افراسیاب که شکست خود را حتمی می بیند، مجددا قدم پیش گذاشته و پیشنهاد صلح می دهد و گرسیوز را به همراه هدایای بسیار برای مذاکره به سپاه ایران می فرستد
به رستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندر شتاب
یکی یادگاری به نزدیک شاه
فرستاد با من کنون در به راه
بفرمود تا پرده برداشتند
به چشم سیاووش بگذاشتند
ز دروازه ی شهر تا بارگاه
درم بود و اسپ و غلام و کلاه
کس اندازه نشاخت آنراکه چند
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر
رستم که با سوء نیت افراسیاب آشنا بود، به پیشنهاد صلح شک می کند. از گرسیوز می خواهد که یک هفته مهمان آنها باشد تا پاسخش را اعلام کنند. با سیاوش به گفتگو می نشینند. سیاوش هم از رستم می خواهد تا صد نفر از نزدیکان خونی و نامدار افراسیاب را شناسایی کند تا پیش او به گروگان بفرستند تا مبادا افراسیاب بخواهد با پیمان صلح آنها را گول زده و زیر گلیم طبل بسازد
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
همی باش تا پاسخ آریم یاد
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
یکی خانه او را بیاراستند
به دیبا و خوالیگران خواستند
+++
ازان کار شد پیلتن بدگمان
کزان گونه گرسیوز آمد دمان
+++
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کنید از نهفت
که این آشتی جستن از بهر چیست
نگه کن که تریاک این زهر چیست
ز پیوسته ی خون به نزدیک اوی
ببین تا کدامند صد نامجوی
گروگان فرستد به نزدیک ما
کند روشن این رای تاریک ما
نباید که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل سازد به زیر گلیم
سیاوش به گرسیوز شرایط صلح را می گوید و از او می خواهد صد نفری را که رستم نام می برد به پیش او به گروگان بفرستند و از شهرهای ایران نیز عقب نشینی کنند. در عوض آنها هم فرستاده ای به پیش کی کاووس می فرستند و از او می خواهند که عقب نشینی افراسیاب را بپذیرد. جالب است که در جنگ های قدیم خانواده های شاهان و فرمانده های سپاه هم در معرض خطر جنگ قرار می گرفتند و مثل امروزه نبوده که فرمانده از راه دور فرمان دهد و خود و خانواده ی خود در امنیت باشند. گمانم اگر همان شیوه ی قدیمی برقرار بود خیلی از جنگ های امروزه هم زودتر به صلح می انجامید
سیاوش بدو گفت کز کار تو
پراندیشه بودم ز گفتار تو
کنون رای یکسر بران شد درست
که از کینه دل را بخواهیم شست
تو پاسخ فرستی به افراسیاب
که از کین اگر شد سرت پر شتاب
کسی کاو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتش سزد
دلی کز خرد گردد آراسته
یکی گنج گردد پر از خواسته
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست
دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی کرد خواهی درست
که آزار و کینه نخواهیم جست
ز گردان که رستم بداند همی
کجا نامشان بر تو خواند همی
بر من فرستی به رسم نوا
که باشد به گفتار تو بر گوا
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی
زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی
نباشد جز از راستی در میان
به کینه نبندم کمر بر میان
گرسیوز هژبر را می فرستد تا پیغام را به افراسیاب برساند. افراسیاب با خود می اندیشد که اگر صد نفر خویشان خود را بفرستم که بارگاهم از خیر خواهانم خالی می شود و چنانچه نفرستم سخنم را دروغ می گمارند. ولی نهایتا گروگانهایی را که رستم مشخص کرده بود برای آنها می فرستد و از شهرهای ایران عقب نشینی می کند
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فراوان بپیچید و گم کرد راه
همی گفت صد تن ز خویشان من
گر ایدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آید بدین بارگاه
نماند بر من کسی نیک خواه
وگر گویم از من گروگان مجوی
دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی
فرستاد باید بر او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا
بران سان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد بر شمرد
بر شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکوی دادشان
چون سپاه افراسیاب از شهرهای ایران عقب نشینی کرد، خیال رستم آسوده گشت، به نزد سیاوش رفت و گفت اکنون می توانیم گریسوز را برگردانیم. ولی از آنجا که باید کی کاووس هم به این صلح فرمان می داد، تصمیم برآن شد که رستم خود برای راضی کردن کی کاووس به نزد وی رود
به خارا و سغد و سمرقند و چاچ
سپیجاب و آن کشور و تخت عاج
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
+++
به نزد سیاوش بیامد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
بدو گفت چون کارها گشت راست
چو گرسیوز ار بازگردد رواست
بفرمود تا خلعت آراستند
سلیح و کلاه و کمر خواستند
یکی اسپ تازی به زرین ستام
یکی تیغ هندی به زرین نیام
+++
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخته بر سر عاج تاج
همی رای زد با یکی چرب گوی
کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی
ز لشکر همی جست گردی سوار
که با او بسازد دم شهریار
چنین گفت با او گو پیلتن
کزین در که یارد گشادن سخن
همانست کاووس کز پیش بود
ز تندی نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان
کنم آشکارا برو بر نهان
ببرم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی
لغاتی که آموختم
نوا = گروگان، مال و دارایی
خالیگر = آشپز
ابیاتی که دوست داشتم
نباید که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل سازد به زیر گلیم
کسی کاو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتش سزد
همی رای زد با یکی چرب گوی
کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی
قسمت های پیشین
ص 350 نامه سیاوش به نزد کاووس و رفتن رستم
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment