Stories from Shahnameh
... Alexandra falls in love with Keyd's daughter and marry her. He then goes to test the knowledge of the philosopher by sending him a cream to be used to cure muscle ache (saying I know more than you). The philosopher send him thousands of needles (saying a clever person is like a needle going through skin and meat but when it comes to stone it cannot penetrate anymore). Alexandra asks for needles to be melted down into a round ball (saying all the years of fighting and killing has made my heart like stone that no advice would penetrate). The philosopher makes a mirror from the round ball of dark metal (saying that you can improve). Alexandra put the mirror in the moist condition till it rusts (saying it is too late) and return it to the philosopher. The philosopher then gets rid of the rust (saying I can help you to clear your heart) and return the clear mirror to Alexandra. In return Alexandra gives the philosopher lots of gems. The philosopher says that I have already enough to eat and to wear, I need no more. I have the most expensive gem that no one can steal it from me and that is my wisdom and knowledge and do not need anymore.
Then Alexandra goes to the physician and wants him to cure his headache. The physician says your headache is from overeating. He makes Alexandra a herbal remedy but advice him to go easy on food. Next to cure Alexandra's fatigue he recommends that he doesn't spend all night making love to women. Alexandra doesn't accept this advice so the physician makes him another remedy this time to cure his weakness but when he goes to his chamber to give him the medicine he realises that night Alexandra has slept along so he throws away the remedy that he has made. Alexandra asks him why did you throw away the remedy that took you long to make. He says when I saw that you have accepted my advice and slept alone, I realised that you no longer need the medicine.
Alexandra then tries the magical goblet, no matter how much of the water inside the goblet is drunken there is still more in it. Alexandra asks the philosopher about the goblet and he explains that this is like the way that metal is attracted to a magnet, water is attracted to the goblet.
Alexandra is happy with all four gifts (!) that Keyd has given him: his daughter, his philosopher, his physician and his magical goblet. So Alexandra promises never to harm Keyd...
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه
بدانست کو را شد آن تاج و گاه
همی راه و بی راه لشکر کشید
سوی کید هندی سپه برکشید
به جایی که آمد سکندر فراز
در شارستانها گشادند باز
ازان مرز کس را به مردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برگذاشت
چو آمد بران شارستان بزرگ
که میلاد خواندیش کید سترگ
بران مرز لشکر فرود آورید
همه بوم ایشان سپه گسترید
نویسنده ی نامه را خواندند
به پیش سکندرش بنشاندند
یکی نامه بنوشت نزدیک کید
چو شیری که ارغنده گردد به صید
+++
نوشتم یکی نامه نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
همآنگه که بر تو بخواند دبیر
منه پیش و این را سگالش مگیر
اگر شب رسد روشنی را مپای
هماندر زمان سوی فرمان گرای
وقتی که کید نامه را دریافت میکند در پاسخ به فرستادهی اسکندر میگوید که من فرمان اسکندر را اطاعت میکنم ولی اینجوری ناقافل و سرزده لایق پادشاهی چون اسکندر نیست که من به حضور او برسم و بعد نامهای مینویسد و به اسکندر میگوید که من صاحب چهار چیز هستم که کسی در جهان مثل آنها را ندیده و نخواهد دید. من آنها را برایت میفرستم و بعد اگر فرمان دهی خودم هم خدمت میرسم
چو نامه بر کید هندی رسید
فرستادهٔ پادشا را بدید
فراوانش بستود و بنواختش
به نیکی بر خویش بنشاختش
بدو گفت شادم ز فرمان اوی
زمانی نگردم ز پیمان اوی
ولیکن برین گونه ناساخته
بیایم دمان گردن افراخته
نباشد پسند جهانآفرین
نه نزدیک آن پادشاه زمین
همانگه بفرمود تا شد دبیر
قلم خواست هندی و چینی حریر
مران نامه را زود پاسخ نوشت
بیاراست بر سان باغ بهشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
خداوند بخشنده و دادگر
خداوند مردی و هوش و هنر
دگر گفت کز نامور پادشا
نپیچد سر مردم پارسا
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز دارندهٔ لشکر و تاج و تیغ
مرا چار چیزست کاندر جهان
کسی را نبود آشکار و نهان
نباشد کسی را پس از من به نیز
بدین گونه اندر جهان چار چیز
فرستم چو فرمان دهد پیش اوی
ازان تازه گردد دل و کیش اوی
ازان پس چو فرمایدم شهریار
بیایم پرستش کنم بندهوار
فرستاده آمد به کردار باد
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سکندر فرستاده از گفت رو
به نزدیک آن نامور بازشو
بگویش که آن چیست کاندر جهان
کسی را نبود آشکار و نهان
ازان پس فرستاده را شاه گفت
که من دختری دارم اندر نهفت
که گر بیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند
کمندست گیسوش همرنگ قیر
همی آید از دو لبش بوی شیر
خم آرد ز بالای او سرو بن
گلفشان شود چو سراید سخن
ز دیدار و چهرش سخن بگذرد
همی داستان را خرد پرورد
چو خامش بود جان شرمست و بس
چنو در زمانه ندیدست کس
سپهبد نژادست و یزدانپرست
دل شرم و پرهیز دارد به دست
دگر جام دارم که پر میکنی
وگر آب سر اندرو افگنی
به ده سال اگر با ندیمان به هم
نشیند نگردد می از جام کم
همت می دهد جام هم آب سرد
شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد
سوم آنک دارم یکی نو پزشک
که علت بگوید چو بیند سرشک
اگر باشد او سالیان پیش گاه
ز دردی نپیچد جهاندار شاه
چهارم نهان دارم از انجمن
یکی فیلسوفست نزدیک من
همه بودنیها بگوید به شاه
ز گردنده خورشید و رخشنده ماه
یکی نامه بنوشت پس شهریار
پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار
+++
فرستادم اینک به نزدیک تو
نه پیچند با رای باریک تو
تو این چیزها را بدیشان نمای
همانا بباشد همانجا به جای
چو من نامه یابم ز پیران خویش
جهاندیده و رازداران خویش
که بگذشت بر چشم ما چار چیز
که کس را به گیتی نبودست نیز
نویسم یکی نامهٔ دلپسند
که کیدست تا باشد او شاه هند
خردمند نه مرد رومی برفت
ز پیش سکندر سوی کید تفت
چو سالار هند آن سران را بدید
فراوان بپرسید و پاسخ شنید
چنانچون ببایست بنواختشان
یکی جای شایسته بنشاختشان
دگر روز چون آسمان گشت زرد
برآهیخت خورشید تیغ نبرد
بیاراست آن دختر شاه را
نباید خود آراستن ماه را
به خانه درون تخت زرین نهاد
به گرد اندر آرایش چین نهاد
نشست از بر تخت خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
برفتند بیدار نه مرد پیر
زبان چرب و گوینده و یادگیر
فرستادشان شاه سوی عروس
بر آواز اسکندر فیلقوس
بدیدند پیران رخ دخت شاه
درفشان ازو یاره و تخت و گاه
فرو ماندند اندرو خیره خیر
ز دیدار او سست شد پای پیر
خردمند نه پیر مانده به جای
زبانها پر از آفرین خدای
نه جای گذر دید ازیشان یکی
نه زو چشم برداشتند اندکی
چو فرزانگان دیرتر ماندند
کس آمد بر شاهشان خواندند
چنین گفت با رومیان شهریار
که چندین چرا بودتان روزگار
همو آدمی بودکان چهره داشت
به خوبی ز هر اختری بهره داشت
بدو گفت رومی که ای شهریار
در ایوان چنو کس نبیند نگار
کنون هر یکی از یک اندام ماه
فرستیم یک نامه نزدیک شاه
نشستند پس فیلسوفان بهم
گرفتند قرطاس و قیر و قلم
نوشتند هر موبدی ز آنک دید
که قرطاس ز انقاس شد ناپدید
وقتی اسکندر نامههای فرستادگان را میخواند به آنها مینویسد که بهبه به بهشت رسیدم. اکنون با این چهار چیز برگردید و به کید آزاری نرسانید
چو شاه جهان نامههاشان بخواند
ز گفتارشان در شگفتی بماند
به نامه هر اندام را زو یکی
صفت کرده بودند لیک اندکی
بدیشان جهاندار پاسخ نوشت
که بخبخ که دیدم خرم بهشت
کنون بازگردید با چار چیز
برین بر فزونی مجویید نیز
چو منشور و عهد من او را دهید
شما با فغستان بنه برنهید
نیازارد او را کسی زین سپس
ازو در جهان یافتم داد و بس
سپهدار هندوستان شاد شد
که از رنج اسکندر آزاد شد
بروبر بخواندند پس نامه را
چو پیغام آن شاه خودکامه را
گزین کرد پیران صد از هندوان
خردمند و گویا و روشنروان
در گنج بیرنج بگشاد شاه
گزین کرد ازان یاره و تاج و گاه
همان گوهر و جامهٔ نابرید
ز چیزی که شایستهتر برگزید
ببردند سیصد شتروار بار
همان جامه و گوهر شاهوار
صد اشتر همه بار دینار بود
صد اشتر ز گنج درم بار بود
یکی مهد پرمایه از عود تر
برو بافته زر و چندی گهر
به ده پیل بر تخت زرین نهاد
به پیلی گرانمایهتر زین نهاد
فغستان ببارید خونین سرشک
همی رفت با فیلسوف و پزشک
قدح هم چنان نامداری به دست
همه سرکشان از می جام مست
وقتی که دختر کید به قصر اسکندر میرسد و اسکندر او را میبیند عاشق او میشود و با او ازدواج میکند
فغستان چو آمد به مشکوی شاه
یکی تاج بر سر ز مشک سیاه
بسان گل زرد بر ارغوان
ز دیدار او شاد شد ناتوان
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه
نشایست کردن به مه بر نگاه
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
سر زلف را تاب داده به خم
دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت
تو گفتی که از ناز دارد سرشت
سکندر نگه کرد بالای اوی
همان موی و روی و سر و پای اوی
همی گفت کاینت چراغ جهان
همی آفرین خواند اندر نهان
بدان دادگر کو سپهر آفرید
بران گونه بالا و چهر آفرید
بفرمود تا هرک بخرد بدند
بران لشکر روم موبد بدند
نشستند و او را به آیین بخواست
به رسم مسیحا و پیوند راست
برو ریخت دینار چندان ز گنج
که شد ماه را راه رفتن به رنج
بپردخت ازان پس به داننده مرد
که چون خیزد از دانش اندر نبرد
پر از روغن گاو جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوف سترگ
که این را به اندامها در بمال
سرون و میان و بر و پشت و یال
بیاسای تا ماندگی بفگنی
به دانش مرا جان و مغز آگنی
چو دانا به روغن نگه کرد گفت
که این بند بر من نشاید نهفت
بجان اندر افگند سوزن هزار
فرستاد بازش سوی شهریار
به سوزن نگه کرد شاه جهان
بیاورد آهنگران را نهان
بفرمود تا گرد بگداختند
از آهن یکی مهرهای ساختند
سوی مرد دانا فرستاد زود
چو دانا نگه کرد و آهن بسود
به ساعت ازان آهن تیرهرنگ
یکی آینه ساخت روشن چو زنگ
ببردند نزد سکندر به شب
وزان راز نگشاد بر باد لب
سکندر نهاد آینه زیر نم
همی داشت تا شد سیاه و دژم
بر فیلسوفش فرستاد باز
بران کار شد رمز آهن دراز
خردمند بزدود آهن چو آب
فرستاد بازش هم اندر شتاب
ز دودش ز دارو کزان پس ز نم
نگردد به زودی سیاه و دژم
اسکندر بعد فیلسوف را میخواند و از او توضیح میخواهد. فیلسوف هم اینچنین پاسخ میدهد که وقتی روغن را برایم فرستادی درواقع بمن گفتی که من از همهی فیلسوفان شهر برتر هستم. منهم چنین پاسخ دادمت که مردم دانا و پارسا مثل سوزن از گوشت و استخوان میگذرد ولی شکار سنگ میشوند و توان عبور از آن را ندارد. تو که مهرهای برایم فرستادی در واقع بمن گفتی که دلت از زیادی بزم و رزم و خون ریختن سیاه شده و حرفهای خردمندانه بر این دل سیاه نمینشیند. پاسخ من آن بود که سخنان من از مو باریکتر است و دل تو هم از آهن تیرهتر نیست. تو باز گفتی که سالها گذشته و بردلم زنگار نشسته (آیینهی زنگ زده) و من گفتم که با دانش الهی خودم قادرم که زنگار دلت را مثل زنگ با آب پاک کنم
سکندر نگه کرد و او را بخواند
بپرسید و بر زیرگاهش نشاند
سخن گفتش از جام روغن نخست
همی دانش نامور بازجست
چنین گفت با شاه مرد خرد
که روغن بر اندامها بگذرد
تو گفتی که از فیلسوفان شهر
ز دانش مرا خود فزونست بهر
به پاسخ چنین گفتم ای پادشا
که دانا دل مردم پارسا
چو سوزن پی و استخوان بشمرد
اگر سنگ پیش آیدش بشکرد
به پاسخ به دانا چنین گفت شاه
که هر دل که آن گشته باشد سپاه
به بزم و به رزم و به خون ریختن
به هر جای با دشمن آویختن
سخنهای باریک مرد خرد
چو دل تیره باشد کجا بگذرد
ترا گفتم این خوب گفتار خویش
روان و دل و رای هشیار خویش
سخن داند از موی باریکتر
ترا دل ز آهن نه تاریکتر
تو گفتی برین سالیان برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت
چگونه به راه آید این تیرگی
چه پیچم سخن را بدین خیرگی
ترا گفتم از دانش آسمان
زدایم دلت تا شوی بیگمان
ازان پس که چون آب گردد به رنگ
کجا کرد باید بدو کار تنگ
پاسخ فیلسوف برای اسکندر جالب بود و به همین خاطر مال و اموال زیادی به فیلسوف بخشید. مرد دانا گفت که من خودم گوهری دارم پنهان که کسی آنرا از من نخواهد ربود و نیازی به نگهبانی آن هم ندارم آنهم خرد و دانش و راستگویی من است. من به اندازهی کافی خوردنی و پوشیدنی دارم. دانش پاسبان من است و خرد تاج روی سرم پس نیازی به چیز بیشتری ندارم. چرا بیخود اموالی را دورم جمع کنم که جز دردسر برایم چیزی ندارد. این هدایا و مال و منال را هم به خزانهی خودت برگردان. اسکندر مات و متخیر از شیوهی تفکر این فیلسوف میماند و میگوید که پس از این به سخن و رای تو گوش میدهم و دور گناه نمیگردم
پسند آمدش تازه گفتار اوی
دلش تیزتر گشت بر کار اوی
بفرمود تا جامه و سیم و زر
بیاورد گنجور جامی گهر
به دانا سپردند و داننده گفت
که من گوهری دارم اندر نهفت
که یابم بدو چیز و بی دشمنست
نه چون خواسته جفت آهرمنست
به شب پاسبانان نخواهند مزد
به راهی که باشم نترسم ز دزد
خرد باید و دانش و راستی
که کژی بکوبد در کاستی
مرا خورد و پوشیدنی زین جهان
بس از شهریار آشکار ونهان
که دانش به شب پاسبان منست
خرد تاج بیدار جان منست
به بیشی چرا شادمانی کنم
برین خواسته پاسبانی کنم
بفرمای تا این برد باز جای
خرد باد جان مرا رهنمای
سکندر بدو ماند اندر شگفت
ز هر گونه اندیشهها برگرفت
بدو گفت زین پس مرا بر گناه
نگیرد خداوند خورشید و ماه
خریدارم این رای و پند ترا
سخن گفتن سودمند ترا
بفرمود تا رفت پیشش پزشک
که علت بگفتی چو دیدی سرشک
سر دردمندی بدو گفت چیست
که بر درد زان پس بباید گریست
بدو گفت هر کس که افزون خورد
چو بر خوان نشیند خورش ننگرد
نباشد فراوان خورش تن درست
بزرگ آنک او تن درستی بجست
بیامیزم اکنون ترا دارویی
گیاها فراز آرم از هر سویی
که همواره باشی تو زان تن درست
نباید به دارو ترا دست شست
همان آرزوها بیفزایدت
چو افزون خوری چیز نگزایدت
همان یاد داری سخنهای نغز
بیفزاید اندر تنت خون و مغز
شوی بر تن خویشتن کامگار
دلت شاد گردد چو خرم بهار
همان رنگ چهرت به جای آورد
به هر کار پاکیزه رای آورد
نگردد پراگنده مویت سپید
ز گیتی سپیدی کند ناامید
سکندر بدو گفت نشنیدهام
نه کس را ز شاهان چنین دیدهام
گر آری تو این نغز دارو به جای
تو باشی به گیتی مرا رهنمای
خریدار گردم ترا من به جان
شوی بیگزند از بد بدگمان
ورا خلعت و نیکویها بساخت
ز دانا پزشکان سرش برفراخت
پزشک به کوه میرود و از ترکیب گیاهان مختلف معجونی درست میکند که حال اسکندر با مصرف آن خوب میشود.
پزشک سراینده آمد به کوه
بیاورد با خویشتن زان گروه
ز دانایی او را فزون بود بهر
همی زهر بشناخت از پای زهر
گیاهان کوهی فراوان درود
بیفگند زو هرچ بیکار بود
ازو پاک تریاکها برگزید
بیامیخت دارو چنانچون سزید
تنش را به داروی کوهی بشست
همی داشتش سالیان تن درست
چنان شد که اسکندر شبها نیاز زیادی به خواب نداشت و با زنان اوقاتش را میگذراند تا اینکه حالت ضعف به اسکندر دست داد. پزشک به اسکندر گفت اینهمه آمیزش با زنان برایت خوب نیست. به نظر من این ضعف از بیخوابی است. اسکندر هم پاسخ داد که نه موردی نیست و من شکایتی ندارم. پزشک البته این پاسخ او را قبول نکرد و دارویی برایش درست کرد تا ضعفش را درمان کند. ولی وقتی که پزشک به شبگیر آمد اسکندر را کنار زن (دختر کید؟) ندید . آنوقت دارویی که برای اسکندر درست کرده بود بیرون ریخت و بیخیال به خورد و خوراک نشست. اسکندر وقتی متوجه شد گفت چرا دارویی که به این سختی درست کرده بودی دور ریختی. پزشک پاسخ داد که چون تو تنها خوابیدی دیگر نیازی به آن دارویی که من درست کردم نداری و بهبود میابی.
چنان شد که او شب نخفتی بسی
بیامیختی شاد با هر کسی
به کار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جایی بجستی برش
ازان سوی کاهش گرایید شاه
نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه
چنان بد که روزی بیامد پزشک
ز کاهش نشان یافت اندر سرشک
بدو گفت کز خفت و خیز زنان
جوان پیر گردد به تن بیگمان
برآنم که بیخواب بودی سه شب
به من بازگوی این و بگشای لب
سکندر بدو گفت من روشنم
از آزار سستی ندارد تنم
پسندیده دانای هندوستان
نبود اندر آن کار همداستان
چو شب تیره شد آن نبشته بجست
بیاورد داروی کاهش درست
همان نیز تنها سکندر بخفت
نیامیخت با ماه دیدار جفت
به شبگیر هور اندر آمد پزشک
نگه کرد و بیبار دیدش سرشک
بینداخت دارو به رامش نشست
یکی جام بگرفت شادان به دست
بفرمود تا خوان بیاراستند
نوازندهٔ رود و میخواستند
بدو گفت شاه آن چرا ریختی
چو با رنج دارو برآمیختی
ورا گفت شاه جهان دوش جفت
نجست و شب تیره تنها بخفت
چو تنها بخسپی تو ای شهریار
نیاید ترا هیچ دارو به کار
سکندر بخندید و زو شاد شد
ز تیمسار وز درد آزاد شد
ازان پس بفرمود کان جام زرد
بیارند پر کرده از آب سرد
همی خورد زان جام زر هرکس آب
ز شبگیر تا بود هنگام خواب
بخوردند آب از پی خرمی
ز خوردن نیامد بدو در کمی
بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت
که این دانش از من نباید نهفت
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو این جام را خوارمایه مدار
که این در بسی سالیان کردهاند
بدین در بسی رنجها بردهاند
ز اختر شناسان هر کشوری
به جایی که بد نامور مهتری
بر کید بودند کین جام کرد
به روز سپید و شب لاژورد
همی طبع اختر نگه داشتند
فراوان درین روز بگذاشتند
تو از مغنیاطیس گیر این نشان
که او را کسی کرد ز آهنکشان
به طبع این چنین هم شدست آبکش
ز گردون پذیره همی آب خوش
همی آب یابد چو گیرد کمی
نبیند به روشن دو چشم آدمی
چو گفتار دانا پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
چنین گفت پیران میلاد را
که من عهد کید از پی داد را
همی نشکنم تا بماند به جای
لغاتی که آموختم
ارغنده = خشمگین
انقاس = [ اَ ] (ع اِ) ج ِ نِقس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). سیاهیهای دوات . (از منتهی الارب ). سیاهیهای نوشتن
قرطاس = کاغذ
فغستان = بتخانه، حرمسرا
ابیانی که خیلی دوست داشتم
که من گوهری دارم اندر نهفت
که یابم بدو چیز و بی دشمنست
نه چون خواسته جفت آهرمنست
به شب پاسبانان نخواهند مزد
به راهی که باشم نترسم ز دزد
خرد باید و دانش و راستی
که کژی بکوبد در کاستی
که دانش به شب پاسبان منست
خرد تاج بیدار جان منست
به بیشی چرا شادمانی کنم
برین خواسته پاسبانی کنم
بدو گفت هر کس که افزون خورد
چو بر خوان نشیند خورش ننگرد
نباشد فراوان خورش تن درست
بزرگ آنک او تن درستی بجست
قسمت های پیشین
ص 1204 چو آورد لشکر به نزدیک فور
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment