King Goshtasp has left Balkh. His enemy Arjasp knowing that Balkh is empty from the army and the king attacks Balgh and kills Lohrasp (Goshtasp's father). A woman runs away and give the news to Goshtasp who comes to fight Arjasp. But he can not do much and he runs away towards the mountain where he is surrounded by the eneme. He asks to be predicted who is likely to be able to keep them safe. The king is told there is only one person that could help us and that is your son (Esfandyar) that you have sent to prison. Goshtasp orders to free Esfandyar and tell him that they all need his help.
بفرمود تا کهرم تیغ زن
بود پیش سالار آن انجمن
که ارجاسپ را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
ز ترکان شایسته مردی هزار
+++
از ایدر برو تازیان تا به بلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ
نگر تا کرا یابی از دشمنان
از آتش پرستان و آهرمنان
سرانشان ببر خانهاشان بسوز
بریشان شب آور به رخشنده روز
از ایوان گشتاسپ باید که دود ا
زبانه برآرد به چرخ کبود
گر بند بر پای اسفندیار
بیابی سرآور برو روزگار
هم آنگه سرش را ز تن بازکن
وزین روی گیتی پرآواز کن
همه شهر ایران به کام تو گشت
تو تیغی و دشمن نیام تو گشت
یکی از هنرهای فردوسی در این است که با ابیات آغازین داستان حس و حال حاکم را به خواننده القا می کند. بیت آغازین بخشی که در زیر آمده یکی از زیباترین آنهاست. نمایان شدن خورشید تیغ از میان کشیدن او است که سپاه شب به دنبال آن هلاک می شوند. با خواندن این بیت می دانی که جنگی خونین در پیش خواهد بود
کهرم هم به بلخ می تازد و تعداد زیادی از کسانی که به پرستش در آتشکده مشغول بودند و در واقع مرد جنگی نبودند می کشد
چو خورشید تیغ از میان برکشید
سپاه شب تیره شد ناپدید
بیاورد کهرم ز توران سپاه
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چو آمد بران مرز بگشاد دست
کسی را که بد پیش آذرپرست
ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و با رنج همراه شد
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
توانا و دانا و پاینده ای
خداوند خورشید تابنده ای
نگهدار دین و تن و هوش من
همان نیروی جان وگر توش من
که من بنده بر دست ایشان تباه
نگردم توی پشت و فریادخواه
+++
به بلخ اندرون نامداری نبود
وزان گرزداران سواری نبود
بیامد ز بازار مردی هزار
چنانچون بود از در کارزار
چو توران سپاه اندر آمد به تنگ
بپوشید لهراسپ خفتان جنگ
ز جای پرستش به آوردگاه
بیامد به سر بر کیانی کلاه
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزه ی گاو پیکر به دست
به هر حمله یی جادوی زان سران
سپردی زمین را به گرز گران
کهرم به تورانیان می سپارد که تک تک به جنگ این جنگجو نروید. سربازان توران هم همگی با هم به لهراسپ حمله می کنند و نهایتا او را می کشند. بعد با شمشیر جسد او را تکه تکه می کنند. وقتی که کلاه خود از سر لهراسپ کنار می رود و موهای سپیدش مشخص می شود تازه تورانیان می فهمند که این جنگجوی جوانی نبوده و در واقع خود لهراسپ پیر بوده که به جنگ آنها آمده. هم تعجب می کنند که چگونه این پیرمرد توانسته با این قدرت بجنگد و هم می ترسند که پس ببین قدرت اسفندیار چگونه خواهد بود و ما تعداد کمی خواهیم بود در مقابل اسفندیار
به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ
میازید با او یکایک به جنگ
+++
بکوشید و اندر میانش آورید
خروش هژبر ژیان آورید
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر
چو لهراسپ اندر میانه بماند
به بیچارگی نام یزدان بخواند
+++
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب
جهاندیده از تیر ترکان بخست
نگونسار شد مرد یزدان پرست
به خاک اندر آمد سر تاجدار
برو انجمن شد فراوان سوار
بکردند چاک آهن بر و جوشنش
به شمشیر شد پاره پاره تنش
+++
همی نوسواریش پنداشتند
چو خود از سر شاه برداشتند
رخی لعل دیدند و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی
بماندند یکسر ازو در شگفت
که این پیر شمشیر چون برگرفت
کزین گونه اسفندیار آمدی
سپه را برین دشت کار آمدی
بدین اندکی ما چرا آمدیم
هیم بی گله در چرا آمدیم
با کشته شدن لهراسپ، سپاه توران به داخل بلخ می تازد و به قتل و غارت می پردازد. همه کسانی که مشغول پرستش بودند می کشند
از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه
نهادند سر سوی آتشکده
بران کاخ و ایوان زر آژده
همه زند و استش همی سوختند
چه پرمایه تر بود برتوختند
از ایرانیان بود هشتاد مرد
زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد
همه پیش آتش بکشتندشان
ره بندگی بر نوشتندشان
ز خونشان بمرد آتش زرد هشت
ندانم جزا جایشان جز بهشت
در این میان زنی از زنان گشتاسپ که زنی شجاع و خردمند بوده بر اسبی می نشیند و به سمت سیستان می تازد، به گشتاسپ می گوید چرا از بلخ رفتی چه نشسته ای که سپاه توران تمام بلخ را غارت کرده و همه ما را بیچاره کرده
زنی بود گشتاسپ را هوشمند
خردمند وز بد زبانش به بند
ز آخر چمان باره یی برنشست
به کردار ترکان میان را ببست
از ایران ره سیستان برگرفت
ازان کارها مانده اندر شگفت
نخفتی به منزل چو برداشتی
دو روزه به یک روزه بگذاشتی
چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد
به آگاهی درد لهراسپ شد
بدو گفت چندین چرا ماندی
خود از بخل بامی چرا راندی
+++
سپاهی ز ترکان بیامد به بلخ
که شد مردم بلخ را روز تلخ
همه بلخ پر غارت و کشتن است
از ایدر ترا روی برگشتن است
گشتاسپ می گوید خوب حالا سپاه توران آمده که آمده ما حریفشان هستیم. نگران نباش. زن خردمند می گوید که تو داری قضیه را ساده می گیری، آنها لهراسپ را کشته اند، از خون موبدانی که بر زمین ریختند شعله مقدس آتشکده خاموش شده. آنها حتی دختران را با خود به اسارت برده اند
بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست
به یک تاختن درد و ماتم چراست
چو من با سپاه اندرآیم ز جای
همه کشور چین ندارند پای
چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی
که کای بزرگ آمدستت به روی
شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ
بکشتند و شد بلخ را روز تلخ
همان دختران را ببردند اسیر
چنین کار دشوار آسان مگیر
اگر نیستی جز شکست همای
خردمند را دل نرفتی ز جای
وز انجا به نوش آذراندر شدند
رد و هیربد را بهم برزدند
ز خونشان فروزنده آذر بمرد
چنین کار را خوار نتوان شمرد
دگر دختر شاه به آفرید
که باد هوا هرگز او را ندید
به خواری ورا زار برداشتند
برو یاره و تاج نگذاشتند
گشتاسپ که به عمق ماجرا پی می برد خیلی ناراحت می شودو سپاهش جمع می کند و از سیستان به سمت بلخ می تازد و دو سپاه ایران و توران بار دیگر مقابل هم قرار می گیرند
چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد
ز مژگان ببارید خوناب زرد
+++
چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش
سواران جنگاور از کشورش
درم داد وز سیستان برگرفت
سوی بلخ بامی ره اندر گرفت
چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه
جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه
ز دریا به دریا سپه گسترید
که جایی کسی روی هامون ندید
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاژورد
+++
ز آواز اسپان و زخم تبر
همی کوه خارا برآورد پر
همه دشت سر بود بی تن به خاک
سر گرزداران همه چاک چاک
درفشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان بود با دار و گیر
ستاره همی جست راه گریغ
سپه را همی نامدی جان دریغ
سر نیزه و گرز خم داده بود
همه دشت پر کشته افتاده بود
بسی کوفته زیر باره درون
کفن سینه ی شیر و تابوت خون
تن بی سران و سر بی تنان
سواران چو پیلان کفک افگنان
این بار سپاه توران موفق تر هست و تعداد زیادی از ایرانیان کشته می شوند. گشتاسپ ناچار به سمت بیابان رانده می شود. به کوهی می رسد که راهی در میانه ی آن سراغ داشته و به آنجا می رود
فراوان ز ایرانیان کشته شد
ز خون یلان کشور آغشته شد
پسر بود گشتاسپ را سی و هشت
دلیران کوه و سواران دشت
بکشتند یکسر بران رزمگاه
به یکبارگی تیره شد بخت شاه
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت
+++
پس اندر دو منزل همی تاختند
که جایی کسی روی هامون ندید
یکی کوه پیش آمدش پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا
که بر گرد آن کوه یک راه بود
وزان راه گشتاسپ آگاه بود
ارجاسپ که به دنبال سپاه ایران به همان کوه می رسد، کوه را دور می زند ولی راهی که گشتاسپ و باقی مانده ی سپاهش از آن رفته اند را پیدا نمی کند. کوه را محاصره می کنند و به انتظار می نشینند. گشتاسپ هم از جاماسپ می خواهد که به او بگوید که گره کار بدست کی باز می شود و چگونه می توانند بر ارجاسپ پیروز شوند
جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه
سوی کوه رفتند ز آوردگاه
چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید
گرفتند گرداندرش چار سوی
چو بیچاره شد شاه آزاده خوی
+++
چو لشکر چنان گردشان برگرفت
کی خوش منش دست بر سر گرفت
جهاندیده جاماسپ را پیش خواند
ز اختر فراوان سخنها براند
بدو گفت کز گردش آسمان
بگوی آنچ دانی و پنهان ممان
که باشد بدین بد مرا دستگیر
ببایدت گفتن همه ناگزیر
جاماسپ هم می گوید که کلید این قفل به دست اسفندیار هست. باید او را از بند آزاد کنی تا به کمک ما بیاید. گشتاسپ هم می گوید من خودم هم از اینکه او را به بند افکندم از همون اول پشیمان بودم. برو آزادش کن و بگو که به نجات ما بیاید وگرنه تمام ایل و تبار ما و پادشاهی از بین خواهد رفت
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
تو دانی که فرزندت اسفندیار
همی بند ساید به بد روزگار
اگر شاه بگشاید او را ز بند
نماند برین کوهسار بلند
+++
به جاماسپ گفت ای خردمند مرد
مرا بود ازان کار دل پر ز درد
که اورا ببستم بران بزمگاه
به گفتار بدخواه و او بیگناه
همانگاه من زان پشیمان شدم
دلم خسته بد سوی درمان شدم
گر او را ببینم برین رزمگاه
بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه
که یارد شدن پیش آن ارجمند
رهاند مران بیگنه را ز بند
+++
به جاماسپ شاه جهاندار گفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
برو وز منش ده فراوان درود
شب تیره ناگاه بگذر ز رود
بگویش که آنکس که بیداد کرد
بشد زین جهان با دلی پر ز درد
اگر من برفتم بگفت کسی
که بهره نبودش ز دانش بسی
چو بیداد کردم بسیچم همی
+++
وزان کرده ی خویش پیچم همی
کنون گر بیایی دل از کینه پاک
سر دشمنان اندر آری به خاک
+++
وگرنه شد این پادشاهی و تخت
ز بن برکنند این کیانی درخت
+++
بدین گفته یزدان گوای منست
چو جاماسپ کو رهنمای منست
حال آیا اسفندیار آزاد می شود و با آزاد شدنش چه اتفاقی می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
چمان = خرامان
چمان = خرامان
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چو خود از سر شاه برداشتند
رخی لعل دیدند و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی
بماندند یکسر ازو در شگفت
که این پیر شمشیر چون برگرفت
شجره نامه
(کهرم پسر ارجاسپ (پادشاه توران
قسمت های پیشین
ص 1008 بپوشید جاماسپ توزی قبای
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment