... Dara writes a letter to Alexandra and ask him to be kind to his children and family whom he is taken as prisoner. Dara promises Alexandra all his treasure as well as becoming an ally of Rome when Alexandra leave Iran. Alexandra responds that your family are safe and no harm will come to them.
Meanwhile Dara contacts the king of India and asks for military support, but Alexandra hears about it and attacks Dara's army. Dara's army is weak and tired of fighting, so most of them surrender. Dara has no choice but to escape. He goes with a few of his trusted people, two of which decides to kill Dara as they see no way of him getting back to power. They attack Dara and drop his injured body by the road and go to Alexandra, hoping for a reward for killing Dara. When they tell Alexandra that they have killed Dara, he asks them to take him where Dara's body is.
Dara is dying when Alexandra gets to him. He wants to take Dara to physicians for treatment, but Dara says that he is nearer to death than anything else. He asks Alexandra to marry his daughter Roshanak and treat her and others with kindness. Alexandra promises to do that. Dara dyes in Alexandra'a arm. Alexandra kills the two men who killed Dara ... (Stories from Shahnameh)
دارا هم نامهای به اسکندر مینویسد و پیروزی و شکست را تقدیر خداوند میخواند و میگوید اگر کوتاه بیایی و از حمله به ایران پشیمان شوی دارایی و گنجی که دارم همه را به گنج تو اضافه میکنم و متحد و همپیمان تو میشوم. همچنین میگوید که از بزرگی تو کم نمیشود که انطوری رفتار کنی که از بزرگان انتظار میرود؛ خویشاندان مرا که به اسارت گرفتی بمن بازگردان
کی نامه بنوشت با
داغ و درد
دو ديده پر از خون و
رخ لاژورد
ز دارای داراب بن
اردشير
سوی قيصر اسکندر
شهرگير
نخست آفرين کرد بر
کردگار
که زو ديد نيک و بد
روزگار
دگر گفت کز گردش
آسمان
خردمند برنگذرد بی
گمان
کزو شادمانيم و زو
ناشکيب
گهی در فراز و گهی
در نشيب
نه مردی بد اين رزم
ما با سپاه
مگر بخشش و گردش هور
و ماه
کنون بودنی بود و ما
دل به درد
چه داريم ازين گنبد
لاژورد
کنون گر بسازی و
پيمان کنی
دل از جنگ ايران
پشيمان کنی
همه گنج گشتاسپ و
اسفنديار
همان ياره و تاج
گوهرنگار
فرستم به گنج تو از
گنج خويش
همان نيز ورزيده رنج
خويش
همان مر ترا يار
باشم به جنگ
به روز و شبانت
نسازم درنگ
کسی را که داری ز
پيوند من
ز پوشيده رويان و
فرزند من
بر من فرستی نباشد
شگفت
جهانجوی را کين
نبايد گرفت
ز پوشيده رويان بجز
سرزنش
نباشد ز شاهان برتر
منش
اسکندر هم پاسخ میدهد که نگران نباش، خویشاوندان و زنان و فرزندان تو در رنج نیستند. همه در اصفهان هستند و ما به مال و اموال آنها هم کاری نداریم. خود تو هم اگر به ایران برگردی به تو هم کاری نداریم
سکندر چو آن نامه
برخواند گفت
که با جان دارا خرد
باد جفت
کسی کو گرايد به
پيوند اوی
به پوشيده رويان و
فرزند اوی
نبيند مگر تخته گور
تخت
گر آويخته سر ز شاخ
درخت
همه به اصفهانند بی
درد و رنج
ازيشان مبادا که
خواهيم گنج
تو گر سوی ايران
خرامي رواست
همه پادشاهی سراسر
تراست
ز فرمان تو يک زمان
نگذريم
نفس نيز بی راه تو
نشمريم
وقتی دارا پیام اسکندر را میخواند از کار دنیا تعجب میکند و میگوید که این عاقبتی بدتر از مردن است که نصیب من شده، باید پیش این رومی کمر خدمت ببندم و به خدمت او دربیایم. مردن بهتر از این خواری است. دارا شکوه میکند که من به همه کمک کردم ولی حالا که روزگار بمن سخت کرفته کسی در دنیا یارم نیست بجز خداوند
چو آن پاسخ نامه
دارا بخواند
ز کار جهان در شگفتی
بماند
سرانجام گفت اين ز
کشتن بتر
که من پيش رومی
ببندم کمر
ستودان مرا بهتر آيد
ز ننگ
يکی داستان زد برين
مرد سنگ
که گر آب دريا
بخواهد رسيد
درو قطره باران
نيايد پديد
همی بودمی يار هرکس
به جنگ
چو شد مر مرا زين
نشان کار تنگ
نبينم همی در جهان
يار کس
بجز ايزدم نيست
فريادرس
دارا به ناچار نامهای مینویسد به پادشاه هند و از او یاری میخواهد
چو ياور نبودش ز
نزديک و دور
يکی نامه بنوشت
نزديک فور
پر از لابه و
زيردستی و درد
نخست آفرين بر
جهاندار کرد
دگر گفت کای مهتر
هندوان
خردمند و دانا و
روشن روان
همانا که نزد تو آمد
خبر
که ما را چه آمد ز
اختر به سر
سکندر بياورد لشکر ز
روم
نه برماند ما را نه
آباد بوم
نه پيوند و فرزند و
تخت و کلاه
نه ديهيم شاهی نه
گنج و سپاه
ار ايدونک باشی مرا
يارمند
که از خويشتن
بازدارم گزند
فرستمت چندان گهرها
ز گنج
کزان پس نبينی تو از
گنج رنج
همان در جهان نيز
نامی شوی
به نزد بزرگان گرامی
شوی
چو اسکندر آگاه شد
زين سخن
که دارای دارا چه
افگند بن
بفرمود تا برکشيدند
نای
غو کوس برخاست و
هندی درای
بيامد ز اصطخر چندان
سپاه
که خورشيد بر چرخ گم
کرد راه
برآمد خروش سپاه از
دو روی
بی آرام شد مردم
جنگجوی
هوا نيلگون شد زمين
ناپديد
چو دارا بياورد لشکر
به راه
سپاهی نه بر آرزو
رزمخواه
شکسته دل و گشته از
رزم سير
سر بخت ايرانيان
گشته زير
نياويختند ايچ با
روميان
چو روبه شد آن دشت
شير ژيان
گرانمايگان زينهاری
شدند
ز اوج بزرگی به
خواری شدند
دارا که اینچنین میبیند با سیصد سوار خود از میدان میگریزد. همراه دارا دو صاحب مسند بودند یکی ماهیار و دیگری جانوشیار. این دو وقتی میبینند که احتمال پیروزی دارا نیست با هم به مشورت مینشینند و تصمیم میگیرند که دارا را به طمع پاداشی که از اسکندر خواهند گرفت، بکشند. شب میشود و آن دو با دشنه دارا را زخمی میکنند. دارا از اسب پایین میفتد. دوروبریها هم همه میگریزند
چو دارا چنان ديد
برگاشت روی
گريزان همی رفت با
های هوی
برفتند با شاه سيصد
سوار
از ايران هرانکس که
بد نامدار
دو دستور بودش گرامی
دو مرد
که با او بدندی به
دشت نبرد
يکی موبدی نام او
ماهيار
دگر مرد را نام
جانوشيار
چو ديدند کان کار بی
سود گشت
بلند اختر و نام
دارا گذشت
يکی با دگر گفت کين
شوربخت
ازو دور شد افسر و
تاج و تخت
ببايد زدن دشنه يی
بر برش
وگر تيغ هندی يکی بر
سرش
سکندر سپارد به ما
کشوری
بدين پادشاهی شويم
افسری
همی رفت با او دو
دستور اوی
که دستور بودند و
گنجور اوی
مهين بر چپ و
ماهيارش به راست
چو شب تيره شد از
هوا باد خاست
يکی دشنه بگرفت
جانوشيار
بزد بر بر و سينه
شهريار
نگون شد سر نامبردار
شاه
ازو بازگشتند يکسر سپاه
بکشتيم دشمنت را
ناگهان
سرآمد برو تاج و تخت
مهان
چو بشنيد گفتار
جانوشيار
سکندر چنين گفت با
ماهيار
که دشمن که افگندی
اکنون کجاست
ببايد نمودن به من
راه راست
برفتند هر دو به پيش
اندرون
دل و جان رومی پر از
خشم و خون
چو نزديک شد روی
دارا بديد
پر از خون بر و روی
چون شنبليد
بفرمود تا راه
نگذاشتند
دو دستور او را نگه
داشتند
سکندر ز باره درآمد
چو باد
سر مرد خسته به ران
بر نهاد
نگه کرد تا خسته
گوينده هست
بماليد بر چهر او هر
دو دست
ز سر برگرفت افسر
خسرويش
گشاد آن بر و جوشن
پهلويش
ز ديده بباريد چندی
سرشک
تن خسته را دور ديد
از پزشک
بدو گفت کين بر تو
آسان شود
دل بدسگالت هراسان
شود
تو برخيز و بر مهد
زرين نشين
وگر هست نيروت بر
زين نشين
ز هند و ز رومت پزشک
آورم
ز درد تو خونين سرشک
آورم
سپارم ترا پادشاهی و
تخت
چو بهتر شوی ما
ببنديم رخت
جفا پيشگان ترا هم
کنون
بياويزم از دارشان
سرنگون
چو بشنيد دارا به
آواز گفت
که همواره با تو خرد
باد جفت
برآنم که از پاک
دادار خويش
بيابي تو پاداش
گفتار خويش
يکی آنک گفتی که
ايران تراست
سر تاج و تخت دليران
تراست
به من مرگ نزديک تر
زانک تخت
به پردخت تخت و نگون
گشت بخت
برين است فرجام چرخ
بلند
خرامش سوی رنج و
سودش گزند
به من در نگر تا
نگويی که من
فزونم ازين نامدار
انجمن
بد و نيک هر دو ز
يزدان شناس
وزو دار تا زنده
باشی سپاس
نمودار گفتار من من
بسم
بدين در نکوهيده
هرکسم
که چندان بزرگی و
شاهی و گنج
نبد در زمانه کس از
من به رنج
همان نيز چندان سليح
و سپاه
گرانمايه اسپان و
تخت و کلاه
همان نيز فرزند و
پيوستگان
چه پيوستگان داغ دل
خستگان
زمان و زمين بنده بد
پيش من
چنين بود تا بخت بد
خويش من
ز نيکی جدا مانده ام
زين نشان
گرفتار در دست مردم
کشان
ز فرزند و خويشان
شده نااميد
سيه شد جهان و دو
ديده سپيد
ز خويشان کسی نيست
فريادرس
اميدم به پروردگارست
و بس
برين گونه خسته به
خاک اندرم
ز گيتی به دام هلاک
اندرم
چنين است آيين چرخ
روان
اگر شهريارم و گر
پهلوان
بزرگی به فرجام هم
بگذرد
شکارست مرگش همی
بشکرد
اسکندر خون میگرید و وقتی دارا او را با آن حال میبیند میگوید که ناراحت نباش، گریه و زاری فایدهای هم ندارد تقدیر من اینچنین بود. بعد دارا اینگونه نصیحت میکند که از خداوند بترس و مواطب خویشان و فرزندان من باش. دختری دارم به نام روشنک. با او ازدواج کن و بر او سخت مگیر که همیشه در ناز و نعمت بوده. شاید فرزندی داشته باشید که نام اسفندیار را زنده کند. دین زرتشت، جشن سده، نوروز و مهرگان را زنده نگهدار
سکندر ز ديده بباريد
خون
بران شاه خسته به
خاک اندرون
چو دارا بديد آن ز
دل درد او
روان اشک خونين رخ
زرد او
بدو گفت مگری کزين
سود نيست
از آتش مرا بهره جز
دود نيست
چنين بود بخشش ز
بخشنده ام
هم از روزگار
درخشنده ام
نخستين چنين گفت کای
نامدار
بترس از جهان داور
کردگار
که چرخ و زمين و
زمان آفريد
توانايی و ناتوان
آفريد
نگه کن به فرزند و
پيوند من
به پوشيدگان خردمند
من
ز من پاک دل دختر من
بخواه
بدارش به آرام بر
پيشگاه
کجا مادرش روشنک نام
کرد
جهان را بدو شاد و
پدرام کرد
نياری به فرزند من
سرزنش
نه پيغاره از مردم
بدکنش
چو پرورده شهرياران
بود
به بزم افسر
نامداران بود
مگر زو ببينی يکی
نامدار
کجا نو کند نام
اسفنديار
بيارايد اين آتش
زردهشت
بگيرد همان زند و
استا بمشت
نگه دارد اين فال
جشن سده
همان فر نوروز و
آتشکده
همان اورمزد و مه و
روز مهر
بشويد به آب خرد جان
و چهر
سکندر چنين داد پاسخ
بدوی
که ای نيکدل خسرو
راست گوی
پذيرفتم اين پند و
اندرز تو
فزون زين نباشم برين
مرز تو
همه نيکويها به جای آورم
خرد را بدين رهنمای
آورم
جهاندار دست سکندر
گرفت
به زاری خروشيدن
اندر گرفت
کف دست او بر دهان
برنهاد
بدو گفت يزدان پناه
تو باد
سپردم ترا جای و
رفتم به خاک
سپردم روانرا به
يزدان پاک
بگفت اين و جانش
برآمد ز تن
برو زار بگريستند
انجمن
سکندر همه جامه ها
کرد چاک
به تاج کيان بر
پراگند خاک
يکی دخمه کردش بر
آيين او
بدان سان که بد فره
و دين او
بشستن ازان خون به
روشن گلاب
چو آمدش هنگام جاويد
خواب
بياراستندش به ديباي
روم
همه پيکرش گوهر و زر
بوم
تنش زير کافور شد
ناپديد
ازان پس کسی روی دارا نديد
به دخمه درون تخت
زرين نهاد
يکی بر سرش تاج
مشکين نهاد
نهادش به تابوت زر
اندرون
بروبر ز مژگان
بباريد خون
چو تابوتش از جای
برداشتند
همه دست بر دست
بگذاشتند
سکندر پياده به پيش
اندرون
بزرگان همه ديدگان
پر ز خون
چنين تا ستودان دارا
برفت
همی پوست گفتي بروبر
بکفت
چو بر تخت بنهاد
تابوت شاه
بر آيين شاهان
برآورد راه
بعد از مراسم خاکسپاری، جانوشیار و ماهیار را زنده بر دار میکنند و بعدا آنها را سنگسار میکنند
چو پردخت از دخمه
ارجمند
ز بيرون بزد دارهای
بلند
يکی دار بر نام
جانوشيار
دگر همچنان از در
ماهيار
دو بدخواه را زنده
بردار کرد
سر شاه کش مرد بيدار
کرد
ز لشکر برفتند مردان
جنگ
گرفته يکی سنگ هر يک
به چنگ
بکردند بر دارشان
سنگسار
مبادا کسی کو کشد
شهريار
ایرانیان که میبینند اسکندر چهجور برای دارا عزاداری میکند طرفدار او میشوند. اسکندر هم نامهای به خویشان دارا مینویسد و میگوید که دارا رفته ولی من امروز دارا هستم. به شما صدمهای نخواهد رسید. ناراحت نباشید چون مرگ قسمت همهی ماست. حالا هم بار و بندیلتان را جمع کنید و همراه ما به اصطخر بیایید. ایران همانی خواهد بود که قبل از مرگ دارا بوده
چو ديدند ايرانيان
کو چه کرد
بزاری بران شاه
آزادمرد
گرفتند يکسر برو
آفرين
بدان سرور شهريار
زمين
+++
به نزديک پوشيده
رويان شاه
بيامد يکی مرد با
دستگاه
بديشان درود سکندر
ببرد
همه کار دارا بر
ايشان شمرد
چنين گفت کز مرگ
شاهان داد
نباشد دل دشمن و
دوست شاد
بدانيد کامروز دارا
منم
گر او شد نهان
آشکارا منم
فزونست ازان نيکويها
که بود
به تيمار رخ را
نشايد شخود
همه مرگ راييم شاه و
سپاه
اگر دير مانيم اگر
چند گاه
بنه سوی شهر صطخر
آوريد
بپويند ما نيز فخر
آوريد
همانست ايران که بود
از نخست
بباشيد شادان دل و
تن درست
و بعد سوگند به دارندهی آفتاب میخورد که من گزندی به جان دارا نرساندهام و کسانی که او را کشته اند از خودیها و نزدیکان خودش بودهاند که اکنون به سزای خود رسیدهاند. اگر با من پیمان ببندید به شما آسیبی نخواهد رسید و مال و اموالتان در امان خواهد بود ولی اگر از فرمان من سرپیچی کنید به سزای خود خواهید رسید. بنام اسکندر سکه بزنید و فقط زیباروییانی که خود مایلند و با آیین ما آشنا هستند را به شبستان ما بفرستید به مستمندانی که قادر به کار نیستند کمک کنید و در پایان باز میگوید کسی که به فرمان گوش نکند کیفر خواهد دید
بدارنده ی آفتاب بلند
که بر جان دارا نجستم گزند
مر آن شاه را دشمن از خانه بود
یکی بنده بودش نه بیگانه بود
کنون يافت بادافره
ايزدی
چو بد ساخت آمد به
رويش بدی
شما داد جوييد و
پيمان کنيد
زبان را به پيمان
گروگان کنيد
چو خواهيد کز چرخ
يابيد بخت
ز من بدره و برده و
تاج و تخت
پر از درد داراست
روشن دلم
بکوشم کز اندرز او
نگسلم
هرانکس که آيد بدين
بارگاه
درم يابد و ارج و
تخت و کلاه
چو خواهد که باشد به
ايوان خويش
نگردد گريزان ز
پيمان خويش
بيابند چيزی که
خواهد ز گنج
ازان پس نبيند کسی
درد و رنج
درم را به نام سکندر
زنيد
بکوشيد و پيمان ما
مشکنيد
نشستنگه شهرياران
خويش
بسازيد زين پس به
آيين پيش
ز هر شهر زيبا
پرستنده يی
پر از شرم بيداردل
بنده يی
که شايد به مشکوی
زرين ما
بداند پرستيدن آيين
ما
چنان کو برفتن نباشد
دژم
نشايد که بر برده
باشد ستم
فرستيد سوی شبستان
ما
به نزديک خسروپرستان
ما
دل از عيب صافی و
صوفی به نام
به دوريشی اندر دلی
شادکام
ز خواهندگان نامشان
سر کنيد
شمار اندر آغاز دفتر
کنيد
هرآنکس که هست از
شما مستمند
کجا يافت از کارداری
گزند
+++
دل و پشت بيدادگر
بشکنيد
همه بيخ و شاخش ز بن
برکنيد
نهادن بد و کار کردن
بدوی
بيابم همان چون کنم
جست و جوی
کنم زنده بر دار
بدنام را
که گم کرد ز آغاز
فرجام را
کسي کو ز فرمان ما
بگذرد
به فرجام زان کار کيفر
برد
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
ستودان = گورستان زرتشتیان در
دستور = دَست وَر به معنی صاحب مسند
پدرام = خوش
مشکوی = خانهی پادشاه، بتخانه
بیغاره = ملامت و سرزنش
ابیانی که خیلی دوست داشتم
دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بي گمان
کزو شادمانيم و زو ناشکيب
گهی در فراز و گهی در نشيب
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم
به بیشی چرا تخمه را برکنیم
بداد و دهش دل توانگر کنید
بر آزادگی بر سر افسر کنید
که فرجام هم روزمان بگذرد
زمانه پی ما همی بشمرد
بران دادگر کو جهان آفرید
پس از آشکارا نهان آفرید
دو گیتی پدید آمد از کاف و نون
چرانی به فرمان او در نه چون
سپهری برین سان که بینی روان
توانا و دانا جز او را مخوان
بباشد به فرمان او هرچ خواست
همه بندگانیم و او پادشاست
جز از نیک نامی و فرهنگ و داد
ز کردار گیتی مگیرید یاد
تو راز جهان تا توانی مجوی
که او زود پیچد ز جوینده روی
یادداشتی به خود:موبدی بنام ماهیار دارا را میکشد
قسمت های پیشین
ص 1187 پادشاهی اسکندر
No comments:
Post a Comment