In our garden
سه شب قبل خواب دیدم که آقا خروسه دم در آشپزخانه آمده بود و غرغر می کرد. به ساعت نگاه کردم، نصفه شب بود. عصبانی از اینکه چرا کسی این حیوان رو تو جاش نگذاشته رفتم بیرون، با روباهی مواجه شدم (اگه میشد آهنگ زمینه رو متن گذاشت، الان باید صدای نواختن حماسی طبل بلند می شد، بگذریم). مجبور به دست و پنجه نرم کردن با روباه شدم تا مرغ و خروس و جوجه ها را نجات بدم. خلاصه در حین کارزار از خواب پریدم. پریشب نزدیکی های سحر بود که به شوق بازی فرتبال ایران و آرژانتین از خواب بیدار شدم و دیگه هم خوابم نبرد
همانطوری که در تخت دراز کشیده بودم و به صدای پرنده ها گوش می دادم، متوجه تغییر ناگهانی در ریتم آوازشان شدم. انگار یکباره همه چیز بوی وحشت گرفت. خیلی عجیب بود، آن لحظه گویا خود خود حضرت سلیمان بودم و زبان حیوانات کاملا برایم قابل فهم شده بود. از جا پریدم و از پنجره حیاط را نگاه کردم، خودش بود! همان روباهی که شب قبل به خوابم آمده بود. دقیقا وسط چمن های باغچه و زیر پایه ای که غذای پرنده ها را روش می ریزیم. دوربینم را آوردم و یک عکس هم از روباه گرقتم. جالب بود کمی طول کشید تا بفهمد که من پشت پنجره بهش نگاه می کنم ولی به محض اینکه نگاهش به نگاهم افتاد به سرعت باد فرار کرد و پشت حصار چوبی دور خانه ناپدید شد
باید بیشتر مواظب جوجه ها باشیم. ولی خودمونیم اینقدر که از زیرکی روباه می گویند، هشیار تر از مامان مرغابی نبود که به محض اینکه پشت پنجره ظاهر می شدی نگاهش به سمت تو می چرخید و تا موقعی که نگاهش می کردی زیر نظرت داشت. یادش بخیر. الان تو یک مزرعه است، حتما این بهار هم باز جوجه دار شده و مشغول حفاظت از آنهاست
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment