برای سومین بار به سالن تاتر زنگ زدم، خانمی که هر سه بار تلفن را جواب داده بود، اینبار نفس عمیقی کشید و گفت خب رسیدید و می توانید ماشین را پارک کنید، سالن داخل پاساژ دست راست است. از ماشین پیاده شدم و فاصله بین ماشین و پاساژ را به سرعت طی کردم. با یک دست چتر را بالای سرم نگه داشته بودم و در دست دیگر لباس ها، کسیه نایلون کفشهایم و کیفم. وفتی وارد تاتر شدم از کوچکی سالن تاتر تعجب کردم. تا بحال سالن تاتری به آن کوچکی ندیده بودم. سی و پنج صندلی در هفت ردیف ظرفیت سالن را تشکیل می داد. باری کوچک هم در ورودی سالن قرار داشت. دیوارها تماما از تابلوهای مختلف پوشیده شده بود. حدود هفت هشت نفر در رفت و آمد بودند و سه عکاس هم مشغول عکاسی از یکی دو نفر بالای سن بودند. دیدن چهره پیت در میان افراد غریبه اطرافم، بهترین منظره بود و لبخند روی لبم آورد. بعدا افشان را هم در میان جمع دیدم. به اتاق کوچکی در پشت سن راهنمایی شدم و قرار شد که آماده شوم و برای گرفتن عکس به قسمت جلوی صحنه بیایم. برخلاف معمول که پشت لنز هستم، این اولین تجربه مدل شدنم جلوی لنز دوربین بود (البته اگر عکاس مجلس عروسیم را به حساب نیاورم). عکاسی که از من عکس می گرفت، خانمی خوش اخلاق بود که خیلی آرام و با لبخند صحنه عکاسی و ژست های مرا کارگردانی می کرد، در عین حال که کمی هم مرا آزاد می گذاشت تا خودم حالت مناسبی را انتخاب کنم. بعد از مدتی ازم خواست تا لباسم را عوض کرده و برای سری دوم عکاسی اماده شوم. به اتاق پشت سن رفتم ولی چون اتاق چفت و بستی نداشت خودم را بین دیوار و ریل لباس ها دولا و سه لا جا دادم و سریع لباسم را عوض کردم. با اینکه چهار دست لباس و سه جفت کفش همراهم بود به یک بار تغییر لباس بسنده کردم. تق و تق لنز دوباره از سر گرفته شد، اینبار کمی خودمانی تر شده بودیم و پیرامون داستان کتاب هم با خانم عکاس صحبت کردم. چندتا ازعکس هایی را که گرفته بود نشانم داد و نظرم را پرسید. قبل از ترک سالن، قهوه ای خریدم، همانجا روی صندلی های نارنجی سالن تاتر نشستم و به رویای شیرین به واقعیت پیوسته مراسم معرفی کتابم که در راه بود فکر کردم
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment