Showing posts with label انوشین روان. Show all posts
Showing posts with label انوشین روان. Show all posts

Monday, 3 August 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر229


قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه  ژوئیه  را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم
دوازدهمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی نوشین‌روان هستیم  


به خاطر داریم که نوشین روان، بزرگمهر را در دربار پذیرفت و نام او به علت شایستگیش در دفتر بزرگان نوشته شد. بعد از آن هم  چون پادشاه خرد او را شاهد بود مرتب بر مرتبه ی مقام بزرگمهر افزوده میشد تا بوزرجمهر به مقامی والا رسید. پادشاه در هر موردی که به اشکال برمی‌خورد برای حل آن به بزرگمهر مراجعه می‌کرد. از آنجا که همیشه در بر یک پاشنه نمی‌چرخد، اوضاع بوزرجمهر هم به گونه ای که در زیر آمده دگرگون می‌شود

روزی کسری برای شکار روانه می‌شود. همین طور که به دنبال شکار می‌رفته از بقیه دور میفتد. میرود تا میرسد به مرغزاری. بوزرجمهر هم  مثل سایه و بابت احترام همراه او  بوده و پا به پای او میامده
 
چنان بد که کسری بدان روزگار
برفت از مداین ز بهر شکار
همی‌تاخت با غرم و آهو به دشت
پراگند شد غرم و او مانده گشت
ز هامون بر مرغزاری رسید
درخت و گیا دید و هم سایه دید
همی‌راند با شاه بوزرجمهر
ز بهر پرستش هم از بهر مهر

حال شاه مانده با بزرگمهر و یک ندیمه. همیشه نوشین روان بر بازویش بازوبندی گوهرنشان داشته. وقتی در مرغزار غلت میزند  بازو بند باز می‌شود. از طرفی کلاغی می‌گذشته و برق آن گوهرها چشمش را می‌گیرد. فرود میاید و یک به یک این گوهرها را مثل دانه برمی‌چیند و می‌خورد بعد هم به پرواز ادامه میدهد

فرود آمد از بارگی شاه نرم
بدان تاکند برگیا چشم گرم
ندید از پرستندگان هیچکس
یکی خوب رخ ماند با شاه بس
بغلتید چندی بران مرغزار
نهاده سرش مهربان برکنار
همیشه ببازوی آن شاه بر
یکی بند بازو بدی پرگهر
برهنه شد از جامه بازوی او
یکی مرغ رفت از هوا سوی او
فرودآمد از ابر مرغ سیاه
ز پرواز شد تا ببالین شاه
ببازو نگه کرد وگوهر بدید
کسی را به نزدیک او برندید
همه لشکرش گرد آن مرغزار
همی‌گشت هرکس ز بهر شکار
همان شاه تنها بخواب اندرون
نه بر گرد او برکسی رهنمون
چومرغ سیه بند بازوی بدید
سر در ز آن گوهران بردرید
چوبدرید گوهر یکایک بخورد
همان در خوشاب و یاقوت زرد
بخورد و ز بالین او بر پرید
همانگه ز دیدار شد ناپدید

بوزرجمهر که شاهد این جریان بوده به ناگاه دلش می‌ریزد. شاه بیدار می‌شود و می‌بیند که بزرگمهر نگران است و دارد لبش را گاز می‌گیرد. از بازوبند پادشاه هم که خبری نیست. نوشین روان عصبانی می‌شود و شروع به پرخاش می‌کند ولی بوزرجمهر هیچ نمی‌گوید شاید از ترس؟

دژم گشت زان کار بوزرجمهر
فروماند از کارگردان سپهر
بدانست کآمد بتنگی نشیب
زمانه بگیرد فریب و نهیب
چوبیدارشد شاه و او را بدید
کزان سان همی لب بدندان گزید
گمانی چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب
بدو گفت کای سگ تو را این که گفت
که پالایش طبع بتوان نهفت
نه من اورمزدم و گر بهمنم
ز خاکست وز باد و آتش تنم
جهاندار چندی زبان رنجه کرد
ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد

بوزرجمهر هراسان برجا میماند. نوشین روان همچنین عصبانی است تا به کاخ میرسند. شاه عصبانی از اسب پایین میاید و دستور می‌دهد تا بوزرجمهر رادر کاخ به حصر خانگی نگه دارند

بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر
که بس زود دید آن نشان نشیب
خردمند خامش بماند از نهیب
همه گرد بر گرد آن مرغزار
سپه بود و اندر میان شهریار
نشست از بر اسب کسری بخشم
ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
همه ره ز دانا همی لب گزید
فرود آمد از باره چندی ژکید
بفرمود تا روی سندان کنند
بداننده بر کاخ زندان کنند

بوزرجمهر در حصر خانگی است و نوشین روان بکلی از او دل کنده. در کاخ، بوزرجمهر خویشاوندی داشته که در خدمت شاه بوده. بوزرجمهر از او می‌پرسد که چگونه به شاه خدمت میکنی؟  و او هم میگوید امروز وقتی شاه از سرسفره بلند شد برایش آب آوردم تا دستانش را بشوید. آب روی زمین ریخت و شاه چنان نگاه چپی به من کرد که گفتم زندگیم به سر آمده و دستانم به لرزه افتاد. بزرگمهر هم به او میگوید پاشو برو آب بیاور و نشان بده چگونه بر دست پادشاه آب میریزی. او هم چنان میکند و آب را آهسته آهسته بر دستان بوزرجمهر می‌ریزد. بوزرجمهر میگوید که حواست باشد که آب را به سرعت نریز و زود هم این کار را به پایان نرسان 

دران کاخ بنشست بوزرجمهر
ازو برگمسته جهاندار مهر
یکی خویش بودش دلیر وجوان
پرستندهٔ شاه نوشین‌روان
بهرجای با شاه در کاخ بود
به گفتار با شاه گستاخ بود
بپرسید یک روز بوزرجمهر
ز پروردهٔ شاه خورشید چهر
که او را پرستش همی چون کنی
بیاموز تا کوشش افزون کنی
پرستنده گفت ای سر موبدان
چنان دان که امروز شاه ردان
چو از خوان برفت آب بگساردم
زمین ز آبدستان مگر یافت نم
نگه سوی من بنده زان گونه کرد
که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد
جهاندار چون گشت بامن درشت
مراسست شد آبدستان بمشت 
بدو دانشی گفت آب آر خیز
چنان چون که بر دست شاه آب ریز
بیاورد مرد جوان آب گرم
همی‌ریخت بر دست او نرم نرم
بدو گفت کین بار بر دستشوی
تو با آب جو هیچ تندی مجوی
چولب را ببالاید از بوی خوش
تو از ریخت آبدستان نکش

روز بعد نوشین روان سر سفره است. ندیم تشت میاورد و پارچ و همانطوری که نوشین روان گفته بود آب را نه خیلی آرام و نه خیلی تند بر دستان شاه می‌ریزد. شاه هم که تغییری در روش کار او مبیند می‌پرسد این را از کی آموختی. او هم میگوید از بوزرجمهر

چو روز دگر شاه نوشین‌روان
بهنگام خوردن بیاورد خوان
پرستنده را دل پراندیشه گشت
بدان تا دگر بار بنهاد تشت
چنان هم چو داناش فرموده بود
نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود
به گفتار دانا فرو ریخت آب
نه نرم ونه از ریختن برشتاب
بدو گفت شاه ای فزاینده مهر
که گفت این تو راگفت بوزرجمهر
مرا اندرین دانش او داد راه
که بیند همی این جهاندار شاه

وقتی نوشین روان یاد بزرگمهر میفتد به ندیمش میگوید برو احوال  بوزرجمهر را بپرس و بگو چرا از بلندی خود را به خواری انداختی. او هم اینگونه می کند. بزرگمهر در بیان حالش  میگوید که وضع من از شاه به مراتب بهتر است

بدو گفت رو پیش دانا بگوی
کزان نامور جاه و آن آبروی
چراجستی از برتری کمتری
ببد گوهر و ناسزا داوری
پرستنده بشنید و آمد دوان
برخال شد تند وخسته روان
ز شاه آنچ بشیند با او بگفت
چین یافت زو پاسخ اندر نهفت
که حال من از حال شاه جهان
فراوان بهست آشکار و نهان
پرستنده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک برو برشمرد

نوشین روان هم که پاسخ را می‌شنود عصبانی می‌شود و دستور می‌دهد که بر پای او بند بزنند و در چاهی تاریک نگاهش دارند. باز بعد مدتی شاه ندیم را می‌فرستد تا حال او را بپرسد. ندیم هم اینکار را میکند. پاسخ بوزرجمهر اینگونه است که روز من از روز پادشاه بهتر است. این پاسخ هم به پادشاه منتقل می‌شود. نوشین روان حسابی عصبانی است و دستور می‌دهد تا تنوری تنگ از آهن درست کنند و دور تا دور ان میخ بزنند. بوزرجمهر را به درون این تنور می برند. او حتی نمی‌توانست دراز بکشد و دائم شکنجه می‌شده

فراوان ز پاسخ برآشفت شاه
ورا بند فرمود و تاریک چاه
دگر باره پرسید زان پیشکار
که چون دارد آن کم خرد روزگار
پرستنده آمد پر از آب چهر
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر
چنین داد پاسخ بدو نیکخواه
که روز من آسانتر از روز شاه
فرستاده برگشت وآمد چو باد
همه پاسخش کرد بر شاه یاد
ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ
ز آهن تنوری بفرمود تنگ
ز پیکان وز میخ گرد اندرش
هم از بند آهن نهفته سرش
بدو اندرون جای دانا گزید
دل از مهر دانا بیکسو کشید
نبد روزش آرام و شب جای خواب
تنش پر ز سختی دلش پرشتاب

بعد از چند روز نوشین روان باز ندیم را می‌فرستد تا بپرسد که حال چگونه ای حال که میخ پیراهنت شده. بوزرجمهر پاسخ ندیم را اینگونه می‌دهد که روز من از روز انوشیروان بهتر است

چهارم چنین گفت شاه جهان
ابا پیشکارش سخن درنهان
که یک بار نزدیک دانا گذار
ببر زود پیغام و پاسخ بیار
بگویش که چون‌بینی اکنون تنت
که از میخ تیزست پیراهنت
پرستنده آمد بداد آن پیام
که بشنید زان مهر خویش کام
چنین داد پاسخ بمرد جوان
که روزم به از روز نوشین‌روان
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد
ز گفتار شد شاه را روی زرد

نوشین روان اینبار مردی سخنگو و خردند را به همراه دژخیمی نزد بوزرجمهر می‌فرستد که یا درست پاسخ بده یا اینکه همین الان سرت از بدن جدا می‌شود. زود بگو چطور زندان و چاه و تنوری پر از میخ از تخت شاهی بهتر است. او هم میرود و پاسخ بوزرجمهر را برای نوشین روان برمی‌گردانند

ز ایوان یکی راستگوی گزید
که گفتار دانا بداند شنید
ابا او یکی مرد شمشیر زن
که دژخیم بود اندران انجمن
که رو تو بدین بد نهان را بگوی
که گر پاسخت را بود رنگ و بوی
و گرنه که دژخیم با تیغ تیز
نماید تو را گردش رستخیز
که گفتی که زندان به از تخت شاه
تنوری پر از میخ با بند و چاه
بیامد بگفت آنچ بشنید مرد
شد از درد دانا دلش پر ز درد

بوزرجمهر میگوید که شانس اصلا به ما روی خوش نشان نداده. چه دارا باشی و چه ندار همگی باید روزی رخت برببندیم و از اینجا برویم.  گذر از سختی و به سوی دیار دیگر شتافتن آسانتر است از اینکه بخواهی از ناز و نعمت دل بکنی.  شاه که این را می‌شنود از کرده ی خود پشیمان می‌شود و دستور می‌دهد که بزرگمهر را از تنور بیرون بیاورند و در ایوان جا دهند.  ولی تاثیر این همه سختی که بر تن او آمده نمایان می‌شود و تن بوزرجمهر فرسوده است

بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که ننمود هرگز بمابخت چهر
چه با گنج و تختی چه با رنج سخت
ببندیم هر دو بناکام رخت
نه این پای دارد بگیتی نه آن
سرآید همی نیک و بد بی‌گمان
ز سختی گذر کردن آسان بود
دل تاجداران هراسان بود
خردمند ودژخیم باز آمدند
بر شاه گردن فراز آمدند
شنیده بگفتند با شهریار
دلش گشت زان پاسخ او فگار
به ایوانش بردند زان تنگ جای
به دستوری پاکدل رهنمای
برین نیز بگذشت چندی سپهر
پر آژنگ شد روی بوزرجمهر
دلش تنگتر گشت و باریک شد
دوچمش ز اندیشه تاریک شد
چو با گنج رنجش برابر نبود
بفرسود ازان درد و در غم بسود

حال ادامه داستان چگونه است، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
روی سندان کرده = کنایه از خشم آوردن و انتخاب خشم و تندی بجای ملایمت ونرمی است جعفر توکلی فر
کساردن = نهادن
آبدستان =پادچس که با آن آب بروی دست میریزند
فگار = زخمی، مجروح

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
چه با گنج و تختی چه با رنج سخت
ببندیم هر دو بناکام رخت
نه این پای دارد بگیتی نه آن
سرآید همی نیک و بد بی‌گمان
ز سختی گذر کردن آسان بود
دل تاجداران هراسان بود

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان


 آوردن فرستاده قیصر، درجی بسته و پرسیدن درباره آنص1644
© All rights reserved


Tuesday, 2 June 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 219


قرنطینه  2020، در قرنطینه ماه ژوئن این جلسه را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم


داستان تا جایی رسید که پادشاه چین هدایایی برای پادشاه ایران فرستاد ولی در راه وقتی قاصد او از هیتال عبور می‌کند مورد حمله‌ی هیتالیان واقع می‌شود و هدایا هم غارت می‌شود. حکمران چین که این را می‌شنود سپاهی راه میندازد و به هیتال حمله می‌کند و هیتالیان را از دم تیغ می‌گذراند. خبر که به نوشین‌روان می‌رسد سپاهی جور می‌کند تا به حمایت هیتالیان برخیزد

خاقان چین در سغد بسر می‌برد که سپاه نوشین‌روان به گرگان می‌رسد

همی بود ازین گونه تا ماه نو 
برآمد نشست از برگاه نو
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاژورد 
 بدیدند بر چهره ی شاه ماه 
خروشی برآمد ز درگاه شاه
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ 
زمین شد به کردار زرین جناغ
خروش آمد و ناله ی گاو دم 
ببستند بر پیل رویینه خم 
دمادم به لشکر گه آمد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
 بدرگاه شد یزدگرد دبیر 
ابا رای زن موبد اردشیر 
نبشتند نامه به هر کشوری
بهر نامداری و هرمهتری 
 که شد شاه با لشکر از بهر رزم 
شما کهتری را مسازید بزم
بفرمود نامه بخاقان چین 
فغانیش راهم بکرد آفرین 
یکی لشکری از مداین براند 
که روی زمین جز بدریا نماند
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه 
درفش جهاندار بر قلبگاه 
یکی لشکری سوی گرگان کشید 
که گشت آفتاب از جهان ناپدید
بیاسود چندی ز بهر شکار 
همی گشت درکوه و در مرغزار
بسغد اندرون بود خاقان که شاه 
به گرگان همی رای زد با سپاه 
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب 
شده سغد یکسر چو دریای آب

خاقان چین می‌پندارد تا با سپاهش به  ایران بتازد و ایران را تسخیر کند. به او خبر می‌دهند که نوشین‌روان برای حمله میاید. می‌گویند که یا او از توانمندی ما خبر ندارد یا مغزش تهی است که می‌خواهد به ما بتازد. حالا نشانش می‌دهم که با کی طرف شده

همی گفت خاقان سپاه مرا
زمین برنتابد کلاه مرا 
 از ایدر سپه سوی ایران کشیم 
وز ایران به دشت دلیران کشیم
همه خاک ایران به چین آوریم
          همان تازیان را بدین آوریم
نمانم که کس تاج دارد نه تخت 
نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت
همی بود یک چند باگفت وگوی
 جهانجوی با لشکری جنگجوی
چنین تا بیامد ز شاه آگهی 
کز ایران بجنبید با فرهی
وزان به خت پیروزی و دستگاه
ز دریا به دریا کشیده سپاه 
 بپیچید خاقان چو آگاه شد 
به رزم اندرون راه کوتاه شد 
به اندیشه بنشست با رای زن
بزرگان لشکر شدند انجمن
 سپهدار خاقان به دستور گفت 
که این آگهی خوار نتوان نهفت
شنیدم که کسری به گرگان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
 ندارد همانا ز ما آگاهی 
وگر تارک از رای دارد تهی 
ز چین تا به جیحون سپاه منست 
جهان زیر فر کلاه منست 
مرا پیش او رفت باید به جنگ
بپوشد درم آتش نام وننگ 
 گماند کزو بگذری راه نیست 
و گر در زمانه جز او شاه نیست 
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی 
شوم با سواران چین پیش اوی 

خردمندان حکمران چین  به او نصیحت می‌کنند که با شاه ایران سرجنگ نداشته باشی بهتر است. او پادشاهی بزرگ است که از هند و روم باج و خراج می‌گیرد. خاقان چین هم ده نفر از خردمندانش را برمی‌گزیند تا با نامه‌ای به سوی نوشین‌روان بروند

خردمند مردی به خاقان چین
چنین گفت کای شهریار زمین
 تو با شاه ایران مکن رزم یاد 
مده پادشاهی و لشکر به باد 
ز شاهان نجوید کسی جای اوی
مگر تیره باشد دل و رای اوی 
 که با فر او تخت را شاه نیست
بدیدار او در فلک ماه نیست
 همی باژ خواهد ز هند وز روم 
ز جایی که گنجست و آباد بوم 
خداوند تاجست و زیبای تخت 
جهاندار و بیدار و پیروز بخت 
چوبشنید خاقان ز موبد سخن
یکی رای شایسته افگند بن 
 چنین گفت با کاردان راه جوی
که این را چه بیند خردمند روی 
 دوکارست پیش اندرون ناگزیر
که خامش نشاید بدن خیره خیر
 که آن را به پایان جز از رنج نیست 
به از بر پراگندن گنج نیست 
ز دینار پوشش نیاید نه خورد
       نه گستردنی روز ننگ و نبرد
بدو ایمنی باید و خوردنی 
همان پوشش و نغز گستردنی
هرآنکس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود 
 ز لشکر سخنگوی ده برگزید 
که دانند گفتار دانا شنید 
یکی نامه بنبشت با آفرین 
سخندان چینی چو ار تنگ چین
برفت آن خرد یافته ده سوار 
نهان پرسخن تا درشهریار

این ده نفر را نوشین‌روان می‌پذیرد آنها پیام فغفور چین را به او می‌دهند

به کسری چو برداشتند آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی 
 بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند
 برفتند هر ده برشهریار 
ابا نامه و هدیه و با نثار
جهاندار چون دید بنواختشان 
ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
نهادند سر پیش او بر زمین
بدادند پیغام خاقان چین 
 به چینی یکی نامه ای برحریر
فرستاده بنهاد پیش دبیر 

دبیر نامه را می‌خواند و همه متعجب می‌شوند چرا که او پادشاه ایران را ستایش کرده و حتی دختر خود را نیز بدون آنکه نوشین‌روان خواستگار او باشد پیشکش کرده و می‌گوید که  ولی هیتالیان تاختند و همه چیز را برهم زدند. من برای پس گرفتن آن هدایا بر آنان تاختم
 دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت 
همه انجمن ماند اندر شگفت 
سر نامه بود از نخست آفرین 
ز دادار بر شهریار زمین 
دگر سر فرازی و گنج و سپاه 
سلیح وبزرگی نمودن به شاه
سه دیگر سخن آنک فغفور چین 
مراخواند اندر جهان آفرین 
مرا داد بی آرزو دخترش 
نجویند جز رای من لشکرش
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه
فرستاد وهیتال بستد ز راه 
 بران کینه رفتم من از شهر چاج 
که بستانم از غاتفر گنج وتاج 
بدان گونه رفتم ز گلزریون
که شد لعلگون آب جیحون ز خون 
 چو آگاهی آمد به ماچین و چین
بگوینده برخواندیم آفرین 
ز پیروزی شاه ومردانگی 
خردمندی و شرم و فرزانگی 
همه دوستی بودی اندرنهان
که جوییم باشهریار جهان 

ایرانیان وقتی دیدند که همراه نامه پیام دوستی است برای فرستادگان مکانی را آماده کردند و یک ماه در همانجا فرستادگان به بزم و شادی مشغول بودند

 چو آن نامه بشنید و گفتار اوی
بزرگی ومردی وبازار اوی 
فرستاده راجایگه ساختند
ستودند بسیار و بنواختند 
چو خوان ومی آراستی میگسار
فرستاده راخواستی شهریار
 ببودند یک ماه نزدیک شاه 

به ایوان بزم و به نخجیرگاه روزی سراپرده‌ای زدند و پذیرای همه بزرگان و فرستادگان بردع وهند و روم، شهریاران مناطق آباد، نمایندگان قومیت‌های مختلف (چون بلوچ و گیلی) شدند و سپاه را گرد آوردند تا به فرستادگان چینی نشان دهد که عظمت ایران چگونه است و چه توانمندیهای دارد. فرستادگان چینی هم انگشت به دهان ماندند و مات از هیبت نوشین‌روان  

یکی بارگه ساخت روزی به دشت 
ز گردسواران هوا تیره گشت
همه مرزبانان زرین کمر 
بلوچی و گیلی به زرین سپر 
سراسر بدان بارگاه آمدند
 پرستنده نزدیک شاه آمدند
چوسیصدز پیلان زرین ستام
ببردند وشمشیر زرین نیام 
 درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت
توگویی که زر اندر آهن سرشت
بدیبا بیاراسته پشت پیل 
بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل 
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش 
همی کر شد مردم تیزگوش 
فرستاده ی بردع وهند و روم 
ز هر شهریاری ز آباد بوم 
ز دشت سواران نیزه گزار
برفتند یک سر سوی شهریار 
 به چینی نمود آنک شاهی کراست 
ز خورشید تا پشت ماهی کراست
هوا پر شد از جوش گرد سوار 
  زمین پرشد از آلت کار زار
به دشت اندر آورد گه ساختند 
 سواران جنگی همی تاختند
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان 
بگشتند گردنکشان یک زمان
همه دشت ژوپین زن و نیزه دار 
به یک سو پیاده به یک سو سوار
فرستاده گان را ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری 
 شگفت آمد از لشکر و ساز اوی 
همان چهره و نام وآواز اوی 
فرستادگان یک به دیگر به راز 
بگفتند کین شاه گردن فراز 
هنر جوید وهیچ پیچد عنان 
به کردار پیکر نماید سنان
هنرگرد نمودی به ما شهریار 
ازو داشتی هر یکی یادگار 
چو هریک برفتی برشاه خویش
سخن داشتی یارهمراه خویش
 بگفتی که چون شاه نوشین روان 
 بدیده نبینند پیر و جوان 

 حال ماجرا بعد از این چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه داستان به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh

کلماتی که آموختم
تارک = کله سر

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
همی بود ازین گونه تا ماه نو 
برآمد نشست از برگاه نو
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاژورد

 به چینی نمود آنک شاهی کراست 
ز خورشید تا پشت ماهی کراست

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان

قسمتهای پیشین

 1587سخن هرچ گفتند اندر نهان ص
© All rights reserved

Saturday, 1 February 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 208

 به داستان نوشین روان (کسری) رسیدیم. در جلسه‌ی قبل در مورد شیوه‌ی مالیات بستن بر زمین‌های کشاورزی و وظیفه‌ی آباد کردن زمین‌ها در دوران پادشاهی نوشین‌روان خواندیم. این قسمت بیشتر به سبک پادشاهی و حکومت نوشین‌روان می‌پردازد

نوشین‌روان وزارت جنگ را به مردی به نام بابک می‌سپارد. او هم سپاه را جمع می‌کند و سه روز به حالت آماده باش سپاه را جلوی دیوان می‌خواند ولی چون از نوشین‌روان خبر نمی‌شود به سربازان آزادباش می‌دهد تا اینکه روز سوم نوشین‌روان مغفر به سر نهاده میاید و از سپاه دیدن می‌کند

ورا موبدی بود بابک بنام 
هشیوار و دانادل و شادکام 
بدو داد دیوان عرض و سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه
 بیاراست جایی فراخ و بلند 
سرش برتر از تیغ کوه پرند 
بگسترد فرشی برو شاهوار 
نشستند هرکس که بود او به کار
ز دیوان بابک برآمد خروش 
نهادند یک سر برآواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای 
سراسر به اسب اندر آرید پای 
خرامید یک یک به درگاه شاه
به سر برنهاده ز آهن کلاه
 زره دار با گرزه ی گاوسار 
کسی کو درم خواهد از شهریار 
بیامد به ایوان بابک سپاه 
هوا شد ز گرد سواران سیاه 
چو بابک سپه را همه بنگرید 
درفش و سر تاج کسری ندید 
ز ایوان باسب اندر آورد پای
    بفرمودشان بازگشتن ز جای 
نگه کرد بابک به گرد سپاه 
چو پیدا نبد فر و اورند شاه 
چنین گفت کامروز با مهر و داد 
همه بازگردید پیروز و شاد 
به روز سه دیگر برآمد خروش 
که ای نامداران با فر و هوش
مبادا که از لشکری یک سوار 
نه با ترگ و با جوشن کارزار 
بیاید برین بارگه بگذرد
عرض گاه و ایوان او بنگرد 
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند
به فر و بزرگی و تخت بلند 
 بداند که بر عرض آزرم نیست
سخن با محابا و با شرم نیست 
 شهنشاه کسری چو بگشاد گوش 
ز دیوان بابک برآمد خروش
بخندید کسری و مغفر بخواست 
درفش بزرگی برافراشت راست
به دیوان بابک خرامید شاه 
نهاده ز آهن به سر بر کلاه
فروهشت از ترگ رومی زره 
زده بر زره بر فراوان گره
یکی گرزه ی گاوپیکر به چنگ
زده بر کمرگاه تیر خدنگ
 به بازو کمان و بزین بر کمند
میان را بزرین کمر کرده بند
     
بابک که شاه را سلاح و گرز به دست می‌بیند او را می‌ستاید

برانگیخت اسب و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح سواری به بابک نمود
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرمند آمدش
 بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به فرهنگ توشه
بیاراستی روی کشور بداد
بدی ازین گونه داد از تو داریم یاد
 دلیری بد از بنده این گفت و گوی
سزد گر نپیچی تو از داد روی
عنان را یکی بازپیچی براست
چنان کز هنرمندی تو سزاست
دگرباره کسری برانگیخت اسب
چپ و راست برسان آذرگشسب
 نگه کرد بابک ازو خیره ماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
سواری هزار و گوی دوهزار
نبودی کسی را گذر بر چهار
 درمی فزون کرد روزی شاه
به دیوان خروش آمد از بارگاه
که اسب سر جنگجویان بیار
سوار جهان نامور شهریار
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو برخاست بابک ز دیوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه
 بدو گفت کای شهریار بزرگ
گر امروز من بنده گشتم سترگ
همه در دلم راستی بود و داد
درشتی نگیرد ز من شاه یاد
درشتی نمایم چو باشم درست
انوشه کسی کو درشتی نجست
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد
تو هرگز ز راه درستی مگرد
 تن خویش را چون محابا کنی
دل راستی را همی بشکنی
 بدین ارز تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشه خویش گشت
 که ما در صف کار ننگ و نبرد
چگونه برآریم ز آورد گرد
 چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
که چون نو نبیند نگین و کلاه
چو دست و عنان تو ای شهریار
به ایوان ندیدست پیکرنگار
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بی گزند


نوشین‌روان به موبد می‌گوید که برای تهیه سپاه به همه‌جا نامه نوشتم تا پسرانشان را برای جنگ تعلیم دهند و اکنون لشکر و ساز و برگ جنگ بیشتر از شاهان قبلی دارم و از ایشان بخت و رای بالاتری دارم _ یادداشتی به خود = سبک فرمانروایان ایرانی که قبلیانشان را به حساب نمیاورند. موبد به نوشین‌روان درود می‌فرستد و روز بعد اعلام می‌شد هرکسی بخواهد به دربار نوشین‌روان دادخواهی کند درها به روی او باز است

به موبد چنین گفت نوشین روان
که با داد ما پیر گردد جوان
 به گیتی نباید که از شهریار
بماند جز از راستی یادگار
چرا باید این گنج و این روز رنج
روان بستن اندر سرای سپنج
چو ایدر نخواهی همی آرمید
  بباید چرید و بباید چمید
 پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همی داشتم در نهان
که تا تاج شاهی مرا دشمنست
همه گرد بر گرد آهرمنست 
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه 
بخواهم ز هر کشوری رزمخواه 
نگردد سپاه انجمن جز به گنج 
به بی مردی آید هم از گنج 
اگر بد به درویش خواهد رسید
  رنج ازین آرزو دل بباید برید 
همی راندم با دل خویش راز 
چو اندیشه پیش خرد شد فراز
سوی پهلوانان و سوی ردان
هم از پند بیداردل بخردان
 نبشتم به هر کشوری نامه ای
به هر نامداری و خودکامه ای
 که هر کس که دارید هوش و خرد
همی کهتری را پسر پرورد
 به میدان فرستید با ساز جنگ
بجویند نزدیک ما نام و ننگ
نباید که اندر فراز و نشیب
ندانند چنگ و عنان و رکیب
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان
بدانند پیچید با بدگمان
 جوان بی هنر سخت ناخوش بود
      اگر چند فرزند آرش بود
عرض شد ز در سوی هر کشوری
درم برد نزدیک هر مهتری
چهل روز بودی درم را درنگ
برفتند از شهر با ساز جنگ
 ز دیوان چو دینار برداشتند
بدان خرمی روز بگذاشتند
 کنون لاجرم روی گیتی بمرد
بیاراستم تا کی آید نبرد
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش
فزونست و هم دولت و رای بیش
 سخنها چو بشنید موبد ز شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر
پدید آمد آن توده ی شنبلید
دو زلف شب تیره شد ناپدید
نشست از بر تخت نوشین روان
خجسته دلفروز شاه جوان
جهانی به درگاه بنهاد روی
هر آنکس که بد بر زمین راه جوی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که هر کس که جوید سوی داد راه
بیاید بدرگاه نوشین روان

نوشین‌روان می‌گویید که از شاه نترسید. هرگاه که کسی به درگاه ما به دادخواهی آمد او را به بارگاه راه خواهیم داد در هر زمان که باشد و من مشغول هر کاری که باشم


لب شاه خندان و دولت جوان
به آواز گفت آن زمان شهریار
که جز پاک یزدان مجویید یار
که دارنده اویست و هم رهنمای
همو دست گیرد به هر دوسرای
مترسید هرگز ز تخت و کلاه
گشادست بر هر کس این بارگاه
هر آنکس که آید به روز و به شب
    ز گفتار بسته مدارید لب
اگر می گساریم با انجمن
گر آهسته باشیم با رای زن
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه
بر ما شما را گشادست راه
به خواب و به بیداری و رنج و ناز
ازین بارگه کس مگردید باز
مخسبید یک تن ز من تافته
مگر آرزوها همه یافته

به یاری دادخواهان خواهم رسید و اگر از زیردستان من با درد بخوابد از آن درد به من صدمه خواهد رسید. خداوند حتی به کارهای نهانی هم رسیدگی می‌کند

بدان گه شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم دیده گان بگسلم
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
نخسبد کسی با دلی دردمند
که از درد او بر من آید گزند
سخنها اگرچه بود در نهان
بپرسد ز من کردگار جهان
ز باژ و خراج آن کجا مانده است
که موبد به دیوان ما رانده است
 نخواهند نیز از شما زر و سیم
مخسبید زین پس ز من دل ببیم
برآمد ز ایوان یکی آفرین
بجوشید تابنده روی زمین
که نوشین روان باد با فرهی
همه ساله با تخت شاهنشهی
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه
مه این نامور خسروانی کلاه

نوشین‌روان به عدالت فرمانروایی می‌کند و از عدل و داد روی زمین پر می‌شود. حتی باران هم به اندازه می‌بارد و کلا همه چیز روبراه می‌شود

برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی
ز گیتی ندیدی کسی را دژم
ز ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
 در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ

خبر به هند و روم می‌رسد که ایران در ناز و نعمت است و همه خوشحالند و سپاهی عظیم هم در ایران جمع شده. شاهان کشورهای دیگربه فکر فرو می‌روند و تصمیم می‌گیرند تا هدایا و باج و خراج برای نوشین‌روان بفرستند

پس آگاهی آمد به روم و به هند
که شد روی ایران چو رومی پرند
زمین را به کردار تابنده ماه
به داد و به لشکر بیاراست شاه
کسی آن سپه را نداند شمار
به گیتی مگر نامور شهریار
 همه با دل شاد و با ساز جنگ
همه گیتی افروز با نام و ننگ
 دل شاه هر کشوری خیره گشت
ز نوشین روان رایشان تیره گشت
فرستاده آمد ز هند و ز چین
همه شاه را خواندند آفرین
ندیدند با خویشتن تاو او
سبک شد به دل باژ با ساو او
همه کهتری را بیاراستند
او بسی بدره و برده ها خواستند
به زرین عمود و به زرین کلاه
فرستادگان برگرفتند راه
به درگاه شاه جهان آمدند
چه با ساو و باژ مهان آمدند
بهشتی بد آراسته بارگاه
ز بس برده و بدره و بارخواه

مدتی می‌گذرد و نوشین‌روان تصمیم می‌گیرد که مدتی دور جهان بچرخد و از کارها باخبر شود. به همین قصد با لشکرش راه می‌افتد و به سمت خراسان می‌رود

برین نیز بگذشت چندی سپهر
همی رفت با شاه ایران به مهر
خردمند کسری چنان کرد رای
کزان مرز لختی بجنبد ز جای
بگردد یکی گرد خرم جهان
گشاده کند رازهای نهان
بزد کوس وز جای لشکر براند
همی ماه و خورشید زو خیره ماند
 ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر
کمرهای زرین و زرین سپر
تو گفتی بکان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند
تن آسان بسوی خراسان کشید
سپه را به آیین ساسان کشید

نوشین‌روان به هر سرزمینی که می‌رسید خیمه می‌زند و جارچی‌ها جار می‌زنند که چنانچه زیانی به آنها رسیده خبر بدهند و اینگونه لشکرش را به سمت گرگان می‌برد که غرق  سبزی و خرمی بوده

به هر بوم آباد کو بربگذشت
سراپرده و خیمه ها زد به دشت
چو برخاستی ناله ی کرنای
منادیگری پیش کردی به پای
که ای زیردستان شاه جهان
که دارد گزندی ز ما در نهان
مخسبید ناایمن از شهریار
مدارید ز اندیشه دل نابکار
ازین گونه لشکر بگرگان کشید
همی تاج و تخت بزرگان کشید
چنان دان که کمی نباشد ز داد
هنر باید از شاه و رای و نژاد
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند
به هنگام آواز بلبل شدند
 در و دشت یه کسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود
ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند
سر کوه و آن بیشه ها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخچیر دید
چنین گفت کای روشن کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار
 تویی آفریننده ی هور و ماه
گشاینده و هم نماینده راه
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی
 کسی کو جز از تو پرستد همی
روان را به دوزخ فرستد همی
ازیرا فریدون یزدان پرست
بدین بیشه برساخت جای نشست

گوینده‌ای که برای دادخواهی نزد شاه آمده، به شاه می‌گویند که  اگر اینجا از ترکان درامان بودیم غرق  آرامش می‌شدیم. ولی خیلی از ما کشته شد. او از نوشین‌روان می‌خواهد تا به انها کمک کند و راه دشمن ببندد 

 بدو گفت گوینده کای دادگر
گر ایدر ز ترکان نبودی گذر
ازین مایه ور جا بدین فرهی
دل ما ز رامش نبودی تهی
نیاریم گردن برافراختن
ز بس کشتن و غارت و تاختن
نماند ز بسیار و اندک به جای
ز پرنده و مردم و چارپای
 گزندی که آید به ایران سپاه
ز کشور به کشور جزین نیست راه
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
 کنون چون ز دهقان و آزادگان
برن بوم و بر پارسازادگان
نکاهد همی رنج کافزایشست
ببه ما برکنون جای بخشایست
 نباشد به گیتی چنین جای شهر
گر از داد تو ما بیابیم بهر
همان آفریدون یزدان پرست
به بد بر سوی ما نیازید دست
اگر شاه بیند به رای بلند
به ما برکند راه دشمن ببند


شاه هم که اینرا می‌شنود غمگین می‌شود و به وزیرش می‌گوید که خداوند از ما راضی نخواهد بود که ما خوشحال باشیم و این دهقانان در رنج و عذاب. نمی‌شینیم تا اینگونه ایران را غارت کنند و شهرها را ویران

سرشک از دو دیده ببارید شاه
چو بشنید گفتار فریادخواه
به دستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشوار خوار
 نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تاج را خویشتن پروریم
 جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهای فراخ
همه از در باغ و میدان و کاخ
 پر از گاو و نخچیر و آب روان
ز دیدن همی خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
ز شاهی وز روی فرزانگی
نشاید چنین هم ز مردانگی
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین

نوشیروان به وزیرش می‌گوید که از همه جا مردم کاردان را انتخاب کن و سدی از قعر آب بساز پهن و بلند از سنگ و گچ  که از قعر دریا تا آسمان کشیده شود. وقتی چنین دیواری ساخته شود ایران از شر دشمنان در امان خواهد بود. دیواری کشیدند و دری از آهن بر آن گذاشتند تا همه در امنیت بسر ببرند

به دستور فرمود کز هند و روم
کجا نام باشد به آباد بوم
ز هر کشوری مردم بیش بین
که استاد بینی برین برگزین
 یکی باره از آب برکش بلند
برش پهن و بالای او ده کمند
به سنگ و به گچ باید از قعر آب
برآورده تا چشمه ی آفتاب
هر آنگه که سازیم زین گونه بند
ز دشمن به ایران نیاید گزند
نباید که آید یکی زین به رنج
بده هرچ خواهند و بگشای گنج
کشاورز و دهقان و مرد نژاد
نباید که آزار یابد ز داد
یکی پیر موبد بران کار کرد
بیابان همه پیش دیوار کرد
دری برنهادند ز آهن بزرگ
رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ
همه روی کشور نگهبان نشاند
چو ایمن شد از دشت لشکر براند

سپس نوشین‌روان با سپاهش به سمت الانان می‌رود و بخش‌هایی که از ایران به ویرانی کشیده شده  را می‌بیند و متاثر می‌شود. فرستاده‌ای می‌فرستد و می‌گوید برو و به مرزبانان بگو که از کارآگاهان شنیدیم که گفتید ما از شاه ایران باکی نداریم و برایمان ایران مثل مشتی خاک است. ما همه چنگچویان بیگانه هستیم و مال این مرز و بوم نیستیم. حالا نوشین‌روان نزدیک شما آمده 

ز دریا به راه الانان کشید 
یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این 
که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان 
که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستاده ای برگزید 
سخن گوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی 
بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
 که گفتید ما را ز کسری چه باک 
چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند
سپاه از در تیر و گرز و کمند
 همه جنگجویان بیگانه ایم 
سپاه و سپهبد نه زین خانه ایم
کنون ما به نزد شما آمدیم 
سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست
بر و بوم و کوه و زمین شماست


فرستاده‌ هم پیام نوشین‌روان را به مرزبانان الانی می‌رساند و آنها هم به فکر فرو می‌روند. سپاهیانی که کارشان حنگ و تاختن بوده و همه از آنها می‌ترسیدند از پیام نوشین‌رون به لرزه می‌افتند

 فرستاده آمد بگفت این سخن 
که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
 سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران ببیم 
نماندی بکس جامه و زر و سیم
زن و مرد با کودک و چارپای
به هامون رسیدی نماندی بجای
 فرستاده پیغام شاه جهان 
بدیشان بگفت آشکار و نهان
رخ نامداران ازان تیره گشت
دل از نام نوشین روان خیره گشت

بزرگان الانی باج و خراج برای نوشین‌روان می‌فرستند و بخشش می‌خواهند. نوشین‌روان هم آنها را می‌بخشد و دستور می‌دهد تا هر کجا خراب و ویران شده آباد کنند. انجا شهرستانی بنا کردند و حصاری در آن شهرستان ساختند 

 بزرگان آن مرز و کنداوران 
برفتند با باژ و ساو گران
همه جامه و برده و سیم و زر
گرانمایه اسبان بسیار مر
 از ایشان هر آنکس که پیران بدند 
سخن گوی و دانش پذیران بدند
همه پیش نوشین روان آمدند 
ز کار گذشته نوان آمدند
چو پیش سراپرده ی شهریار
رسیدند با هدیه و با نثار
 خروشان و غلتان به خاک اندرون
همه دیده پر خاک و دل پر ز خون
خرد چون بود با دلاور به راز
به شرم و به پوزش نیاید نیاز
بر ایشان ببخشود بیدار شاه
ببخشید یک سر گذشته گناه
بفرمود تا هرچ ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
یکی شارستانی برآرند زود
بدو اندرون جای کشت و درود
 یکی باره ای گردش اندر بلند
بدان تا ز دشمن نیابد گزند
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار
برآریم ازین سان که فرمود شاه
یکی باره و نامور جایگاه

سپس نوشین‌روان از آنجا به سمت هندوستان می‌رود و همه به پیشواو میایند

 وزان جایگه شاه لشکر براند
به هندوستان رفت و چندی بماند
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند
 ز دریای هندوستان تا دو میل
درم بود با هدیه و اسب و پیل
بزرگان همه پیش شاه آمدند
ز دوده دل و نیک خواه آمدند
بپرسید کسری و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه
جهانی پر از اسب و پیل و سپاه

خبر به نوشین‌روان می‌رسد که بلوچی‌ها به تاخت و تاز مشغولند. شاه غمگینمی‌شود و می‌گفت که الانان و هند به شمشیر ما آرام شد. نمی‌شود که شهر خودمان گرفتار غارت باشد

به راه اندر آگاهی آمد به شاه
که گشت از بلوجی جهانی سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن
زمین را بب اندر انداختن
 ز گیلان تباهی فزونست ازین
ز نفرین پراگنده شد آفرین
دل شاه نوشین روان شد غمی
برآمیخت اندوه با خرمی
به ایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نباشیم با شهر خویش
همی شیر جوییم پیچان ز میش

به نوشین‌روان گفتند اما حتی اردشیر هم نتوانست حریف بلوچی‌ها شود

بدو گفت گوینده کای شهریار
به پالیز گل نیست بی زخم خار
همان مرز تا بود با رنج بود
ز بهر پراگندن گنج بود
ز کار بلوج ارجمند اردشیر
کوشید با کاردانان پیر
نبد سودمندی به افسون و رنگ
 نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ
 اگرچند بد این سخن ناگزیر
بپوشید بر خویشتن اردشیر

نوشین‌روان از گفته‌ی دهقان عصبانی می‌شودو به جارچی می‌گوید تا جار بزند و به سپاه بگوید تا به هیچ‍کس از بچه و بزرگ و زن و مرد رحم نکنند و همه را بکشند (یادداشتی به خود = نوشین‌روان که به عدالت مشهور بوده هم وقتی خشم می‌گیرد از عدالتش خیری نیست. هم عادل بوده و هم سختگیر بر دشمنان). سپاه به بلوچیان می‌تازند و زن و مرد و بچه را از مقابل تیغ می‌گذراند و آن منطقه را با بی‌رحمی امن می‌کند 

ز گفتار دهقان برآشفت شاه
به سوی بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه
 بگردید گرد اندرش با گروه
 برآنگونه گرد اندر آمد سپاه
که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ
منادیگری گرد لشکر بگشت
 خروش آمد از غار وز کوه و دشت
که از کوچگه هرک یابید خرد
وگر تیغ دارند مردان گرد
وگر انجمن باشد از اندکی
نباید که یابد رهایی یکی
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه
سوار و پیاده ببستند راه
از ایشان فراوان و اندک نماند
 زن و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن و رنج برداشتند
ببود ایمن از رنج شاه جهان
بلوجی نماند آشکار و نهان
چنان بد که بر کوه ایشان گله
بدی بی نگهبان و کرده یله
شبان هم نبودی پس گوسفند
به هامون و بر تیغ کوه بلند
همه رختها خوار بگذاشتند
در و کوه را خانه پنداشتند

بعد به سمت گیلان می‌رود و باز به جنگ با دشمنان ادامه می‌دهد تا اینکه گیلانیان از بس که کشته دادند، خود دست بسته به همراه زن و کودک پیش نوشین‌روان می‌روند و از او بخشش طلب می‌کنند

وزان جایگه سوی گیلان کشید
چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه
هوا پر درفش و زمین پر گروه
پراگنده بر گرد گیلان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نیاید که ماند یکی میش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که خون در همه روی کشور بگشت
 ز بس کشتن و غارت و سوختن
خروش آمد و ناله ی مرد و زن
ز کشته به هر سو یکی توده بود
گیاها به مغز سر آلوده بود
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند
هشیوار و بارای و سنگی بدند
 ببستند یک سر همه دست خویش
زنان از پس و کودک خرد پیش
خروشان بر شهریار آمدند
دریده بر و خاکسار آمدند
شدند اندران بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن
که ما بازگشتیم زین بدکنش
مگر شاه گردد ز ما خوش منش
 اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببریم سرها ز تنها بدست

شاه که این را می‌بیند آنها را می‌بخشد و از آنجا هم با لشکر می‌رود

 دل شاه خشنود گردد مگر
چو بیند بریده یکی توده سر
 چو چندان خروش آمد از بارگاه
وزان گونه آوار بشنید شاه
 برایشان ببخشود شاه جهان 
 گذشته شد اندر دل او نهان
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد 
کزان پس نگیرد یکی راه بد
یکی پهلوان نزد ایشان بماند 
 چو بایسته شد کار لشکر براند 

دنباله‌ی داستان  پادشاهی نوشین روان، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندیدن

لغاتی که آموختم
گزیت = گزیت . [ گ َ / گ ِ ی َ / گ َ ] (اِ) (معرب آن جزیه است ) از لغت های آرامی است که دیرگاهی است در زبان فارسی درآمده . (هرمزدنامه ص 14، فاب 1 ص 224) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). زری باشد که حکام هر ساله از رعایا میگیرند و آن را خراج هم میگویند.
دیوان عرض  = وزارت جنگ . (از فرهنگ فارسی معین ). دستگاهی که به کار لشکریان پردازد. دیوان که کار سپاهیان از محاسبه و شمارش و غیره کند
سودن = [ دَ ] (مص ) هندی باستان ریشه ٔ «چا» (تیز کردن )، کردی «سوئین » و «سون » (ساییدن ، تیز کردن )، پهلوی «سوتن » . ساییدن . کوبیدن . صلایه کردن . فروکردن . ریز کردن . سفتن . سوراخ کردن . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سائیدن و ریزه کردن . (آنندراج ). سحق . سحک . (منتهی الارب )
محابا = احتیاط، ترس
منادی‌کر = جارچی
نوا = وسایل زندگی

ابیاتی که خیلی دوست داشتم

 جوان بی هنر سخت ناخوش بود
      اگر چند فرزند آرش بود

 جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهای فراخ
همه از در باغ و میدان و کاخ
 پر از گاو و نخچیر و آب روان
ز دیدن همی خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
ز شاهی وز روی فرزانگی
نشاید چنین هم ز مردانگی
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین


به آزادگان گفت ننگست این 
که ویران بود بوم ایران زمین

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان

قسمتهای پیشین

ص 1530 ز گیلان به راه مداین کشید 
© All rights reserved