Wednesday, 31 December 2014

آغوش باز سال نو

Here we are, ready to enter another year. I wish you all a year full of health, happiness and success :0)


چیزی حدود 12 ساعت بیشتر به پایان سال 2014 و شروع سالی جدید باقی نمانده، در این فرصت بد نیست که مروری بر تصمیماتی که در شروع سال 2014 داشتم بیندازم

اولین تصمیم، کار روی سلامتی خودم بود که خوشبختابه تا حدی هم موفق بودم، اگرچه هنوز راه درازی تا مقصد در پیش دارم. کتاب انگلیسیم را برای چاپ به ناشر دادن هم یکی از برنامه هایم بود، با اینکه در این رابطه کمی کار کردم ولی بازگشت مورد توجه قرار گرفت و خوشبختابه نسخه ی تجدید نظر شده اش تا دو ماه دیگر به صورت کتاب الکترونیکی فارسی به بازار میاید با تشکر فراوان از گروه 
commonword
یکی دیگر از تصمیم ها آموزش سه تار بود، که تا چند جلسه نواختن سه تار را دنبال کردم ولی بعدا کنار گذاشتمش

 خب، بعضی از خواسته عملی شدن بد هم نیست
  امیدوارم که برای شما هم سالی که در شرف پایان است سالی سراسر موفقیت و سلامتی و شادی بوده و سالی بهتر از آن را در پیش رو داشته باشید

© All rights reserved

Saturday, 27 December 2014

ماجراهای خانم مرغه 20

In our house

دانه ها ی درشت و سفید دومین برف امسال در باد  رقصیدند، در جهات مختلف چرخ  زدند و به زمین خیس افتادند. خوشبختانه باران مانع از نشستن برف روی زمین شد وگرنه امروز مرغ و خروس ها اولین برف عمرشان را می دیدند. جوجه ها هم بزرگ شده اند و تحمل سرما را دارند. البته این بزرگ شدن چندان هم بی دردسر نیست. چند روزی است که خروس ها بدجور به سر و کله هم می پرند. سه روز پیش یک مرغ و خروس را به دوستی که خواهان نگه داری از آنها بود، سپردیم. گمانم نبود آنها را بقیه گروه حس می کردند. شاید با قوقولی قوقوی  (که با معمول فرق داشت و به قول "آ" با ناله همراه بود)  دم غروب خروس ها دو یار غایبشان را می خواندند. باری یکی از خروس های سفید هم خواهان دارد و همین روزها از گروه کم می شود و کلا جمعیت ده تایی به هفت تقلیل میابد. راستی واحد اندازه گیری جوجه چیه

© All rights reserved

Thursday, 25 December 2014

This moment

The sweet taste of your lips seems even more desirable than breathing.

© All rights reserved

Wednesday, 24 December 2014

A Christmas wish


Some feelings are best left un-disturbed. May all to be forgotten sediment into a thin layer of memory.

© All rights reserved

Monday, 22 December 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 52

افراسیاب که شکست خود را حتمی می بیند، مجددا قدم پیش گذاشته و پیشنهاد صلح  می دهد و گرسیوز را به همراه هدایای بسیار برای مذاکره به سپاه ایران می فرستد

به رستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندر شتاب
یکی یادگاری به نزدیک شاه
فرستاد با من کنون در به راه
بفرمود تا پرده برداشتند
به چشم سیاووش بگذاشتند
ز دروازه ی شهر تا بارگاه
درم بود و اسپ و غلام و کلاه
کس اندازه نشاخت آنراکه چند
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر

رستم که با سوء نیت افراسیاب آشنا بود، به پیشنهاد صلح شک می کند. از گرسیوز می خواهد که یک هفته مهمان آنها باشد تا پاسخش را اعلام کنند. با سیاوش به گفتگو می نشینند. سیاوش هم از رستم می خواهد تا صد نفر از نزدیکان خونی و نامدار افراسیاب را شناسایی کند تا پیش او به گروگان بفرستند تا مبادا افراسیاب بخواهد با پیمان صلح آنها را گول زده و زیر گلیم طبل بسازد

تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
همی باش تا پاسخ آریم یاد
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
یکی خانه او را بیاراستند
به دیبا و خوالیگران خواستند
+++
ازان کار شد پیلتن بدگمان
کزان گونه گرسیوز آمد دمان
+++
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کنید از نهفت
که این آشتی جستن از بهر چیست
نگه کن که تریاک این زهر چیست
ز پیوسته ی خون به نزدیک اوی
ببین تا کدامند صد نامجوی
گروگان فرستد به نزدیک ما
کند روشن این رای تاریک ما
نباید که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل سازد به زیر گلیم

سیاوش به گرسیوز شرایط صلح را می گوید و از او می خواهد صد نفری را که رستم نام می برد به پیش او به گروگان بفرستند و از شهرهای ایران نیز عقب نشینی کنند. در عوض آنها هم فرستاده ای به پیش کی کاووس می فرستند و از او می خواهند که عقب نشینی افراسیاب را بپذیرد. جالب است که در جنگ های قدیم خانواده های شاهان و فرمانده های سپاه هم در معرض خطر جنگ قرار می گرفتند و مثل امروزه نبوده که فرمانده از راه دور فرمان دهد و خود و خانواده ی خود در امنیت باشند. گمانم اگر همان شیوه ی قدیمی برقرار بود خیلی از جنگ های امروزه هم زودتر به صلح می انجامید

سیاوش بدو گفت کز کار تو
پراندیشه بودم ز گفتار تو
کنون رای یکسر بران شد درست
که از کینه دل را بخواهیم شست
تو پاسخ فرستی به افراسیاب
که از کین اگر شد سرت پر شتاب
کسی کاو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتش سزد
دلی کز خرد گردد آراسته
یکی گنج گردد پر از خواسته
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست
دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی کرد خواهی درست
که آزار و کینه نخواهیم جست
ز گردان که رستم بداند همی
کجا نامشان بر تو خواند همی
بر من فرستی به رسم نوا
که باشد به گفتار تو بر گوا
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی
زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی
نباشد جز از راستی در میان
به کینه نبندم کمر بر میان

گرسیوز هژبر را می فرستد تا پیغام را به افراسیاب برساند. افراسیاب با خود می اندیشد که اگر صد نفر خویشان خود را بفرستم که بارگاهم از خیر خواهانم خالی می شود و چنانچه نفرستم سخنم را دروغ می گمارند. ولی نهایتا گروگانهایی را که رستم مشخص کرده بود برای آنها می فرستد و از شهرهای ایران عقب نشینی می کند

چو گفت فرستاده بشنید شاه
فراوان بپیچید و گم کرد راه
همی گفت صد تن ز خویشان من
گر ایدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آید بدین بارگاه
نماند بر من کسی نیک خواه
وگر گویم از من گروگان مجوی
دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی
فرستاد باید بر او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا
بران سان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد بر شمرد
بر شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکوی دادشان

چون سپاه افراسیاب از شهرهای ایران عقب نشینی کرد، خیال رستم آسوده گشت، به نزد سیاوش رفت و گفت اکنون می توانیم گریسوز را برگردانیم. ولی از آنجا که باید کی کاووس هم به این صلح فرمان می داد، تصمیم برآن شد که رستم خود برای راضی کردن کی کاووس به نزد وی رود

به خارا و سغد و سمرقند و چاچ
سپیجاب و آن کشور و تخت عاج
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
+++
به نزد سیاوش بیامد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
بدو گفت چون کارها گشت راست
چو گرسیوز ار بازگردد رواست
بفرمود تا خلعت آراستند
سلیح و کلاه و کمر خواستند
یکی اسپ تازی به زرین ستام
یکی تیغ هندی به زرین نیام
+++
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخته بر سر عاج تاج
همی رای زد با یکی چرب گوی
کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی
ز لشکر همی جست گردی سوار
که با او بسازد دم شهریار
چنین گفت با او گو پیلتن
کزین در که یارد گشادن سخن
همانست کاووس کز پیش بود
ز تندی نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان
کنم آشکارا برو بر نهان
ببرم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی


لغاتی که آموختم
نوا = گروگان، مال و دارایی
خالیگر = آشپز

ابیاتی که دوست داشتم
نباید که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل سازد به زیر گلیم

کسی کاو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتش سزد

همی رای زد با یکی چرب گوی
کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی

قسمت های پیشین

ص 350 نامه سیاوش به نزد کاووس و رفتن رستم
© All rights reserved

Saturday, 20 December 2014

Bazgasht launch in Manchester

2015
Tagh Bostan, Kermanshah, Iran

Have a fantastic Christmas & a prosperous 2015.

+++
After a few years of knocking on closed doors, finally Commonword opened the door. My book-launch is in Feb. 2015, at Manchester Central Library, hope you can make it.

The book 'Bazgasht' is a fiction in Persian, but there will be a reading of a translated extract, and more!

Please keep 19th Feb free, more details to follow. You can follow me on twitter: twitter.com/sangrezeh

Feel free to spread the word.


وعده ی دیدار ما در 19 فوریه 2015 در کتابخانه ی مرکزی منچستر

© All rights reserved

Thursday, 18 December 2014

یلدایی دگر در راه است



 Yalda is the longest night of the year. Persians celebrates Yalda as from then onwards the nights get shorter. Have a fantastic Yalda :)

دنیای غریبی است. گاهی سخت است چشم ها را روی همه بدی ها بستن و فقط خوبی ها را دیدن، ولی شاید یلدا بهانه ی خوبی است برای باور این حقیقت که ظلمت، حتی طولانی ترین آن را پایانی است

© All rights reserved

Monday, 15 December 2014

شاهنامه خوانی در منچستر 51

خبر لشکرکشی افراسیاب به ایران را جاسوسانی که برای همین منظور گماشته شده اند به کی کاووس می دهند. او هم با اطرافیان شور می کند و می گوید که افراسیاب تا میدان به او تنگ میاید صلح می کند ولی به محض اینکه سپاهی آماده می کند . به ایران می تازد، ولی باید اینبار او را گوشمالی دهم

به مهر اندرون بود شاه جهان
که بشنید گفتار کارآگهان
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار
سوی شهر ایران نهادست روی
وزو گشت کشور پر از گفت و گو
+++
که چندین به سوگند پیمان کند
زبان را به خوبی گروگان کند
چو گردآورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگند روی
جز از من نشاید ورا کینه خواه
کنم روز روشن بدو بر سیاه

موبدی به سیاوش پیشنهاد می دهد که اینبار پهلوانی را انتخاب کن تا بجای تو جنگ را هدایت کند. کی کاووس می گوید کسی را ندارم که بتواند مقابل افراسیاب بایستد. سیاوش خود را داوطلب هدایت لشکر می کند

دو بار این سر نامور گاه خویش
سپردی به تیزی به بدخواه خویش
کنون پهلوانی نگه کن گزین 
سزاوار جنگ و سزاوار کین
+++
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب
چنین داد پاسخ بدیشان که من
نبینم کسی را بدین انجمن
+++
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
به دل گفت من سازم این رزمگاه
به خوبی بگویم بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کار نام آورم
چنین لشکری را به دام آورم
بشد با کمر پیش کاووس شاه
بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد
سر سروران اندر آرم به گرد

کی کاووس می پذیرد تا سیاوش بجای او لشکر را هدایت کند. رستم را فرامی خواند و سیاوش را به او می سپارد

گو پیلتن را بر خویش خواند
بسی داستانهای نیکو براند
بدو گفت همزور تو پیل نیست
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
ز گیتی هنرمند و خامش توی
که پروردگار سیاوش توی
چو آهن ببندد به کان در گهر
گشاده شود چون تو بستی کمر
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان
همی خواهد او جنگ افراسیاب
تو با او برو روی ازو برمتاب
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام یابی شتاب آیدم
جهان ایمن از تیر و شمشیر تست
سر ماه با چرخ در زیر تست
تهمتن بدو گفت من بند هام
سخن هرچ گویی نیوشند هام
سیاوش پناه و روان منست 
سر تاج او آسمان منست

سیاوش هم سپاهی می آراید

گزین کرد ازان نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ

به افراسیاب خبر می دهند که لشکر ایران در راه است. نهایتا سپاه ایران و سپاه گرسیوز در بلخ درگیر می شوند و سه روز می جنگند. گرسیوز مجبور به عقب نشینی و رفتن به آن سوی رودخانه جیحون می شود

که آمد ز ایران سپاهی گران
سپهبد سیاووش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پیلتن
به یک دست خنجر به دیگر کفن
تو لشکر بیاری و چندین مپای
که از باد کشتی بجنبد ز جای
+++
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ
به دروازه ی بلخ برخاست جنگ
+++
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
بیامد سیاووش لشکر فروز
پیاده فرستاد بر هر دری
به بلخ اندر آمد گران لشکری
گریزان سپهرم بدان روی آب
بشدبا سپه نزد افراسیاب

سیاوش نامه ای به کی کاووس می فرستد و اخبار جنگ را به او می دهد و می گوید اگر فرمان دهی از رودخانه عبور کنم. کی کاووس می گویئ منتظر بمان تا افراسیاب حمله را آغاز کند 

کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسیاب
سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار
+++
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ
به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه
بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمنست
که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه
همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو آید خود افراسیاب

افراسیاب خوابی هولناک می بیند و در خواب فریاد می کشد. موبدان خواب او را چنین تعبیر می کنند که چنان که به این جنگ بروی همه لشکر نابود می شوند

خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند
خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی
که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه
ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی
که این داستان با برادر بگوی
+++
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
+++
بیابان پر از مار دیدم به خواب
سپاهی ز ایران چو باد دمان
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
سراپرده ی من زده بر کران
به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد
درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون
سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار
بریده سران و تن افگنده خوار
+++
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا
غمی گردد از جنگ او پادشا

افراسیاب هم تصمیم می گیرد تا از جنگ بگذرد و با سپاه ایران از در آشتی درآید. نامه ای می فرستد و می گوید که ما در این سوی جیحون هستیم و به سرزمین ایران کاری نداریم - زمانی در اواخر جنگ ایران و عراق این گفتگو بود که چه کسی جنگ را آغاز کرده (انگار که شکی هم بوده) و امروز هم سازمان سیا زیر سوال رفته، که آیا از شیوه شکنجه استفاده کرده یا نه! یکی نیست بگوید که آفتاب آمد دلیل آفتاب

بجای جهان جستن و کارزار
مبادم بجز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر
همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد
که ترسم روانم فرو پژمرد
+++
بپرسش فراوان و او را بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست
به سغدیم و این پادشاهی جداست


ابیاتی که دوست داشتم

چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر

چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه
نشایست کردن به پاسخ نگاه

نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت

قسمت های پیشین



ص 347 رسیدن گرسیوز به نزد سیاوش

© All rights reserved

Sunday, 14 December 2014

"از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو"

در مجلس دیشب، سخنران از تفاوت معنی دو واژه عربی حیات و محیا می گفت. بنا به گفته ی ایشان ما در فارسی معادل این دو واژه را نداریم. واژه شناس نیستم، ولی با خودم فکر کردم که پس تفاوت معنی زندگی و زنده بودن در چیست؟
گاهی آنقدر یک مسئله را تکرار می کنند که تفکر به خلاف آن ناممکن می شود. درست مثل نبود صورت نما و مجسمه ی زن در تخت جمشید و ایران باستان، واقعا نبوده یا بوده و از بین برده شده؟

تندیس ناپیراسو، موزه ی لوور، پاریس

به یاد تندیس ناپیراسو افتادم، این تندیس که عمرش به بیش از 3200  سال تخمین زده شده، تندیسی از شهبانوی ایلامی (جنوب غربی فلات ایران) است که در موزه ی لوور از آن نگه داری می شود. ترجمه نوشته شده بر روی دامن این تندیس اینچنین است
"من ناپیرآسو همسر اونتاش ناپیریشا هستم. هر کس که بخواهد مجسمهٔ مرا تصرف کند، هر کس که بخواهد آن را درهم بشکند، هر کس که این کتیبه را خراب کند و یا نام مرا پاک کند، باشد که مورد غضب خدایان اینشوشیناک، نپ ایریشا وکیریریشا قرار گیرد و نام و نسلش از میان برداشته شود."  ویکی پدیا
احتمالا ترس از نفرین تندیس، چنانچه غرضی در از میان بردن نشانه های زن و نقش و مقام او در جامعه بوده، موجب حفظ آن نشده. شاید جنس فلزی تندیس نابود کردن آن را مشکل ساخته. نمونه یی از این دست در عصر حاضر بچشم خود دیده ایم، به عنوان مثال یک جفت چکمه که تا مدتها از مجسمه ای در میدان مجسمه (شهدای فعلی) مشهد باقی مانده بود

------------
مولانا*

نوشته های مربوط


© All rights reserved

Paris Pondering



© All rights reserved

Friday, 12 December 2014

Getting ready 4 work experience


Kids grow up gradually, but 'how much they have grown' hits you suddenly. There is a moment that you realize they got to be trusted to find their own way in life.

آسان نیست ورود به لحظه ی پر افتخاری که قبول می کنی که باید به فرزندت اعتماد کنی تا راه خود را در زندگی بیابد

© All rights reserved

Our artwork


The first one on the left is my newspaper cutting



© All rights reserved

سماع اول

همه دور تا دور در حلقه ای نشسته و یک به یک حس خودمان را می گفتیم. دیگران از حالت عرفانی و خلسه ای که در آن فرو رفته بودند، گفتند ولی من تنها چیزی که برای گفتن داشتم، حس سرگیجه و تهوع بود. البته باید خودم از ابتدا می دانستم که چرخش برای کسی که با حرکت ماشین هم حالت تهوع پیدا می کند چندان مناسب نیست با این حال از این تجربه خرسندم

© All rights reserved

Tuesday, 9 December 2014

شاهنامه خوانی در منچستر 50

پنجاهمین جلسه ی شاهنامه خوانی با جشنی به همین مناسبت شروع شد، در پایان داستان گذشتن سیاوش از آتش را خواندیم

به رسم آن زمان و برای اثبات بی گناهی، سیاوش قبول می کند که از آتش عبور کند تا چنانچه گناهکار بود در آتش بسوزد و چنانچه از آتش جان سالم بدر برد بی گناهیش ثابت شود

نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید
چنین جست و جوی بلا را کلید
+++
وزان پس به موبد بفرمود شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیمد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان

سیاوش کفن پوشان به دیدار پدر می رود. او را آرام می کند و به دل آتش می تازد ولی سالم از سوی دیگر بیرون میاید

پراگنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز
چنان چون بود رسم و ساز کفن
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
چنان چون بود رسم و ساز کفن
++
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
+++
چنان آمد اسپ و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند

کی کاووس خوشحال به دیدار پسر می رود و سپس جشنی بپا می دارد و بعد از سه روز سودابه را فرامی خواند و تصمیم می گیرد که او به سزای اعمالش برساند ولی سیاوش از پدر می خواهد که سودابه را ببخشد

همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاووش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
+++
سه روز اندر آن سور می در کشید
نبد بر در گنج بند و کلید
چهارم به تخت کیی برنشست
یکی گرزه ی گاو پیکر به دست
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
که بیشرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای
یکی بد نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
+++
نیاید ترا پوزش اکنون به کار
بپرداز جای و برآرای کار
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این
+++
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
مرا گر همی سر بباید برید
مکافات این بد که بر من رسید
+++
همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز
+++
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی
چو سودابه را روی برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سیاوش چنین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شود
ز من بیند او غم چو پیچان شود
+++
سیاووش را گفت بخشیدمش
ازان پس که خون ریختن دیدمش
+++
برین گونه بگذشت یک روزگار
برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز از مهر اوی
که دیده نه برداشت از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاووش بد
بدانسان که از گوهر او سزد
ابیاتی که به نظر عجیب میامد
  
همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی
به آید ترا گر بزن نگروی
به گیتی بجر پارسا زن مجوی
زن بدکنش خواری آرد بروی
 زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک زین هردو ناپاک به

قسمت های پیشین

ص 337  تاختن افراسیاب به ایران
© All rights reserved

Monday, 8 December 2014

نبات هم کپی شد


How strange to see rock-candy here. I thought it was specific to Iran.

 پریروز با "م" عزیز در قسمت ظروف مسی فروشگاهی می چرخیدیم. می گفت "این هنر اینوری هاست، از ما خیلی چیز ها را یاد می گیرند، روش کار می کنند و با چند برابر قیمت به خودمون می فروشند"، راستیما ظروف مسی به اون ظرافت ندیده بودم ... ولی حیرت انگیز تر از ظروف مسی نبات غربی بود، همین یک قلم بود که مانده بود کپی بشود، که آنهم شد
حالا باید دید طعمش چطوره
© All rights reserved

Thursday, 4 December 2014

"چه روز قشنگی"

یادش بخیر! پارسال این موقع کجا بودم و چه عالمی داشتم

© All rights reserved

Monday, 1 December 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 49

داستان سیاوش را دنبال می کنیم

سودابه که به بهانه ی انتخاب همسر از بین دختران خود سیاوش را بار دوم به شبستان کشیده، مجددا به او اظهار علاقه می کند. سیاوش سعی می کند با سیاست و به نرمی به سودابه جواب رد دهد

سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی
+++
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
+++
من اینک به پیش تو استاده ام
تن و جان شیرین ترا داده ام
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک
بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
+++
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
+++
کنون دخترت بس که باشد مرا
کنون دخترت بس که باشد مرا

سودابه به کی کاووس کی گوید که سیاوش دختر مرا پسندیده. کی کاووس هم خوشحال می شود و گنجی را برای سیاوش کنار می گذارد. سودابه بار سوم سیاوش را به پیش خود می خواند و می گوید که قرار است که با دختر من ازدواج کنی ولی من را هم باید راضی نگه داری که من شیفته ی تو شده ام. سیاوش مجددا خواسته ی سودابه را رد می کند.  سودابه عصبانی می شود، لباس خود را می درد و صورتش را چنگ می کشد و شروع به داد و بی داد می کند و از شاه داد می خواهد

به تو داد خواهد همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیده ام برده ام
خروشان و جوشان و آزرده ام
+++
و گر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه
+++
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بیوفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی
به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبس
فغانش ز ایوان برآمد به کویتان اوی
+++
چنین گفت کامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
+++
بینداخت افسر ز مشکین سرم
بینداخت افسر ز مشکین سرم

کی کاووس سیاوش و سودابه را فرا می خواند و از هر کدام جریان را می پرسد. و پس از شنیدن پاسخ های ضد و نقیض آنها به اندیشه فرو می رود. سپس به امتحان آنها می پردازد. سودابه بوی مشک و گلاب می داده ولی سیاوش به این بو آغشته نبوده، کی کاووس می اندیشد که گر سیاوش به سودابه نزدیک شده بود می بایستی که اثری از آن رایجه بر بدن او هم می ماند. متوجه می شود که سودابه دروغ گفته 

سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
+++
که او از بتان جز تن من نخواست
که گفتار هر دو نیاید به کار
+++
بر و بازو و سرو بالای او
سراسر ببویید هرجای او
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی

کی کاووس با خود به چاره اندیشی می نشیند، هم سودابه دختر پادشاه هاماوران بوده و کی کاووس نمی توانسته که او را بدون ترس از خون خواهی هاماوران تنبیه کند، ضمنا در زمانی که کی کاووس به بند بوده سودابه غمخوار او بوده و اکنون کی کاووس نمی توانسته خوبی های سودابه را فراموش کند. بعلاوه سودابه فرزندان کوچکی هم داشته که به او نیاز داشته اند و کی کیاووس نمی تواسته که کودکان را بیازارد و مادرشان را از آنها بگیرد. از این رو به سودابه می گوید که بهتر است این غائله  را خاتمه دهیم و در این باره سخن نگوییم

ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود
بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را خوار نتوان شمرد
+++
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی

سودابه که متوجه می شود که رازش بر ملا شده برای حفظ آبروی خود چاره ای دیگر می اندیشد. زنی حامله را می خواند و از او می خواهد که بچه خود را بیندازد. زن هم دارو می خورد و بچه خود را که در واقع دوقلو بوده می اندازد. سودابه وانمود می کند که این بچه ها ی او و کی کاووس بوده اند و باعث مرگ آنها سیاوش بوده

چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه درختی بنوی بکشت
زنی بود با او سپرده درون
پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی به سختی گذاشت
+++
نهان کرد زن را و او خود بخفت
فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرین بیارید پیش
بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهاد اندران بچ هی اهرمن
خروشید و بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده به طشت
از ایوان به کیوان فغان برگذشت

کاووس شاه وقتی بچه های مرده را می بیند شک می کند و از اخترشناسان کمک می خواهد. آنها هم اصطرلاب انداختند (به نوعی آزمایش دی.ان.ای آن زمان را بکار بردند) و فهمیدند که این دو نوزاد نه از کی کاووس و نه از سودابه هستند. سربازان شاه همه جا بدنبال مادر اصلی بچه ها می گردند تا وی را پیدا می کنند و پیش شاه می آوردند. زن هم بناچار جریان را می گوید

دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند
بپرسید و بر تخت زرین نشاند
+++
همه زیج و صرلاب برداشتند
بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاین کی بود
به جامی که زهر افگنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاه و نه زین مادرند
+++
کشیدند بدبخت زن را ز راه
به خواری ببردند نزدیک شاه
+++
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بی گناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه

کی کاووس از سودابه می خواهد که از خود دفاع کند. او نیز می گوید که همه از سیاوش می ترسند و جریان را آنطوری که او می خواهد جلوه می دهند

چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن
+++
جزان کاو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس

باز هم کی کاووس می ماند که کدام یک درست می گویند. از موبدان کمک می خواهد و آنها پیشنهاد می دهند تا از آتش کمک گیرند 

ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بیگناهان نیاید گزند

لغاتی که آموختم
کش = مغرور
کندآور = دلاور

بیتی که خیلی دوست داشتم
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری

قسمت های پیشین

 ص 334  گذشتن سیاوش بر آتش
© All rights reserved

Friday, 28 November 2014

گروه شاهنامه خوانی در کانون


خیلی هنر کردم و بالاخره گروهی برای کارگاه شاهنامه خوانی در منچستر در فیس بوک راه انداختم. ضمنا چون دومین سالگرد گروه هم در راه است، صفحه ای هم برای روی دادی سالگرد درست کردم


خوب حالا استحقاق آن چای و کیک را دارم

© All rights reserved

نمط ده دلی

هفته ی آخر نوامبری پرمشغله ولی کم غوغاست. جز بی خوابی های مزمن، حاصل آماس فکری، جراحت های دیگر بظاهر التیام یافته می آیند. هسته ی بیهقی خوانی  دوباره شکل گرفته و پس از مدتها انتظار دوره ی دوم این جلسات دیشب در همجواری  مشتاقانی بیش از آنچه که نشست اول بخود جلب کرده بود، کرانه شد. باز قلم بیهقی همان حس نامانوس، که نمی دانم چه باید بخوانمش، را تهییج می کند و لاجرم هیجان هنگامه ای بر انگیخته شده ای که جز با نبشتن مدروس یا دست کم آرام نگردد با چاشنی ب ی ه ق ی طعم می گیرد 

نَمط = روش، سبک
ده دلی = پریشان خاطری
کرانه کردن = سپری کردن
مَدروس نگردد = از بین نرود

© All rights reserved

Tuesday, 25 November 2014

Sachas



Manchester in sunny intervals today

© All rights reserved

در کنار شاهنامه خوانی در کانون

یکی از شخصیت های مثبت شاهنامه فریدون است. فردوسی در دنیایی که به نظر به نژاد و اصلیت افراد بهای زیادی داده می شود، حتی "فریدون شدن" را با عدل و داد و کمک به همنوع ممکن می داند

فریدون فرخ فرشته نبود"
ز مشک و عنبر سرشته نبود
بداد و دهش یافت آن نیکویی
"تو داد و دهش کن فریدون تویی

همه مسئول اعمال خود هستیم 

درختی که نشاندی آمد ببار"
بیابی هم اکنون برش بر کنار
گرش بار خار است خود کشته ای
"گر پرنیان است خود رشته ای


با تشکر از آقا کیومرث
© All rights reserved

Monday, 24 November 2014

شاهنامه خوانی در منچستر 48

به داستان سیاوش رسیدیم. بین طوس و گیو بر سر زیبارویی که در بیشه دیده بودند دعوا می شود، هر یک او را می خواستند. کسی بین آنها میانجیگری می کند که دعوای خود را پیش شاه ببرید و هر چه او گفت گردن نهید. آنها هم پیش کی کاووس می روند. ولی وقتی کی کاووس آگاه می شود که دختر از نوادگان فریدون است و زیبایی او را می بیند، او را به عقد خود درمیاورد (این هم برای خود نوعی عدل و داد است،البته از نوع کیانی!). چندی بعد پسری بدنیا میاد بنام سیاوش. رستم پیشنهاد می دهد که فرزند کی کاووس را بدو بسپارند تا وی تربیتش کند. این ماجرا بعد از کشته شدن سهراب اتفاق میفتد و احتمالا رستم هم برای کنار آمدن با احساسات سوکوب شده ی پدرانه خود به پرورش پسری بجای سهراب نیازمند بوده

بگفتند با شاه کاووس کی
که برخوردی از ماه فرخنده پی
یکی بچ هی فرخ آمد پدید
کنون تخت بر ابر باید کشید
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی
کزان گونه نشنید کس موی و روی
جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
+++
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید به کش
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را بگیتی چو من دایه نیست

رستم به سیاوش همه هنرهای رزمی و بزمی را می آموزد. پس از چندی سیاوش به پیش شاه برمی گردد و همه شیفته ی او می شوند از جمله سودابه که احتمالا از زنان کی کاووس بوده 

هنرها بیاموختش سر به سر
بسی رنج برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان
چو یک چند بگذشت و او شد بلند
سوی گردن شیر شد با کمند
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من
هنرهای آموزش پیلتن
+++
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از وی نکرد از مهان
به یک هفته زان گونه بودند شاد
به هشتم در گنجها برگشاد
ز هر چیز گنجی بفرمود شاه
ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه
از اسپان تازی به زین پلنگ
ز بر گستوان و ز خفتان جنگ

سودابه پیغامی به سیاوش می فرستد (خودمونیم ولی کسانی که در آن زمان پیغام ها را جابجا می کردند حکم تلفن های همراه امروزه را داشتند و  احتمالا رمزگشایی آنها هم به سادگی تلفن های همراه امروزه نبوده). باری، سیاوش از اینکار سودابه ناراحت می شود و به او پاسخ منفی میدهد. سودابه اینبار به سراغ می کاووس می رود و از او می خواهد تا فرزند خود را به خواهرانش بنمایاند. شاه هم قبول می کند، سیاوش را می خواند و از او می خواهد تا سری به شبستان بزند و خواهران و سودابه که چون مادر اوست را ببیند و دل آنها را شاد کند. سیاوش خرسند نیست، ولی نهایتا می پذیرد

برآمد برین نیز یک روزگار
چنان بد که سودابه ی پرنگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است
وگر پیش آتش نهاده یخ است
کسی را فرستاد نزدیک اوی
که پنهان سیاووش را این بگوی
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان
فرستاده رفت و بدادش پیام
برآشفت زان کار او نیکنام
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که بابند و دستان نیم
+++
نه اندر زمین کس چو فرزند تو
جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش به سوی شبستان خویش
بر خواهران و فغستان خویش
+++
سپهبد سیاووش را خواند و گفت
که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
پس پرده ی من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
ترا پاک یزدان چنان آفرید
که مهر آورد بر تو هرکت بدید
به ویژه که پیوسته ی خون بود
چو از دور بیند ترا چون بود
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین
+++
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به خوبی و دانش به آیین و راه
مرا موبدان ساز با بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان
که چون پیچم اندر صف بدگمان
دگرگاه شاهان و آیین بار
دگر بزم و رزم و می و میگسار
چه آموزم اندر شبستان شاه
بدانش زنان کی نمایند راه

سیاوش به شبستان می رود و سودابه را در آنجا می بیند که بر تخت نشسته. سودابه تا سیاوش را می بیند از تخت پایین میاید و سیاوش را در آغوش می گیرد. سیاوش به بهانه دیدن خواهران از معرکه می گریزد

چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند
پر از شادی و بزم ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران
پر از شادی و بزم ساز آمدند
درم زیر پایش همی ریختند
عقیق و زبرجد برآمیختند
+++
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید
یکی تخت زرین درفشنده دید
برو بر ز پیروزه کرده نگار
به دیبا بیراسته شاهوار
بران تخت سودابه ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
+++
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیمد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیمد ز دیدار آن شاه سیر
+++
که کس را بسان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
به نزدیک خواهر خرامید زود
که آن جایگه کار ناساز بود

سودابه باز دیگر سعی می کند که از دری دیگر وارد شود. به کی کاووس می گوید که فرزند تو لایق همسری از میان دختران من است 

بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیره شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم
نه از نامداران برزن دهم
که فرزند آرد ورا در جهان
به دیدار او در میان مهان
مرا دخترانند مانند تو
ز تخم تو و پاک پیوند تو

کی کاووس با سیاوش به گفت و گو می نشیند و می گوید یکی را از سراپرده من به همسری اختیار کن. سیاوش هم انتخاب را به خود پدر می سپارد و می گوید مرا با سودابه و شبستان او کار نیست و از رفتن به شبستان سرباز می زند. از آن سو سودابه هنوز در تب و تاب است

پدر با پسر راز گفتن گرفت
ز بیگانه مردم نهفتن گرفت
همی گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام من یادگار
ز تخم تو آید یکی شهریار
+++
کنون از بزرگان یکی برگزین
نگه کن پس پرده ی کی پشین
+++
بدو گفت من شاه را بند ه ام
به فرمان و رایش سرافگند ه ام
هرآن کس که او برگزیند رواست
جهاندار بربندگان پادشاست
نباید که سودابه این بشنود
دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زین گونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه
نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
گزین تو باید بدو گفت زن
ازو هیچ مندیش وز انجمن
که گفتار او مهربانی بود
به جان تو بر پاسبانی بود
+++
نهانی ز سودابه ی چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید بر تنش پوست

لغاتی که آموختم
چلیپا = صلیب
آهو = زشتی، ناپلیدی
بیت هایی که خیلی دوست داشتم
سخن چون برابر شود با خرد

روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود

ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش

قسمت های پیشین
شجره نامه
کی کاووس
.
.
سیاوش

 ص 325  رفتن سیاوش به شبستان دو دیگر بارد

© All rights reserved