Showing posts with label هفت خوان اسفندیار. Show all posts
Showing posts with label هفت خوان اسفندیار. Show all posts

Monday, 16 April 2018

شاهنامه خوانی در منچستر 135

اسفندیار برای نجات خواهرانش که در چنگ تورانیان اسیرند به سمت رویین دژ راه افتاده و خطرات فراوانی را از سر گذرانده. از پنج مرحله ی هفت خوان با تکیه به نیروی زور و بازوی خود رد شده
اکنون باز گرگسار را آورده و از او کسب اطلاعات می کند تا بداند در منزل بعدی چه خطری در انتظارش نشسته. گرگسار هم می گوید از خطری که در مرحله ی بعد سر راهت است به زور و بازو نمی توانی عبور کنی. باید از جایی بگذری که برف تا سر نیزه ات بر زمین می نشیند و تازه از آنجا که بگذری به بیابانی بی آب و علف می رسی که گذر از آن ممکن نیست و تنها با گذر از این بیابان به رویین دژ می رسی و باز گرگسار سعی می کند که اسفندیار را از پیشروی منصرف و او را ترغیب به بازگشت کند. سپاه ایران به پیشروی ادامه می دهد به ناگاه ابر تیره همه ی آسمان را می گیرد و چند روز بارش مداوم برف، سپاه را از پیشروی باز می دارد. اسفندیار هم از همه می خواهد تا به درگاه خدا دعا کنند تا بارش برف متوقف شود. وقتی تمام سپاه با هم همدل می شوند و دست به درگاه خداوند برمی دارد هوا هم متغییر می شود و بارش برف متوقف

 چو خورشید تابان نهان کرد روی   
   همی رفت خون در پس پشت اوی
به منزل رسید آن سپاه گران 
    همه گرزداران و نیزه‌وران
بهاری یکی خوش‌منش روز بود
         دل‌افروز یا گیتی‌افروز بود
سراپرده و خیمه فرمود کی 
    بیاراست خوان و بیاورد می
هم‌اندر زمان تندباری ز کوه 
    برآمد که شد نامور زان ستوه
جهان سربسر گشت چون پر زاغ
                ندانست کس باز هامون ز زاغ
بیارید از ابر تاریک برف 
         زمینی پر از برف و بادی شگرف
سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت
    دم باد ز اندازه اندر گذشت
هوا پود گشت ابر چون تار شد 
       سپهبد ازان کار بیچار شد
به آواز پیش پشوتن بگفت  
        که این کار ما گشت با درد جفت
به مردی شدم در دم اژدها 
        کنون زور کردن نیارد بها
همه پیش یزدان نیایش کنید 
        بخوانید و او را ستایش کنید
مگر کاین بلاها ز ما بگذرد  
     کزین پس کسی مان به کس نشمرد
پشوتن بیامد به پیش خدای 
      که او بود بر نیکویی رهنمای
نیایش ز اندازه بگذاشتند 
       همه در زمان دست برداشتند
همانگه بیامد یکی باد خوش 
      ببرد ابر و روی هوا گشت کش

اسفندیار از سپاهش می خواهد که وسایلشان را آنجا بگذارند و جز ابزار جنگی و آب چیزی همراه نبرند چراکه گرگسار گفته بود در صورت عبور از برف بیابانی بی آب و  علف در پیش رو خواهید داشت

سپهبد گرانمايگان را بخواند
بسی داستانهای نيکو براند
چنين گفت کايدر بمانيد بار
مداريد جز آلت کارزار

جز آب و خوردنی و وسایل چنگی همه چیز را همانجا می گذارند 

هرانکس که هستند سرهنگ فش
که باشد ورا باره صد آب کش
به پنجاه آب و خورش برنهيد
دگر آلت گسترش بر نهيد
فزونی هم ايدر بمانيد بار
مگر آنچ بايد بدان کارزار
به نيروی يزدان بيابيم دست

راه می افتند ولی همینکه کمی می روند غرش رعد بلند می شود و مژده بارش باران می دهد.  اسفندیار عصبانی می شود و به گرگسار می گوید که تو که گفتی که اینجا از آب و علف خبری نیست.

بنه برنهادند گردان همه
برفتند با شهريار رمه
چو بگذشت از تيره شب يک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان
برآشفت ز آوازش اسفنديار
پيامی فرستاد زی گرگسار
که گفتی بدين منزلت آب نيست
همان جای آرامش و خواب نيست
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ
دل ما چرا کردی از آب تنگ

گرگسار هم می گوید همه چشمه های آب اینجا شور یا آلوده به زهر است. اسفندیار به صحت حرف های گرگسار شک می کند خودش جلوتر راه میافتد تا به دریایی می رسد

چنين داد پاسخ کز ايدر ستور
نيابد مگر چشمه ی آب شور
دگر چشمه ی آب يابی چو زهر
کزان آب مرغ و ددان راست بهر
چنين گفت سالار کز گرگسار
يکی راهبر ساختم کينه دار
ز گفتار او تيز لشکر براند
جهاندار نيکی دهش را بخواند
چو يک پاس بگذشت از تيره شب
به پيش اندر آمد خروش جلب
بخنديد بر بارگی شاه نو
ز دم سپه رفت تا پيش رو
سپهدار چون پيش لشکر کشيد
يکی ژرف دريای بی بن بديد

به دریا  که می رسند شتری که جلودار کاروان بوده به دریا می زند ولی آب زیاد بوده و شتر نزدیک است که غرق شود. اسفندیار شتر را از آب بیرون می کشد. بعد عصبانی به گرگسار  می گوید تو که گفتی که اینجا بی آب و علف است و ما از بی آبی تلف می شویم. چرا همه سپاه را ترساندی. گرگسار هم می گوید من چشم به مرگ همه سپاه تو دارم. اسفندیار هم می گوید ولی اگر راست میگفتی من بعد از پیروزی تو را به فرمانروایی رویین دژ می رساندم. گرگسار هم پشیمان می شود و از اینکه صادق نبوده عذر می خواهد

هيونی که بود اندران کاروان
کجا پيش رو داشتی ساروان
همی پيش رو غرقه گشت اندر آب
سپهبد بزد چنگ هم در شتاب
گرفتش دو ران بر گشيدش ز گل
بترسيد بدخواه ترک چگل
بفرمود تا گرگسار نژند
شود داغ دل پيش بر پای بند
بدو گفت کای ريمن گرگسار
گرفتار بر دست اسفنديار
نگفتی که ايدر نيابی تو آب
بسوزد ترا تابش آفتاب
چرا کردی ای بدتن از آب خاک
سپه را همه کرده بودی هلاک
چنين داد پاسخ که مرگ سپاه
مرا روشناييست چون هور و ماه
چه بينم همی از تو جز پا یبند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند
سپهبد بخنديد و بگشاد چشم
فرو ماند زان ترک و بفزود خشم
بدو گفت کای کم خرد گرگسار
چو پيروز گردم من از کارزار
به رويين دژت بر سپهبد کنم
مبادا که هرگز بتو بد کنم
همه پادشاهی سراسر تراست
چو با ما کنی در سخن راه راست
نيازارم آن را که فرزند تست
هم آن را که از دوده پيوند تست
چو بشنيد گفتار او گرگسار
پراميد شد جانش از شهريار
ز گفتار او ماند اندر شگفت
زمين را ببوسيد و پوزش گرفت

اسفندیار هم می گوید  دروغ هایی که تابحال گفتی فراموش می کنم بگو چطور از این دریا بگذریم. گرگسار می گوید که محال است با این همه آهن و ابزار جنگی از آب بگذری. اسفندیار دستور می دهد که مشک های آبی که همراه داشتند خالی کنند و مشک های پر از هوا را به دو طرف اسب ها ببندهد و بدین طریق از آب عبور کنند

بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت
ز گفتار خامت نگشت آب دشت
گذرگاه اين آب دريا کجاست
ببايد نمودن به ما راه راست
بدو گفت با آهن از آبگير
نيابد گذر پر و پيکان تير
+++
سپهبد بفرمود تا مشگ آب
بريزند در آب و در ماهتاب
به دريا سبک بار شد بارگی
سپاه اندر آمد به يکبارگی

وفتی از آب می گذرند و از دور رویین دژ را می بینند اسفندیار دستور می دهد که بند دست و پای گرگسار را باز کنند و او را پیش آوردند. بعد می گویید خوب به رویین دژ رسیدیم به زودی ارجاسپ را از بین می برم و تو را پادشاه این دژ می کنم. گرگسار هم عصبانی می شود و می گوید از کشتن ارجاسپ نگو.  امیدوارم که خودت کشته شوی. اسفندیار عصبانی می شود و گرگسار را می کشد و جسو او را به دریا می اندازد

گشاده بفرمود تا گرگسار
بيامد به پيش يل اسفنديار
بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد
ز تو خوبی و راست گفتن سزد
چو از تن ببرم سر ارجاسپ را
درخشان کنم جان لهراسپ را
چو کهرم که از خون فرشيدورد
دل لشکری کرد پر خون و درد
دگر اندريمان که پيروز گشت
بکشت از دليران ما سی و هشت
سرانشان ببرم به کين نيا
پديد آرم از هر دری کيميا
همه گورشان کام شيران کنم
به کام دليران ايران کنم
سراسر بدوزم جگرشان به تير
بيارم زن و کودکانشان اسير
ترا شاد خوانيم ازين گر دژم
بگوی آنچ داری به دل بيش و کم
دل گرگسار اندران تنگ شد
روان و زبانش پر آژنگ شد
بدو گفت تا چند گويی چنين
که بر تو مبادا به داد آفرين
بريده به خنجر ميان تو باد
به خاک اندر افگنده پر خون تنت
زمين بستر و گرد پيراهنت
ز گفتار او تير شد نامدار
برآشفت با تنگدل گرگسار
يکی تيغ هندی بزد بر سرش
ز تارک به دو نيم شد تا برش
به دريا فگندش هم اندر زمان
خور ماهيان شد تن بدگمان

دژ بسیار عظیم و غیر قابل نفود بوده

وزان جايگه باره را بر نشست
به تندی ميان يلی را ببست
به بالا برآمد به دژ بنگريد
يکی ساده دژ آهنين باره ديد
سه فرسنگ بالا و پهنا چهل
بجای نديد اندر او آب و گل
به پهنای ديوار او بر سوار
برفتی برابر بروبر چهار
چو اسفنديار آن شگفتی بديد
يکی باد سرد از جگر برکشيد
چنين گفت کاين را نشايد ستد
بد آمد به روی من از راه بد

اسفندیاربه پشوتن می گوید به عنوان بازرگان راهی دژ می شوم. تو همواره کسی را برای دیدبانی اینجا بگذار اگر از دژ دود اتش بلند شد بدان کار من است سپاه را بردار و برای جنگ بیار. پرچم مرا هم برافشان و چنین وانمود کن که تو اسفندیار هستی

چو بازارگانی بدين دژ شوم
نگويم که شير جهان پهلوم
+++
تو بی ديده بان و طلايه مباش
ز هر دانشی سست مايه مباش
اگر ديده بان دود بيند به روز
شب آتش چو خورشيد گيتی فروز
چنين دان که آن کار کرد منست
نه از چار هی هم نبرد منست
سپه را بيارای و ز ايدر بران
زره دار با خود و گرز گران
درفش من از دور بر پای کن
سپه را به قلب اندرون جای کن
بران تيز با گرزه ی گاوسار
چنان کن که خوانندت اسفنديار

بعد به ساربان می گوید صد شتر بردار و آنها را بار دینار، پارچه  دیبای چینی و جواهر بکن. همچنین هشتاد جفت  صندوق بیاور و 160 تا مرد جنگی را در صندوق ها پنهان کن. بعد بیست نفر از بزرگان و چنگاورانش را می خواهد تا گلیم بر تن کنند و همراه او  به عنوان بازرگان راه بیفتند

بدو گفت صد بارکش سرخ موی
بياور سرافراز با رنگ و بوی
ازو ده شتر بار دينار کن
دگر پنج ديبای چين بارکن
دگر پنج هرگونه يی گوهران
يکی تخت زرين و تاج سران
بياورد صندوق هشتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت
صد و شست مرد از يلان برگزيد
کزيشان نهانش نيايد پديد
تنی بيست از نامداران خويش
سرافراز و خنجرگزاران خويش
بفرمود تا بر سر کاروان
بوند آن گرانمايگان ساروان
به پای اندرون کفش و در تن گليم
به بار اندرون گوهر و زر و سيم

آنها به عنوان بازرگان به دژ نزدیک می شوند. خریداران همه میایند تا ازبازرگان خرید کنند. اسفندیار هم به بهانه اینکه چیزی مناسب برای شاه کنار بگذارد به دیدار ارجاسپ می رود تا آنچه مناسب اوست به او تقدیم کند

بپرسيد هريک ز سالار بار
کزين بارها چيست کايد به کار
چنين داد پاسخ که باری نخست
به تن شاه بايد که بينم درست
توانايی خويش پيدا کنم
چو فرمان دهد ديده دريا کنم

همراه خود کاسه ای پر از جواهر و مقداری پول طلا با اسب و دو جامه ی ابریشمی برمی دارد و به نزد ارجاسپ می رود. در مقابل ارجاسپ دینارها را به زمین می ریزد و می گوید من بازرگانی هستم که پدرم از توران هست، کالا از ایران به توران می برم و میاورم. کاروان و بارهایم را بیرون دژ تو گذاشتم اگر اجازه بدی آنها را بیاورم داخل دژ تا در پناه تو امن و ایمن باشم

يکی طاس پر گوهر شاهوار
ز دينار چندی ز بهر نثار
که بر تافتش ساعد و آستين
يکی اسپ و دو جامه ديبای چين
بران طاس پوشيده تايی حرير
حرير از بر و زير مشک و عبير
به نزديک ارجاسپ شد چار ه جوی
به ديبا بياراسته رنگ و بوی
چو ديدش فرو ريخت دينار و گفت
که با شهرياران خرد باد جفت
يکی مردم ای شاه بازارگان
پدر ترک و مادر ز آزادگان
ز توران به خرم به ايران برم
وگر سوی دشت دليران برم
يکی کاروانی شتر با منست
ز پوشيدنی جامه های نشست
هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی
فروشنده ام هم خريدار جوی
به بيرون دژ کاله بگذاشتم
جهان در پناه تو پنداشتم
اگر شاه بيند که اين کاروان
به دروازه ی دژ کشد ساروان
به بخت تو از هر بد ايمن شوم
بدين سايه ی مهر تو بغنوم

ارجاسپ هم قبول می کند و جایی برای کاروان اسفندیار که در لباس مبدل به عنوان بازرگان وارد دژ شده در نظر می گیرد و می گوید در امان ما هستی

بفرمود پس تا سرای فراخ
به دژ بر يکی کلبه در پيش کاخ
به رويين دژاندر مر او را دهند
همه بارش از دشت بر سر نهند
بسازد بران کلبه بازارگاه
همی داردش ايمن اندر پناه
برفتند و صندوقها را به پشت
کشيدند و ماهار اشتر به مشت
يکی مرد بخرد بپرسيد و گفت
که صندوق را چيست اندر نهفت
کشنده بدو گفت ما هوش خويش
نهاديم ناچار بر دوش خويش

روز بعد اسفندیار تختی برمی دارد و راهی کاخ ارجاسپ می شود و می گوید که گوهرهای گرانبها دارم که سزاوار توست. دستور بده تا خزانه دارت بیاید و هر چه می خواهد بردارد. ارجاسپ هم خوشش میاید و پایگاه بالاتری به اسفندیار می دهد. اسمش را می پرسد و اسفندیار می گوید خرداد هستم. ارجاسپ می گوید که هر وقت خواستی مرا ببینی آزادی و اجازه هم نمی خواهد.

ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ايوان دوان شد به نزديک شاه
ز دينار وز مشک و ديبا سه تخت
همی برد پيش اندرون نيکبخت
+++
بدو اندرون ياره و افسرست
که شاه سرافراز را در خورست
بگويد به گنجور تا خواسته
ببيند همه کلبه آراسته
اگر هيچ شايسته بيند به گنج
بيارد همانا ندارد به رنج
+++
بخنديد ارجاسپ و بنواختش
گرانمايه تر پايگه ساختش
چه نامی بدو گفت خراد نام
جهانجوی با رادی و شادکام
به خراد گفت ای رد زاد مرد
به رنجی همی گرد پوزش مگرد
ز دربان نبايد ترا بار خواست
به نزد من آی آنگهی کت هواست

بعد از او در مورد ایران و اسفندیار می پرسد که چه خبر داری. اسفندیار می گوید که عده ای می گویند که اسفندیار از پدرش رو برگردانده و عده ای دیگر می گوید راهی هفت خوان شده. ارجاسپ می گوید حتی کرکس هم نمی تواند از راه هفت خوان به اینجا برسد

ازان پس بپرسيدش از رنج راه
ز ايران و توران و کار سپاه
چنين داد پاسخ که من ماه پنج
کشيدم به راه اندرون درد و رنج
بدو گفت از کار اسفنديار
به ايران خبر بود وز گرگسار
چنين داد پاسخ که ای نيک خوی
سخن راند زين هر کسی بارزوی
يکی گفت کاسفنديار از پدر
پرآزار گشت و بپيچيد سر
دگر گفت کو از دژ گنبدان
سپه برد و شد بر ره هفتخوان
که رزم آزمايد به توران زمين
بخواهد به مردی ز ارجاسپ کين
بخنديد ارجاسپ گفت اين سخن
نگويد جهانديده مرد کهن
اگر کرکس آيد سوی هفتخوان
مرا اهرمن خوان و مردم مخوان


حال چه اتفاقی برای اسفندیار می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
ماهار = مهار شتر

ابیانی که خیلی دوست داشتم
چو نومید گردد ز یزدان کسی
ازو نیک بختی نیاید بسی

چو خور چادر زرد بر سرکشید 
ببد باختر چون گل شنبلید 

به جايی فريب و به جايی نهيب
گهی فر و زيب و گهی در نشيب

قسمت های پیشین

ص 1044 آمدن خواهران نزد اسفندیار
© All rights reserved

Monday, 26 March 2018

شاهنامه خوانی در منچستر 134

داستان تا جایی رسید که اسفندیار برای نجات خواهرانش از بند تورانیان و ارجاسپ شاه از راهی کوتاه و پرخطر راهی رویین دژ شده و از خوان اول (کشتن گرگ ها) گذشته
اسفندیار سپاه را به پشوتن (از فرماندهانش)  می سپارد و خود قبل از بقیه راهی می شود تا اگرخطری هست خودش با آن روبرو شود و برای دیگران موردی پیش نیاید. در خوان دوم اسفندیار با شیرهای جنگجو روبرو می شود و آنها را  می کشد

بیامد چو با شیر نزدیک شد 
چهان بر دل شیر تاریک شد
یکی بود نر و دگر ماده شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر
چو نر اندرآمد یکی تیغ زد
ببد ریگ زیرش بسان بسد
ز سر تا میانش به دو نیم گشت
دل شیر ماده پر از بیم گشت
چو جفتش برآشفت و آمد فراز
یکی تیغ زد بر سرش رزمساز
به ریگ اندر افگند غلتان سرش
ز خون لعل شد دست و جنگی برش
به آب اندر آمد سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
چنین گفت کای داور داد و پاک
به دستم ددان راتو کردی هلاک

اسفندیار سپس دستور می دهد تا گرگسار را پیش او آورند. این بار هم اول به او می می دهند و اسفندیار می پرسد که حالا چه خطری مرا تهدید می کند. گرگسار هم توضیح می دهد که با اژدهایی بزرگ روبرو خوای شد و توصیه می کند که بهتر هست که برگردی و جانت را نجات دهی. این خوان سوم اسفندیار است

سه جام می لعل فامش بداد
چو آهرمن از جام می گشت شاد
بدو گفت کای مرد بدبخت خوار
که فردا چه پیش آورد روزگار
بدو گفت کای شاه برتر منش
ز تو دور بادا بد بدکنش
چو آتش به پیکار بشتافتی
چنین بر بلاها گذر یافتی
ندانی که فردا چه آیدت پیش
ببخشای بر بخت بیدار خویش
از ایدر چو فردا به منزل رسی
یکی کار پیش است ازین یک بسی
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم
همی آتش افروزد از کام اوی
یکی کوه خاراست اندام اوی
ازین راه گر بازگردی رواست
روانت برین پند من بر گواست

اسفندیار دستور می دهد تا یک گردانه ی چوبین برایش درست کنند که دورتادورش تیغ های تیزی باشد این گردونه به دو اسب هم بسته می شده. روی گردانه یک صندوق می گذارند، اسفندیار داخل صندوق می شود و هدایت گردانه از داخل صندوق را امتحان می کند

بفرمود تا درگران آورند
سزاوار چوب گران آورند
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغها در نشاخت
به سر بر یکی گرد صندوق نغز
بیاراست آن درگر پاک مغز
به صندوق در مرد دیهیم جوی
دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی
نشست آزمون را به صندوق شاه
زمانی همی راند اسپان به راه

روز بعد اسفندیار در صندوق می نشیند و به سمت اژدها می رود. اژدها وقتی اسب ها و گردونه را می بیند آن را می بلعد. تیغها به گلوی اژدها فرو می روند و اژدها را زخمی می کنند. اسفندیار از صندوق بیرون میاید و تیغ می کشد و از درون مغز اژدها را پاره می کند و او را از پا در میاورد

بیاورد گردون و صندوق شیر
نشست اندرو شهریار دلیر
دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی
سوی اژدها تیز بنهاد روی
ز دور اژدها بانگ گردون شنید
خرامیدن اسپ جنگی بدید
ز جای اندرآمد چو کوه سیاه
تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
به یزدان پناهید و دم درکشید
همی جست اسپ از گزندش رها
به دم درکشید اسپ را اژدها
دهن باز کرده چو کوهی سیاه
همی کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان چو کوهی سیاه
همی کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان و گردون به دم
به صندوق در گشت جنگی دژم
به کامش چو تیغ اندرآمد بماند
چو دریای خون از دهان برفشاند
نه بیرون توانست کردن ز کام
چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام
ز گردون و آن تیغها شد غمی
به زور اندر آورد لختی کمی
برآمد ز صندوق مرد دلیر
یکی تیز شمشیر در چنگ شیر
به شمشیر مغزش همی کرد چاک
همی دود زهرش برآمد ز خاک

باز بساط جشن و سرور راه می اندازند و باز هم به گرگسار می می دهند. باز اسفندیار می پرسد که فردا در راه چه خطری در کمین هست. گرگسار هم می گوید که زن جادوگری هست که می تواند تو را از  بین ببرد و باز توصیه می کند که از همانجا برگردد

می خسروانی سه جامش بداد
بخندید و زان اژدها کرد یاد
بدو گفت کای بد تن بی‌بها
ببین این دمهنج نر اژدها
ازین پس به منزل چه پیش آیدم
کجا رنج و تیمار بیش آیدم
بدو گفت کای شاه پیروزگر
همی یابی از اختر نیک بر
تو فردا چو در منزل آیی فرود
به پیشت زن جادو آرد درود
که دیدست زین پیش لشکر بسی
نکردست پیچان روان از کسی
چو خواهد بیابان چو دریا کند
به بالای خورشید پهنا کند
ورا غول خوانند شاهان به نام
به روز جوانی مرو پیش دام
به پیروزی اژدها باز گرد
نباید که نام اندرآری به گرد

روز بعد اسفندیار (در خوان چهارم) به سمت بیشه ی سرسبزی که جادوگر در آن منزل داشته پیش می رود. تنبور می نوازد و آواز می خواند و  از خداوند می خواهد که یاری برایش بفرستد. جادوگر که آواز اسفندیار را می شنود به هوای اینکه شکاری در دامش افتاده خودش را به شکل زنی زیبا درمیاورد و نزدیک اسفندیار میاید. اسفندیار هم جامی می به او می دهد و بعد از اینکه اعتماد او را جلب کرد بازوبندی که زرتشت از بهشت برای گشتاسپ آورده بود و برای حفاظت به بازوی او بسته شده بود به گردن جادوگر  می اندازد. جادوگر خود را به شکل شیری در میاورد. اسفندیار می گوید به هر شکلی که درآیی من حریف تو خواهم بود. جادوگر خودش را به شکل و شمایل اصلیش  در میاورد و با شمشیر اسفندیار کشته می شود

سپه را همه بر پشوتن سپرد
یکی جام زرین پر از می ببرد
یکی ساخته نیز تنبور خواست
همی رزم پیش آمدش سور خواست
یکی بیشه‌یی دید همچون بهشت
تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت
ندید از درخت اندرو آفتاب
به هر جای بر چشمه‌یی چون گلاب
فرود آمد از بارگی چون سزید
ز بیشه لب چشمه‌یی برگزید
یکی جام زرین به کف برنهاد
چو دانست کز می دلش گشت شاد
همانگاه تنبور را برگرفت
سراییدن و ناله اندر گرفت
همی گفت بداختر اسفندیار
که هرگز نبیند می و میگسار
 +++
زن جادو آواز اسفندیار
چو بشنید شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کامد هژبری به دام
ابا چامه و رود و پر کرده جام
پر آژنگ رویی بی آیین و زشت
بدان تیرگی جادویها نوشت
بسان یکی ترک شد خوب روی
چو دیبای چینی رخ از مشک موی
بیامد به نزدیک اسفندیار
نشست از بر سبزه و جویبار
جهانجوی چون روی او را بدید
سرود و می و رود برتر کشید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به کوه و بیابان توی رهنمای
بجستم هم‌اکنون پری چهره‌یی
به تن شهره‌یی زو مرا بهره‌یی
+++
جهانجوی چون روی او را بدید
سرود و می و رود برتر کشید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به کوه و بیابان توی رهنمای
بجستم هم‌اکنون پری چهره‌یی
به تن شهره‌یی زو مرا بهره‌یی
بداد آفریننده‌ی داد و راد
مرا پاک جام و پرستنده داد
یکی جام پر باده‌ی مشک بوی
بدو داد تا لعل گرددش روی
یکی نغز پولاد زنجیر داشت
نهان کرده از جادو آژیر داشت
به بازوش در بسته بد زردهشت
بگشتاسپ آورده بود از بهشت
بدان آهن از جان اسفندیار
نبردی گمانی به بد روزگار
بینداخت زنجیر در گردنش
بران سان که نیرو ببرد از تنش
زن جادو از خویشتن شیر کرد
جهانجوی آهنگ شمشیر کرد
بدو گفت بر من نیاری گزند
اگر آهنین کوه گردی بلند
بیارای زان سان که هستی رخت
به شمشیر یازم کنون پاسخت
به زنجیر شد گنده پیری تباه
سر و موی چون برف و رنگی سیاه
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
مبادا که بینی سرش گر برش

باز به گرگسار می می خورانند و اسفندیار به گرگسار می گوید که دیدی چطور از پس این جادوگر برآمدم حال بگو که مرحله ی بعدی که باید از آن بگذرم چیست. گرگسار هم پاسخ می دهد که سیمرغی عظیم در کمین است که از چنگال او جان سالم بدر نمی بری

سه جام می خسروانیش داد
ببد گرگسار از می لعل شاد
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
سر پیر جادو ببین از درخت
که گفتی که لشکر به دریا برد
سر خویش را بر ثریا برد
دگر منزل اکنون چه بینم شگفت
کزین جادو اندازه باید گرفت
چنین داد پاسخ ورا گرگسار
که ای پیل جنگی گه کارزار
بدین منزلت کار دشوارتر
گراینده‌تر باش و بیدارتر
یکی کوه بینی سراندر هوا
برو بر یکی مرغ فرمانروا
که سیمرغ گوید ورا کارجوی
چو پرنده کوهیست پیکارجوی
اگر پیل بیند برآرد به ابر
ز دریا نهنگ و به خشکی هژبر
نبیند ز برداشتن هیچ رنج
تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج

اسفندیار هم (در خوان پنجم) روز بعد با صندوقی که قبلا هم از آن صحبت شد راه می افتد. سیمرغ می خواهد صندوق را بلند کند ولی تیغ های اطراف صندوق به بدن سیمرغ فرو می روند و او را خونین و زخمی می سازد. وقتی سیمرغ قوایش تحلیل می رود اسفندیار از صندوق بیرون میاید و او را می کشد

همان اسپ و گردون و صندوق برد
سپه را به سالار لشکر سپرد
همی رفت چون باد فرمانروا
یکی کوه دیدش سراندر هوا
بران سایه بر اسپ و گردون بداشت
روان را به اندیشه اندر گماشت
همی آفرین خواند بر یک خدای
که گیتی به فرمان او شد به پای
چو سیمرغ از دور صندوق دید
پسش لشکر و ناله‌ی بوق دید
ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه
نه خورشید بد نیز روشن نه ماه
بدان بد که گردون بگیرد به چنگ
بران سان که نخچیر گیرد پلنگ
بران تیغها زد دو پا و دو پر
نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر
به چنگ و به منقار چندی تپید
چو تنگ اندر آمد فرو آرمید
 +++
چو سیمرغ زان تیغها گشت سست
به خوناب صندوق و گردون بشست
ز صندوق بیرون شد اسفندیار
بغرید با آلت کارزار
زره در بر و تیغ هندی به چنگ
چه زود آورد مرغ پیش نهنگ
همی زد برو تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت
بیامد به پیش خداوند ماه
که او داد بر هر ددی دستگاه
چنین گفت کای داور دادگر
خداوند پاکی و زور و هنر
تو بردی پی جاودان را ز جای
تو بودی بدین نیکیم رهنمای

باز به گرگسار سه جام می می دهند  اسفندیار از او در مورد مرحله ی بعد می پرسد. او هم می گوید که در مرحله ی بعدی زور به دردت نمی خورد. باید از جایی بگذری که به قدر نیزه ات برف روی زمین می نشیند و بعد که از آنجا گذشتی به زمین بی آب و علفی می رسی که ریگ روان دارد (یادداشتی به خود: آتش فشان؟) و با  گذشتن از آن به رویین دژ می رسی ولی راهی به دژ نخواهی داشت. بهتر است به همین پیروزی هایت خرسند باشد و برگردی

بدادش سه جام دمادم نبید
می سرخ و جام از گل شنبلید
بدو گفت کای بد تن بدنهان
نگه کن بدین کردگار جهان
نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ
نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ
به منزل که انگیزد این بار شور
بود آب و جای گیای ستور
به آواز گفت آن زمان گرگسار
که ای نامور فرخ اسفندیار
اگر باز گردی نباشد شگفت
ز بخت تو اندازه باید گرفت
ترا یار بود ایزد ای نیکبخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
یکی کار پیشست فردا که مرد
نیندیشد از روزگار نبرد
نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ
نه بیند ره جنگ و راه گریغ
به بالای یک نیزه برف آیدت
بدو روز شادی شگرف آیدت
بمانی تو با لشکر نامدار
به برف اندر ای فرخ اسفندیار
اگر بازگردی نباشد شگفت
ز گفتار من کین نباید گرفت
+++
ازان پس که اندر بیابان رسی
یکی منزل آید به فرسنگ سی
همه ریگ تفتست گر خاک و شخ
برو نگذرد مرغ و مور و ملخ
نبینی به جایی یکی قطره آب
زمینش همی جوشد از آفتاب
نه بر خاک او شیر یابد گذر
نه اندر هوا کرگس تیزپر
نه بر شخ و ریگش بروید گیا
زمینش روان ریگ چون توتیا
برانی برین گونه فرسنگ چل
نه با اسپ تاو و نه با مرد دل
وزانجا به رویین‌دژ آید سپاه
ببینی یک مایه‌ور جایگاه

ایرانیان سپاه هم که توصیف خوان بعدی و سختی آنرا می شنوند به اسفندیار می گوییند بهتر است که ادامه ندهیم. تا همین جا هم پیروزی های زیادی به دست آورده ایم. اسفندیار عصبانی می شود و می گوید این همه راه از ایران با من آمدید که  به من پیشنهاد بدهید که برگردم. نه من برنمی گردم و اصلا هم به کمک شما نیازی ندارم. شما برگردید. همراهی برادر و پسرم  در ادامه راه کافی است.

چو ایرانیان این بد از گرگسار
شنیدند و گشتند با درد یار
بگفتند کای شاه آزادمرد
بگرد بال تا توانی مگرد
اگر گرگسار این سخنها که گفت
چنین است این خود نماند نهفت
بدین جایگه مرگ را آمدیم
نه فرسودن ترگ را آمدیم
چنین راه دشوار بگذاشتی
بلای دد و دام برداشتی
کس از نامداران و شاهان گرد
چنین رنجها برنیارد شمرد
که پیش تو آمد بدین هفتخوان
برین بر جهان آفرین را بخوان
چو پیروزگر بازگردی به راه
به دل شاد و خرم شوی نزد شاه
به راهی دگر گر شوی کینه‌ساز
همه شهر توران برندت نماز
بدین سان که گوید همی گرگسار
تن خویش را خوارمایه مدار
ازان پس که پیروز گشتیم و شاد
نباید سر خویش دادن به باد
چو بشنید این‌گونه زیشان سخن
شد آن تازه رویش ز گردان کهن
شما گفت از ایران به پند آمدید
نه از بهر نام بلند آمدید
کجاآن همه خلعت و پند شاه
کمرهای زرین و تخت و کلاه
کجا آن همه عهد و سوگند و بند
به یزدان و آن اختر سودمند
که اکنون چنین سست شد پایتان
به ره بر پراگنده شد رایتان
شما بازگردید پیروز و شاد
مرا کام جز رزم جستن مباد
به گفتار این دیو ناسازگار
چنین سرکشیدید از کارزار
از ایران نخواهم برین رزم کس
پسر با برادر مرا یار بس
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
به مردی نباید کسی همرهم
اگر جان ستانم وگر جان دهم
به دشمن نمایم هنر هرچ هست
ز مردی و پیروزی و زور دست
بیابید هم بی‌گمان آگهی
ازین نامور فر شاهنشهی
که با دژ چه کردم به دستان و زور
به نام خداوند کیوان و هور

ایرانی ها هم می گویند ما برای تو نگرانیم وگرنه به خاطر مبارزه آمده ایم و همراه تو خواهیم بود. اسفندیار هم به آنها آفرین می فرستد و می گوید اگر در این مبارزه هم پیروز بشویم نتیجه ی همه ی رنج های سفر را خواهیم دید و از  مال نیا هم بی نیاز می شوید

چو ایرانیان برگشادند چشم
بدیدند چهر ورا پر ز خشم
برفتند پوزش‌کنان نزد شاه
که گر شاه بیند ببخشد گناه
فدای تو بادا تن و جان ما
برین بود تا بود پیمان ما
ز بهر تن شاه غمخواره‌ایم
نه از کوشش و جنگ بیچاره‌ایم
ز ما تا بود زنده یک نامدار
نپیچیم یک تن سر از کارزار
سپهبد چو بشنید زیشان سخن
بپیچید زان گفتهای کهن
به ایرانیان آفرین کرد و گفت
که هرگز نماند هنر در نهفت
گر ایدونک گردیم پیروزگر
ز رنج گذشته بیابیم بر
نگردد فرامش به دل رنجتان
نماند تهی بی‌گمان گنجتان

حال در خوان ششم و هفتم چه اتفاقی می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید


لغاتی که آموختم
آهنج = در ترکیب با کلمات معنای «بیرون آورنده » «برکشنده » می دهد) دمهنج = دودکش)
آژنگ = چین و چروک
دگر روز چون گشت روشن جهان
درفش شب تیره شد در نهان

چو پیراهن زرد پوشید روز 
سوی باختر گشت گیتی فروز 

چو یاقوت شد روی برج بره 
بخندید روی زمین یکسره 

چو خورشید تابنده بنمود پشت 
دل خاور از پشت او شد درشت 

به مردی نباید کسی همرهم
اگر جان ستانم وگر جان دهم

سپیده چو از کوه سر برکشید
شب آن چادر شعر در سرکشید


قسمت های پیشین
ص  1036 خوان ششم گذشتن اسفندیار از برف
© All rights reserved