تا بدینجا داستان بجایی رسید که رستم قبول کرد که با پدر همراه شود. زال تصمیم گرفت تا اسبی مناسب برای رستم انتخاب کند ولی هیچ اسبی زیر فشار دست رستم دوام نمیاورد
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار
یکی کره از پس به بالای او
سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و بورابرش و گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
تنش پرنگار از کران تا کران
چو داغ گل سرخ بر زعفران
چو رستم بران مادیان بنگرید
مر آن کره ی پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم
+++
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار
بینداخت رستم کیانی کمند
سر ابرش آورد ناگه ببند
بیامد چو شیر ژیان مادرش
همی خواست کندن به دندان سرش
بغرید رستم چو شیر ژیان
از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش
کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست و برگشت از وی
بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست
کنون کار کردن به دست منست
از آنجا که در آن زمان ایران زمین پادشاهی نداشت. زال با بزرگان نشستند و کیقباد را به شاهی برگزیدند. زال رستم را می فرستد تا به پیش کیقباد برود و به وی خبر دهد که به پادشاهی انتخاب شده است و او را با خود بیاورد. رستم تا نزدیک البرز کوه می رود و در محیطی خوش آب و هوا به گروهی از پهلوانان بر می خورد و از آنها نشان کیقباد را می گیرد. سر دسته گروه از او می پرسد تو را با کیقباد چکار است و وقتی متوجه مقصود رستم می شود. می گوید که کیقباد خود اوست. رستم هم او را به ایران زمین میاورد. در میان راه با لشکر ترکان (قلون) می جنگد ولی کیقباد را سالم به بارگاه می رساند
شهی باید اکنون ز تخم کیان
به تخت کیی بر کمر بر میان
شهی کاو باورنگ دارد ز می
که بی سر نباشد تن آدمی
نشان داد موبد مرا در زمان
یکی شاه با فر و بخت جوان
ز تخم فریدون یل کیقباد
که با فر و برزست و با رای و داد
+++
سر تخت ایران ابی شهریار
مرا باده خوردن نیاید به کار
نشانی دهیدم سوی کیقباد
کسی کز شما دارد او را به یاد
سر آن دلیران زبان برگشاد
که دارم نشانی من از کیقباد
گر آیی فرود و خوری نان ما
بیفروزی از روی خود جان ما
بگوییم یکسر نشان قباد
که او را چگونست رستم و نهاد
+++
بپرسیدی از من نشان قباد
تو این نام را از که داری به یاد
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم به روشن روان
سر تخت ایران بیاراستند
بزرگان به شاهی ورا خواستند
پدرم آن گزین یلان سر به سر
که خوانند او را همی زال زر
مرا گفت رو تا به البرز کوه
قباد دلاور ببین با گروه
به شاهی برو آفرین کن یکی
نباید که سازی درنگ اندکی
+++
ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید و گفتش که ای پهلوان
ز تخم فریدون منم کیقباد
پدر بر پدر نام دارم به یاد
چو بشنید رستم فرو برد سر
به خدمت فرود آمد از تخت زر
+++
شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم به روشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید
یکی تاج رخشان به کردار شید
خرامان و نازان شدندی برم
نهادندی آن تاج را بر سرم
+++
قلون دلاور شد آگه ز کار
چو آتش بیامد سوی کارزار
شهنشاه ایران چو زان گونه دید
برابر همی خواست صف برکشید
تهمتن بدو گفت کای شهریار
ترا رزم جستن نیاید بکار
من و رخش و کوپال و برگستوان
همانا ندارند با من توان
بگفت این و از جای برکرد رخش
به زخمی سواری همی کرد پخش
قلون دید دیوی بجسته ز بند
به دست اندرون گرز و برزین کمند
برو حمله آورد مانند باد
بزد نیزه و بند جوشن گشاد
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت
قلون از دلیریش مانده شگفت
ستد نیزه از دست او نامدار
بغرید چون تندر از کوهسار
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
نهاد آن بن نیزه را بر زمین
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
یکی میل ره تا به البرز کوه
یکی جایگه دید برنا شکوه
درختان بسیار و آب روان
نشستنگه مردم نوجوان
یکی تخت بنهاده نزدیک آب
برو ریخته مشک ناب و گلاب
قلون گشت چون مرغ با بابزن
بدیدند لشکر همه تن به تن
که ایرانیان مردمی ریمنند
همی ناگهان بر طلایه زنند
کلماتی که آموختم
مهره = التی که با آن به جام (نوعی کوس) زنند
خنگ = سپید
زنخ = سخن بیهوده، چانه
فسیله = گله و رمه چارپایان
بابزن = سیخ کباب
ریمند = چرکیند، پلیدند
قسمت های پیشین
شجره نامه
نوذر ... پسرانش (طوس و گستهم) که به تصمیم زال هیچ یک از این دو تن شایسته پادشاهی نبودند
طهماسپ را بر می گزینند
از نژاد فریدون طهماسپ
.
.
پسر طهماسپ، گرشاسپ
.
.
کیقباد از نژاد فریدون- این پادشاه را هم زال انتخاب می کند
قسمت بعدی: ص 200 پادشاهی کیقباد
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment