دو بهم زنی های گرسیوز بالا خره کار خودش را کرد و مانع از روبرو شدن افراسیاب و سیاوش شد. سیاوش نامه ای به افراسیاب نوشت و در مورد اینکه به علت حاملگی فرنگیس نمی توانند به دیدار افراسیاب بشتابند توضیح داد. گرسیوز نامه را می گیرد و بلافاصله به نزد افراسیاب برمی گردد. افراسیاب از اینکه به این زودی گرسیوز برگشته تعجب می کند
که ای شاه پیروز و به روزگار
زمانه مبادا ز تو یادگار
مرا خواستی شاد گشتم بدان
که بادا نشست تو با موبدان
و دیگر فرنگیس را خواستی
به مهر و وفا دل بیاراستی
فرنگیس نالنده بود این زمان
به لب ناچران و به تن ناچمان
بخفت و مرا پیش بالین ببست
میان دو گیتیش بینم نشست
مرا دل پر از رای و دیدار تست
دو کشور پر از رنج و آزار تست
ز نالندگی چون سبکتر شود
فدای تن شاه کشور شود
+++
دلاور سه اسپ تگاور بخواست
همی تاخت یکسر شب و روز راست
چهارم بیامد به درگاه شاه
پر از بد روان و زبان پرگناه
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
چرا باشتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین تند راه
گرسیوز به دروغ دلیل برگشت سریعش را نافرمانی سیاوش و بی احترامی او می خواند
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه
پذیره نیامد مرا خود به راه
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به زانو نشاند
ز ایران بدو نامه پیوسته شد
به مادر همی مهر او بسته شد
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین
تو در کار او گر درنگ آوری
مگر باد زان پس به چنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد
دو کشور به مردی به چنگ آورد
افراسیاب هم عصبانی می شود و تصمیمش برای مبارزه با سیاوش نهایی می شود
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بفرمود تا برکشیدند نای
همان سنج و شیپور و هندی درای
به سوی سیاووش بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
در همین موقع به دل سیاوش هم بد می افتد و با دیدن خوابی دگرگون می شود. فرنگیس از او دلیل آشفتگیش را می پرسد و وقتی توضیح سیاوش را می شنود و خبر می دهند که سپاه افراسیاب در راه است، فرنگیس به سیاوش توصیه می کند که آنها را بگذارد و خود از میدان بگریزد
بدو گفت کای شاه گردن فراز
چه سازی کنون زود بگشای راز
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد
سوی روم ره با درنگ آیدت
نپویی سوی چین که تنگ آیدت
ز گیتی کراگیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
+++
فرنگیس گفت ای خردمند شاه
مکن هیچ گونه به ما در نگاه
یکی باره ی گا مزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین
ترا زنده خواهم که مانی بجای
سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش می گوید که فرار سودی ندارد و من زمانم بسر رسیده
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی
غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر به کیوان کشید
همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست
سپس به فرنگیس دلداری می دهد و وصیت می کند که فرزند پسری از تو بدنیا خواهد و به پادشاهی خواهد نشست او را کیخسرو نام گذار
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی
ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد
یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو
سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیره بخت اندرآید به خواب
ببرند بر بیگنه بر سرم
ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود
سرای کهن کام شیران بود
+++
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسپان گذشت
وقتی افراسیاب با سیاوش رو در رو می شود سیاوش می پرسد چرا با سپاه سراغ من آمدی منکه گناهی نکرده ام
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبدشان به دل پیش ازین
+++
چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بی گناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
ولی گرسیوز بجای افراسیاب پاسخ می دهد که تو چرا با زره به پیش شاه آمدی؟ آن موقع سیاوش متوجه شد که همه اینها نقشه ی گرسیوز بوده
چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بی گناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست
سنان و سپر هدیه ی شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
سپاه افراسیاب، سیاوش را دستگیر می کند و گروی (همان پهلوانی که قبلا سیاوش با او کشتی گرفت و او را شکست داد) دست او را می بندد. افراسیاب فرمان می دهد که سر سیاوش را ببرند ولی سپاهیان و بخصوص پیلسم برخلاف خواسته گرسیوز از افراسیاب می خواهند که صبر کند و سیاوش را نکشد چنانچه بعد از مدتی صبر باز هم تصمیم به کشتن سیاوش بگیرد، آنوقت او را گردن بزند
همی گشت بر خاک و نیزه به دست
گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهره ی ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
+++
چنین گفت سالار توران سپاه
که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بران گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک
+++
چنین گفت با شاه یکسر سپاه
کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید ای خردمند شاه
+++
همی بود گرسیوز بدنشان
ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان
یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمنست
پشیمانی جان و رنج تنست
+++
ببندش همی دار تا روزگار
برین بد ترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد
از ان پس ورا سربریدن سزد
بفرمای بند و تو تندی مکن
که تندی پشیمانی آرد به بن
چه بری سری را همی بی گناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
+++
همانا که پیران بیاید پگاه
ازو بشنود داستان نیز شاه
مگر خود نیازت نیاید بدین
مگستر یکی تا جهانست کین
گرسیوز که این را می شنود افراسیاب را از زنده نگه داشتن سیاوش برحذر میدارد
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
از ایرانیان دشت پر کرگس است
گر از کین بترسی ترا این بس است
همین بد که کردی ترا خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بریدی دم مار و خستی سرش
به دیبا بپوشید خواهی برش
گر ایدونک او را به جان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار
به بیغوله ای خیزم از بیم جان
مگر خود به زودی سرآید زمان
از طرف دیگر دمور و گروی که دو جنگنده سپاه توران بودند که در کشتی بدست سیاوش شکست خوردند هم از گرسیوز طرفداری می کنند
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
که چندین به خون سیاوش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ
به گفتار گرسیوز رهنمای
برآرای و بردار دشمن ز جای
افراسیاب به گرسیوز، و دمور و گروی پاسخ می دهد که بهتر است سیاوش رها کنم
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من ندیدم به دیده گناه
و لیکن ز گفت ستاره شمر
به فرجام زو سختی آید به سر
گر ایدونک خونش بریزم به کین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین
رها کردنش بتر از کشتنست
همان کشتنش رنج و درد منست
از طرفی فرنگیس به حضورافراسیاب می رسد و می گوید که خطایی از سیاوش سر نزده
فرنگیس بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست
پیاده بیامد به نزدیک شاه
به خون رنگ داده دو رخساره ماه
به پیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
+++
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را
چنان افسر و تخت و آن گاه را
بیامد ترا کرد پشت و پناه
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
+++
مکن ب یگنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم
+++
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
+++
مده شهر توران به خیره به باد
بباید که روز بد آیدت یاد
با این حال افراسیاب با وجود دودلی خود فرمان به کشتن سیاوش می دهد!
بفرمود پس تا سیاووش را
مرآن شاه بی کین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرید یکسر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار
که ای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش
پیلسم به دنبال سیاوش راه می افتد و سیاوش از او می خواهد تا پیغامی از طرف او به پیران برساند
همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زینگونه بودم امید
همی پند او باد بد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار
زره دار و بر گستوان ور سوار
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیره روان
نبینم همی یار با خود کسی
که بخروشدی زار بر من بسی
سرانجام سر سیاوش را می برند
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
با کشته شدن سیاوش دوروبریها بخصوص فرنگیس شروع به نفرین افراسیاب می کند و افراسیاب به گرسیوز دستور می دهد تا فرنگیس را بزنند تا کودک نازادش بمیرد، چرا که افراسیاب نمی خواسته سیاوش بازمانده ای داشته باشد
همه بندگان موی کردند باز
فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست
به فندق گل ارغوانرا بخست
به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین و م یریخت آب
خروشش به گوش سپهبد رسید
چو آن ناله و زار نفرین شنید
به گرسیوز بدنشان شاه گفت
که او را به کوی آورید از نهفت
ز پرده به درگه بریدش کشان
بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش
بدرند بر بر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
همه نامداران آن انجمن
گرفتند نفرین برو تن به تن
که از شاه و دستور وز لشکری
ازین گونه نشیند کس داوری
پیلسم به همراه دو پهلوان دیگر به نزد پیران می روند و جریان را به او می گویند و از او می خواهند تا فرنگیس را نجات دهد
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
به نزدیک لهاک و فرشیدورد
سراسر سخنها همه یاد کرد
که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم
پیران هم که با خبر می شود با سه سواری که دنبالش آمدند به مکانی که فرنگیس در آنجا شکنجه می شده می روند
چو پیران به گفتار بنهاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همی جامه را بر برش کرد چاک
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
بدو پیلسم گفت بشتاب زود
که دردی بدین درد و سختی فزود
فرنگیس رانیز خواهند کشت
مکن هیچ گونه برین کار پشت
+++
خود و گرد رویین و فرشیدورد
برآورد زان راه ناگاه گرد
بدو روز و دو شب بدرگه رسید
درنامور پرجفا پیشه دید
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
به چنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخواسته رستخیز
همانگاه پیران بیامد چو باد
کسی کش خرد بوی گشتند شاد
پیران نزد افراسیاب می رود و او را از آزار فرنگیس برحذر می دارد
بیامد دمان پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
+++
چرا بر دلت چیره شد رای دیو
ببرد از رخت شرم گیهان خدیو
به کشتی سیاووش را بی گناه
به خاک اندر انداختی نام و جاه
به ایران رسد زین بدی آگهی
که شد خشک پالیز سرو سهی
+++
ندانم که این گفتن بد ز کیست
و زین آفریننده را رای چیست
چو دیوانه از جای برخاستی
چنین خیره بد را بیاراستی
کنون زو گذشتی به فرزند خویش
رسیدی به پیچاره پیوند خویش
نجوید همانا فرنگیس بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
به فرزند با کودکی در نهان
درفشی مکن خویشتن در جهان
که تا زنده ای بر تو نفرین بود
پس از زندگی دوزخ آیین بود
پیران از افراسیاب می خواهد تا فرنگیس را به او بسپارد تا وقتی که کودک بدنیا آمد او را تسلیم افراسیاب کند، افراسیاب هم می پذیرد
اگر شاه روشن کند جان من
فرستد ورا سوی ایوان من
گر ایدونک اندیشه زین کودک است
همانا که این درد و رنج اندک است
بمان تا جدا گردد از کالبد
بپیش تو آرم بدو ساز بد
بدو گفت زینسان که گفتی بساز
مرا کردی از خون او بی نیاز
با موافقت افراسیاب فرنگیس را به پیران می سپارند و او هم فرنگیس را به ختن میاورد و به گلشهر می سپارد تا او را جایی مخفی کند و از او پرستاری کند
سپهدار پیران بدان شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی نیز بر روزبانان شمرد
بی آزار بردش به سوی ختن
خروشان همه درگه و انجمن
چو آمد به ایوان گلشهر گفت
که این خوب رخ را بباید نهفت
تو بر پیش این نامور زینهار
بباش و بدارش پرستاروار
لغاتی که آموختم
ناچران = کسیکه نمی تواند چیزی بخورد
ناچمان = تاب و توان راه نداشتند
ابیاتی که دوست داشتم
سیاوش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست
که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمنست
پشیمانی جان و رنج تنست
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد
شجره نامه
پشنگ پدر گرسیوز
قسمت های پیشین
ص 406 اندر زادن کیخسرو از مادر
© All rights reserved