داستان تا جایی رسیده که رستم با دلی پر به خیمهگاه اسفندیار رفته و از اسفندیار برای بیمحلی به او گلهمند است. اسفندیار شروع به صحبت میکند و با خوار شمردن زال، عملا به رستم توهین میکند
چنین گفت با رستم اسفندیار
که این نیک دل مهتر نامدار
من ایدون شنیدستم از بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان
+++
که دستان بدگوهر دیوزاد
به گیتی فزونی ندارد نژاد
فراوان ز سامش نهان داشتند
همی رستخیز جهان داشتند
تنش تیره بد موی و رویش سپید
چو دیدش دل سام شد ناامید
بفرمود تا پیش دریا برند
مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند
بیامد بگسترد سیمرغ پر
ندید اندرو هیچ آیین و فر
+++
همی خورد افگنده مردار اوی
ز جامه برهنه تن خوار اوی
چو افگند سیمرغ بر زال مهر
برو گشت زین گونه چندی سپهر
ازان پس که مردار چندی چشید
برهنه سوی سیستانش کشید
پذیرفت سامش ز بی بچگی
ز نادانی و دیوی و غرچگی
رستم از شنیدن سخنان اسفندیار عصبانی میشود و پاسخ اسفندیار را با اشاره به سام و افتخاراتی که او برای ایران کسب کرده میدهد. رستم از اصل و نسب خود و از رودابه (مادرش) که دختر مهراب، پادشاه هندوستان، است هم میگوید که از نژاد ضحاک بوده. {یادداشتی به خود: از نژاد ضحاک بودن از مواردی در شاهنامه است که میتوان گفت به استفادهی ابزاری از یک امر که گاه مثبت است و گاه منفی اشاره شده. دربارهی مایکل جکسون بنویسم}
بدو گفت رستم که آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
دلت بیش کژی بپالد همی
روانت ز دیوان ببالد همی
+++
جهاندار داند که دستان سام
بزرگست و بادانش و نیک نام
همان سام پور نریمان بدست
نریمان گرد از کریمان بدست
+++
همان مادرم دخت مهراب بود
بدو کشور هند شاداب بود
که ضحاک بودیش پنجم پدر
ز شاهان گیتی برآورده سر
نژادی ازین نامورتر کراست
خردمند گردن نپیچد ز راست
رستم در ادامه از افتخارات خودش میگوید که چطور از زمان کی کاووس برای کمک به ایران کمر بسته و با گذر از هفتخوان کی کاووس را نجات داده و حتی در پی خدمت به شاه فرزند خود (سهراب) را نیز کشته
دگر آنک اندر جهان سربسر
یلان را ز من جست باید هنر
همان عهد کاوس دارم نخست
که بر من بهانه نیارند جست
همان عهد کیخسرو دادگر
که چون او نبست از کیان کس کمر
+++
ز کاوس در جنگ هاماوران
به تنها برفتم به مازندران
نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید
نه سنجه نه اولاد غندی نه بید
+++
همی از پی شاه فرزند را
بکشتم دلیر خردمند را
که گردی چو سهراب هرگز نبود
به زور و به مردی و رزم آزمود
رستم در خاتمه میگوید که این حرفها را به تو گفتم تا بدانی، چون تو جوانی و غیر خودت در دنیا کسی را نمیبینی
بدان گفتم این تا بدانی همه
تو شاهی و گردنکشان چون رمه
تو اندر زمانه رسیده نوی
اگر چند با فر کیخسروی
تن خویش بینی همی در جهان
نه ای آگه از کارهای نهان
اسفندیار هم در پاسخ کارهای خودش را به رخ رستم میکشد. {یادداشتی به خود: همیشه انگیزهی احتمالی خلق صحنهی رویارویی دو پهلوان که هر دو برای آبادانی ایران کوشیدهاند برایم جای سوال داشت. تا اینکه امروز پاسخ خود را یافتم. اسفندیار خود را منجی دین و بتشکن می خواند و این یکی از مواردی است که باعث می شود خود را برتر از رستم بداند. او برای آنکه زمین را از بتپرستان، احتمالا کسانی که مذهبی جز زرتشتی داشتهاند، خالی کرده خود را میستاید. آیا ستایش تعصبگونه و برحق پنداشتن یک مذهب یا طرز فکر و ایدئولوژی عاملی نیست که نهایتا بین فرزندان ایران تفرقه میاندازد؟} در ادامه اسفندیار از اینکه از نژاد لهراسپ است به خود میبالد و از مادرش که دختر قیصر و از نژاد سلم و فریدون است میگوید
کنون کارهایی که من کرده ام
ز گردنکشان سر برآورده ام
نخستین کمر بستم از بهر دین
تهی کردم از بت پرستان زمین
کس از جنگجویان گیتی ندید
که از کشتگان خاک شد ناپدید
نژاد من از تخم گشتاسپست
که گشتاسپ از تخم لهراسپست
که لهراسپ بد پور اورند شاه
که او را بدی از مهان تاج و گاه
+++
همان مادرم دختر قیصرست
کجا بر سر رومیان افسرست
همان قیصر از سلم دارد نژاد
ز تخم فریدون با فر و داد
همان سلم پور فریدون گرد
که از خسروان نام شاهی ببرد
بعد به رستم میگوید تو را پدران من بزرگی بخشیدهاند. این من بودم که برای گسترش دین به چین رفتهام و ارجاسپ را از میان بردم. سپس از هفتخوانش میگویید و از سختیهایی که کشیده تا به رویین دژ و شکستن بتان در آنجا نائل آمده
تو آنی که پیش نیاکان من
بزرگان بیدار و پاکان من
پرستنده بودی همی با نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا
بزرگی ز شاهان من یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی
+++
که تا شاه گشتاسپ را داد تخت
میان بسته دارم به مردی و بخت
هرانکس که رفت از پی دین به چین
بکردند زان پس برو آفرین
+++
به لهراسپ از بند من بد رسید
شد از ترک روی زمین ناپدید
+++
گریزان شد ارجاسپ از پیش من
بران سان یکی نامدار انجمن
به مردی ببستم کمر بر میان
همی رفتم از پس چو شیر ژیان
شنیدی که در هفتخوان پیش من
چه آمد ز شیران و از اهرمن
به چاره به رویین دژ اندر
جهانی بران گونه بر هم زدم
شدم بجستم همه کین ایرانیان
به خون بزرگان ببستم میان
+++
یکی تیره دژ بر سر کوه بود
که از برتری دور از انبوه بود
چو رفتم همه بت پرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
به مردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین بر زدم
برافراختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
به پیروزی دادگر یک خدای
به ایران چنان آمدم باز جای
+++
که ما را به هر جای دشمن نماند
به بتخانه ها در برهمن نماند
باز رستم میگوید که اگر من نبودم کاووس و کیخسرویی هم نبودند که پادشاهی را به لهراسپ بسپارند. چقدر به این آیین نوی لهراسپی مینازی؟ چه کسی گفته که دست رستم را ببند؟ تقدیر هم دست مرا نمیتواند ببندد
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار
کنون داده باش و بشنو سخن
ازین نامبردار مرد کهن
اگر من نرفتی به مازندران
به گردن برآورده گرز گران
کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس
شده گوش کر یکسر از بانگ کوس
که کندی دل و مغز دیو سپید
که دارد به بازوی خویش این امید
+++
گر از یال کاوس خون آمدی
ز پشتش سیاوش چون آمدی
وزو شاه کیخسرو پاک و راد
که لهراسپ را تاج بر سر نهاد
پدرم آن دلیر گرانمایه مرد
ز ننگ اندران انجمن خاک خورد
+++
که لهراسپ را شاه بایست خواند
ازو در جهان نام چندین نماند
چه نازی بدین تاج گشتاسپی
بدین تازه آیین لهراسپی
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
که گر چرخ گوید مراکاین نیوش
به گرز گرانش بمالم دو گوش
من از کودکی تا شدستم کهن
بدین گونه از کس نبردم سخن
از عصبانیت رستم ، اسفندیار خندان می شود. دست او را در دست میگیرد و همینطور که صحبت میکند دست او را در دست محکم میفشارد ولی رستم خم به ابرو نمیاورد. رستم هم متقابلا شروع به تعریف از اسفندیار میکند و به همان روش اسفندیار، دست او را میفشارد به طوری که از درد صورت اسفندیار سرخ میشود و اخم میکند
ز تیزیش خندان شد اسفندیار
بیازید و دستش گرفت استوار
بدو گفت کای رستم پیلتن
چنانی که بشنیدم از انجمن
+++
بیفشارد چنگش میان سخن
ز برنا بخندید مرد کهن
ز ناخن فرو ریختش آب زرد
همانا نجنبید زان درد مرد
گرفت آن زمان دست مهتر به دست
چنین گفت کای شاه یزدان پرست
خنک شاه گشتاسپ آن نامدار
کجا پور دارد چو اسفندیار
خنک آنک چون تو پسر زاید او
همی فر گیتی بیفزاید او
همی گفت و چنگش به چنگ اندرون
همی داشت تا چهر او شد چو خون
همان ناخنش پر ز خوناب کرد
سپهبد بروها پر از تاب کرد
اسفندیار میخندد و میگوید که امروز با هم می میخوریم. فردا در میدان رزم مقابل هم قرار میگیریم و فردا که از می هنوز مستی از اسب به پایین میاندازمت، اسیرت میکنم و به پیش شاه میبرم و خودم ضمانتت را میکنم. رستم میگوید فردا در میدان میبینی که هنوز رزم واقعی را نشناختی. من، تو را از اسب برمیدارم و پیش زال میبرمريا، سپاهت را بینیاز میکنم و تاج گشتاسپ را بر سرت میگذارم
بخندید ازو فرخ اسفندیار
چنین گفت کای رستم نامدار
تو امروز می خور که فردا به رزم
بپیچی و یادت نیاید ز بزم
++
به نیزه ز اسپت نهم بر زمین
ازان پس نه پرخاش جویی نه کین
دو دستت ببندم برم نزد شاه
بگویم که من زو ندیدم گناه
بباشیم پیشش به خواهشگری
بسازیم هرگونه یی داوری
رهانم ترا از غم و درد و رنج
بیابی پس از رنج خوبی و گنج
بخندید رستم ز اسفندیار
بدو گفت سیر آیی از کارزار
کجا دیده ای رزم جنگاوران
کجا یافتی باد گرز گران
+++
چو فردا بیایی به دشت نبرد
به آورد مرد اندر آید به مرد
ز باره به آغوش بردارمت
ز میدان به نزدیک زال آرمت
نشانمت بر نامور تخت عاج
نهم بر سرت بر دل افروز تاج
کجا یافتستم من از کیقباد
به مینو همی جان او باد شاد
گشایم در گنج و هر خواسته
نهم پیش تو یکسر آراسته
دهم بی نیازی سپاه ترا
به چرخ اندر آرم کلاه ترا
ازان پس بیابم به نزدیک شاه
گرازان و خندان و خرم به راه
به مردی ترا تاج بر سر نهم
سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم
ازان چنانچون ببستم به پیش کیان
همه روی پالیز بی خو کنم
ز شادی تن خویش را نو کنم
اسفندیار میگوید که خیلی صحبت کردیم، وقت غذا خوردن شده است. بعد دستور میدهد تا شراب خامی (به معنی خالص یا نادرست هم آمده) بیاورند و بدون رقیق کردن آن، شراب را به رستم بدهند و امید دارد که رستم از آن همه می مست گردد
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که گفتار بیشی نیاید به کار
شکم گرسنه روز نیمی گذشت
ز گفتار پیکار بسیار گشت
بیارید چیزی که دارید خوان
کسی را که بسیار گوید مخوان
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت
بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
یل اسفندیار و گوان یکسره
ز هر سو نهادند پیشش بره
بفرمود مهتر که جام آورید
به جای می پخته خام آورید
+++
ببینیم تا رستم اکنون ز می
چه گوید چه آرد ز کاوس کی
بیاورد یک جام می میگسار
که کشتی بکردی بروبر گذار
حال چه اتفاقی برای رستم می افتد و رستم در مرحله ی"مستی و راستی" چه میکند، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصهی داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
بشکردن = شکار کردن
توش = تاب و توان
شراب خام = خالص یا نادرست
ابیانی که خیلی دوست داشتم
که بی راه بسیار و راه اندکیست
ترا بازگویم همه هرچ هست
یکی گر دروغست بنمای دست
بیاسای چندی و با بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش
مگر کاسمانی سخن دیگرست
که چرخ روان از گمان برترست
چو بسیار شد گفتها می خوریم
به می جان اندیشه را بشکریم
+++سخنها به ما بر کنون شد دراز
اگر تشنه ای جام می را فراز
قسمت های پیشین
ص 1087 بفرمود مهتر که جام آورید
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment