته و کوفته
گریزان و بخت اندر آشوفته
+++
هم آورد او گر بیاید منم
تن مرد جنگی به خاک افگنم
سپه را همی دل شکسته کنی
به گفتار بی جنگ خسته کنی
از طرف دیگر اسفندیار سپاه ایران را می آراید و مقابل ارجاسپ و سپاه او می ایستد. وقتی ارجاسپ با سپاه ایران روبرو می شود ترس برش می دارد و با عده ای از سواران ویژه به راز می گوید که احتمال باخت ما زیاد است و آماده فرار می شوند
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ
جهانگیر اسفندیار سترگ
چو لشکر بیاراست اسفندیار
جهان شد به کردار دریای قار
+++
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس
سوی راستش کهرم و بوق و کوس
+++
برآمد ز هر دو سپه گیر و دار
به پیش اندر آمد گو اسفندیار
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزه روان
+++
چنین گفت با نامداران براز
که این کار گردد به مابر دراز
نیاید پدیدار پیروزئی
نکو رفتنی گر دل افروزئی
خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم باهستگی راه جست
چو اسفندیار از میان دو صف
چو پیل ژیان بر لب آورده کف
همی گشت برسان گردان سپهر
به چنگ اندرون گرزه ی گاو چهر
+++
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد
ازان پس سوی میمنه حمله برد
عنان باره ی تیزتگ را سپرد
صد و شست گرد از دلیران بکشت
چو کهرم چنان دید بنمود پشت
از طرفی ارجاسپ هم که ناظر جنگ اسفندیار با سپاه خود است به گرگسار می گوید پس چرا بی کار نشستی ای. نمی بینی که دارد همه را می کشد، تو که می گفتی حریف اسفندیار هستی. گرگسار که اینرا می شنود راه می افتد و تیری به سمت اسفندیار می اندازد. اسفندیار خودش را از زین به زمین پرت می کند و گرگسار آماده می شد که برود و سر اسفندیار را از تن جدا کند. اسفندیار به سرعت کمندی را بر گردن گرگسار می اندازد و و گرگسار را به زمین می اندازد و دست او را از پشت می بندد و با خودش کشان کشان می برد
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار
چنین گفت کز لشکر بی شمار
همه کشته شد هرک جنگی بدند
به پیش صف اندر درنگی بدند
ندانم تو خامش چرا مانده ای
چنین داستانها چرا رانده ای
ز گفتار او تیز شد گرگسار
بیامد به پیش صف کارزار
گرفته کمان کیانی به چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینه ی پهلوان
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرگسار
که آن تیر بگذشت بر جوشنش
بخست آن کیانی بر روشنش
یکی تیغ الماس گون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
بترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
+++
به نام جهان آفرین کردگار
بینداخت بر گردن گرگسار
به بند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افگند لرزان تنش
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد به گردن برش پالهنگ
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف
ارجاسپ وقتی می بیند که گرگسار اسیر شده به دور و بر نگاه می کند وقتی پرچم کهرم را هم نمی بیند از اطرافیانش می پرسد که کهرم چه شد و آنها هم می گویند که کهرم هم همراه گرگسار بوده. ارجاسپ که چنین می بیند و از قبل احتمال شکست را می داده با اطرافیانش به سمت بیابان می گریزد
چو ارجاسپ پیکار زان گونه دید
ز غم پست گشت و دلش بردمید
به جنگاوران گفت کهرم کجاست
درفشش نه پیداست بر دست راست
همان تیغ زن کندر شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر
به ارجاسپ گفتند کاسفندیار
به رزم اندرون بود با گرگسار
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
نه پیداست آن گرگ پیکر درفش
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
خود و ویژگان بر هیونان مست
برفتند و اسپان گرفته به دست
سپه را بران رزمگه بر بماند
خود و مهتران سوی خلج براند
وقتی سربازان توران هم می بینند که فرمانده آنها در رفته آنها هم تسلیم می شوند و از اسفندیار امان می خواهند. اسفندیار هم به آنها امان می دهد
چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت
همی پوستشان بر تن از غم بکفت
کسی را که بد باره بگریختند
دگر تیغ و جوشن فرو ریختند
به زنهار اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
بریشان ببخشود زورآزمای
ازان پس نیفگند کس را ز پای
خود و لشکر آمد به نزدیک شاه
پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه
ز خون در کفش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوش آزرده بود
بشستند شمشیر و کفش به شیر
کشیدند بیرون ز خفتانش تیر
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهانجوی شادان دل و تن درست
یکی جامه ی سوکواران بخواست
بیامد بر داور داد و راست
نیایش همی کرد خود با پدر
بران آفریننده ی دادگر
یکی هفته بر پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با درد و باک
به هشتم به جا آمد اسفندیار
بیامد به درگاه او گرگسار
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید
بدو گفت شاها تو از خون من
ستایش نیابی به هر انجمن
یکی بنده باشم بپیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای
به هر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم
بفرمود تا بند بر دست و پای
ببردند بازش به پرده سرای
بدو گفت گشتاسپ کای زورمند
تو شادانی و خواهرانت به بند
خنک آنک بر کینه گه کشته شد
نه در چنگ ترکان سرگشته شد
چو بر تخت بینند ما را نشست
چه گوید کسی کو بود زیر دست
بگریم برین ننگ تا زنده ام
به مغز اندرون آتش افگنده ام
پذیرفتم از کردگار بلند
که گر تو به توران شوی بی گزند
به مردی شوی در دم اژدها
کنی خواهران را ز ترکان رها
سپارم ترا تاج شاهنشهی
همان گنج بی رنج و تخت مهی
مرا جایگاه پرستش بس است
نه فرزند من نزد دیگر کس است
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که بی تو مبیناد کس روزگار
به پیش پدر من یکی بنده ام
روان را به فرمانش آگنده ام
فدای تو دارم تن و جان خویش
نخواهم سر و تخت و فرمان خویش
+++
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین
نمانم بر و بوم توران زمین
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با تو روان و خرد باد جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد
به باز آمدن تخت گاه تو باد
بخواند آن زمان لشگر از هر سوی
به جایی که بد موبدی گر گوی
ازیشان گزیده ده و دو هزار
سواران مرد افگن و کینه دار
بر ایشان ببخشید گنج درم
نکرد ایچ کس را به بخشش دژم
ببخشید گنجی بر اسفندیار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
حال در توران چه اتفاقی می افتد و آیا اسفندیار موفق به آزاد ساختن خواهرانش می شود و آیا گشتاسپ به وعده ی خود عمل می کند و تاج پادشاهی را به اسفندیار می دهد یا نه می ماند برای قسمت های بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
پالهنگ = دوال یا طنابی که گوشه ی لگام می بستند و اسب را با آن می کشیدند
ابیانی که خیلی دوست داشتم
سپه را همی دل شکسته کنی
به گفتار بی جنگ خسته کنی
شجره نامه
(کهرم پسر ارجاسپ (پادشاه توران
قسمت های پیشین
ص 1023 هفتخوان اسفندیار
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment