Saturday, 3 May 2014

کورعشقی مزمن


دیشب بعد از چند سال دیدمش. مثل همیشه زیبایی خیره کننده اش بیننده را محسور می کرد، شاید هم لبخندهای بی شیله اش. کنار هم نشستیم. حالش را پرسیدم. ماجراهایی را که از دیدار قبلیمان برایش اتفاق افتاده بود شرح داد. سرم سوت کشید. گفتم "چرا می گذاری اینهمه آزارت دهد؟" گفت "هنوز هم دوستش دارم". از بیماری جسمی که اخیرا گریبانگیرش شده بود گفت و اشک از چشمانش غلتید. دستم را روی دستش گذاشتم و شاید چون حرف دیگری نداشتم، گفتم "امیدوارم حالت به زودی خوب شود." بعد از مکثی گفت "داستان زندگیم را بنویس". این دومین باری بود که با این جمله وسوسه ام می کرد واقعا هم داستان زندگیش نوشتنی است. فقط قلم در دستم گاهی چموش می شود و رام کردنش کاری نیست که در آن تبحر داشته باشم. نمی توانم با همان دید ناتوان خودش به موضوع نگاه کنم. نگرانم که مبادا این  دخل و تصرفی باشد، مقارن با رسم امانت داری


© All rights reserved

No comments: