قرنطینه 2020، در قرنطینه ماه ژوئیه را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم
دوازدهمین جلسه در قرنطینه
در دوران پادشاهی نوشینروان هستیم و به داستان چگونگی پیدایش شطرنج در هندوستان میپردازیم
دوستانی که شاهنامهخوانی در منچستر را دنبال میکنند میدانند که در بیان داستانها یکی از نکاتی را که روی آن تاکید میکنم و همیشه موجب شگفتی خود من نیز میباشد امانتداری و تاکید فردوسی در بیان و طبقهبندی مراجع و منابع داستانهایش است. در ابتدای این قسمت فردوسی منبع داستان را نقل قولی از شاهوی مینامد. شاهوی از اهالی نیشابور در قرن چهارم بوده که داستانهای قدیمی را برای شاهنامه منثور (به نثر) ابومنصوری (اشاره به امیر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق فرمانروای توس که به فرمان او داستانهای قدیمی جمع آوری شدند) جمع میکرده
که ای پیر دانای و بسیار دل
ز شاهوی پیر این سخن یادگیر
داستان اینگونه است که در هند مردی به نام جمهور (در شهر سندلی) حکومت میکرد. جمهور زنی خردمند و هنرمند داشت. بعد از مدتی از این دو صاحب پسری میشوند. اسم این پسر را گو میگذارند
که درهند مردی سرافراز بود
که با لشکر و خیل و با ساز بود
به مردی بهر جای گسترده گام
چنان پادشا گشته برهندوان
خردمند و بیدار و روشنروان
برو خواندندی به داد آفرین
همیدون بدش تاج و گنج و سپاه
چه شهری چه از در پرستان اوی
هنرمند و با دانش و بیگزند
که پیدا نبود از پدر اندکی
پدر چون بدید آن جهاندار نو
هم اندر زمان نام کردند گو
مدتی میگذرد تا اینکه جمهور بیمار میشود و از دنیا میرود و بزرگان میگویند که این کودک هنوز خیلی کوچک است و نمیتواند بر تخت پادشاهی بنشیند .
که بیمار شد ناگهان شهریار
به کدبانو اندرز کرد و به مرد
جهانی پر از دادگو را سپرد
نه تاج و کمر بستن و تخت را
سران راهمه سر پر از گرد بود
ز جمهورشان دل پر از درد بود
ز بخشیدن و خوردن و داد اوی
جهان بود یک سر پر از یاد اوی
زن و کودک و مرد شد رای زن
که این خرد کودک نداند سپاه
نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه
اگر شهریاری نباشد بلند
جمهور برادری به نام مای داشت که مرکز حکومت او در دنبر بود. او را بر تخت به عنوان پادشاه مینشانند و او با همسر سابق جمهور(مادر گو) ازدواج میکند
به دنبر برادر بد آن شاه را
جهاندیدگان یک به یک شاهجوی
ز سندل به دنبر نهادند روی
به شاهی بدو خواندند آفرین
به تخت کیان اندر آورد پای
همان تاج جمهور بر سر نهاد
بداد و ببخشش در اندر گشاد
چو با سازشد مام گو را بخواست
بپرورد و با جان همیداشت راست
حاصل این ازدواج پسری به نام طلخند بود که پنج سال بزرگتر از نابرادری خود گو بود. مدتی بعد مای هم بیماریشود و از دنیا میرود. پسا ز یک ماه عزاداری بزرگان انجمن میکنند و چون مادر این دو بچه زنی دادگر و از بازماندگان پادشاهی است او را بر تخت مینشانند تا زمانی که پسران پادشاه بزرگ میشونداد تاج را بر تارک یکی از آنها که شایسته تر است بگذارد
پسر زاد ازین نامور کدخدای
روان را پر از مهر فرزند کرد
دوساله شد این خرد و گو هفت سال
دلاور گوی بود با فر و یال
پس از چند گه مای بیمار شد
دوهفته برآمد به زاری بمرد
همه سندلی زار و گریان شدند
هرآنکس که او را خرد بود بهر
چنین گفت فرزانهای رایزن
که این زن که از تخم جمهور بود
همان به که این زن بود شهریار
که او ماند زین مهتران یادگار
که تخت دو فرزند را خود بگیر
فزاینده کاریست این ناگزیر
بدو ده بزرگی و گنج و سپاه
ازان پس هم آموزگارش تو باش
دلارام و دستور و رایش تو باش
به گفتار ایشان زن نیک بخت
بیفراخت تاج و بیاراست تخت
همه پادشاهی بدو گشت شاد
مادر هم دو موبد را به عنوان مشاوران و معلمان دو فرزند قرار میدهد. تا اینکه دو پسر بزرگ میشوند و به سراغ مادر میایند که کدام یک از ما شایسته تر است. مادر میگوید هر کدام را که باهنرتر، عادلتر، دیندارتر، پرهیزکارتر و با قدرت بیان بالاتری باشد
دوموبد گزین کرد پاکیزهرای
هنرمند و گیتی سپرده به پای
بدیشان سپرد آن دو فرزند را
نبودند ز ایشان جدا یک زمان
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
زمان تا زمان یک ز دیگر جدا
به دل برتر و نیز بایستهتر
چنین گفت مادر به هر دو پسر
که تا از شما باکه یابم هنر
خردمندی ورای و پرهیز و دین زبان
چودارید هر دو ز شاهی نژاد
خرد باید و شرم و پرهیز وداد
البته مادر در انتخاب یکی از آن دو به عنوان پادشاه ناتوان بوده و برای همین به هر دو قول تاج و تخت را میدهد. تا اینکه هر دو پسر بزرگ میشوند و هر دو دارای تاج و تخت. کشور عملا به دو قسمت تقسیم شده
که از ما دو فرزند کشور کراست
به شاهی و این تخت و افسرکراست
بدو مام گفتی که تخت آن تست
هنرمندی و رای و بخت آن تست
به دیگر پسرهم ازینسان سخن
دل هرد وان شاد کردی به تخت
به گنج وسپاه وبنام و به بخت
رسیدند هر دو به مردی به جای
بدآموز شد هر دو را رهنمای
زرشک اوفتادند هردو به رنج
دل نیک مردان پرازبیم گشت
نهایتا آن دو پسر به نزد مادر میایند و از او میخواهند تا بگوید که کدام یک از آنها بر پادشاهی سزاوارتر است
هرآنکس که اودارد از رای بهر
نه خوبست گرمی به کاراندرون
کسی کو بجوید همی تاج وگاه
به مادر چنین گفت پرمایه گو
من او را یکی کهترم نیکخواه
بدو گوی تا از پی تاج و تخت
مادر هم میگوید که پادشاه باید همیشه اماده و کمر بسته باشد برای خدمت؟ و جنگ با دستان گشاده برای بخشش. ما از دودمان جمهور هستیم و بعد بقیه ماجرا را تعریف میکند
بدو گفت مادر که تندی مکن
براندیشه باید که رانی سخن
هرآنکس که برتخت شاهی نشست
میان بسته باید گشاده دو دست
هم از دشمن آژیر بودن به جنگ
نگه داشتن بهرهی نام و ننگ
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه
بپرسد خداوند خورشید و ماه
که از بد کند جان و تن را رها
چو بر سرنهد تاج بر تخت داد
سرانجام بستر ز خشتست وخاک
ازین دودمان شاه جمهور بود
که رایش ز کردار بد دور بود
نه هنگام بد مردن او را بمرد
جهان را به کهتر برادر سپرد
جوان بود و بینا دل وپاک رای
پر از خون دل و شاه جو آمدند
میان تنگ بسته گشاده دو دست
مرا خواست انباز گشتیم وجفت
به هوش وخرد نیز برتر تویی
همان کن که جان را نداری به رنج
ز بهر سرافرازی و تاج وگنج
مریزید خون از پی تاج وگنج
طلخند که این سخن را از مادر میشنود میگوید میبینم که طرفدار گو هستی. تا آنجا که من میدانم پدرم برای جانشینی خود کسی را انتخاب نکرده بود و مادر میگوید اینگونه در مورد من فکر نکن و تقدیر هر آنکه را خود میخواهد به پادشاهی میرساند.من انچه باید میگفتم، گفتم
ز مادر چو بشنید طلخند پند
به سال ار برادر ز من مهترست
نه هرکس که او مهتر او بهترست
که همسال او به آسمان کرکسست
نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه
من ازگل برین گونه مردم کنم
مبر زین سن جز به نیکی گمان
که آن راکه خواهد دهد نیکوی
نگر جز به یزدان به کس نگروی
نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید
وزین پند من توشهی جان کنید
بزرگان شهر را میخواند و از آنان میخواهد تا یکی از آن دو مرد را برای پادشاهی انتخاب کنند. - یادداشتی به خود: اولین انتخابات
وزان پس همه بخردان را بخواند
همه پندها پیش ایشان براند
سراسر بر ایشان ببخشید راست همه
چنین گفت زان پس به طلخند گو
که ای نیک دل نامور یار نو
شنیدم که جمهور چندی ز مای
سرافرازتر بد به سال و برای
نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی
نه ننگ آمدش هرگز از کهتری
تو را دل چرا شد ز بیداد شاد
ز فرزانگان چون سخن بشنویم
برای و به گفتارشان بگرویم
ز ایوان مادر بدین گفتوگوی
برفتند ودلشان پر از جستوجوی
کزان پس ز گردان وز پهلوان
بران سان که باشد بدان بگرویم
کز ایشان همی دانش آموختیم
میانشان همیرفت هر گونه رای
تبلیغات انتخاباتی آنها هم اینگونه بود که موبدهای راهنما و مشاور آنها را بر تخت گذاشتند و از بقیه بزرگان پرسیدند که به چه کسی رای میدهند. بزرگان هم میگویند ما خود انجمن خواهیم کرد و نتیجه را اعلام خواهیم کرد - یادداشتی به خود: رای غیر علنی
همیخواست فرزانه گو که گو
هم آنکس که استاد طلخند بود
همی این بران بر زد وآن برین
چنین تا دو مهتر گرفتند کین
نهاده بدند اندر ایوان دو تخت
نشسته به تخت آن دو پیروز بخت
دلاور دو فرزانه بردست راست
همی هریکی ازجهان بهرخواست
گرانمایگان را همه خواندند
بایوان چپ و راست بنشاندند
که دارید رسم پدرشان به یاد
که دانید زین دوجوان پارسا
نشسته همی دوجوان بر دو تخت
همه پادشاهی شود بر دو نیم
خردمند ماند به رنج وبه بیم
یکی ز انجمن سر برآورد راست
به آوا سخن گفت و برپای خاست
که ما از دو دستور دو شهریار
چه یاریم گفتن که آید به کار
وزان پس فرستیم یک یک پیام
برفتند ز ایوان ژکان و دژم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم
بگفتند کین کار با رنج گشت
دو دستور بدخواه در پیشگاه
تمام شب بزرگان به صحبت مینشینند و تعدادی از آنها به گو و تعدادی به طلخند رای میدهند و بعد هر کدام به سمت یکی از این دو برادر میرود و شهر شلوغ میشود
ببودند یک شب پرآژنگ چهر
بدانگه که برزد سر از کوه مهر
هرآنکس که شان بود زان کار بهر
یکی راز ز گردان بگو بود رای
زبانها ز گفتارشان شد ستوه
نگشتند همرای و با هم گروه
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
زبان را زگو پر ز دشنام کرد
دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ
که از شاه جان را ندارم دریغ
بدان نیکخواهی و آن یک دلی
خردمند گوید که در یک سرای
چوفرمان دوگردد نماند به جای
پس آگاهی آمد به طلخند و گو
همه شهر ویران کنند از هوا
همیداشتندی شب و روز پاس
تا اینکه روزی این دو برادر به تنهایی و بدون سپاه با هم ملاقات میکنند. گو برادر خود را از اینکه به دنبال پادشاهی باشد برحذر میدارد و میگوید که پدر من پادشاه بود و اگر وقتی او از دنیا رفت من به سنی رسیده بودم که پادشاه بشوم دیگر اصلا کسی به تو نگاه هم نمیکرد. باید طبق رسم نیاکانمان عمل کنیم و تو باید از خیر پادشاهی بگذری
به طلخند گفت ای برادر مکن
کز اندازه بگذشت ما را سخن
بتا روی بر خیره چیزی مجوی
که فرزانگان آن نبینند روی
شنیدی که جمهور تا زنده بود
برادر ورا چون یکی بنده بود
بمرد او و من ماندم خوار و خرد
یکی خرد را گاه نتوان سپرد
جهان پر ز خوبی بد از رای اوی
برادر ورا همچو جان بود و تن
نکردی به مای اندرون کس نگاه
ز فرزانگان نیک و بد بشنویم
من ازتو به سال وخرد مهترم
مکن روی کشور پر از گفتوگوی
طلخند هم میگوید که من این پادشاهی را از پدر دارم و آنرا نگه خواهم داشت و اینگونه باز مردم به دو دسته تقسیم میشوند و بین آنها اختلاف میفتد
من این تاج و تخت از پدر یافتم
ازین پس به شمشیر دارم نگاه
سرانشان پر از جنگ باز آمدند
به شهر اندرون رزمساز آمدند
برآمد خروش از در هر دو شاه
یکی را نبود اندر آن شهر راه
همه شهر یکسر پر از بیم شد
کرا برکشد زین دومهتر زمان
همه کشور آگاه شد زین دو شاه
ابتدا طلخند جوشن میپوشد و شروع به حمله میکند. گو هم به دفاع برمیخیزد
بپوشید طلخند جوشن نخست
به خون ریختن چنگها را بشست
همه دشت پر زنگ وهندی درای
به لشکر گه آمد دوشاه جوان
سپهر اندران رزمگه خیره شد
تو گفتی زمین کوه شد یکسره
دولشکر کشیدند صف بر دو میل
دو شاه سرافراز بر پشت پیل
درفشی درفشان به سر بر به پای
یکی پیکرش ببر و دیگر همای
پیاده به پیش اندرون نیزهدار
سپردار و شایستهی کار زار
گو در مقابل سپاه میایستد و سخنوری را از جانب خود نزد طلخند میفرستد که اگر ما دو برادر با هم اینگونه بجنگیم تمام هند را ویران خواهیم کرد. بهتر است که با هم آشتی کنیم. حاضرم از اینجا تا دریای چین مال تو باشد
نگه کرد گو اندران دشت جنگ
هوا دید چون پشت جنگی پلنگ
بگرد اندرون نیزه بد رهنمون
به طلخند هرچند جانش بسوخت
ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت
که رو پیش طلخند و او را بگوی
که هر خون که باشد برین ریخته
نباید که از ما بدین کارزار
که این کشور هند ویران شود
به بیداد بر خیره خون ریختن
ازین مرز تا پیش دریای چین
تو راباد چندانک خواهی زمین
همه مهر با جان برابر کنیم
تو را بر سرخویش افسر کنیم
که این تخت و افسر نیرزد به رنج
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای
به پیغام شاه از در پند شد
طلخند هم چنین پاسخ میدهد که تو نه برادر منی و نه دوست من و اینقدر هم بهانهجویی نکن ولی گناهکار اصلی تو هستی و خونهایی که ریخته خواهد شد را مسئولش تویی و اینقدر هم بذل و بخشش نکن چون این پادشاهی مال تو نیست که آنرا میبخشی. ما در جنگ پاسخ تو را خواهیم داد و من تو را دست بسته پیش سپاه خواهم آورد
چنین داد پاسخ که او را بگوی
که درجنگ چندین بهانه مجوی
برادر نخوانم تو را من نه دوست
نه مغز تو از دودهی ما نه پوست
همه بدسگالان به نزد تواند
به بهرام روز اورمزد تواند
که بد نام و بد گوهر و بد خویی
ز خونی که ریزند زین پس به کین
تو باشی به نفرین و من به آفرین
و دیگر که گفتی ببخشیم تاج
هم این مرزبانی و این تخت عاج
هر آنگه که تو شهریاری کنی
نخواهم که جان باشد اندر تنم
هوا شد چو دیبا به زر آژده
ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان
بران سان سپاه اندر آرم به جنگ
که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ
بیارند گو را کنون بسته دست
که ازبندگان نیز با شهریار
چو پاسخ شنید آن خردمند مرد
بیامد همه یک به یک یاد کرد
گو از دریافت این پاسخ از جانب طلخند ناراحت میشود و مشاور خود را میخواند و میگوید که چاره ای بیندیش چرا که اگر ما به جنگ برخیزیم همهی کشور ویران خواهد شد. مشاور او هم میگوید آری اصلا صلاح نیست به جنگ برادر روی. با او مذاکره کن و به راهش بیاور. این پول و زر چه ارزشی دارد آنها را به او بده. هر چه میخواهد به او بده. من در گردش آسمان نگاه کردم اینگونه دیدم که عمرش کوتاه است و به زودی از دنیا خواهد رفت . گو هم فرستادهای میفرستد که بابا این همه دشمن اطراف ماست و ما همه را رها کردیم و به هم آویختیم
غمی شد دل گوچو پاسخ شنید
که طلخند را رای پاسخ ندید
پر اندیشه فرزانه را پیش خواند
ز پاسخ فراوان سخنها براند
بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی
یکی چارهی کار با من بگوی
روان را گذر بر جهانداورست
بدو گفت فرزانه کای شهریار
سرافراز با دانش و نرم گوی
بگردد مگر او ازین جنگ رام
بدو ده همه گنج نابرده رنج
تو جان برادر گزین کن ز گنج
چو باشد تو را تاج و انگشتری
بدین زودی او را سرآید زمان
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر
یکی را ندیدم بدو رای ومهر
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ
نباید گرفتن خود این کار تنگ
مگر مهر شاهی و تخت و کلاه
بدان تات بد دل نخواند سپاه
دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج
بده تا نباشد روانش به رنج
تو گر شهریاری و نیکاختری
ز فرزانه بشنید شاه این سخن
گزین کرد نیک اختری چربگوی
ازین گردش رزم و این کارزار
که گرداند اندر دلت هوش ومهر
به تابی ز جنگ برادر توچهر
به فرزانهای کو به نزدیک تست
بپرس از شمار ده و دو و هفت
که چون خواهد این کار بیداد رفت
همان شاه کشمیر وفغفور چین
که تنگست از ایشان به ما بر زمین
نکوهیده باشیم ازین هر دو روی
که گویند کز بهر تخت وکلاه
چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه
به گوهر مگر هم نژاده نیند
ز لشکر گر آیی به نزدیک من
ز دینار و دیبا و از اسب و گنج
ببخشم نمانم که مانی به رنج
هم از دست من کشور و مهر و تاج
زمهر برادر تو را ننگ نیست
مگر آرزویت جز از جنگ نیست
اگر پند من سر به سر نشنوی
به فرجام زین بد پشیمان شوی
به نزدیک طلخند تیره روان
ُ فرستاده از طرف گو به نزد طلخند میرود و پیام گو را میدهد . طلخند عصبانی میشود که تو چگونه پادشاهی را به من میدهی. تو مگر خود که هستی. من خودم صاحب این پادشاهی هستم. ما برای جنگ آمادهایم پس وقت تلف نکن و به جنگ مشغول شو
بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز
ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز
خردمندی و رای و دیدار اوی
ازان کسمان را دگر بود راز
چنین داد پاسخ که گو رابگوی
که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی
نبینم جزا ز چاره بازار تو
توخود کیستی زین بزرگ انجمن
توانایی و گنج و شاهی مراست
ز خورشید تا آب و ماهی مراست
سپاه ایستاده چنین بر دومیل
بیارای لشکر فراز آر جنگ به رزم
چنان بینی اکنون ز من دستبرد
ندانی جز افسون و بند و فریب
ازاندیشهای دور و ز تاج و تخت
نخواند تو را دانشی نیکبخت
بدین ترتیب تا شب مرتب بین این دو برادر سخنگو در رفت و آمد بود. صبح دو سپاه مقابل هم صف کشیدهاند و گو دستور میدهد که هیچکسی حق شروع جنگ را ندارد
چنین تا شب تیره بنمود روی
بدین گونه تارامش اندر گذشت
چوبرزد سر از برج شیرآفتاب
هم آواز کوس از دو پرده سرای
دو دستور فرزانه درپیش شاه
به فرزانهی خویش فرمود گو
که بر پای دارید یکسر درفش
نباید که جنبد پیاده ز جای
ببینم که طلخند با این سپاه
نباشد جز از رای یزدان پاک
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
نبود ایچ ازین پندها سودمند
گر ایدون که پیروز گردد سپاه
حال عاقبت این جنگ چه میشود، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh
کلماتی که آموختم
تیزویر = هوشیار
خنیده = معروف، شهرت یافته
فام = قرض، دین
زوان = زبان
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
نه خوبست گرمی به کاراندرون
کسی کو بجوید همی تاج وگاه
جهان پر ز گرم وتباهی کند
هرآنکس که برتخت شاهی نشست
میان بسته باید گشاده دو دست
نگه داشتن جان پاک از بدی
بدانش سپردن ره بخردی
هم از دشمن آژیر بودن به جنگ
نگه داشتن بهرهی نام و ننگ
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه
بپرسد خداوند خورشید و ماه
اگر پشه از شاه یابد ستم
روانش به دوزخ بماند دژم
جهان از شب تیره تاریکتر
دلی باید ازموی باریکتر
که از بد کند جان و تن را رها
بداند که کژی نیارد بها
چو بر سرنهد تاج بر تخت داد
جهانی ازان داد باشند شاد
سرانجام بستر ز خشتست وخاک
وگر سوخته گردد اندر مغاک
ازین دودمان شاه جمهور بود
نباید که از ما بدین کارزار
که این کشور هند ویران شود
به بیداد بر خیره خون ریختن
خردمند گوید که در یک سرای
چوفرمان دوگردد نماند به جای
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان
© All rights reserved