داستان تا جایی رسید که صحبتهای صلحجویانهی رستم با اسفندیار فایدهای نداشت و قرار شد که روز بعد این دو پهلوان در مقابل هم مبارزه کنند
رستم بعد از اینکه از اسفندیار جدا میشود به سوی منزل خود میرود. آشفته است، به زواره میگوید که لباس رزم مرا آماده ساز. زال نگران است و میگوید، جنگ با اسفندیار راهش نیست اگر او تو را بکشد، همهی دودمان ما را هم بر باد میدهد حتی زابلستان را هم نابود میسازد. اگر تو او را بکشی نام تو به بدی یاد میشود. یا از اینجا برو به جایی که کسی ار تو نشانی نیابد یا اینکه شرایطش را بپذیر و با هدیه به سپاهش او را آرام کن و با او به پیش شاه برو. امکان ندارد که شاه به تو صدمهای بزند
رستم بعد از اینکه از اسفندیار جدا میشود به سوی منزل خود میرود. آشفته است، به زواره میگوید که لباس رزم مرا آماده ساز. زال نگران است و میگوید، جنگ با اسفندیار راهش نیست اگر او تو را بکشد، همهی دودمان ما را هم بر باد میدهد حتی زابلستان را هم نابود میسازد. اگر تو او را بکشی نام تو به بدی یاد میشود. یا از اینجا برو به جایی که کسی ار تو نشانی نیابد یا اینکه شرایطش را بپذیر و با هدیه به سپاهش او را آرام کن و با او به پیش شاه برو. امکان ندارد که شاه به تو صدمهای بزند
چو رستم
بیامد به ایوان خویش
نگه کرد
چندی به دیوان خویش
زواره
بیامد به نزدیک اوی
ورا دید
پژمرده و زردروی
بدو گفت
رو تیغ هندی بیار
یکی جوشن
و مغفری نامدار
کمان آر
و برگستوان آر و ببر
کمند آر
و گرز گران آر و گبر
زواره
بفرمود تا هرچ گفت
بیاورد
گنجور او از نهفت
چو رستم
سلیح نبردش بدید
سرافشاند
و باد از جگر برکشید
چنین گفت
کای جوشن کارزار
برآسودی
از جنگ یک روزگار
کنون کار
پیش آمدت سخت باش
به هر
جای پیراهن بخت باش
چنین
رزمگاهی که غران دو شیر
به جنگ اندر آیند هر دو دلیر
+++
چو بشنید
دستان ز رستم سخن
پراندیشه
شد جان مرد کهن
بدو گفت
کای نامور پهلوان
چه گفتی
کزان تیره گشتم روان
تو تا بر
نشستی بزین نبرد
نبودی
مگر نیک دل رادمرد
همیشه دل
از رنج پرداخته
به فرمان
شاهان سرافراخته
بترسم که
روزت سرآید همی
گر اختر
به خواب اندر آید همی
همی تخم
دستان ز بن برکنند
زن و
کودکان را به خاک افگنند
به دست
جوانی چو اسفندیار
اگر تو
شوی کشته در کارزار
نماند به
زاولستان آب و خاک
بلندی بر
و بوم گردد مغاک
ور
ایدونک او را رسد زین گزند
نباشد
ترا نیز نام بلند
همی
هرکسی داستانها زنند
برآورده
نام ترا بشکرند
که او
شهریاری ز ایران بکشت
بدان کو
سخن گفت با وی درشت
همی باش
در پیش او بر به پای
وگرنه هماکنون
بپرداز جای
به
بیغولهای شو فرود از مهان
که کس
نشنود نامت اندر جهان
کزین بد
ترا تیره گردد روان
بپرهیز
ازین شهریار جوان
به گنج و
به رنج این روان بازخر
مبر پیش
دیبای چینی تبر
سپاه ورا
خلعت آرای نیز
ازو باز
خر خویشتن را به چیز
چو
برگردد او از لب هیرمند
تو پای
اندر آور به رخش بلند
چو ایمن
شدی بندگی کن به راه
بدان تا
ببینی یکی روی شاه
چو بیند
ترا کی کند شاه بد
خود از
شاه کردار بد کی سزد
رستم
پاسخ میدهد که همه اینکارها که گفتهای کردهام و خیلی خواهش کردم که راحتتر بگیرد ولی او نمیپذیرد. باید برای جنگ با او بروم ولی نگران مباش به تیر و کمان متوسل
نمیشوم فقط از روی اسب برش میدارم و با احترام با او رفتار میکنم. چند روزی مهمان
ما خواهد بود و بعد نهایتا او را پهلوی گشتاسپ میبرم تاج شاهی را بر سرش میگذارم
بدو گفت رستم که ای مرد پیر
سخنها برین گونه آسان مگیر
به مردی مرا سال بسیار گشت
بد و نیک چندی بسر بر گذشت
ز خواهش
که گفتی بسی راندهام
بدو دفتر
کهتری خواندهام
همی خوار
گیرد سخنهای من
بپیچد سر
از دانش و رای من
گر
ایدونک فردا کند کارزار
دل از
جان او هیچ رنجه مدار
نپیچم به
آورد با او عنان
نه گوپال
بیند نه زخم سنان
نبندم به
آوردگاه راه اوی
بنیرو
بگیرم کمرگاه اوی
ز باره
به آغوش بردارمش
به شاهی
ز گشتاسپ بگذارمش
بیارم
نشانم بر تخت ناز
ازان پس
گشایم در گنج باز
چو مهمان
من بوده باشد سه روز
چهارم چو
از چرخ گیتی فروز
بیندازد
آن چادر لاژورد
پدید آید
از جام یاقوت زرد
سبک باز
با او ببندم کمر
وز ایدر
نهم سوی گشتاسپ سر
زال از
گفتهی رستم میخندد و میگوید تو او را دستکم گرفتهای باید سرش را ببری این
همان اسفندیاری است که فغفور چین را شکست داده، آنوقت تو میگویی که از روی اسب
برش میداری و سر سفره میگذاریش. سپس زال به درگاه خداوند شروع به نیایش میکند و از خدا کمک میخواهد
بخندید
از گفت او زال زر
زمانی
بجنبید ز اندیشه سر
بدو گفت
زال ای پسر این سخن
مگوی و
جدا کن سرش را ز بن
که
دیوانگان این سخن بشنوند
بدین خام
گفتار تو نگروند
قبادی به
جایی نشسته دژم
نه تخت و
کلاه و نه گنج کهن
چو
اسفندیاری که فغفور چین
نویسد
همی نام او بر نگین
تو گویی
که از باره بردارمش
به بر بر
سوی خان زال آرمش
نگوید
چنین مردم سالخورد
به گرد
در ناسپاسی مگرد
بگفت این
و بنهاد سر بر زمین
همی
خواند بر کردگار آفرین
همی گفت
کای داور کردگار
بگردان
تو از ما بد روزگار
فردای آن
روز رستم لباس رزمش را میپوش و به زواره دستور می دهد که سپاه را آماده ساز. رستم
با سپاه و فرماندهان زابل با هم تا لب رود هیرمند میروند. رستم سپاه را همانجا میگذارد،
به راز به زواره میگوید که میترسم که توان مبارزه با اسفندیار را نداشته باشم.
من خودم تنها برای رویارویی با اسفندیار میروم، شما همینجا بمانید و نتیجه هر چه
شد در رزم ما دخالت نکنید
چو شد
روز رستم بپوشید گبر
نگهبان
تن کرد بر گبر ببر
کمندی به
فتراک زینبر ببست
بران
بارهٔ پیل پیکر نشست
بفرمود
تا شد زواره برش
فراوان
سخن راند از لشکرش
بدو گفت
رو لشکر آرای باش
بر کوههٔ
ریگ بر پای باش
بیامد
زواره سپه گرد کرد
به میدان
کار و به دشت نبرد
تهمتن
همی رفت نیزه به دست
چو بیرون
شد از جایگاه نشست
سپاهش
برو خواندند آفرین
که بیتو
مباد اسپ و گوپال و زین
همی رفت
رستم زواره پسش
کجا بود
در پادشاهی کسش
بیامد
چنان تا لب هیرمند
همه دل
پر از باد و لب پر ز پند
سپه با
برادر هم آنجا بماند
سوی لشکر
شاه ایران براند
چنین گفت
پس با زواره به راز
که
مردیست این بدرگ دیوساز
بترسم که
بااو نیارم زدن
ندانم
کزین پس چه شاید بدن
تو اکنون
سپه را هم ایدر بدار
شوم تا
چه پیش آورد روزگار
+++
اگر تند
یابمش هم زان نشان
نخواهم ز
زابلستان سرکشان
به تنها
تن خویش جویم نبرد
ز لشکر
نخواهم کسی رنجه کرد
کسی باشد
از بخت پیروز و شاد
که باشد
همیشه دلش پر ز داد
رستم
نزدیک اسفندیار که میرسد فریاد میزند که بلند شو که رقیبت آمده. اسفندیار لباس
رزم میپوشد، نیزهای بر زمین میزند و بر پشت اسب میپرد. سپاه تواناییهای او را
تحسین میکنند
خروشید
کای فرخ اسفندیار
هماوردت
آمد برآرای کار
چو بشنید
اسفندیار این سخن
ازان شیر
پرخاشجوی کهن
بخندید و
گفت اینک آراستم
بدانگه
که از خواب برخاستم
بفرمود
تا جوشن و خود اوی
همان
ترکش و نیزهٔ جنگجوی
ببردند و
پوشید روشن برش
نهاد آن
کلاه کیی بر سرش
بفرمود
تا زین بر اسپ سیاه
نهادند و
بردند نزدیک شاه
چو جوشن
بپوشید پرخاشجوی
ز زور و
ز شادی که بود اندر اوی
نهاد آن
بن نیزه را بر زمین
ز خاک
سیاه اندر آمد به زین
بسان
پلنگی که بر پشت گور
نشیند
برانگیزد از گور شور
سپه در
شگفتی فروماندند
بران
نامدار آفرین خواندند
اسفندیار به پشوتن میگوید چون رستم تنها آمده منهم تنها به زرم با او
میروم
همی شد
چو نزد تهمتن رسید
مر او را
بران باره تنها بدید
پس از
بارگی با پشوتن بگفت
که ما را
نباید بدو یار و جفت
چو
تنهاست ما نیز تنها شویم
ز پستی
بران تند بالا شویم
بران
گونه رفتند هر دو به رزم
تو گفتی
که اندر جهان نیست بزم
وقتی
برای کارزار مقابل هم میایستند بار دیگر رستم میخواهد از جنگ با
اسفندیاربپرهیزد و میگوید اگر جنگ میخواهی بگو تا سواران زابلی را بیاورم و به
دیدن جنگ آنها سرگرم بشوی و دست از جنگ با من برداری (صحنه جنگ گلادیاتورها به ذهن میاید! ولی عجیب است که بعد از بیت "زلشکر نخواهم کسی رنجه کرد" چنین چیزی پیشنهاد شود
اسفندیار هم پاسخ می دهد که نمیتوانی مرا فریب دهی
چنین جنگی که میگویی در آیین من نیست. من ایرانیان را به کشتن نمیدهم تو اگر به یار نیاز داری بگو بیایند ولی من یار نمیخواهم و تنها خدا یار من است
اسفندیار هم پاسخ می دهد که نمیتوانی مرا فریب دهی
چنین جنگی که میگویی در آیین من نیست. من ایرانیان را به کشتن نمیدهم تو اگر به یار نیاز داری بگو بیایند ولی من یار نمیخواهم و تنها خدا یار من است
چنین گفت
رستم به آواز سخت
که ای
شاه شاداندل و نیکبخت
ازین
گونه مستیز و بد را مکوش
سوی
مردمی یاز و بازآر هوش
اگر جنگ
خواهی و خون ریختن
برین
گونه سختی برآویختن
بگو تا
سوار آورم زابلی
که باشند
با خنجر کابلی
برین
رزمگهشان به جنگ آوریم
خود ایدر
زمانی درنگ آوریم
بباشد به
کام تو خون ریختن
ببینی
تگاپوی و آویختن
چنین
پاسخ آوردش اسفندیار
که چندین
چه گویی چنین نابکار
ز ایوان
به شبگیر برخاستی
ازین تند
بالا مرا خواستی
چرا
ساختی بند و مکر و فریب
همانا
بدیدی به تنگی نشیب
چه باید
مرا جنگ زابلستان
وگر جنگ
ایران و کابلستان
مبادا
چنین هرگز آیین من
سزا نیست
این کار در دین من
که
ایرانیان را به کشتن دهم
خود اندر
جهان تاج بر سر نهم
منم
پیشرو هرک جنگ آیدم
وگر پیش
جنگ نهنگ آیدم
ترا گر
همی یار باید بیار
مرا یار
هرگز نیاید به کار
مرا یار
در جنگ یزدان بود
سر و کار
با بخت خندان بود
توی
جنگجوی و منم جنگخواه
بگردیم
یک با دگر بیسپاه
رستم و
اسفندیر پیمان میبندند که از کسی در جنگ کمک نگیرند و با هم به جنگ میپردازند. جنگ تا مدتی طول میکشد
نهادند
پیمان دو جنگی که کس
نباشد
بران جنگ فریادرس
نخستین
به نیزه برآویختند
همی خون
ز جوشن فرو ریختند
چنین تا
سنانها به هم برشکست
به شمشیر
بردند ناچار دست
به
آوردگه گردن افراختند
چپ و
راست هر دو همی تاختند
ز نیروی
اسپان و زخم سران
شکسته شد
آن تیغهای گران
چو شیران
جنگی برآشوفتند
پر از
خشم اندامها کوفتند
همان
دسته بشکست گرز گران
+++
گرفتند
زان پس دوال کمر
دو اسپ
تگاور فروبرده سر
همی زور
کرد این بران آن برین
نجنبید
یک شیر بر پشت زین
پراگنده
گشتند ز آوردگاه
غمی گشته
اسپان و مردان تباه
کف اندر
دهانشان شده خون و خاک
همه گبر
و برگستوان چاکچاک
وقتی
مدتی میگذرد و از رستم خبری نیست زواره نگران میشود و به گمان اینکه سر رستم
بلایی آمده به سپاه ایران میتازد که چه بر سر رستم آوردهاید. شما هرگز موفق به
بستن دست رستم نخواهید شد
بدانگه
که رزم یلان شد دراز
همی دیر
شد رستم سرفراز
زواره
بیاورد زان سو سپاه
یکی
لشکری داغدل کینهخواه
به
ایرانیان گفت رستم کجاست
برین روز
بیهوده خامش چراست
شما سوی
رستم به جنگ آمدید
خرامان
به چنگ نهنگ آمدید
همی دست
رستم نخواهید بست
برین
رزمگه بر نشاید نشست
نوشآذر
یکی از پسران اسفندیار از لخن گفتار و ناسزاهایی که زواره میدهد عصبانی میشود و متقابلا به زواره بد و بیراه میگوید. زواره هم سر او را با ضربهای میبرد. برادر او
مهرنوش از دیدن اینکه نوشآذر کشته شده برای انتقام به سمت سپاه زابل میتازد. فرامرز به جنگ او می رود و نهایتا او را میکشد
جوانی که
نوش آذرش بود نام
سرافراز
و جنگاور و شادکام
زواره به
دشنام لب برگشاد
همی کرد
گفتار ناخوب یاد
برآشفت
ازان پور اسفندیار
سواری بد
اسپافگن و نامدار
برآشفت
با سگزی آن نامدار
زبان را
به دشنام بگشاد خوار
+++
زواره
یکی نیزه زد بر برش
به خاک
اندر آمد همانگه سرش
چو نوشآذر
نامور کشته شد
سپه را
همه روز برگشته شد
برادرش
گریان و دل پر ز جوش
جوانی که
بد نام او مهرنوش
غمی شد
دل مرد شمشیرزن
برانگیخت
آن بارهٔ پیلتن
برفت از
میان سپه پیش صف
ز درد
جگر بر لب آورده کف
وزان سو
فرامرز چون پیل مست
بیامد
یکی تیغ هندی به دست
برآویخت
با او همی مهرنوش
دو رویه
ز لشکر برآمد خروش
+++
گرامی دو
پرخاشجوی جوان
یکی
شاهزاده دگر پهلوان
چو شیران
جنگی برآشوفتند
همی بر
سر یکدگر کوفتند
در
آوردگه تیز شد مهرنوش
نبودش
همی با فرامرز توش
بزد تیغ
بر گردن اسپ خویش
سر
بادپای اندرافگند پیش
فرامرز
کردش پیاده تباه
ز خون
لعل شد خاک آوردگاه
بهمن، پسر
دیگر اسفندیار که دو برادر را کشته میبیند به سرعت پیش پدر میرود و جریان را میگوید
چو بهمن
برادرش را کشته دید
زمین زیر
او چون گل آغشته دید
بیامد
دوان نزد اسفندیار
به جایی
که بود آتش کارزار
بدو گفت
کای نره شیر ژیان
سپاهی به
جنگ آمد از سگزیان
دو پور
تو نوشآذر و مهرنوش
به خواری
به سگزی سپردند هوش
تو اندر
نبردی و ما پر ز درد
جوانان و
کیزادگان زیر گرد
اسفندیار
هم پر از درد به رستم میگوید که این چه کاری بود که تو کردی مگر قرار ما این نبود
که کس دیگری در جنگ ما شرکت نکند. تو بمن حیله زدی و پسرانم را کشتی. رستم خودش هم
از شنیدن این خبر غمگین میشود و میگوید آنها خودسر چنین کردهاند و حاضرم فریدون و زواره را به دست تو
بدم تا انتقام خون پسرهایت را از آنان بگیری. ولی اسفندیار میگوید
که کشتن مار انتقام خون طاووس نیست. و با دلی پر باز بجان رستم میافتد
به رستم
چنین گفت کای بدنشان
چنین بود
پیمان گردنکشان
تو گفتی
که لشکر نیارم به جنگ
ترا نیست
آرایش نام و ننگ
نداری ز
من شرم وز کردگار
نترسی که
پرسند روز شمار
ندانی که
مردان پیمانشکن
ستوده
نباشد بر انجمن
دو سگزی
دو پور مرا کشتهاند
بران
خیرگی باز برگشتهاند
چو بشنید
رستم غمی گشت سخت
بلرزید
برسان شاخ درخت
+++
که من جنگ هرگز نفرموده ام
کسی کین چنین کرد نستوده ام
ببندم دو دست برادر کنون
گر او بود اندر بدی رهنمون
فرامرز را نیز بسته دو دست
+++
ز پیکان همی آتش افروختند
که من جنگ هرگز نفرموده ام
کسی کین چنین کرد نستوده ام
ببندم دو دست برادر کنون
گر او بود اندر بدی رهنمون
فرامرز را نیز بسته دو دست
بیارم بر شاه یزدان پرست
به خون گرانمایگانشان بکش
مشوران ازین رای بیهوده هش
چنین گفت با رستم اسفندیار
که بر کین طاوس نر خون مار
بریزیم ناخوب و ناخوش بود
نه آیین شاهان سرکش بود
تو ای بدنشان چاره ی خویش ساز
که آمد زمانت به تنگی فراز +++
ز پیکان همی آتش افروختند
به بر بر
زره را همی دوختند
هر چه رستم به اسفندیار تیر
میزد فایدهای ندارد ولی تیرهای اسفندیار بر رستم کاری است و همهی پیکر او و
رخش زخمی میشود. رستم از اسب پایین میآید. رخش تنها به سمت خانه میرود
و رستم از کوه خود را بالا میکشد. اسفندیار که چنین میبیند میگوید چه شد اون زور و
بازوی تو
به تیری
که پیکانش الماس بود
زره پیش
او همچو قرطاس بود
چو او از
کمان تیر بگشاد شست
تن رستم
و رخش جنگی بخست
بر رخش
ازان تیرها گشت سست
نبد باره
و مرد جنگی درست
همی تاخت
بر گردش اسفندیار
نیامد
برو تیر رستم به کار
فرود آمد
از رخش رستم چو باد
سر نامور
سوی بالا نهاد
همان رخش
رخشان سوی خانه شد
چنین با
خداوند بیگانه شد
به بالا
ز رستم همی رفت خون
بشد سست
و لرزان که بیستون
بخندید
چون دیدش اسفندیار
بدو گفت
کای رستم نامدار
چرا گم
شد آن نیروی پیل مست
ز پیکان
چرا پیل جنگی بخست
کجا رفت
آن مردی و گرز تو
به رزم
اندرون فره و برز تو
از طرفی رخش به منزل میرسد. زواره او را
بدون رستم میبیند و برای رستم نگران میشود راه میافتد و خودش را به کوه میرساند
رستم را میبیند که خونین و زخمی افتاده. به او میگوید بلند شو و روی اسب من بشین.
ولی رستم میگوید که تو برو و جریان را به زال بگد و رخش مرا تیمار کن
زواره پی رخش ناگه بدید
کزان رود
با خستگی در کشید
سیه شد
جهان پیش چشمش به رنگ
خروشان
همی تاخت تا جای جنگ
تن مرد
جنگی چنان خسته دید
همه
خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت
خیز اسپ من برنشین
که پوشد
ز بهر تو خفتان کین
بدو گفت
رو پیش دستان بگوی
کزین
دودهٔ سام شد رنگ و بوی
نگه کن
که تا چارهٔ کار چیست
برین
خستگیها بر آزار کیست
که گر من
ز پیکان اسفندیار
شبی را
سرآرم بدین روزگار
+++
چو رفتی
همی چارهٔ رخش ساز
من آیم
کنون گر بمانم دراز
اسفندیار
از پایین کوه فریاد می زند که تسلیم شو، از پروردگار برای گناهانت مغفرت بخواه و
همراهم بیا. رستم هم پاسخ میدهد که شب شده و من زمانی را لازم دارم تا استراحتی
بکنم و زخمهایم را ببندم. اسفندیار هم به او امان میدهد
به پستی
همی بود اسفندیار
خروشید
کای رستم نامدار
به بالا
چنین چند باشی به پای
که خواهد
بدن مر ترا رهنمای
کمان
بفگن از دست و ببر بیان
برآهنج و
بگشای تیغ از میان
پشیمان
شو و دست را ده به بند
کزین پس
تو از من نیابی گزند
بدین
خستگی نزد شاهت برم
ز
کردارها بیگناهت برم
وگر جنگ
جویی تو اندرز کن
یکی را
نگهبان این مرز کن
گناهی که
کردی ز یزدان بخواه
سزد گر
به پوزش ببخشد گناه
مگر
دادگر باشدت رهنمای
چو بیرون
شوی زین سپنجی سرای
چنین گفت
رستم که بیگاه شد
ز رزم و
ز بد دست کوتاه شد
شب تیره
هرگز که جوید نبرد
تو اکنون
بدین رامشی بازگرد
من اکنون
چنین سوی ایوان شوم
بیاسایم
و یک زمان بغنوم
ببندم
همه خستگیهای خویش
بخوانم
کسی را که دارم به پیش
زواره
فرامرز و دستان سام
کسی را ز
خویشان که دارند نام
بسازم
کنون هرچ فرمان تست
همه
راستی زیر پیمان تست
بدو گفت
رویین تن اسفندیار
که ای
برمنش پیر ناسازگار
تو مردی
بزرگی و زور آزمای
بسی چاره
دانی و نیرنگ و رای
بدیدم
همه فر و زیب ترا
نخواهم
که بینم نشیب ترا
به جان
امشبی دادمت زینهار
به ایوان
رسی کام کژی مخار
رستم
زخمی و مجروح از آب گذر میکند. به درگاه خداوند میگوید که اگر من کشته شوم نه
کسی هست که انتقام مرا بگیرد و نه کسی که راه مرا ادامه دهد. اسفندیار هم به
رستم نگاه میکند و از هیبت او در تعجب است
چو برگشت
از رستم اسفندیار
نگه کرد
تا چون رود نامدار
چو بگذشت
مانند کشتی به رود
همی داد
تن را ز یزدان درود
همی گفت
کای داور داد و پاک
گر از
خستگیها شوم من هلاک
که خواهد
ز گردنکشان کین من
که گیرد
دل و راه و آیین من
چو
اسفندیار از پسش بنگرید
بران روی
رودش به خشکی بدید
همی گفت
کین را مخوانید مرد
یکی ژنده
پیلست با دار و برد
گذر کرد
پر خستگیها بر آب
ازان زخم
پیکان شده پرشتاب
شگفتی
بمانده بد اسفندیار
همی گفت
کای داور کامگار
چنان
آفریدی که خود خواستی
زمان و
زمین را بیاراستی
حال
نتیجه این نبرد چه میشود و آیا رستم جان سالم بدر میبرد یا نه میماند برای جلسهی
بعدی شاهنامه خوانی در منچستر
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
ابیانی که خیلی دوست داشتم
بدو گفت رستم کزین گفت و گوی
چه باشد مگر کم شود آبروی
به یزدان پناه و به یزدان گرای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
قسمت های پیشین
ص 1100 زاری اسفندیار بر پسران و فرستادن تابوتشان نزد گرشاسپ
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment