Thursday, 12 July 2018

شاهنامه خوانی در منچستر 141

داستان تا جایی رسید که رستم و اسفندیار بعد از کلی کل‌کل کردن و به رخ کشیدن نژاد خود تصمیم می‌گیرند که فردای آن روز در میدان جنگ مقابل هم بایستند ولی آن شب را با هم بنشینند و می‌بنوشند. سفره‌ پهن می‌شود، همه از خوراک خوردن رستم حیرت‌زده می‌شوند. اسفندیار دستور می‌دهد که می  بیاورند. در این اندیشه است تا رستم را مست کند. میزان می هم به مظروفی که می‌توان بر آن کشتی راند تشبیه شده. اسفندیار سپس به پشوتن آهسته می‌گوید که شراب را به همان صورت خالص و بدون اینکه آنرا با آب رقیق کنند بیاورید.  موقع رفتن رستم حسابی صورتش از می گلگون شده. اسفندیار ‌می‌گوید هر چه خوردی گوارای وجودت باشد و رستم پاسخ می‌دهد که گوارای وجودم شده. اگر این کینه را از دلت بیرون کنی فردا  قولهایی را که فبلا به تو دادم بجا می‌آورم. رستم قبلا گفته بود که با تو همراه می‌شوم وبه ایران میایم و در ضمن صحبت های قبل از آغاز میگساری هم گفته بود که تاج گشتاسپی را بر سرت می‌گذارم

بیارید چیزی که دارید خوان
کسی را که بسیار گوید مخوان
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت
بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
یل اسفندیار و گوان یکسره
ز هر سو نهادند پیشش بره
بفرمود مهتر که جام آورید
به جای می پخته خام آورید
ببینیم تا رستم اکنون ز می
چه گوید چه آرد ز کاوس کی
بیاورد یک جام می میگسار 
که کشتی بکردی بروبر گذار 
+++
چنین گفت پس با پشوتن به راز
که بر می نیاید به آبت نیاز
 چرا آب بر جام می بفگنی
که تیزی نبیند کهن بشکنی
پشوتن چنین گفت با میگسار
که بی آب جامی می افگن بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
ز رستم همی در شگفتی بماند
چو هنگامه ی رفتن آمد فراز
ز می لعل شد رستم سرفراز
چنین گفت با او یل اسفندیار
که شادان بدی تا بود روزگار
می و هرچ خوردی ترا نوش باد
    روان دلاور پر از توش باد
بدو گفت رستم که ای نامدار
همیشه خرد بادت آموزگار
هران می که با تو خورم نوش گشت 
روان خردمند را توش گشت
گر این کینه از مغز بیرون کنی
بزرگی و دانش برافزون کنی
 ز دشت اندرآیی سوی خان من
 بوی شاد یک چند مهمان من
سخن هرچ گفتم بجای آورم
 خرد پیش تو رهنمای آور

اسفندیار در پاسخ می‌گوید که سخن بیهوده مگو. فردا هنر رزم مرا خواهی دید. تو هم بهتره که برگردی و برای فردا آماده شوی
چنین گفت با او یل اسفندیار
که تخمی که هرگز نروید مکار
تو فردا ببینی ز مردان هنر
چو من تاختن را ببندم کمر
تن خویش را نیز مستای هیچ 
 به ایوان شو و کار فردا بسیچ 

رستم که می‌بیند جنگ در مقابل اسفندیار حتمی است ناراحت می‌شود. با خودش فکر می‌کند که فرد چه از او شکست بخورم چه او را شکست بدهم بهرحال به نفرین دچار خواهم شد. اگر شکست بخورم همه می‌گویند که از جوانی شکست خوردم و اگر او را بکشم می‌گویند که شاهزاده‌ای جوان را به جرم اینکه با درشتی با او سخن گفته کشته. اگر من به دست او کشته شوم تمام زابلستان را از بین می‌برند 

دل رستم از غم پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
که گر من دهم دست بند ورا
وگر سر فرازم گزند ورا
دو کارست هر دو به نفرین و بد
گزاینده رسمی نو آیین و بد
هم از بند او بد شود نام من
بد آید ز گشتاسپ انجام من
 به گرد جهان هرک راند سخن
نکوهیدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جوانی بخست
به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من بازگردد به ننگ
نماند ز من در جهان بوی و رنگ
وگر کشته آید به دشت نبرد
شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت
برین بر پس از مرگ نفرین بود
همان نام من نیز بی دین بود
وگر من شوم کشته بر دست اوی
نماند به زاولستان رنگ و بوی
 شکسته شود نام دستان سام
  ز زابل نگیرد کسی نیز نام 

رستم باز هم به نصیحت روی می‌آورد و به اسفندیار می‌گوید تو جوانی و متوجه فریب شهریار نیستی. او مرا انتخاب کرده چون می‌دانسته از مبارزه سرنمی‌پیچم و با تو به مبارزه برمی‌خیزم. تو نیازی به مبارزه با من نداری و این جنگی است که هر دوی ما از آن ضرر خواهیم دید 

چنین گفت پس با سرافراز مرد
که اندیشه روی مرا زرد کرد
+++
همه پند دیوان پذیری همی
ز دانش سخن برنگیری همی
ترا سال برنامد از روزگار
ندانی فریب بد شهریار
تو یکتادلی و ندیده جهان
جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
+++
گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت
نیابد همی سیری از تاج و تخت
به گرد جهان بر دواند ترا
بهر سختی پروراند ترا
به روی زمین یکسر اندیشه کرد
خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد
 که تا کیست اندر جهان نامدار
کجا سر نپیچاند از کارزار
کزان نامور بر تو آید گزند
بماند بدو تاج و تخت بلند
 که شاید که بر تاج نفرین کنیم 
 وزین داستان خاک بالین کنیم
+++
همی جان من در نکوهش کنی
چرا دل نه اندر پژوهش کنی
به تن رنج کاری تو بر دست خویش
جز از بدگمانی نیایدت پیش
مکن شهریارا جوانی مکن
چنین بر بلا کامرانی مکن
دل ما مکن شهریارا نژند
میاور به جان خود و من گزند
ز یزدان و از روی من شرم دار
مخور بر تن خویشتن زینهار
ترا بی نیازیست از جنگ من
وزین کوشش و کردن آهنگ من
زمانه همی تاختت با سپاه
که بر دست من گشت خواهی تباه
بماند به گیتی ز من نام بد 
 به گشتاسپ بادا سرانجام بد

اسفندیار به رستم پاسخ می دهد که تو تا کی می خواهی مرا فریب دهی. من بر خلاف گفتار گشتاسپ عمل نخواهم کرد و باز می‌گوید که دیگر هم با من صحبت نکن، برو و برای فردا خود را آماده کن 

به دانای پیشی نگر تا چه گفت
بدانگه که جان با خرد کرد جفت
 که پیر فریبنده کانا بود
وگر چند پیروز و دانا بود
 تو چندین همی بر من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی
 تو خواهی که هرکس که این بشنود
بدین خوب گفتار تو بگرود
مرا پاک خوانند ناپاک رای
ترا مرد هشیار نیکی فزای
بگویند کو با خرام و نوید
بیامد ورا کرد چندی امید
سپهبد ز گفتار او سر بتافت
ازان پس که جز جنگ کاری نیافت
همی خواهش او همه خوار داشت
زبانی پر از تلخ گفتار داشت
بدانی که من سر ز فرمان شاه
نتابم نه از بهر تخت و کلاه
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت
بدویست دوزخ بدو هم بهشت
ترا هرچ خوردی فزاینده باد
بداندیشگان را گزاینده باد
تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی
     سخن هرچ دیدی به دستان بگوی
+++
سلیحت همه جنگ را ساز کن
ازین پس مپیمای با من سخن
پگاه آی در جنگ من چاره ساز 
مکن زین سپس کار بر خود دراز 

رستم هم می‌گوید حال که همچین آرزویی داری فرا مهمان سم رخش خواهی بود

بدو گفت رستم که ای شیرخوی
ترا گر چنین آمدست آرزوی
ترا بر تگ رخش مهمان کنم
سرت را به گوپال درمان کنم

رستم از پرده‌سرای بیرون میآید خطاب به دربار می‌گوید که تو در زمان جمشید سرای امید بودی و در روزگار کی کاووس و کی خسرو مبارک. اکنون که بر تخت تو ناشایستی نشسته شکوه و جلال تو از بین رفته. اسفندیار سخن رستم را می‌شنود. پیاده نزد او می‌رود و می‌گوید مگر رسم شما اینگونه است که چون مهمان از میزبان سیر شد نام نگهدارنده‌اش را به زشتی می برد؟ در همان دورانی که تو از شکوه آن نام می‌بری و از آن به خوبی یاد می‌کنی دنیا پر از آشوب بود

چو رستم بدر شد ز پرده سرای
زمانی همی بود بر در به پای
 به کریاس گفت ای سرای امید
خنک روز کاندر تو بد جمشید
همایون بدی گاه کاوس کی
همان روز کیخسرو نیک پی
 در فرهی بر تو اکنون ببست
که بر تخت تو ناسزایی نشست
شنید این سخنها یل اسفندیار
پیاده بیامد بر نامدار
به رستم چنین گفت کای سرگرای
چرا تیز گشتی به پرده سرای
سزد گر برین بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان
که مهمان چو سیر آید از میزبان
به زشتی برد نام پالیزبان
سراپرده را گفت بد روزگار
که جمشید را داشتی بر کنار
همان روز کز بهر کاوس شاه
بدی پرده و سایه ی بارگاه
 کجا راه یزدان همی بازجست
همی خواستی اختران را درست
 زمین زو سراسر پرآشوب بود
    پر از خنجر و غارت و چوب بود

الان پادشاه و توانگر تو گشتاسپ است که کسانی چون جاماسپ و زرتشت اطرافیان او هستند زرتشت که زند و اوستا را از بهشت آورده  و همچنین از پشوتن می‌گوید و بعد از پیش رستم برمی‌گردد. رستم سوار رخش می‌شود و می‌رود. اسفندیار به پشوتن می‌گوید چه هیبی دارد. ولی فردا این پهلوان با این هیبت از بین می‌رود. پشوتن می‌گوید به مبارزه با او نرو، امشب را بخواب و فردا به خانه‌ی او می‌رویم و حرفهایش را  می‌شنویم

کنون مایه دار تو گشتاسپ است
به پیش وی اندر چو جاماسپ است
نشسته به یک دست او زردهشت
که با زند واست آمدست از بهشت
 به دیگر پشوتن گو نیک مرد
 چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد 
+++
چو برگشت ازو با پشوتن بگفت
که مردی و گردی نشاید نهفت
+++
ندیدم بدين گونه اسپ و سوار
ندانم که چون خيزد از کارزار
يکي ژنده پيل است بر کوه گنگ
اگر با سليح اندر آيد به جنگ
اگر با سليح نبردي بود
همانا که آيين مردي بود
به بالا همی بگذرد فر و زیب
بترسم که فردا ببیند نشیب
همی سوزد از مهر فرش دلم
ز فرمان دادار دل نگسلم
چو فردا بیاید به آوردگاه
کنم روز روشن بروبر سیاه
پشوتن بدو گفت بشنو سخن
همی گویمت ای برادر مکن
ترا گفتم و بیش گویم همی
که از راستی دل نشویم همی
میازار کس را که آزاد مرد
سر اندر نیارد به آزار و درد
+++
بخسب امشب و بامداد پگاه
برو تا به ایوان او بی سپاه
بایوان او روز فرخ کنیم
   سخن هرچ گویند پاسخ کنیم 
+++
تو با او چه گویی به کین و به خشم
بشوی از دلت کین وز خشم چشم

اسفندیار می‌گوید تو چطور مرا اینگونه نصیحت می‌کنی؟ اگر تو که چشم و گوش دلیران هستی به سرپیچی از فرمان شاه نصیحتم می‌کنی که همه‌ی سعی و کوشش ما بر باد رفته و دینمان به بیداد تبدیل شده. هر کسی که از فرمان پادشاه سر بپیچد به دوزخ خواهد رفت. ولی اگر از نگرانی برای من چنین می‌گویی بدان که هیچ کسی زودتر از آنچه که تقدیرش است نمی‌میرد


یکی پاسخ آوردش اسفندیار
که بر گوشه ی گلستان رست خار
چنین گفت کز مردم پاک دین
همانا نزیبد که گوید چنین
گر ایدونک دستور ایران توی
دل و گوش و چشم دلیران توی
همی خوب داری چنین راه را
خرد را و آزردن شاه را
همه رنج و تیمار ما باد گشت
همان دین زردشت بیداد گشت
که گوید که هر کو ز فرمان شاه
بپیچد به دوزخ بود جایگاه
مرا چند گویی گنهکار شو
   ز گفتار گشتاسپ بیزار شو
تو گویی و من خود چنین کی کنم
که از رای و فرمان او پی کنم
+++
گر ایدونک ترسی همی از تنم
من امروز ترس ترا بشکنم
کسی بی زمانه به گیتی نمرد
نمرد آنک نام بزرگی ببرد

پشوتن می‌گوید تو در دلت دیو را جا داده‌ای و پند مرا نمی‌شنوی. من نمی‌توانم نگرانی را از خودم دور کنم. دو دلاور و دو مرد جنگی فردا با هم روبرو می‌شوند چگونه بدانم که فردا پشت کدام به زمین می‌خورد
  
پشوتن بدو گفت کای نامدار
چنین چند گویی تو از کارزار
که تا تو رسیدی به تیر و کمان
نبد بر تو ابلیس را این گمان
 به دل دیو را راه دادی کنون
همی نشنوی پند این رهنمون
دلت خیره بینم همی پر ستیز
کنون هرچ گفتم همه ریزریز
چگونه کنم ترس را از دلم
بدین سان کز اندیشه ها بگسلم
دو جنگی دو شیر و دو مرد دلیر 
    چه دانم که پشت که آید به زیر 

حال چه اتفاقی می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید


لغاتی که آموختم
توش = تاب و توان
شراب خام = خالص یا نادرست 
تگ = دویدن
کریاس = [ ک ِرْ ] (اِ) دربار پادشاهان و امرا و اعیان را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). درگاه 
پالیزبان . (اِ مرکب ، ص مرکب ) باغبان . بستان بان . بوستان بان . نگاهدارنده ٔ فالیز. دهقان  
میازار کس را که آزاد مرد
سر اندر نیارد به آزار و درد 
چنبر = دایره، حلقه، کنایه از دام و بند

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
پشوتن بدو گفت بشنو سخن
همی گویمت ای برادر مکن
ترا گفتم و بیش گویم همی
که از راستی دل نشویم همی
میازار کس را که آزاد مرد
سر اندر نیارد به آزار و درد

قسمت های پیشین

ص  1091 پند دادن زال مر رستم را
© All rights reserved

No comments: