از معدود شب هايي است كه در خانه تنهايم. تلوزيون را خاموش كردم تا فرصتي بأشد به كتابي كه از كتابخانه كانون فرهنگي و هنري إيرانيان منچستر به أمانت گرفته ام نگاهي بيندازم، كتاب در دست روي مبل لم دادم. عطر بهارنارنج داخل چاي سبزم مست كننده ست. آن قدر چاي معطر ست كه از ترس سر درد مجبورم ليوان را كمي از نزديك صورتم دور كنم. كتابي كه امشب قرار است أوقات تنهايم را پر كند مجموعه اي از چند داستان كوتاه است. دو داستان اول را مدتي پيش خوانده ام و امشب نوبت به داستان اصلي است.
پاراگراف اول را كه خواندم، بلند شدم و صاف روي مبل نشستم. دوباره خواندمش و سه باره. مدتها بود كه چنين متني نخوانده بودم، همه بأزي با كلمات و متني كه شعر نبود ولي روح داشت و حس خاصي در آن موج ميزد. نحوه نگارش خيلي به دلم نشست. بايد اعتراف كنم كه برخي جملات برايم جا نيفتاد و نتوآنستم با آنها به آساني ارتباطي برقرار كنم. مثل حس سرگيجه اي بود كه هر وقت از پشت بآم خانه توي حياط را نگاه مي كردم عارضم مي شد. متن تند-آبي بود كه مرا با خود به جلو مي برد، مهم نبود كه فرصت شنا كردن برايم فرآهم آمده يا نه. فقط بايد به جلو مي رفتم. گويا خود داستان چندان هم محور اصلي كتاب نبود. نمي دانم كه اين نقطه ضعف بود يا قوت كار، هر چه بود هم جواري با حسي نامتعارف را با خود به همراه داشت كه نمي شد به آساني از آن گذشت
چايم كاملا سرد شد و از ساعت معمول خوابم هم مدتي گذشت ولي اين كتاب بهترين همراه بود تا برگشتن بقيه
نام كتاب: خواب هاي سربي
نويسنده: بهار صادقي
نشر گيو ١٣٨١
"گمان نقطه اي كوچك، توپكي كركين و نرم بودن در يك بي كرانه گي خشن، چيزي مهيب از جنس تنهايي رويان آدميزاد- اما سياه تر از كوه هاي تاريك در دل شب - و بي دفاع، زنده، پر تپش، بر حفره اي از تيره ترين و دشوارترين صخره ي سر به فلك كشيده اي كه هرگز نبوده است." از نوشته های کتاب
© All rightsه reserved
No comments:
Post a Comment