من و ماکیان
حدود یک ربع بیشتر وقت نداشتم. در همان فاصله که خانم تخم مرغها را موقتا ترک می کند تا آب و دانه ای بخورد، باید جای چند تا از تخم مرغهای خودش را با تخم مرغهای بارو عوض می کردم. نمی دانم چرا همیشه این عملیات جیمزباندانه را من باید انجام بدهم! باری، چون خود مرغ جثه کوچکی دارد، نمی شد تخم مرغهای بارور را به مجموعه تخم مرغهای داخل لانه اضافه می کردم. باید حداقل سه تا از تخم مرغ های خودش را برمی داشتم. به سرعت اینکار را کردم. فقط امیدوار بودم که متوجه نشود. تخم مرغهای جدید بزرگتر از تخم مرغهای خود مرغ بود. بهرحال سه تا تخم مرغ را در جعبه ای پر کاه گذاشتم و از خانه ی مرغ و خروس زدم بیرون. خدای من، خانم مرغه وسط باغچه ایستاده بود و بدجوری منو نگاه می کرد. یعنی فهمیده؟
باری در رفتم و با وجدانی کاملا ناراحت خودم را با اتاق رساندم. تخم مرغها چقدر گرم بودند. زیر کاه ها پنهانشان کردم و جعبه آنها را در بقچه ای پیچیدم. کیسه آب جوش را هم بالای بقچه جا دادم. مبادا که اینها هم باروز باشند. بهتر است آنها را فردا به لانه برگردانم. بدجوری احساس "من قاتل هستم" بهم دست داده. آره بهتر است بگذارم خودش تصمیم بگیرد روی چندتا تخم مرغ و کدامی آنها می خوابد
قسمت قبلی
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2014/05/blog-post.html
بعدالتحریر: آخیش، امروز تا مرغه آمد بیرون پریدم و تخم مرغها را سر جایش گذاشتم. دیگه بقیه اش به خود خانم مرغه بستگی دارد
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment