Tuesday 21 July 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 227

قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه  ژوئیه  را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم
دوازدهمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی نوشین‌روان هستیم و به داستان چگونگی پیدایش شطرنج در هندوستان می‌پردازیم

گفتیم که شاهو داستان پیدایش شطرنج را اینگونه برای فردوسی تعریف می‌کرد. دو برادر به اسم گو و طلخند از یک مادر و دو پدر (که با هم برادر بودند و با مرگ شوهر اول زن با برادر کوچکتر ازدواج می‌کند). هر دو این پسران ادعای پادشاهی دارند. بین گو و طلخند بر سر اینکه کدام تاج شاهی را بر سر بگذارند دعواست. نهایتا گو می‌گوید که اصلا پادشاهی را به تو می‌بخشم ولی طلخند عصبانی می‌شود که مگر پادشاهی مال توست که می‌خواهی آنرا ببخشی. ما می‌جنگیم و برنده پادشاه خواهد بود

حال به جنگ دو برادر می‌پردازیم. خندقی می‌کنند و درون آب می‌اندازند و جنگ آغاز می‌شود. توصیف صحنه‌ی جنگ را از زبان فردوسی در ابیات زیر می‌شنویم

سپه را همه سوی دریا کشید
وزان پس سپاه گوآمد پدید
برابر فرود آمدند آن دو شاه
که بوند با یکدگر کینه خواه
بگرد اندرون کنده‌ای ساختند
چوشد ژرف آب اندر انداختند
دو لشکر برابر کشیدند صف
واران همه بر لب آورده کف
بیاراست با میسره میمنه
کشیدند نزدیک دریا بنه
دو شاه گرانمایه پر درد و کین
نهادند برپشت پیلان دو زین
به قلب اندرون ساخته جای خویش
شده هر یکی لشکر آرای خویش
زمین قار شد آسمان شد بنفش
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
ز نالیدن بوق وآوای کوس
تو گفتی که دریا بجوشد همی
نهنگ اندرو خون خروشد همی
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ
ز دریا برآمد یکی تیره میغ
چو بر چرخ خورشید دامن کشید
چنان شد که کس نیز کس را ندید
توگفتی هوا تیغ بارد همی
بخاک اندرون لاله کارد همی
ز افگنده گیتی بران گونه گشت
که کرکس نیارست برسرگذشت
گروهی بکنده درون پر ز خون
دگر سر بریده فگنده نگون
ز دریا همی‌خاست از باد موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
همه دشت مغز و جگر بود و دل
همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

تعداد زیادی کشته شده‌اند. طلخند هم در بالای پیل نشسته و نظاره‌گر میدان جنگ است. اوضاع به ضرر طلخند رقم می‌خورد و باد به سمت سپاه او وزیدن می‌گیرد. سپاه تشنه است. از تشنگی و گرمای خورشید و باد و تیر و شمشمیری که به سمت آنها از طرف سپاه دشمن روانه شده سپاه او به ستوه آمده. نهاینا خود طلخند همانگونه که بر زین نشسته بود مرگ را درمیابد

نگه کرد طلخند از پشت پیل
زمین دید برسان دریای نیل
همه باد بر سوی طلخند گشت
به راه و به آب آرزومند گشت
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز
نه آرام دید و نه راه گریز
بران زین زرین بخفت و بمرد
همه کشور هند گو راسپرد

اینجا باز فردوسی برمی‌گردد به صحبت‌های حکیمانه که هیچ موقعیتی چه ناداری و چه حشم به زیادی بستن دوام ندارد و بهتر است از دنیا فقط خوبی و خوشی انتخاب کنید و شاد باشید. گنج جز رنج چیزی ندارد 

ببیشی نهادست مردم دو چشم
ز کمی بود دل پر از درد وخشم
نه آن ماند ای مرد دانا نه ای
ز گیتی همه شادمانی گزی
اگر چند بفزاید از رنج گنج
همان گنج گیتی نیرزد به رنج

خب، دوباره به میدان جنگ برمی‌گردیم. گو هر چه می‌نگرد اثری از برادر خود در میدان جنگ نمی‌بیند. سواری را می‌فرستد تا به جستجوی طلخند بپردازد ولی سوار بدون اینکه طلخند را پیدا کند برمی‌گردد. گو گمان می‌برد که برادرش کشته شده به همین خاطر نالان و گریان با پای پیاده میان کشته‌ها می‌گردد د

زقلب سپه چون نگه کرد گو
ندید آن درفش سپهدار نو
سواری فرستاد تا پشت پیل
بگردد بجوید همه میل میل
ببیند که آن لعل رخشان درفش
کزو بود روی سواران بنفش
کجاشد که بنشست جوش نبرد
مگر چشم من تیره گون شد ز گرد
سوار آمد و سر به سر بنگرید
درفش سرنامداران ندید
همه قلب گه دید پر گفت و گوی
سواران کشور همه شاه جوی
فرستاده برگشت و آمد چو با
سخنها همه پیش او کرد یاد
سپهبد فرود آمد از پشت پیل
پیاده همی‌رفت گریان دو میل

بالاخره گو برادرش را بی‌جان پیدا می‌کند و هر چه در بدن او می‌نگرد جای زخمی نمی‌بیند. گریان می‌گوید تو از اقبال بد کشته شدی. چرا این همه که نصیحتت کردم از جنگ پرهیز نکردی

بیامد چو طلخند را مرده دید
دل لشکر از درد پژمرده دید
سراپای او سر به سر بنگرید
به جایی برو پوست خسته ندید
خروشان همه گوشت بازو بکند
نشست از برش سوگوار و نژند
همی‌گفت زار ای نبرده جوان
برفتی پر از درد و خسته روان
تو راگردش اختر بد بکشت
وگرنه نزد بر تو بادی درشت
بپیچید ز آموزگاران سرت
تو رفتی ومسکین دل مادرت
بخوبی بسی راندم با تو پند
نیامد تو را پند من سودمند

وزیر گو به پیش او میاید و متوجه می‌شود که طلخند کشته شده و گو مشغول زاری است. خودش را به او می‌رساند و می‌گوید ای پادشاه این شیون و زاری تو سودی ندارد. خدا را شاکر باش که برادر به دست تو و تیرهای تو کشته نشد (وزیر گو پیش‌بینی کرده بود که طلخند به زودی از دنیا می‌رود) تو اکنون پادشاهی و خوبیت ندارد که جلو سربازانت گریان باشی چون حرمتت را از دست می‌دهی. حال آرام بگیر و ما را هم آرامش بده

چو فرزانه گو بد آنجا رسید
جهان جوی طلخند را مرده دید
برادرش گریان و پر درد گشت
خروش سواران بران پهن دشت
خروشان بغلتید در پیش گو
همی‌گفت زار ای جهان‌دار نو
ازان پس بیاراست فرزانه پند
بگو گفت کای شهریار بلند
ازین زاری و سوگواری چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
سپاس از جهان آفرینت یکیست
که طلخند بر دست تو کشته نیست
همه بودنی گفته بودم به شاه
ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه
که چندان به پیچید برزم این جوان
که برخویشتن بر سر آرد زمان
کنون کار طلخند چون بادگشت
بنادانی و تیزی اندر گذشت
سپاهست چندان پر از درد و خشم
سراسر همه برتو دارند چشم
بیارام و ما را تو آرام ده
خرد را به آرام دل کام ده
که چون پادشا را ببیند سپاه
پر از درد و گریان پیاده به راه
بکاهدش نزد سپاه آبروی
فرومایه گستاخ گردد بروی
به کردار جام گلابست شاه
که از گرد یکباره گردد تباه

گو هم به پند وزیر گوش می‌دهد و می‌گویند که حال این دو لشگر یکی هستند و همه در امانید و بزرگان سپاه خود و طلخند را می‌خواند و صحبت‌هایی که بین آن رفته را می‌گوید و بعد طلخند را در تابوتی آج با جواهر آراسته شده می‌گذارند و پارچه‌ای دیبا جسد طلخند را می‌پوشانند. در تابوت را هم با قیر محکم می‌کنند (قلا این استفاده از قیر را برای حفظ جسد داشتیم تا به جایی که باید برسند جسد از بین نرود و سالم بماند

ز دانا خردمند بشنید پند
خروشی ز لشکر برآمد بلند
که آن لشکر اکنون جدا نیست زین
همه آفرین باد بر آن و این
همه پاک در زینهار منید
وزین بر منش یادگار منید
ازان پس چو دانندگان را بخواند
به مژگان بسی خون دل برفشاند
ز پند آنچ طلخند را داده بود
بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود
یکی تخت تابوت کردش ز عاج
ز زر و ز پیروزه و خوب ساج
بپوشید رویش به چینی پرند
شد آن نامور نامبردار هند
بدبق و بقیر و بکافور و مشک
سرتنگ تابوت کردند خشک
وزان جایگه تیز لشکر براند
به راه و به منزل فراوان نماند

از طرفی بشنویم از احوال مادر این دو پادشاه. از زمانی که آنها شروع به چنگ کردند، مادر همین‌جور نگران بود و با نگرانی روزگار می‌گذراند. وقتی می‌بیند سپاهی از راه می‌رسد نگاه می‌کند گو را می‌بیند ولی هر چه نگاه می‌کند طلخند را نمی‌بیند. می‌فهمد اتفاقی برای او افتاده. گریه می‌کند و سرش را به دیوار می‌کوبد

چو شاهان گزیدند جای نبرد
بشد مادر از خواب و آرام و خورد
همیشه بره دیدبان داشتی
به تلخی همی روز بگذاشتی
چوازراه برخاست گرد سپاه
نگه کرد بینادل از دیده‌گاه
همی دیده‌بان بنگرید از دو میل
که بیند مگر تاج طلخند و پیل
ز بالا درفش گو آمد پدید
همه روی کشور سپه گسترید
نیامد پدید از میان سپاه
سواری برافگند از دیده‌گاه
که لشکر گذر کرد زین روی کوه
گو وهرک بودند با او گروه
نه طلخند پیدا نه پیل و درفش
نه آن نامداران زرینه کفش
ز مژگان فروریخت خون مادرش
فراوان به دیوار بر زد سرش

شک مادر توسط فرستادگان تایید می‌شود و خبر مرگ پسرش را دریافت می‌کند به نشان غزا پیراهن ش را می‌دراند و صورتش را ناخن می‌کشد وآتشی را هم شروع می‌کند و کاخ را می‌سوزاند و بعد می‌خواهد تا خود را هم در آتش بیندازد (به آیین هندیان). خبر به گو می‌رسد به سرهت خود را به کادر می‌رساند و او را در آغوش می‌کشد و می‌گوید که او از تیر ما کشته نشد خودش خودبخود از دنیا رفت _ به اختر بد

ازان پس چوآمد به مام آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
جهاندار طلخند بر زین بمرد
سرگاه شاهی بگو در سپرد
همی جامه زد چاک و رخ را بکند
به گنجور گنج آتش اندر فگند
به ایوان او شد دمان مادرش
به خون اندرون غرقه گشته سرش
همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت
ازان پس بلند آتشی برفروخت
که سوزد تن خویش به آیین هند
ازان سوگ پیداکند دین هند
چو از مادر آگاهی آمد بگو
برانگیخت آن بارهٔ تیزرو
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
پر از خون مژه خواهش اندر گرفت
بدو گفت کای مهربان گوش دار
که ما بیگناهیم زین کارزار
نه من کشتم او را نه یاران من
نه گردی گمان برد زین انجمن
که خود پیش او دم توان زد درشت
ورا گردش اختر بد بکشت

مادر ولی عصبانی است و می‌گوید که تو او را برای پادشاهی کشتی و گو می‌گوید من به تو نشان می‌دهم که او چگونه مرد و رزم ما چگونه بود. خودش مثل شمعی به ناگاه خاموش شد و کسی او را از این دنیا برد که هیچ‌کس از دست او رهایی ندارد. من به تو نشان خواهم داد و اگر نتوانستم خودم را در آتش نیفکنم. مادر هم می‌گوید به من بنما که او چگونه مرد تا مگر کمی آرام بگیرم 

بدو گفت مادر که ای بدکنش
ز چرخ بلند آیدت سرزنش
برادر کشی از پی تاج و تخت
نخواند تو را نیکدل نیکبخت
چنین داد پاسخ که ای مهربان
نشاید که برمن شوی بدگمان
بیارام تا گردش روزمگاه
نمایم تو را کار شاه و سپاه
که یارست شد پیش او رزمجوی
کرا بود در سر خود این گفت وگوی
به دادار کو داد ومهر آفرید
شب و روز و گردان سپهر آفرید
کزین پس نبیند مرا مهر و گاه
نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه
مگر کین سخن آشکارا کنم
ز تندی دلت پرمداراکنم
که او را بدست کسی بد زمان
که مردم رهایی نیابد ازان
که یابد به گیتی رهایی ز مرگ
وگر جان بپوشد به پولاد ترگ
چنان شمع رخشان فرو پژمرد
بگیت کسی یک نفس نشمرد
وگر چون نمایم نگردی تو رام
به دادار دارنده کوراست کام
که پیشت به آتش بر خویش را
بسوزم ز بهر بداندیش را
چو بشنید مادر سخنهای گو
دریغ آمدش برز و بالای گو
بدو گفت مادر که بنمای راه
که چون مرد بر پیل طلخند شاه
مگر بر من این آشکارا شود
پر آتش دلم پرمدارا شود

گو به ایوان خود برمی2گردد و وزیر خردمندش را فرا می‌خواند و ماجرا را تعریف می‌کند. وزیر هم می‌گوید ما راه به جایی نمی‌بریم. بگداز همه‌ی خردمندان را فرا بخوانیم. این کار را می‌کنند و برای این خردمندان ماجرا را می2گویند و از آنها می‌خواهند تا راه حلی پیدا کنند

پر از در شد گو بایوان خویش
جهاندیده فرزانه را خواند پیش
بگفت آنچ با مادرش رفته بود
ز مادر که برآتش آشفته بود
نشستند هر دو بهم رای زن
گو و مرد فرزانه بی‌انجمن
بدو گفت فرزانه کای نیکخوی
نگردد بما راست این آرزوی
ز هر سو بخوانیم برنا و پیر
کجا نامداری بود تیزویر
ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای
وزان تیزویران جوینده رای
ز دریا و از کنده وزرمگاه
بگوییم با مرد جوینده راه
سواران بهر سو پراگند گو
بجایی که بد موبدی پیشرو
سراسر بدرگاه شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
جهاندار بنشست با موبدان
بزرگان دانادل و بخردان
صفت کرد فرزانه آن رزمگاه
که چون رفت پیکار جنگ وسپاه
ز دریا و از کنده و آبگیر
یکایک بگفتند با تیزویر

شب این جمع بخردان خوابیدند و روز بعد چوب آبنوس خواستند و تخته‌ای با صد خانه درست کردند و ماکت دو پادشاه را هم بپا کردند با دو لشکر از ساج و عاج (سیاه و سفید) پیاده نظام و پیلان و اسبان و وزیر را هم مشخص کردند و حرکت هر یک را. تا اینکه شاه را از چهار طرف در محاصره گرفتند و شاه مات شد

نخفتند زایشان یکی تیره شب
نه بر یکدگر برگشادند لب
ز میدان چو برخاست آواز کوس
جهاندیدگان خواستند آبنوس
یکی تخت کردند از چارسوی
دومرد گرانمایه و نیکخوی
همانند آن کنده و رزمگاه
بروی اندر آورده روی سپاه
بران تخت صدخانه کرده نگار
صفی کرد او لشکر کارزار
پس آنگه دولشکر زساج و زعاج
دو شاه سرافراز با پیل وتاج
پیاده بدید اندرو با سوار
همه کرده آرایش کارزار
ز اسبان و پیلان و دستور شاه
مبارز که اسب افگند بر سپاه
همه کرده پیکر به آیین جنگ
یک تیز وجنبان یکی با درنگ
بیاراسته شاه قلب سپاه
ز یک دست فرزانهٔ نیک‌خواه
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل
ز پیلان شده گرد همرنگ نیل
دو اشتر بر پیل کرده به پای
نشانده برایشان دو پاکیزه رای
به زیر شتر در دو اسب و دو مرد
که پرخاش جویند روز نبرد
مبارز دو رخ بر دو روی دوصف
ز خون جگر بر لب آورده کف
پیاده برفتی ز پیش و ز پس
کجا بود در جنگ فریادرس
چو بگذاشتی تا سر آوردگاه
نشستی چو فرزانه بر دست شاه
همان نیزه فرزانه یک خانه بیش
نرفتی نبودی ازین شاه پیش
سه خانه برفتی سرافراز پیل
بدیدی همه رزم گه از دو میل
سه خانه برفتی شتر همچنان
برآورد گه بر دمان و دنان
نرفتی کسی پیش رخ کینه‌خواه
همی‌تاختی او همه رزمگاه
همی‌راند هر یک به میدان خویش
برفتن نکردی کسی کم و بیش
چو دیدی کسی شاه را در نبرد
به آواز گفتی که شاها بگرد
ازان پس ببستند بر شاه راه
رخ و اسب و فرزین و پیل و سپ
نگه کرد شاه اندران چارسوی
سپه دید افگنده چین در بروی
ز اسب و ز کنده بر و بسته را
چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه
شد از رنج وز تشنگی شاه مات
چنین یافت از چرخ گردان برات
ز شطرنج طلخند بد آرزوی
گوآن شاه آزاده و نیکخوی

مادر هم به بازی شطرنج با چشم گریان نشسته بود و اینگونه که تقدیر طلخند را کشف می‌کرد مرهمی بود برایش. آنقدر به آن بازی چشم دوخت و از خورد و خوراک دست کشید تا زمان او هم سرآمد و از دنیا برفت

همی‌کرد مادر ببازی نگاه
پر از خون دل از بهر طلخند شاه
نشسته شب و روز پر درد وخشم
ببازی شطرنج داده دو چشم
همه کام و رایش به شطرنج بود
ز طلخند جانش پر از رنج بود
همیشه همی‌ریخت خونین سرشک
بران درد شطرنج بودش پزشک
بدین گونه بد تاچمان و چران
چنین تا سر آمد بروبر زمان

در اینجا فردوسی مشخص می‌کند که این داستان را آنگونه که از گفته‌های باستان شنیدم (شاهو داستان را نقل کرده) سراییدم

سرآمد کنون برمن این داستان
چنان هم که بشنیدم ازباستان


 دنباله‌ی داستان می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh
کلماتی که آموختم
چمان = خرامان
ناچران = چیزی ناخورده

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 


ببیشی نهادست مردم دو چشم
ز کمی بود دل پر از درد وخشم
نه آن ماند ای مرد دانا نه ای
ز گیتی همه شادمانی گزی
اگر چند بفزاید از رنج گنج
همان گنج گیتی نیرزد به رنج

به کردار جام گلابست شاه
که از گرد یکباره گردد تباه

که او را بدست کسی بد زمان
که مردم رهایی نیابد ازان
که یابد به گیتی رهایی ز مرگ
وگر جان بپوشد به پولاد ترگ
چنان شمع رخشان فرو پژمرد
بگیت کسی یک نفس نشمرد

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان


 گفتار اندر آوردن داستان کلیله و دمنه ص 1636
© All rights reserved

No comments: