Thursday, 8 November 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 156

... Alexandra writes a letter to Delaray (Dara's wife) and informs her that Dara has been killed by  his own people, but he has berried Dara with respect. Alexandra also says that Dara's wish as he was dying was for him to marry Roshanak, his daughter. In response Delaray accepts Alexandra's proposal to marry Roshanak and says that after Dara you are our king. Alexandra's mother with lots of presents goes to Iran to bring Roshanak to Alexandra. Delaray also sends lots of presents with Roshanak. Roshanak is taken to the king's palace ...
(Stories from Shahnameh)

داستان تا جایی رسید که دارا به دست دو تن از صاحب مسندان نزدیکش با خنجر زخمی می‌شود. آنها به طمع گرفتن پاداش خبر کشتن دارا را به اسکندر می‌دهند. اسکندر می‌گوید که مرا به جایی که جسد دارا افتاده ببرید. وقتی که اسکندر،  دارا را در حال مرگ می‌بیند سرش را بر پایش می‌گذارد و با او صحبت می‌کند. بعد از مرگ برای دارا دخمه‌ای می‌سازد  و قاتلان او را بر دار می‌کند 

اسکندر در شاهنامه انسانی است با عدل و داد که وقتی بر تخت پادشاهی ایران می‌نشیند همه جا در صلح و صفاست

سکندر چو بر تخت بنشست گفت
 که با جان شاهان خرد باد جفت
 که پیروزگر در جهان ایزدست
 جهاندار کز وی نترسد بدست
 بد و نیک هم بگذرد بی‌گمان
 رهایی نباشد ز چنگ زمان
 هرانکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه
اگر گاه بار آید ار نیم‌شب
به پاسخ رسد چون گشاید دو لب
چو پیروزگر فرهی دادمان
در بخت پیروز بگشادمان
همه زیردستان بیابند بهر
به کوه و بیابان و دریا و شهر
نخواهیم باژ از جهان پنج سال
جز آنکس که گوید که هستم همال
به دوریش بخشیم بسیار چیز
ز دارنده چیزی نخواهیم نیز

اسکندر نامه‌ای به همسر دارا می‌نویسد و می‌گوید که دارا به دست نزدیکانش کشته شده و من او را با احترام دفن کردم. همچنین می‌گوید که دارا قبل از مرگ از من خواست تا با روشنک ازدواج کنم

بفرمود تا پیش او شد دبیر 
قلم خواست چینی و رومی حریر 
نویسنده از کِلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد
بداندیش را درد پیکان دهاد
نوشتم یکی نامه‌ای پیش ازین
نوشته درو دردها بیش ازین
چو جفت ترا روز برگشته شد
به دست یکی بنده‌بر کشته شد
بر آیین شاهان کفن ساختم
ورا زین جهان تیز پرداختم
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ
ز خونش بپیچید هم دشمنش
به مینو رساناد یزدان تنش
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزانست و ما همچو برگ
جهان یکسر اکنون به پیش شماست
بر اندرز دارا فراوان گواست
که او روشنک را به من داد و گفت
که چون او بباید ترا در نهفت

همچنین اسکندر نامه‌ای هم به خود روشنک می‌نویسد و به او هم می‌گوید که این خواست پدرت بوده تا ما با هم ازدواج کنیم. من به مادرت هم نامه‌ای نوشته‌ام و خواسته‌ام تا تو را به رسم فرزندان پادشاه به همراه نزدیکان و ندیمانت با موبدی برای ازدواج با من به فصر من بفرستد

سوی روشنک همچنین نامه‌ای
ز شاه جهاندار خودکامه‌ای
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و دانا و پروردگار
دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا
دلارای با نام و با رای و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
پدر مر ترا پیش ما را سپرد
وزان پس شد و نام نیکی ببرد
چو آیی شبستان و مشکوی من
ببینی تو باشی جهانجوی من
سر بانوانی و زیبای تاج
فروزندهٔ یاره و تخت عاج
نوشتیم نامه بر مادرت
که ایدر فرستد ترا در خورت
به آیین فرزند شاهنشهان
به پیش اندرون موبد اصفهان
پرستنده و تاج شاهان و مهد
هم آن را که خوردی ازو شیر و شهد
به مشکوی ما باش روشن‌روان
توی در شبستان سر بانوان
همیشه دل شرم جفت تو باد
شبستان شاهان نهفت تو باد

مادر روشنک (دلارای؟) هم پاسخ نامه‌ی دارا را چنین می‌دهد که نامه به صلح نوشتی، بدان که بعد از دارا تو پادشاه ما هستی. دلارای از اینکه مطلع شده که دارا پیش از مرگ به روشنک (دختر او) و آینده‌اش فکر کرده اظهار خوشحالی می‌کند و موافقت خودش را برای وصلت روشنک و اسکندر اعلام می‌کند که پادشاه هر که را بپسندد، بنده‌ی او خواهد بود و فرمان تو فرمان داراست

 دلارای چون آن سخنها شنید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز دارا ز دیده ببارید خون
که بد ریخته زیر خاک اندرون
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
همه خون ز مژگان به رخ برفشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت 
+++
دگر آنک جستی همی آشتی
بسی روز با پند بگذاشتی
نیاید ز شاهان پرستندگی
نجوید کس از تاجور بندگی
به جای شهنشاه ما را توی
چو خورشید شد ماه ما را توی
مبادا به گیتی به جز کام تو
همیشه بر ایوانها نام تو
دگر آنک از روشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد
پرستندهٔ تست ما بنده‌ایم
به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم
درودت فرستاد و پاسخ نوشت
یکی خوب پاسخ بسان بهشت
چو شاه زمانه ترا برگزید
سر از رای او کس نیارد کشید
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسی سر ز پیمان تو

نامه مادر روشنک را فرستاده به اسکندر می‌رساند و کلی هم از بارگاهی که دیده برای اسکندر می‌گوید و توضیح می‌دهد که درست مثل اینکه دارا هنوز زنده است و همه چیز در امن و امان است. اسکندر هم خیالش راحت می‌شود و تاج پادشاهی ایران را بر سر می‌گذارد

چو رومی به نزد سکندر رسید
همه یاد کرد آنچ دید و شنید
وزان تخت و آیین و آن بارگاه
تو گفتی که زنده‌ست بر گاه شاه
سکندر ز گفتار او گشت شاد
به آرام تاج کیی بر نهاد

اسکندر سپس مادرش را از عموریه می‌خواند و او را به همراه هدایای فراوان برای همراهی روشنک به ایران می‌فرستد. اسکندر همچنین می‌خواهد که برای روشنک همه‌ی آیین شاهان بجا آورده شود. مادر هم اطاعت می‌کند

ز عموریه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه

متقابلا دلارای (مادر روشنک) هم هدایای بیشماری را به عنوان جهاز همراه روشنک می‌کند و او را همراه مادر اسکندر روانه می‌سازد

دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند

روشنک به قصر اسکندر می‌رسد، اسکندر برای اولین بار او را می‌بیند و شیفته‌ی او می‌شود. اسکندر و روشنک کنار هم زندگی می‌کنند. همه  از توران و چین و ایران برای این زوج هدایایی می‌برند و تمام جهان در پناه عدل و داد دوران پادشاهی اسکندر به صلح و آرامش می‌رسد‎ 

چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد

حال در دوران پادشاهی اسکندر چه اتفاقاتی میفتد، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
 کلک= [ ک ِ ] (اِ) هر نی میان خالی را گویندعموماً_برهان
خامه = قلم
خامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) قلم . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (فرهنگ اوبهی ) (ناظم الاطباء). نی تحریر (ناظم الاطباء). کِلک . صاحب فرهنگ آنندراج کلمات زیر را از صفات قلم و خامه می داند: «مشکبار، مشکبوی ، مشک سود، مشک فشان ، مشکین رقم ، نافه گشای ، پریشان رقم ، معجزرقم ، سحرآفرین ، صورت آفرین ، معنی آفرین ، دانشور، نکته سنج . سخن طراز، سخن پرداز، ترزبان ، شیرین زبان ، شعله ٔ تحریر، جهانسوز، تهی مغز، شکربار، شکرآمیز، شکرفشان ، گهربار، لؤلؤبار، ابرنوال ، سیه مست ، جادواثر». و کلمات زیر را از مشبه به های آن ذکر می کند: «طوطی ، طاووس ، کبک ، بوقلمون ، نخل ، شاخ ، جوی ، کوچه ، شمع، انگشت » : 
همال = برابر
مشکوی = خانه‌ی پادشاه، آرامگاه
بیختن = غربال و الک کردن

ابیانی که خیلی دوست داشتم
 بد و نیک هم بگذرد بی‌گمان
 رهایی نباشد ز چنگ زمان

 هرانکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه
اگر گاه بار آید ار نیم‌شب
به پاسخ رسد چون گشاید دو لب

نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزانست و ما همچو برگ


نکته‌ای که به نظرم  جالب آمد این بود: هرانکس که آید بدین بارگاه، که باشد ز ما سوی ما دادخواه. نگفته اگر از کسی شکایت دارید، گفته هر کسی از ما شکایت دارد به آن فوری رسیدگی می‌شود. نمونه‌ی جالبی است برای عدل در حکومت

قسمت های پیشین

ص 1191 چنین گفت گوینده ی پهلوی

No comments: