Monday, 2 February 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 56

  قرار بر این شده بود که پیران فرنگیس، دختر افراسیاب را برای سیاوش خواستگاری کند. خنچه ی عقد را براه می اندازند و برای خواستگاری روانه می شوند و بزودی عروسی سر می گیرد

بدو گفت کامروز برساز کار
به مهمانی دختر شهریار
چو فرمان دهی من سزاوار او
میان را ببندم پی کار او
سیاووش را دل پر آزرم بود
ز پیران رخانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ باید بساز
تو دانی که از تو مرا نیست راز
+++
در خانه ی جامه ی نابرید
به گلشهر بسپرد پیران کلید
+++
به گنج اندرون آنچ بد نامدار
گزیده ز زربفت چینی هزار
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر از نافه ی مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
ز گستردنیها شتروار شست
ز زربفت پوشیدینها سه دست
همه پیکرش سرخ کرده به زر
برو بافته چند گونه گهر
ز سیمین و زرین شتربار سی
طبقها و از جامه ی پارسی
یکی تخت زرین و کرسی چهار
سه نعلین زرین زبرجد نگار
پرستنده سیصد به زرین کلاه
ز خویشان نزدیک صد نیک خواه
پرستار با جام زرین دو شست
گرفته ازان جام هر یک به دست
همان صد طبق مشک و صد زعفران
سپردند یکسر به فرمانبران
به زرین عماری و دیبا و جلیل
برفتند با خواسته خیل خیل
بیورد بانو ز بهر نثار
ز دینار با خویشتن سی هزار
به نزد فرنگیس بردند چیز
روانشان پر از آفرین بود نیز
+++
بیامد فرنگیس چون ماه نو
به نزدیک آن تاجور شاه نو

بعد از یک سال افراسیاب هدیه ای برای سیاوش می فرستد و آن هم سرزمینی بوده که وی می بایست در آن پادشاهی کند - یاد رسم مادرزن سلام که هنوز هم در برخی از نقاط کشور برپاست افتادم که در آن مادر و پدر عروس بعد از اینکه جشن و پایکوبی تمام شد هدیه ای به داماد خود می دهند

از ایدر ترا داده ام تا به چین
یکی گرد برگرد و بنگر زمین
به شهری که آرام و رای آیدت
همان آرزوها بجای آیدت
به شادی بباش و به نیکی بمان
ز خوبی مپرداز دل یک زمان
سیاوش ز گفتار او گشت شاد
بزد نای و کوس و بنه برنهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه
ببردند زین گونه با او به راه
فراوان عماری بیاراستند
پس پرده خوبان بپیراستند
فرنگیس را در عماری نشاند
بنه برنهاد و سپه را براند
ازو بازنگسست پیران گرد

سیاوش به همراه لشکریان و پیران به مکانی آباد می رسند و سیاوش تصمیم می گیرد تا در آنجا شهری بپا کند

بیامد سوی پادشاهی خویش
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان به راه شهنشه شدند
به شادی دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بیاراستند
ازان پادشاهی خروشی بخاست
تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
ز بس رامش و ناله ی کرنای
تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
بجایی رسیدند کاباد بود
یکی خوب فرخنده بنیاد بود
+++
برآرم یکی شارستان فراخ
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
نشست نگهی برفرازم به ماه
چنان چون بود در خور تاج و گاه

سپس سیاوش با اختر شناسان می نشیند می خواهد تا آینده مکانی را خواهد ساخت بداند. ولی از گفته ی ستاره شناسان که فرجام کار را نیکو نمی بینند، دلش پر خون می شود. پیران علت ناراحتی وی را می پرسد و سیاوش شرح می دهد که روزگار برخواهد گشت

ازان بوم خرم چو گشتند باز
سیاوش همی بود با دل به راز
از اخترشناسان بپرسید شاه
که گر سازم ایدر یکی جایگاه
ازو فر و بختم به سامان بود
وگرکار با جنگ سازان بود
بگفتند یکسر به شاه گزین
که بس نیست فرخنده بنیاد این
+++
بدو گفت پیران که ای شهریار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته
هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام یکسر به دشمن رسد
بدی بد بود مرگ بر تن رسد

باری، در جای مناسبی که از نظر سوق الجیشی هم بی نظیر بوده، مکانی را بنا می کنند، ولی سیاوش دل چرکین است و می گوید که مرگ به سراغ من خواهد آمد. پیران سعی دارد تا سیاوش را آرام کند و به افراسیاب مط
مئن، ولی سیاوش تقدیر خود را می داند
  
بشد پور کاووس و آنجای دید
مر آن را ز ایران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد
فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام
وزان جوهری کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالای اوی
همان سی و پن چست پهنای اوی
که آن را کسی تا نبیند به چشم
تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر
بباید ترا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
+++
شود تخت من گاه افراسیاب
کند بی گنه مرگ بر من شتاب
چنین است رای سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
بدو گفت پیران کای سرفراز
مکن خیره اندیشه ی دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست
به شاهی نگین اندر انگشت تست
+++
سیاوش بدو گفت کای نیکنام
نبینم جز از نیکنامیت کام
تو پپمان چنین داری و رای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست
+++
من آگاهی از فر یزدان دهم
هم از راز چرخ بلند آگهم

سیاوش برای پیران توضیح می دهد که من بدست افراسیاب کشته خواهم شد و با ریختن خون من ایران و توران بهم می ریزند و گرفتار آشوب می شوند

بگویم ترا بودنیها درست
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
بدان تا نگویی چو بینی جهان
که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفتها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیداردل شهریار
شوم زار من کشته بر بی گناه
کسی دیگر آراید این تاج و گاه
+++
ز کشته شود زندگانی دژم
برآشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش
از ایران و توران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته
پراگندن گنج آراسته
بسا کشورا کان به پای ستور
بکوبند و گردد به جوی آب شور
از ایران و توران برآید خروش
جهانی ز خون من آید به جوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
به فرمان او بردهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش
پشیمان شود هم ز گفتار خویش
پشیمانی آنگه نداردش سود
که برخیزد از بوم آباد دود

سیاوش تقدیر را پذیرفته و با پیران به جشن و خوشی چند روزی را می گذراند تا اینکه روز هشتم افراسیاب از پیران می خواهد تا برای جمع آوردی خراج به راه افتد

به هشتم یکی نامه آمد ز شاه
به نزدیک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا به دریای چین
ازان پس گذر کن به مکران زمین
همی رو چنین تا سر مرز هند
وزانجا گذر کن به دریای سند
همه باژ کشور سراسر بخواه
بگستر به مرز خزر در سپاه

لغاتی که آموختم
رخام = سنگ مرمر

ابیاتی که دوست داشتم
سرانجام چون گرددت روزگار
به زشتی شود بخت آموزگار

چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز
کسی آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکم تست
چرا زو همه بهر من غفل تست
چو شد سال برشست و شش چاره جوی
ز بیشی و از رنج برتاب روی
تو چنگ فزونی زدی بر جهان
گذشتند بر تو بسی همرهان

چو زان نامداران جهان شد تهی

تو تاج فزونی چرا برنهی

چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
که از رنج دیگر کسی برخورد
جهانجوی دشمن چرا پرورد

چو خرم شود جای آراسته
پدید آید از هر سوی خواسته

بیا تا به شادی خوریم و دهیم
چو گاه گذشتن بود بگذریم

قسمت های پیشین

ص 380 ساختن سیاوش، سیاوشکرد را
© All rights reserved

No comments: