... A few years has passed, Dara is the king of Iran and Alexandra is the king of Rome. When it is the time for the Romans to pay their tax to Iran, Alexandra refuses. The two army of Iran and Rome start to fight. There are three major battles, each time Alexndra is the winner. At the end Dara's advisers ask Dara to write a letter to Alexandra and accept his conditions for peace ...
(Stories from Shahnameh)
داریوش سوم یا دارا (دوازدهمین و آخرین پادشاه شاهنشاهی هخامنشی بود. او فرزندآرشام (نوهٔ داریوش دوم)، و سیسیگامبیس، دختر اردشیر دوم بود. او در سال ۳۸۰ پیش از میلاد در پارسه متولد شد و در سال ۳۳۰ پیش از میلاد در دامغان بدست اردشیر پنجم کشته شد. در شاهنامهٔ فردوسی و تاریخ سنتی ایرانیان، داریوش سوم با نام دارا شناخته میشود و پدر او داراب معرفی شدهاست
فرستادگان از کشورهای مختلف با هدایای فراوان از راه میرسند و آغاز پادشاهی دارا را جشن میگیرند -یااداشت به خود: دیوارنگارههای تختجمشید؟
یکی را ز گردنکشان مرز داد
سپه را همه چیز باارز داد
فرستاده آمد ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
ز هند و ز خاقان و فغفور چین
ز روم و ز هر کشوری همچنین
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو
یکی شارستان کرد نوشاد نام
به اهواز گشتند زو شادکام
کسی را که درویش بد داد داد
به خواهندگان گنج و بنیاد داد
از طرف دیگر اسکندر هم بجای پدربزرگش برتخت مینشیند. اسکندر در شاهنامه شخصیت باانصافی معرفی شده او حکیمی در خدمت داشته به نام ارسطالیس که اسکندر را به عدل و داد میخواند و میگوید هروقت به جایی رسیدی که گمان کردی به راهنمایی نیازی نداری بدان که از همه نادانتری
سکندر به تخت نیا برنشست
بهی جست و دست بدی را ببست
یکی نامداری بد آنگه به روم
کزو شاد بد آن همه مرز و بوم
حکیمی که بد ارسطالیس نام
خردمند و بیدار و گسترده کام
به پیش سکندر شد آن پاک رای
زبان کرد گویا و بگرفت جای
بدو گفت کای مهتر شادکام
همی گم کنی اندرین کار نام
که تخت کیان چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
هرانگه که گویی رسیدم به جای
نباید به گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادان ترین کس توی
اگر پند دانندگان نشنوی
ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم
به بیچارگی دل بدو داده ایم
اگر نیک باشی بماندت نام
به تخت کیی بر بوی شادکام
وگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی
به نیکی بود شاه را دست رس
به بد روز گیتی نجستست کس
سکندر شنید این پسند آمدش
سخن گوی را فرمند آمدش
بعد از مدتی فرستادهای از جانب دارا به روم میاید و یاج و خراج روم را برای ایران طلب میکند. اسکندر هم میگوید دیگر از باج و خراج ما خبری نخواهد بود و آن مرغی که تخم طلا میگداشت مرده و از این پس خبری از باج نخواهد بود. بعد اسکندر سپاه را جمع میکند و به مصر میتازد و مصریان را شکست میدهد
چنان بد که روزی فرستاده یی
سخن گو و روشن دل آزاده یی
+++
ز نزدیک دارا بیامد به روم
کجا باژ خواهد ز آباد بوم
به پیش سکندر بگفت آن سخن
غمی شد سکندر ز باژ کهن
بدو گفت رو پیش دارا بگوی
که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی
که مرغی که زرین همی خایه کرد
به مرد و سر باژ بی مایه کرد
فرستاد پاسخ بدان سان شنید
بترسید وز روم شد ناپدید
سکندر سپه را سراسر بخواند
گذشته سخن پیش ایشان براند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر مرد نیکی گمان
مرا روی گیتی بباید سپرد
بد و نیک چندی بباید شمرد
+++
برون آمد آن نامور شهریار
بره بر چنان لشکر نامدار
درفشی پس پشت سالار روم
نوشته برو سرخ و پیروزه بوم
همای از برو خیزرانش قضیب
وشته بر او بر محب صلیب
به مصر آمد از روم چندان سپاه
نکه بستند بر مور و بر پشه راه
دو لشکر به روی اندر آورده روی
ببودند یک هفته پرخاشجوی
به هشتم به مصر اندر آمد شکست
سکندر سر راه ایشان ببست
ز یک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بیکار شد
بعد از آن اسکندر به ایران میتازد. دارا که میشنود اسکندر به سمت ایران آمده سپاه ایران را از اصطخر به رود فرات میکشاند. دو سپاه ایران و روم مقابل هم فرار میگیرند اسکندر اطلاعاتی را که راهنما به او میدهد گوش میکند ولی آنرا کافی نمیداند. خودش به همراه ده نفر از نزدیکانش به عنوان اینکه از اسکندر پیامی دارند به سمت سپاه ایران راه میفتند تا از چند و چون سپاه ایران باخبر شوند. به سپاه ایران که میرسند دارا آنها را میپذیرد
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت
چو بشنید دارا که لشکر ز روم
بجنبید و آمد برین مرز و بوم
برفتند ز اصطخر چندان سپاه
که از نیزه بر باد بستند راه
همی داشت از پارس آهنگ روم
کز ایران گذارد به آباد بوم
چو آورد لشکر به پیش فرات
سپه را عدد بود بیش از نبات
به گرد لب آب لشکر کشید
ز جوشن کسی آب دریا ندید
سکندر چو بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بپیمود راه
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
سکندر گرانمایگان را بخواند
+++
چو سیر آمد از گفته ی رهنمای
چنین گفت کاکنون جزین نیست رای
که من چون فرستاده یی پیش اوی
شوم برگرایم کم و بیش اوی
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامه ی زرنگار
ببردند بالای زرین ستام
به زین اندرون تیغ زرین نیام
سواری ده از رومیان برگزید
که دانند هرگونه گفت و شنید
ز لشکر بیامد سپیده دمان
خود و نامداران ابا ترجمان
چو آمد به نزدیک دارا فراز
پیاده شد و برد پیشش نماز
دارا وقتی اسکندر را با آن هیبت میبیند شکش میبرد که آیا این فرستاده، خود اسکندر نیست؟ اسکندر هم میگوید که نه من فرستادهای از جانب اسکندر بیش نیستم و پیامی که از اسکندر آوردهام این است که ما قصد ماندن در سرزمین شما را نداریم و میخواهیم کمی در جهان بگردیم اگر که بما کار نداشتید که هیچ وگرنه با شما خواهیم جنگید و نابودتان خواهیم کرد
جهاندار دارا مر او را بخواند
بپرسید و بر زیر گاهش نشاند
همه نامداران فروماندند
بروبر نهان آفرین خواندند
ز دیدار آن فر و فرهنگ او
ز بالا و از شاخ و آهنگ او
+++
سکندر چنین گفت کای نیک نام
به گیتی بهرجای گسترده کام
مرا آرزو نیست با شاه جنگ
نه بر بوم ایران گرفتن درنگ
برآنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی
همه راستی خواهم و نیکویی
به ویژه که سالار ایران تویی
اگر خاک داری تو از من دریغ
نشاید سپردن هوا را چو میغ
چنین با سپاه آمدی پیش من
نه آگاهی از رای کم بیش من
چو رزم آوری باتو رزم آورم
ازین بوم بی رزم برنگذرم
+++
چو دارا بدید آن دل و رای او
سخن گفتن و فر و بالای او
تو گفتی که داراست بر تخت عاج
ابا یاره و طوق و با فر و تاج
بدو گفت نام و نژاد تو چیست
که بر فر و شاخت نشان کییست
از اندازه ی کهتران برتری
من ایدون گمانم که اسکندری
+++
چنین داد پاسخ که این کس نکرد
نه در آشتی و نه اندر نبرد
+++
پیامم سپهبد بدین گونه داد
بگفتم به شاه آنچ او کرد یاد
ایرانیان برای این فرستادگان (که اسکندر هم در میان آنها بوده) مجلسی میآرایند. بساط می و موسیقی هم بپا بوده. اسکندر جام شرابی را که میخورده نزد خود نگه میداشته. به این کار تا چند جام ادامه میدهد. شاه میخواهد تا از اسکندر بپرسند که چرا جامهای زرین شراب را نگه داشته. اسکندر هم میگوید طبق آیین ما جام زرین مال فرستاده است، اگر رسم ایرانیان جور دیگری است پس جام زرین را پس ببرید به گنج شاه. دارا هم میخندد و دستور میدهد تا جامی زرین پر از گوهر به دست او بدهند و گوهری هم بر سرش گذاشتند - یاداشتی به خود: ضربالمثل آش با جاش؟
بیاراستندش یکی جایگاه
چنانچون بود درخور پایگاه
سپهدار ایران چو بنهاد خوان
به سالار فرمود کو را بخوان
چو نان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
سکندر چو خوردی می خوشگوار
نهادی سبک جام را بر کنار
چنین تا می و جام چندی بگشت
نهادن ز اندازه اندر گذشت
+++
بفرمود تا زو بپرسند شاه
که جام نبید از چه داری نگاه
بدو گفت ساقی که ای شیر فش
چه داری همی جام زرین به کش
سکندر چنین داد پاسخ که جام
فرستاده را باشد ای نیک نام
گر آیین ایران جز اینست راه
ببر جام زرین سوی گنج شاه
بخندید از آیین او شهریار
یکی جام پرگوهر شاهوار
بفرمود تا بر کفش برنهند
یکی سرخ یاقوت بر سر نهند
در همان زمان فرستادگانی که از جانب ایران به روم رفته بودند تا باج و خراج را از آن سرزمین بگیرند به آن بزمگاه رسیدند. آنها وقتی اسکندر را میان گروه پیامآوران رومی دیدند او را شناختند و به دارا کفتند که او خود اسکندر است. ما را که فرستادی بودی تا خراج روم را جمع کنیم. او خیلی به ما بیاحترای کرد. ما هم فرار کردیم و خودمان را به اینجا رساندهایم. او جرات کرده با پای خود به قرارگاه پادشاه آمده تا از اوضاع و احوال سپاه ایران و پادشاه با خبر شود. وقتی که دارا سخنان فرستادگان ایران را شنود نگاهی به سمت اسکندر میکند و از آن نگاه اسکندر متوجه میشود که لو رفته. اسکندر کمی دیگر هم میماند تا هوا تاریکتر میشود. از تاریکی استفاده میکند و با همراهانش میگریزد. نگهبانان هم که در پی آنها رفتند نتوانستند آنها را پیدا کنند و اینگونه اسکندر میگریزد
هم اندر زمان باژ خواهان روم
کجا رفته بودند زان مرز و بوم
ز خانه بدان بزمگاه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند
فرستاده روی سکندر بدید
بر شاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندرست
که بر تخت با گرز و با افسرست
بدانگه که ما را بفرمود شاه
برفتیم نزدیک او باژخواه
برآشفت و ما را بدان خوار کرد
به گفتار با شاه پیکار کرد
چو از پادشاهیش بگریختم
شب تیره اسپان برانگیختم
ندیدیم ماننده ی او به روم
دلیر آمدست اندرین مرز و بوم
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه
سکندر بدانست کاندر نهان
چه گفتند با شهریار جهان
همی بود تا تیره تر گشت روز
سوی باختر گشت گیتی فروز
بیامد به دهلیز پرده سرای
دلاور به اسپ اندر آورد پای
چنین گفت پس با سواران خویش
بلنداختر و نامداران خویش
که ما را کنون جان به اسپ اندرست
چو سستی کند باد ماند به دست
همه بادپایان برانگیختند
ز پیش جهاندار بگریختند
چو دارا سر و افسر او ندید
به تاریکی از چشم شد ناپدید
نگهبان فرستاد هم در زمان
به نزدیکی خیمه ی بدگمان
چو رفتند بیداردل رفته بود
نه بخت چنان پادشا خفته بود
اسکندر که به پردهسرای خود میرسد با خوشحالی و در حالیکه جام پر از گوهری را که دارا به او داده همراه داشته میگوید که سپاه ایران را دیدهام تعدادشان در مقایسه با ما کم است. میتوانیم با خیال راحت به آنها بتازیم
چو اسکندر آمد به پرده سرای
برفتند گردان رومی ز جای
بدیدند شب شاه را شادکام
به پیش اندرون پرگهر چار جام
+++
هم از لشکرش برگرفتم شمار
فراوان کم است از شنیده سوار
همه جنگ را تیغها برکشید
وزین دشت هامون سر اندرکشید
دارا هم سپاهش را برمیانگیزد و به مقابله با سپاه اسکندر میرود. این جنگ نخست دارا با اسکندر است که یک هفته به طول میانجامد و سرانجام با کشته شدن تعداد زیادی از ایرانیان به پایان میرسد. اسکندر به سمت رود میگریزد و تا آنجا رومیان او را دنبال میکنند
جهاندار دارا سپه برگرفت
جهان چادر قیر بر سرگرفت
بیاورد لشکر ز رود فرات
به هامون سپه بیش بود از نبات
سکندر چو بشنید کامد سپاه
بزد کوس و آورد لشکر به راه
دو لشکر که آن را کرانه نبود
چو اسکندر اندر زمانه نبود
ز ساز و ز گردان هر دو گروه
زمین همچو دریا بد و گرد کوه
ز خفتان وز خنجر هندوان
ز بالا و اسپ وز برگستوان
دو رویه سپه برکشیدند صف
ز خنجر همی یافت خورشید تف
+++
به یک هفته گردان پرخاشجوی
به روی اندر آورده بودند روی
بهشتم برآمد یکی تیره گرد
بران سان که خورشید شد لاژورد
بپوشید دیدار ایران سپاه
گریزان برفتند از آن رزمگاه
سپاه سکندر پس اندر دمان
یکی پرغم و دیگری شادمان
سکندر بشد تا لب رودبار
بکشتند ز ایرانیان بی شمار
دارا باز شروع به جمعآوردی نیرو میکند و سپاه را سازمان میدهد و مجدد، یک ماه بعد، به رزم با رومیان میپردازد. این دومین جنگ دارا و اسکندر است که با گذشت سه روز باز هم به کشته شدن تعداد زیادی از ایرانیان میانجامد. اسکندر فریاد میزند و به ایرانیان زخمی و باقی مانده از سپاه میگوید که من با شما کاری ندارم و امانتان میدهم. اگرچه خیلی از رومیان را کشتهاید ولی چنانچه در ایوان خود بمانید به شما کاری ندارم
چو دارا ز پیش سکندر برفت
به هر سو سواران فرستاد تفت
از ایران سران و مهان را بخواند
درم داد و روزی دهان را بخواند
+++
سر ماه را لشکر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد
دگر باره از آب زان سو گذشت
بیاراست لشکر بران پهن دشت
سکندر چو بشنید لشکر براند
پذیره شد و سازش آنجا بماند
سپه را چو روی اندرآمد به روی
زمان و زمین گشت پرخاشجوی
سه روز اندران رزمشان شد درنگ
چنان گشت کز کشته شد جای تنگ
فراوان ز ایرانیان کشته شد
جهانگیر را روز برگشته شد
پر از درد برگشت ز آوردگاه
چو یاری ندادش خداوند ماه
سکندر بیامد پس او چو گرد
بسی از جهان آفرین یاد کرد
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای زیردستان گم کرده راه
شما را ز من بیم و آزار نیست
سپاه مرا با شما کار نیست
بباشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
به جان و تن از رومیان رسته اید
اگر چه به خون دستها شسته اید
چو ایرانیان ایمنی یافتند
همه رخ سوی رومیان تافتند
دارا خود را به جهرم میرساند که آنجا گنجهایی داشته و باز مشغول جمعآوری نیرو میشود. دارا با بزرگان مشورت میکند و میگوید که ما از رومیان باج میگرفتیم ولی حالا کار بجایی رسیده که در مقابل آنها شکست خوردهایم. وضع ما از این هم بدتر خواهد شد، اسکندر به تمام پارس حمله خواهد کرد. باید تا نفس داریم مقایل آنها بایستیم
جهاندار دارا به جهرم رسید
که آنجا بدی گنجها را کلید
همه مهتران پیش باز آمدند
پر از درد و گرم و گداز آمدند
خروشان پسر چو پدر را ندید
پدر همچنین چون پسر را ندید
همه شهر ایران پر از ناله بود
به چشم اندرون آب چون ژاله بود
ز جهرم بیامد به شهر صطخر
که آزادگان را بران بود فخر
+++
چو دارا بران کرسی زر نشست
برفتند گردان خسروپرست
به ایرانیان گفت کای مهتران
خردمند و شیران و جنگاوران
ببینید تا رای پیکار چیست
همی گفت با درد و چندی گریست
چنین گفت کامروز مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
نیاکان و شاهان ما تا بدند
به هر سال باژی همی بستدند
به هر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم
همه پادشاهی سکندر گرفت
جهاندار شد تخت و افسر گرفت
چنین هم نماند بیاید کنون
همه پارس گردد چو دریای خون
زن و کودک و مرد گردند اسیر
+++
مرا گر شوید اندرین یارمند
بگردانم این رنج و درد و گزند
شکار بزرگان بدند این گروه
همه گشته از شهر ایران ستوه
کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ
به هر کارزاری گریزان ز جنگ
اگر پشت یکسر به پشت آورید
بر و بوم ایشان به مشت آورید
کسی کاندرین جنگ سستی کند
بکوشد که تا جان پرستی کند
مدارید ازین پس به گیتی امید
که شد روم ضحاک و ما جمشید
همی گفت گریان و دل پر ز درد
دو رخساره زرد و دو لب لاژورد
نماند برین بوم برنا و پیر
همهی بزرگان ایران هم به دارا گفتند که ما همه گوش به فرمان تو هستیم و کنارت میجنگیم یا پیروز میشویم و یا کشته
خروشی برآمد ز ایران به زار
که گیتی نخواهیم بی شهریار
همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر براندیش تنگ آوریم
ببندیم دامن یک اندر دگر
اگر خاک یابیم اگر بوم و بر
وقتی که اسکندر اطلاع یافت که دارا دوباره مشغول جمعآوری نیرو شده سپاهش را جمع میکند و به رزم با ایران میپردازد. این سومین رزم اسکندر و دارا است و باز هم نتیجه آن شکست ایران و فراری شدن داراست
سکندر چو از کارش آگاه شد
که دارا به تخت افسر ماه شد
سپه برگرفت از عراق و براند
به رومی همی نام یزدان بخواند
+++
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود
پذیره شدن را بیاراست شاه
بیاورد ز اصطخر چندان سپاه
که گفتی ستاره نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی
سپاه دو کشور کشیدند صف
همه نیزه و گرز و خنجر به کف
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش
چو دریا شد از خون گردان زمین
تن بی سران بد همه دشت کین
+++
سیم ره به دارا درآمد شکست
سکندر میان تاختن را ببست
جهاندار لشکر به کرمان کشید
همی از بد دشمنان جان کشید
سکندر بیامد زی اصطخر پارس
که دیهیم شاهان بد و فخر پارس
خروشی بلند آمد از بارگاه
که ای مهتران نماینده راه
هرانکس که زنهار خواهد همی
بگذردز کرده به یزدان پناهد همی
همه یکسره در پناه منید
اگر نیک خواه منید
همه خستگان را ببخشیم چیز
همان خون دشمن نریزیم نیز
ز چیز کسان دست کوته کنیم
خرد را سوی روشنی ره کنیم
که پیروزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
کسی کو ز فرمان ما بدانید
همی گردن اژدها بشکرد
دارا خود را به کرمان میرساند و سپاه را میبیند که دوسوم آن نابود شده و همه به حال زار و خواری افتادند. دارا خطاب به بزرگان و لشکریانش میگوید که بخت ما خواب رفته، تابحال کسی همچی چیزی نشنیده. حال شما چه پیشنهادی میکنید. بزرگان ایران هم میگویند بکوش و با اسکندر صلح کن و در خدمت او باش
چو دارا ز ایران به کرمان رسید
دو بهر از بزرگان لشکر ندید
خروشی بد اندر میان سپاه
یکی را ندیدند بر سر کلاه
بزرگان فرزانه را گرد کرد
کسی را که با او بد اندر نبرد
همه مهتران زار و گریان شدند
ز بخت بد خویش بریان شدند
+++
چنین گفت دارا که هم بی گمان
ز ما بود بر ما بد آسمان
شکن زین نشان در جهان کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
زن و کودک شهریاران اسیر
وگر کشته خسته به ژوپین و تیر
چه بینید و این را چه درمان کنید
که بدخواه را زین پشیمان کنید
نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه
نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه
ار ایدونک بخشایش کردگار
نباشد تبه شد به ما روزگار
کسی کز گرانمایگان زیستند
به پیش شهنشاه بگریستند
به آواز گفتند کای شهریار
همه خسته ایم از بد روزگار
سپه را ز کوشش سخن درگذشت
ز تارک دم آب برتر گذشت
پدر بی پسر شد پسر بی پدر
چنین آمد از چرخ گردان به سر
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک بر دست اسکندر است
همان پاک پوشیده رویان تو
که بودند لرزنده بر جان تو
چو گنج نیاکان برترمنش
که آمد به دست تو بی سرزنش
کنون مانده اندر کف رومیان
نژاد بزرگان و گنج کیان
ترا چاره با او مداراست بس
که تاج بزرگی نماند به کس
کسی گوید آتش زبانش نسوخت
به چاره بد از تن بباید سپوخت
تو او را به تن زیردستی نمای
یکی در سخن نیز چربی فزای
ببینیم فرجام تا چون بود
که گردش ز اندیشه بیرون بود
یکی نامه بنویس نزدیک او
پراندیشه کن جان تاریک او
حال تکلیف دارا با اسکندر چه میشود و بر سر ایران چه میاید میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
شکردن = شکار کردن
ابیانی که خیلی دوست داشتم
جز
از ما هرانکس که دارند گنج
نخواهم
کس شاددل ما به رنج
نخواهم
که باشد مرا رهنمای
منم
رهنمای و منم دلگشای
ز گیتی
خور و بخش و پیمان مراست
بزرگی
و شاهی و فرمان مراست
دبیر
خردمند را پیش خواند
ز
هر در فراوان سخنها براند
که تخت کیان چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
هرانگه که گویی رسیدم به جای
نباید به گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادان ترین کس توی
اگر پند دانندگان نشنوی
ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم
به بیچارگی دل بدو داده ایم
اگر نیک باشی بماندت نام
به تخت کیی بر بوی شادکام
وگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی
به نیکی بود شاه را دست رس
به بد روز گیتی نجستست کس
همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر براندیش تنگ آوریم
ببندیم دامن یک اندر دگر
اگر خاک یابیم اگر بوم و بر
قسمت های پیشین
ص 1179 نامه دارا باسکندر به آشتی
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment