بعد از اینکه کی کاووس از آسمان به زمین افتاد، پهلوانان به جستجوی او رفته و او را یافتند و مجدد به تخت نشاندند، ولی بعد از اینکه ماجراجویی وی را نکوهش کردند. کی کاووس هم اندرز آنان را پذیرفت و از شیوه خود پشیمان شد. جالب اینجاست که پهلوانان و سران لشکر می توانستند از کی کاووس آزادانه خرده بگیرند
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس
به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان
خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای
رسیدند پس پهلوانان بدوی
نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی
بدو گفت گودرز بیمارستان
ترا جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کس بیهده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد
سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
+++
به جنگ زمین سر به سر تاختی
کنون باسمان نیز پرداختی
پس از تو بدین داستانی کنند
که شاهی برآمد به چرخ بلند
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره یکایک همی بشمرد
همان کن که بیدار شاهان کنند
ستاینده و نیک خواهان کنند
جز از بندگی پیش یزدان مجوی
مزن دست در نیک و بد جز بدوی
+++
چنین داد پاسخ که از راستی
نیاید به کار اندرون کاستی
همی داد گفتی و بیداد نیست
ز نام تو جان من آزاد نیست
از اینجا به بعد تمرکز داستان روی رستم است که با هفت تن از پهلوانان برای شکار و بزم جشنی در نوند راه می اندازند. تا اینکه گیو می گوید که اگر همین جور که شکار می کنیم رد افراسیاب را بگیریم او را هم بچنگ میاوریم (در مورد معنی این قسمت مطمئن نیستم و باید چک کنم). رستم و دیگر پهلوانان هم قبول می کنند. اینگونه لشکر ایران به توران میرود
به جایی کجا نام او بد نوند
بدو اندرون کاخهای بلند
کجا آذر تیز برزین کنون
بدانجا فروزد همی رهنمون
بزرگان ایران بدان بزمگاه
شدند انجمن نامور یک سپاه
چو طوس و چو گودرز کشوادگان
چو بهرام و چون گیو آزادگان
چو گرگین و چون زنگه ی شاوران
چو گستهم و خراد جنگ آوران
چو برزین گردنکش تیغ زن
گرازه کجا بد سر انجمن
ابا هر یک از مهتران مرد چند
یکی لشکری نامدار ارجمند
+++
به مستی چنین گفت یک روز گیو
به رستم که ای نامبردار نیو
گر ایدون که رای شکار آیدت
چو یوز دونده به کار آیدت
به نخچیرگاه رد افراسیاب
بپوشیم تابان رخ آفتاب
ز گرد سواران و از یوز و باز
بگیریم آرام روز دراز
به گور تگاور کمند افگنیم
به شمشیر بر شیر بند افگنیم
بدان دشت توران شکاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
بعد از هشت روز شکار در توران رستم می گوید که حتما تا الان خبر ورود ما به افراسیاب رسیده و با لشکری سوی ما خواهد شتافت. برای همین هم برای دیدبانی کسی را فرستاد تا هر زمان که لشکر افراسیاب را دید خبر دهد
که از ما به افراسیاب این زمان
همانا رسید آگهی بی گمان
یکی چاره سازد بیاید بجنگ
کند دشت نخچیر بر یوز تنگ
بباید طلایه به ره بر یکی
که چون آگهی یابد او اندکی
بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه
گرازه به زه بر نهاده کمان
بیامد بران کار بسته میان
افراسیاب که خبر آمدن لشکر ایرانیان را شنید سی هزار از مردان جنگی خودش را بسیج کرد تا پهلوانان کی کاووس را بچنگ آورده و او را از پای بیندازند. وقتی که لشکر از دور دیده شد، گرازه که وظیفه دیدبانی را داشت به نزد رستم آمد و خبر داد که سپاه در راه است و سپاه بسیاری همراه افراسیاب است. رستم ترس بدل راه نداد و خود را پیروز میدان اعلام کرد است
که ما را بباید کنون ساختن
بناگاه بردن یکی تاختن
گراین هفت یل را بچنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم
بکردار نخچیر باید شدن
بناگاه لشکر برایشان زدن
+++
گرازه چو گرد سپه را بدید
بیامد سپه را همه بنگرید
بدید آنک شد روی گیتی سیاه
درفش سپهدار توران سپاه
ازانجا چو باد دمان گشت باز
تو گفتی به زخم اندر آمد گراز
+++
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست
می و گرز یک زخم و میدان جنگ
جز از تو کسی را نیامد به چنگ
جنگ درمی گیرد و افراسیاب پیران را برای دست و پنجه نرم کردن بجلو می فرستد ولی او راه بجایی نمی برد. افراسیاب از پایان کار بیمناک شده و الکوس را می فرستد. الکوس هم زواره را با رستم اشتباه می گیرد و بجنگ با او برمی خیزد. او را از زین پایین می اندازد ولی قبل از آنکه بتواند سرش را از تن جدا کند رستم به یاری زواره می رود و الکوس را از پای درمیاورد. جنگ بالا می گیرد، ایرانیان سپاه توران را از پای در میاوردند. افراسیاب هم می گریزد
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
پس لشکر اندر همی راند گرم
گوان را ز لشکر همی خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزم ست گر جای خواب
که در رزم جستن دلیران بدیم
سگالش گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی
ز رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی
جهان جوی و هم رزمدیده تویی
سنان را به تندی یکی برگرای
برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
+++
نگه کرد افراسیاب از کران
چنین گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان
میان دلیران و گردنکشان
بماند نماند سواری به جای
+++
زواره پدیدار بد جنگجوی
بدو تیز الکوس بنهاد روی
گمانی چنان برد کو رست مست
بدانست کز تخم هی نیر مست
+++
به زین اندر از زخم بی توش گشت
ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد الکوس تنگ از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
چو رستم برادر بران گونه دید
به کردار آتش سوی او دوید
به الکوس بر زد یکی بانگ تند
کجا دست شد سست و شمشیر کند
چو الکوس آوای رستم شنید
دلش گفتی از پوست آمد پدید
به زین اندر آمد به کردار باد
ز مردی بدل در نیامدش یاد
بدو گفت رستم که چنگال شیر
نپیموده ای زان شدستی دلیر
+++
تهمتن یکی نیزه زد بر برش
به خون جگر غرقه شد مغفرش
به نیزه همیدون ز زین برگرفت
دو لشکر بمانده بدو در شگفت
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه
+++
نوشتند نامه به کاووس شاه
ز ترکان وز دشت نخچیرگاه
وزان کز دلیران نشد کشته کس
زواره ز اسپ اندر افتاد و بس
بران دشت فرخنده بر پهلوان
دو هفته همی بود روشن روان
سیم را به درگاه شاه آمدند
به دیدار فرخ کلاه آمدند
چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تن آسان و دیگر به رنج
برین و بران روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
لغاتی که آموختم
برهمن = پیشوای کیش برهمایی، به کنایه از بت پرستی هم آمده
تشویر = شرمساری، شرمندگی
کفت = کتق، شانه
بشکرد = از شکردن به معنای شکستن
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
ز بدها نبایدت پرهیز کرد
که پیش آیدت روز ننگ و نبرد
زمانه چو آمد بتنگی فراز
هم از تو نگردد به پرهیز باز
چو همره کنی جنگ را با خرد
دلیرت ز جنگ آوران نشمرد
خرد را و دین را رهی دیگرست
سخنهای نیکو به بند اندرست
قسمت های پیشین
رستم و سهراب ص 274
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment