Sunday, 19 July 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 226

قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه  ژوئیه  را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم
دوازدهمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی نوشین‌روان هستیم و به داستان چگونگی پیدایش شطرنج در هندوستان می‌پردازیم

 دوستانی که شاهنامه‌خوانی در منچستر را دنبال می‌کنند می‌دانند که در بیان داستان‌ها یکی از نکاتی را که روی آن تاکید می‌کنم و همیشه موجب شگفتی خود من  نیز می‌باشد امانت‌داری و تاکید فردوسی در بیان و طبقه‌بندی مراجع و منابع داستان‌هایش است. در ابتدای این قسمت فردوسی منبع داستان را نقل قولی از شاهوی می‌نامد. شاهوی از اهالی نیشابور در قرن چهارم بوده که داستان‌های قدیمی را برای شاهنامه منثور (به نثر) ابومنصوری (اشاره به امیر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق فرمانروای توس که به فرمان او داستان‌های قدیمی جمع آوری شدند)  جمع می‌کرده  

چنین گفت شاهوی بیداردل
که ای پیر دانای و بسیار دل
 ایا مرد فرزانه و تیز ویر
ز شاهوی پیر این سخن یادگیر 

داستان اینگونه است که در هند مردی به نام جمهور (در شهر سندلی) حکومت می‌کرد. جمهور زنی خردمند و هنرمند داشت. بعد از مدتی از این دو صاحب  پسری می‌شوند. اسم این پسر را گو می‌گذارند

 که درهند مردی سرافراز بود
 که با لشکر و خیل و با ساز بود 
 خنیده بهر جای جمهور نام 
به مردی بهر جای گسترده گام
چنان پادشا گشته برهندوان
خردمند و بیدار و روشن‌روان
ورا بود کشمیر تا مرز چین
برو خواندندی به داد آفرین
به مردی جهانی گرفته بدست
ورا سندلی بود جای نشست
همیدون بدش تاج و گنج و سپاه
همیدون نگین وهمیدون کلاه
هنرمند جمهور فرهنگ جوی
سرافراز با دانش و آبروی
بدو شادمان زیردستان اوی
چه شهری چه از در پرستان اوی
زنی بود هم گوهرش هوشمند
هنرمند و با دانش و بی‌گزند
پسر زاد زان شاه نیکو یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی
پدر چون بدید آن جهاندار نو
هم اندر زمان نام کردند گو

مدتی می‌گذرد تا اینکه جمهور بیمار می‌شود و از دنیا می‌رود و بزرگان می‌گویند که این کودک هنوز خیلی کوچک است و نمی‌تواند بر تخت پادشاهی بنشیند . 

برین برنیامد بسی روزگار
که بیمار شد ناگهان شهریار
به کدبانو اندرز کرد و به مرد
جهانی پر از دادگو را سپرد
ز خردی نشایست گو بخت را
نه تاج و کمر بستن و تخت را
سران راهمه سر پر از گرد بود
ز جمهورشان دل پر از درد بود
ز بخشیدن و خوردن و داد اوی
جهان بود یک سر پر از یاد اوی
سپاهی و شهری همه انجمن
زن و کودک و مرد شد رای زن
که این خرد کودک نداند سپاه
نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه
همه پادشاهی شود پرگزند
اگر شهریاری نباشد بلند

جمهور برادری به نام مای داشت که مرکز حکومت او در دنبر بود. او را بر تخت به عنوان پادشاه می‌نشانند و  او با همسر سابق جمهور(مادر گو) ازدواج می‌کند

به دنبر برادر بد آن شاه را
خردمند وشایسته‌ی گاه را
کجا نام آن نامور مای بود
به دنبر نشسته دلارای بود
جهاندیدگان یک به یک شاه‌جوی
ز سندل به دنبر نهادند روی
بزرگان کشمیر تا مرز چین
به شاهی بدو خواندند آفرین
ز دنبر بیامد سرافراز مای
به تخت کیان اندر آورد پای
همان تاج جمهور بر سر نهاد
بداد و ببخشش در اندر گشاد
چو با سازشد مام گو را بخواست
بپرورد و با جان همی‌داشت راست

حاصل این ازدواج پسری به نام طلخند بود که پنج سال بزرگتر از نابرادری خود گو بود. مدتی بعد مای هم بیماری‌شود و از دنیا می‌رود. پسا ز یک ماه عزاداری بزرگان انجمن می‌کنند و چون مادر این دو بچه زنی دادگر و  از بازماندگان پادشاهی است او را بر تخت می‌نشانند تا زمانی که پسران پادشاه بزرگ می‌شونداد تاج را بر تارک یکی از آنها که شایسته تر است بگذارد 

پری چهره آبستن آمد ز مای
پسر زاد ازین نامور کدخدای
ورا پادشا نام طلخند کرد
روان را پر از مهر فرزند کرد
دوساله شد این خرد و گو هفت سال
دلاور گوی بود با فر و یال
پس از چند گه مای بیمار شد
دل زن برو پر ز تیمار شد
دوهفته برآمد به زاری بمرد
برفت وجهان دیگری را سپرد
همه سندلی زار و گریان شدند
ز درد دل مای بریان شدند
نشستند یک ماه باسوگ شاه
سرماه یک سر بیامد سپاه
همه نامداران وگردان شهر
هرآنکس که او را خرد بود بهر
سخن رفت هرگونه بر انجمن
چنین گفت فرزانه‌ای رای‌زن
که این زن که از تخم جمهور بود
همیشه ز کردار بد دور بود
همه راستی خواستی نزد شوی
نبود ایچ تابود جز دادجوی
نژادیست این ساخته داد را
همه راستی را و بنیاد را
همان به که این زن بود شهریار
که او ماند زین مهتران یادگار
زگفتار او رام گشت انجمن
فرستاده شد نزد آن پاک تن
که تخت دو فرزند را خود بگیر
فزاینده کاریست این ناگزیر
چوفرزند گردد سزاوار گاه
بدو ده بزرگی و گنج و سپاه
ازان پس هم آموزگارش تو باش
دلارام و دستور و رایش تو باش
به گفتار ایشان زن نیک بخت
بیفراخت تاج و بیاراست تخت
فزونی وخوبی وفرهنگ وداد
همه پادشاهی بدو گشت شاد

مادر هم دو موبد را به عنوان مشاوران و معلمان دو فرزند قرار می‌دهد. تا اینکه دو پسر بزرگ می‌شوند و به سراغ مادر میایند که کدام یک از ما شایسته تر است. مادر می‌گوید هر کدام را که باهنرتر، عادل‌تر، دیندارتر، پرهیزکارتر و  با قدرت بیان بالاتری باشد 

دوموبد گزین کرد پاکیزه‌رای
هنرمند و گیتی سپرده به پای
بدیشان سپرد آن دو فرزند را
دو مهتر نژاد خردمند را
نبودند ز ایشان جدا یک زمان
بدیدار ایشان شده شادمان
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
بهر دانشی بر توانا شدند
زمان تا زمان یک ز دیگر جدا
شدندی برمادر پارسا
که ازماکدامست شایسته‌تر
به دل برتر و نیز بایسته‌تر
چنین گفت مادر به هر دو پسر
که تا از شما باکه یابم هنر
خردمندی ورای و پرهیز و دین زبان
چرب و گوینده و بفرین
چودارید هر دو ز شاهی نژاد
خرد باید و شرم و پرهیز وداد

البته مادر در انتخاب یکی از آن دو به عنوان پادشاه ناتوان بوده  و برای همین به هر دو قول تاج و تخت  را می‌دهد. تا اینکه هر دو پسر بزرگ می‌شوند و هر دو دارای تاج و تخت. کشور عملا به دو قسمت تقسیم شده  

چوتنها شدی سوی مادر یکی
چنین هم سخن راندی اندکی
که از ما دو فرزند کشور کراست
به شاهی و این تخت و افسرکراست
بدو مام گفتی که تخت آن تست
هنرمندی و رای و بخت آن تست
به دیگر پسرهم ازینسان سخن
همی‌راندی تا سخن شد کهن
دل هرد وان شاد کردی به تخت
به گنج وسپاه وبنام و به بخت
رسیدند هر دو به مردی به جای
بدآموز شد هر دو را رهنمای
زرشک اوفتادند هردو به رنج
برآشوفتند ازپی تاج وگنج
همه شهرزایشان بدونیم گشت
دل نیک مردان پرازبیم گشت

نهایتا آن دو پسر به نزد مادر میایند و از او می‌خواهند تا بگوید که کدام یک از آنها بر پادشاهی سزاوارتر است

زگفت بدآموز جوشان شدند
به نزدیک مادرخروشان شدند
بگفتند کزماکه زیباترست
که برنیک وبد برشکیباترست
چنین پاسخ آورد فرزانه زن
که باموبدی یکدل ورای زن
شمارابباید نشستن نخست
برام وباکام فرجام جست
ازان پس خنیده بزرگان شهر
هرآنکس که اودارد از رای بهر
یکایک بگوییم با رهنمون
نه خوبست گرمی به کاراندرون
کسی کو بجوید همی تاج وگاه
خردباید ورای وگنج وسپاه
چو بیدادگر پادشاهی کند
جهان پر ز گرم وتباهی کند
به مادر چنین گفت پرمایه گو
کزین پرسش اندر زمانه مرو
اگر کشور ازمن نگیرد فروغ
به کژی مکن هیچ رای دروغ
به طلخند بسپار گنج وسپاه
من او را یکی کهترم نیکخواه
وگر من به سال وخرد مهترم
هم از پشت جمهور کنداورم
بدو گوی تا از پی تاج و تخت
نگیرد به بی‌دانشی کارسخت

مادر هم می‌گوید که پادشاه باید همیشه اماده و کمر بسته باشد برای خدمت؟ و جنگ با دستان گشاده برای بخشش. ما از دودمان جمهور هستیم و بعد بقیه ماجرا را تعریف می‌کند


بدو گفت مادر که تندی مکن
براندیشه باید که رانی سخن
هرآنکس که برتخت شاهی نشست
میان بسته باید گشاده دو دست
نگه داشتن جان پاک از بدی
بدانش سپردن ره بخردی
هم از دشمن آژیر بودن به جنگ
نگه داشتن بهره‌ی نام و ننگ
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه
بپرسد خداوند خورشید و ماه
اگر پشه از شاه یابد ستم
روانش به دوزخ بماند دژم
جهان از شب تیره تاریک‌تر
دلی باید ازموی باریک‌تر
که از بد کند جان و تن را رها
بداند که کژی نیارد بها
چو بر سرنهد تاج بر تخت داد
جهانی ازان داد باشند شاد
سرانجام بستر ز خشتست وخاک
وگر سوخته گردد اندر مغاک
ازین دودمان شاه جمهور بود
که رایش ز کردار بد دور بود
نه هنگام بد مردن او را بمرد
جهان را به کهتر برادر سپرد
زد نبر بیامد سرافراز مای
جوان بود و بینا دل وپاک رای
همه سندلی پیش اوآمدند
پر از خون دل و شاه جو آمدند
بیامد به تخت مهی برنشست
میان تنگ بسته گشاده دو دست
مرا خواست انباز گشتیم وجفت
بدان تا نماند سخن درنهفت
اگر زانک مهتر برادر تویی
به هوش وخرد نیز برتر تویی
همان کن که جان را نداری به رنج
ز بهر سرافرازی و تاج وگنج
یکی ازشما گرکنم من گزین
دل دیگری گردد از من بکین
مریزید خون از پی تاج وگنج
که برکس نماند سرای سپنج

طلخند که این سخن را از مادر می‌شنود می‌گوید می‌بینم که طرفدار گو هستی. تا آنجا که من می‌دانم پدرم برای جانشینی خود کسی را انتخاب نکرده بود و مادر می‌گوید اینگونه در مورد من فکر نکن و تقدیر هر آنکه را خود می‌خواهد به پادشاهی می‌رساند.من انچه باید می‌گفتم، گفتم

ز مادر چو بشنید طلخند پند
نیامدش گفتار او سودمند
بمارد چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری
به سال ار برادر ز من مهترست
نه هرکس که او مهتر او بهترست
بدین لشکر من فروان کسست
که همسال او به آسمان کرکسست
که هرگز نجویند گاه وسپاه
نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه
پدر گر به روز جوانی بمرد
نه تخت بزرگی کسی راسپرد
دلت جفت بینم همی سوی گو
برآنی که او را کنی پیشرو
من ازگل برین گونه مردم کنم
مبادا که نام پدر گم کنم
یکی مادرش سخت سوگند خورد
که بیزارم از گنبد لاژورد
اگرهرگز این آرزو خواستم
ز یزدان وبردل بیاراستم
مبر زین سن جز به نیکی گمان
مشو تیز باگردش آسمان
که آن راکه خواهد دهد نیکوی
نگر جز به یزدان به کس نگروی
من انداختم هرچ آمد ز پند
اگر نیست پند منت سودمند
نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید
وزین پند من توشه‌ی جان کنید

بزرگان شهر را می‌خواند و از آنان می‌خواهد تا یکی از آن دو مرد را برای پادشاهی انتخاب کنند. - یادداشتی به خود: اولین انتخابات 

وزان پس همه بخردان را بخواند
همه پندها پیش ایشان براند
کلید درگنج دو پادشا
که بودند بادانش و پارسا
بیاورد وکرد آشکارا نهان
به پیش جهاندیدگان ومهان
سراسر بر ایشان ببخشید راست همه
کام آن هر دو فرزند خواست
چنین گفت زان پس به طلخند گو
که ای نیک دل نامور یار نو
شنیدم که جمهور چندی ز مای
سرافرازتر بد به سال و برای
پدرت آن گرانمایه نیکخوی
نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی
نه ننگ آمدش هرگز از کهتری
نجست ایچ بر مهتران مهتری
نگر تا پسندد چنین دادگر
که من پیش کهتر ببندم کمر
نگفت مادر سخن جز به داد
تو را دل چرا شد ز بیداد شاد
ز لشکر بخوانیم چندی مهان
خردمند و برگشته گرد جهان
ز فرزانگان چون سخن بشنویم
برای و به گفتارشان بگرویم
ز ایوان مادر بدین گفت‌وگوی
برفتند ودلشان پر از جست‌وجوی
برین برنهادند هر دو جوان
کزان پس ز گردان وز پهلوان
ز دانا وپاکان سخن بشنویم
بران سان که باشد بدان بگرویم
کز ایشان همی دانش آموختیم
به فرهنگ دلها برافروختیم
بیامد دو فرزانه رهنمای
میانشان همی‌رفت هر گونه رای

تبلیغات انتخاباتی آنها هم اینگونه بود که موبدهای راهنما و مشاور آنها را بر تخت گذاشتند و از بقیه بزرگان پرسیدند که به چه کسی رای می‌دهند. بزرگان هم می‌گویند ما خود انجمن خواهیم کرد و نتیجه را اعلام خواهیم کرد - یادداشتی به خود: رای غیر علنی

همی‌خواست فرزانه گو که گو
بود شاه درسندلی پیشرو
هم آنکس که استاد طلخند بود
به فرزانگی هم خردمند بود
همی این بران بر زد وآن برین
چنین تا دو مهتر گرفتند کین
نهاده بدند اندر ایوان دو تخت
نشسته به تخت آن دو پیروز بخت
دلاور دو فرزانه بردست راست
همی هریکی ازجهان بهرخواست
گرانمایگان را همه خواندند
بایوان چپ و راست بنشاندند
زبان برگشادند فرزانگان
که ای سرفرازان ومردانگان
ازین نامداران فرخ‌نژاد
که دارید رسم پدرشان به یاد
که خواهید برخویشتن پادشا
که دانید زین دوجوان پارسا
فروماندند اندران موبدان
بزرگان و بیدار دل بخردان
نشسته همی دوجوان بر دو تخت
بگفت دو فرزانه نیکبخت
بدانست شهری و هم لشکری
کزان کارجنگ آید و داوری
همه پادشاهی شود بر دو نیم
خردمند ماند به رنج وبه بیم
یکی ز انجمن سر برآورد راست
به آوا سخن گفت و برپای خاست
که ما از دو دستور دو شهریار
چه یاریم گفتن که آید به کار
بسازیم فردا یکی انجمن
بگوییم با یکدگر تن به تن
وزان پس فرستیم یک یک پیام
مگر شهریاران بیابند کام
برفتند ز ایوان ژکان و دژم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم
بگفتند کین کار با رنج گشت
ز دست جهاندیده اندر گذشت
برادر ندیدیم هرگز دو شاه
دو دستور بدخواه در پیشگاه

تمام شب بزرگان به صحبت می‌نشینند و تعدادی از آنها به گو و تعدادی به طلخند رای می‌دهند و بعد هر کدام به سمت یکی از این دو برادر می‌رود و شهر شلوغ می‌شود




ببودند یک شب پرآژنگ چهر
بدانگه که برزد سر از کوه مهر
برفتند یک سر بزرگان شهر
هرآنکس که شان بود زان کار بهر
پر آواز شد سندلی چار سوی
سخن رفت هرگونه بی‌آرزوی
یکی راز ز گردان بگو بود رای
یکی سوی طلخند بد رهنمای
زبانها ز گفتارشان شد ستوه
نگشتند همرای و با هم گروه
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
سپاهی وشهری همه تن به تن
یکی سوی طلخند پیغام کرد
زبان را زگو پر ز دشنام کرد
دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ
که از شاه جان را ندارم دریغ
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیکخواهی و آن یک دلی
خردمند گوید که در یک سرای
چوفرمان دوگردد نماند به جای
پس آگاهی آمد به طلخند و گو
که هر بر زنی بایکی پیشرو
همه شهر ویران کنند از هوا
نباید که دارند شاهان روا
ببودند زان آگهی پر هراس
همی‌داشتندی شب و روز پاس


تا اینکه روزی این دو برادر به تنهایی و بدون سپاه با هم ملاقات می‌کنند. گو برادر خود را از اینکه به دنبال پادشاهی باشد برحذر می‌دارد و می‌گوید که پدر من پادشاه بود و اگر وقتی او از دنیا رفت من به سنی رسیده بودم که پادشاه بشوم دیگر اصلا کسی به تو نگاه هم نمی‌کرد. باید طبق رسم نیاکانمان عمل کنیم و تو باید از خیر پادشاهی بگذری

چنان بد که روزی دو شاه
برفتند بی‌لشکر و پهلوان
زبان برگشادند یک با دگر
پرآژنگ روی و پراز جنگ سر
به طلخند گفت ای برادر مکن
کز اندازه بگذشت ما را سخن
بتا روی بر خیره چیزی مجوی
که فرزانگان آن نبینند روی
شنیدی که جمهور تا زنده بود
برادر ورا چون یکی بنده بود
بمرد او و من ماندم خوار و خرد
یکی خرد را گاه نتوان سپرد
جهان پر ز خوبی بد از رای اوی
نیارست جستن کسی جای اوی
برادر ورا همچو جان بود و تن
بشاهی ورا خواندند انجمن
اگر بودمی من سزاوار گاه
نکردی به مای اندرون کس نگاه
بر آیین شاهان گیتی رویم
ز فرزانگان نیک و بد بشنویم
من ازتو به سال وخرد مهترم
توگویی که من کهترم بهترم
مکن ناسزا تخت شاهی مجوی
مکن روی کشور پر از گفت‌وگوی

طلخند هم می‌گوید که من این پادشاهی را از پدر دارم و آنرا نگه خواهم داشت و اینگونه باز مردم به دو دسته تقسیم می‌شوند و بین آنها اختلاف میفتد


چنین پاسخ آورد طلخند پس
به افسون بزرگی نجستست کس
من این تاج و تخت از پدر یافتم
ز تخمی که او کشت بریافتم
همه پادشاهی و گنج و سپاه
ازین پس به شمشیر دارم نگاه
ز جمهور وز مای چندین
اگر آمنی تخت را رزم جوی
سرانشان پر از جنگ باز آمدند
به شهر اندرون رزمساز آمدند
سپاهی وشهری همه جنگجوی
بدرگاه شاهان نهادند روی
گروهی به طلخند کردند رای
دگر را بگو بود دل رهنمای
برآمد خروش از در هر دو شاه
یکی را نبود اندر آن شهر راه
نخستین بیاراست طلخند جنگ
نبودش به جنگ دلیران درنگ
سرگنجهای پدر بر گشاد
سپه راهمه ترگ وجوشن بداد
همه شهر یکسر پر از بیم شد
دل مرد بخرد بدو نیم شد
که تا چون بود گردش آسمان
کرا برکشد زین دومهتر زمان
همه کشور آگاه شد زین دو شاه
دمادم بیامد زهر سو سپاه

ابتدا طلخند جوشن می‌پوشد و شروع به حمله می‌کند. گو هم به دفاع برمی‌خیزد


بپوشید طلخند جوشن نخست
به خون ریختن چنگها را بشست
بیاورد گو نیز خفتان وخود
همی‌داد جان پدر را درود
بدان تندی ازجای برخاستند
همی پشت پیلان بیاراستند
نهادند برکوهه پیل زین
توگفتی همی راه جوید زمین
همه دشت پر زنگ وهندی درای
همه گوش پر ناله کرنای
به لشکر گه آمد دوشاه جوان
همه بهر بیشی نهاده روان
سپهر اندران رزمگه خیره شد
ز گرد سپه چشمها تیره شد
بر آمد خروشیدن گاو دم
ز دو رویه آواز رویینه خم
بیاراست با میمنه میسره
تو گفتی زمین کوه شد یکسره
دولشکر کشیدند صف بر دو میل
دو شاه سرافراز بر پشت پیل
درفشی درفشان به سر بر به پای
یکی پیکرش ببر و دیگر همای
پیاده به پیش اندرون نیزه‌دار
سپردار و شایسته‌ی کار زار

گو در مقابل سپاه می‌ایستد و سخنوری را از جانب خود نزد طلخند می‌فرستد که اگر ما دو برادر با هم اینگونه بجنگیم تمام هند را ویران خواهیم کرد. بهتر است که با هم آشتی کنیم. حاضرم از اینجا تا دریای چین مال تو باشد

نگه کرد گو اندران دشت جنگ
هوا دید چون پشت جنگی پلنگ
همه کام خاک وهمه دشت خون
بگرد اندرون نیزه بد رهنمون
به طلخند هرچند جانش بسوخت
ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت
گزین کرد مردی سخنگوی گو
کزان مهتران او بدی پیشرو
که رو پیش طلخند و او را بگوی
که بیداد جنگ برادر مجوی
که هر خون که باشد برین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
یکی گوش بگشای بر پندگو
به گفتار بدگوی غره مشو
نباید که از ما بدین کارزار
نکوهش بود در جهان یادگار
که این کشور هند ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
بپرهیز ازین جنگ و آویختن
به بیداد بر خیره خون ریختن
دل من بدین آشتی شاد کن
ز فام خرد گردن آزاد کن
ازین مرز تا پیش دریای چین
تو راباد چندانک خواهی زمین
همه مهر با جان برابر کنیم
تو را بر سرخویش افسر کنیم
ببخشیم شاهی به کردار گنج
که این تخت و افسر نیرزد به رنج
وگر چند بیداد جویی همه
پراگندن گرد کرده رمه
بدین گیتی اندر نکوهش بود
همین رابدان سر پژوهش بود
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای
فرستاده چون پیش طلخند شد
به پیغام شاه از در پند شد

طلخند هم چنین پاسخ می‌دهد که تو نه برادر منی و نه دوست من و اینقدر هم بهانه‌جویی نکن ولی گناه‌کار اصلی تو هستی و خونهایی که ریخته خواهد شد را مسئولش تویی و اینقدر هم بذل و بخشش نکن چون این پادشاهی مال تو نیست که آنرا می‌بخشی. ما در جنگ پاسخ تو را خواهیم داد و من تو را دست بسته پیش سپاه خواهم آورد


چنین داد پاسخ که او را بگوی
که درجنگ چندین بهانه مجوی
برادر نخوانم تو را من نه دوست
نه مغز تو از دوده‌ی ما نه پوست
همه پادشاهی تو ویران کنی
چوآهنگ جنگ دلیران کنی
همه بدسگالان به نزد تواند
به بهرام روز اورمزد تواند
گنهکار هم پیش یزدان تویی
که بد نام و بد گوهر و بد خویی
ز خونی که ریزند زین پس به کین
تو باشی به نفرین و من به آفرین
و دیگر که گفتی ببخشیم تاج
هم این مرزبانی و این تخت عاج
هر آنگه که تو شهریاری کنی
مرا مرز بخشی و یاری کنی
نخواهم که جان باشد اندر تنم
وگر چشم برتاج شاه افگنم
کنون جنگ را بر کشیدم رده
هوا شد چو دیبا به زر آژده
ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان
کنون گورکیب ازعنان
برآورد گه بر سرافشان کنم
همه لشکرش را خروشان کنم
بران سان سپاه اندر آرم به جنگ
که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ
بیارند گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند هر سو شکست
که ازبندگان نیز با شهریار
نپوشد کسی جوشن کارزار
چو پاسخ شنید آن خردمند مرد
بیامد همه یک به یک یاد کرد

گو از دریافت این پاسخ از جانب طلخند ناراحت می‌شود و مشاور خود را می‌خواند و می‌گوید که چاره ای بیندیش چرا که اگر ما به جنگ برخیزیم همه‌ی کشور ویران خواهد شد. مشاور او هم می‌گوید آری اصلا صلاح نیست به جنگ برادر روی. با او مذاکره کن و به راهش بیاور. این پول و زر چه ارزشی دارد آنها را به او بده. هر چه می‌خواهد به او بده. من در گردش آسمان نگاه کردم  اینگونه دیدم که عمرش کوتاه است و به زودی از دنیا خواهد رفت . گو هم فرستاده‌ای می‌فرستد که بابا این همه دشمن اطراف ماست و ما همه را رها کردیم و به هم آویختیم


غمی شد دل گوچو پاسخ شنید
که طلخند را رای پاسخ ندید
پر اندیشه فرزانه را پیش خواند
ز پاسخ فراوان سخنها براند
بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی
یکی چاره‌ی کار با من بگوی
همه دشت خونست و بی تن
روان را گذر بر جهانداورست
نباید کزین جنگ فرجام کار
به ما بازماند بد روزگار
بدو گفت فرزانه کای شهریار
نباید تو را پندآموزگار
گر از من همی بازجویی سخن
به جنگ برادر درشتی مکن
فرستاده‌ای تیز نزدیک اوی
سرافراز با دانش و نرم گوی
بباید فرستاد و دادن پیام
بگردد مگر او ازین جنگ رام
بدو ده همه گنج نابرده رنج
تو جان برادر گزین کن ز گنج
چو باشد تو را تاج و انگشتری
به دینار با او مکن داوری
نگه کردم از گردش آسمان
بدین زودی او را سرآید زمان
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر
یکی را ندیدم بدو رای ومهر
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ
نباید گرفتن خود این کار تنگ
مگر مهر شاهی و تخت و کلاه
بدان تات بد دل نخواند سپاه
دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج
بده تا نباشد روانش به رنج
تو گر شهریاری و نیک‌اختری
به کار سپهری تواناتری
ز فرزانه بشنید شاه این سخن
دگر باره رای نوافگند بن
ز درد برادر پر از آب روی
گزین کرد نیک اختری چرب‌گوی
بدوگفت گو پیش طلخند شو
که پر درد و رنجست گو
ازین گردش رزم و این کارزار
همی خواهد از داور کردگار
که گرداند اندر دلت هوش ومهر
به تابی ز جنگ برادر توچهر
به فرزانه‌ای کو به نزدیک تست
فروزنده‌ی جان تاریک تست
بپرس از شمار ده و دو و هفت
که چون خواهد این کار بیداد رفت
اگر چند تندی و کنداوری
هم از گردش چرخ برنگذری
همه گرد بر گرد ما دشمنست
جهانی پر از مردم ریمنست
همان شاه کشمیر وفغفور چین
که تنگست از ایشان به ما بر زمین
نکوهیده باشیم ازین هر دو روی
هم از نامداران پرخاشجوی
که گویند کز بهر تخت وکلاه
چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه
به گوهر مگر هم نژاده نیند
همان از گهر پاکزاده نیند
ز لشکر گر آیی به نزدیک من
درفشان کنی جان تاریک من
ز دینار و دیبا و از اسب و گنج
ببخشم نمانم که مانی به رنج
هم از دست من کشور و مهر و تاج
همان یاره و تخت عاج
زمهر برادر تو را ننگ نیست
مگر آرزویت جز از جنگ نیست
اگر پند من سر به سر نشنوی
به فرجام زین بد پشیمان شوی
فرستاده آمد چو باد دمان
به نزدیک طلخند تیره روان

ُ فرستاده  از طرف گو به نزد طلخند می‌رود و پیام گو را می‌دهد . طلخند عصبانی می‌شود که تو چگونه پادشاهی را به من می‌دهی. تو مگر خود که هستی. من خودم صاحب این پادشاهی هستم. ما برای جنگ آماده‌ایم پس وقت تلف نکن و به جنگ مشغول شو

بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز
ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز
چو بشنید طلخند گفتار اوی
خردمندی و رای و دیدار اوی
ازان کسمان را دگر بود راز
بگفت برادر نیامد فراز
چنین داد پاسخ که گو رابگوی
که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی
بریده زوانت بشمشیر بد
تنت سوخته ز آتش هیربد
شنیدم همه خام گفتار تو
نبینم جزا ز چاره بازار تو
چگونه دهی گنج و شاهی بمن
توخود کیستی زین بزرگ انجمن
توانایی و گنج و شاهی مراست
ز خورشید تا آب و ماهی مراست
همانا زمانت فراز آمدست
کت اندیشه‌های دراز آمدست
سپاه ایستاده چنین بر دومیل
ز آورد مردان و پیکار پیل
بیارای لشکر فراز آر جنگ به رزم 
آمدی چیست رای درنگ
چنان بینی اکنون ز من دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد
ندانی جز افسون و بند و فریب
چودیدی که آمد بپیشت نشیب
ازاندیشه‌ای دور و ز تاج و تخت
نخواند تو را دانشی نیکبخت
فرستاده آمد سری پر ز باد
همه پاسخ پادشا کرد یاد

بدین ترتیب تا شب مرتب بین این دو برادر سخنگو در رفت و آمد بود. صبح دو سپاه مقابل هم صف کشیده‌اند و گو دستور می‌دهد که هیچ‌کسی حق شروع جنگ را ندارد


چنین تا شب تیره بنمود روی
فرستاده آمد همی زین بدوی
فرود آمدند اندران رزمگاه
یکی کنده کندند پیش سپاه
طلایه همی‌گشت بر گرد دشت
بدین گونه تارامش اندر گذشت
چوبرزد سر از برج شیرآفتاب
زمین شد بکردار دریای آب
یکی چادر آورد خورشید زرد
بگسترد برکشور لاژورد
برآمد خروشیدن کرنای
هم آواز کوس از دو پرده سرای
درفش دو شاه نوآمد به دید
سپه میمنه میسره برکشید
دو شاه سرافراز در قلبگاه
دو دستور فرزانه درپیش شاه
به فرزانه‌ی خویش فرمود گو
که گوید به آواز با پیشرو
که بر پای دارید یکسر درفش
کشیده همه تیغهای بنفش
یکی ازیلان پیش منهید پای
نباید که جنبد پیاده ز جای
که هرکس تندی کند روز جنگ
نباشد خردمند یا مرد سنگ
ببینم که طلخند با این سپاه
چگونه خرامد به آوردگاه
نباشد جز از رای یزدان پاک
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
ز پند آزمودیم وز مهر چند
نبود ایچ ازین پندها سودمند
گر ایدون که پیروز گردد سپاه
مرا بردهد گردش هور و ماه
مریزید خون از پی خواسته
که یابید خود گنج آراسته

 حال عاقبت این جنگ چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh

کلماتی که آموختم
تیزویر = هوشیار
خنیده = معروف، شهرت یافته
فام = قرض، دین
زوان = زبان

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
نه خوبست گرمی به کاراندرون
کسی کو بجوید همی تاج وگاه
خردباید ورای وگنج وسپاه
چو بیدادگر پادشاهی کند
جهان پر ز گرم وتباهی کند

هرآنکس که برتخت شاهی نشست
میان بسته باید گشاده دو دست
نگه داشتن جان پاک از بدی
بدانش سپردن ره بخردی
هم از دشمن آژیر بودن به جنگ
نگه داشتن بهره‌ی نام و ننگ
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه
بپرسد خداوند خورشید و ماه
اگر پشه از شاه یابد ستم
روانش به دوزخ بماند دژم
جهان از شب تیره تاریک‌تر
دلی باید ازموی باریک‌تر
که از بد کند جان و تن را رها
بداند که کژی نیارد بها
چو بر سرنهد تاج بر تخت داد
جهانی ازان داد باشند شاد
سرانجام بستر ز خشتست وخاک
وگر سوخته گردد اندر مغاک
ازین دودمان شاه جمهور بود


نباید که از ما بدین کارزار
نکوهش بود در جهان یادگار
که این کشور هند ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
بپرهیز ازین جنگ و آویختن
به بیداد بر خیره خون ریختن
دل من بدین آشتی شاد کن
ز فام خرد گردن آزاد کن

خردمند گوید که در یک سرای
چوفرمان دوگردد نماند به جای

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان


 1624رزم تلخند  ص
© All rights reserved

No comments: