Tuesday 2 June 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 219


قرنطینه  2020، در قرنطینه ماه ژوئن این جلسه را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم


داستان تا جایی رسید که پادشاه چین هدایایی برای پادشاه ایران فرستاد ولی در راه وقتی قاصد او از هیتال عبور می‌کند مورد حمله‌ی هیتالیان واقع می‌شود و هدایا هم غارت می‌شود. حکمران چین که این را می‌شنود سپاهی راه میندازد و به هیتال حمله می‌کند و هیتالیان را از دم تیغ می‌گذراند. خبر که به نوشین‌روان می‌رسد سپاهی جور می‌کند تا به حمایت هیتالیان برخیزد

خاقان چین در سغد بسر می‌برد که سپاه نوشین‌روان به گرگان می‌رسد

همی بود ازین گونه تا ماه نو 
برآمد نشست از برگاه نو
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاژورد 
 بدیدند بر چهره ی شاه ماه 
خروشی برآمد ز درگاه شاه
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ 
زمین شد به کردار زرین جناغ
خروش آمد و ناله ی گاو دم 
ببستند بر پیل رویینه خم 
دمادم به لشکر گه آمد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
 بدرگاه شد یزدگرد دبیر 
ابا رای زن موبد اردشیر 
نبشتند نامه به هر کشوری
بهر نامداری و هرمهتری 
 که شد شاه با لشکر از بهر رزم 
شما کهتری را مسازید بزم
بفرمود نامه بخاقان چین 
فغانیش راهم بکرد آفرین 
یکی لشکری از مداین براند 
که روی زمین جز بدریا نماند
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه 
درفش جهاندار بر قلبگاه 
یکی لشکری سوی گرگان کشید 
که گشت آفتاب از جهان ناپدید
بیاسود چندی ز بهر شکار 
همی گشت درکوه و در مرغزار
بسغد اندرون بود خاقان که شاه 
به گرگان همی رای زد با سپاه 
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب 
شده سغد یکسر چو دریای آب

خاقان چین می‌پندارد تا با سپاهش به  ایران بتازد و ایران را تسخیر کند. به او خبر می‌دهند که نوشین‌روان برای حمله میاید. می‌گویند که یا او از توانمندی ما خبر ندارد یا مغزش تهی است که می‌خواهد به ما بتازد. حالا نشانش می‌دهم که با کی طرف شده

همی گفت خاقان سپاه مرا
زمین برنتابد کلاه مرا 
 از ایدر سپه سوی ایران کشیم 
وز ایران به دشت دلیران کشیم
همه خاک ایران به چین آوریم
          همان تازیان را بدین آوریم
نمانم که کس تاج دارد نه تخت 
نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت
همی بود یک چند باگفت وگوی
 جهانجوی با لشکری جنگجوی
چنین تا بیامد ز شاه آگهی 
کز ایران بجنبید با فرهی
وزان به خت پیروزی و دستگاه
ز دریا به دریا کشیده سپاه 
 بپیچید خاقان چو آگاه شد 
به رزم اندرون راه کوتاه شد 
به اندیشه بنشست با رای زن
بزرگان لشکر شدند انجمن
 سپهدار خاقان به دستور گفت 
که این آگهی خوار نتوان نهفت
شنیدم که کسری به گرگان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
 ندارد همانا ز ما آگاهی 
وگر تارک از رای دارد تهی 
ز چین تا به جیحون سپاه منست 
جهان زیر فر کلاه منست 
مرا پیش او رفت باید به جنگ
بپوشد درم آتش نام وننگ 
 گماند کزو بگذری راه نیست 
و گر در زمانه جز او شاه نیست 
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی 
شوم با سواران چین پیش اوی 

خردمندان حکمران چین  به او نصیحت می‌کنند که با شاه ایران سرجنگ نداشته باشی بهتر است. او پادشاهی بزرگ است که از هند و روم باج و خراج می‌گیرد. خاقان چین هم ده نفر از خردمندانش را برمی‌گزیند تا با نامه‌ای به سوی نوشین‌روان بروند

خردمند مردی به خاقان چین
چنین گفت کای شهریار زمین
 تو با شاه ایران مکن رزم یاد 
مده پادشاهی و لشکر به باد 
ز شاهان نجوید کسی جای اوی
مگر تیره باشد دل و رای اوی 
 که با فر او تخت را شاه نیست
بدیدار او در فلک ماه نیست
 همی باژ خواهد ز هند وز روم 
ز جایی که گنجست و آباد بوم 
خداوند تاجست و زیبای تخت 
جهاندار و بیدار و پیروز بخت 
چوبشنید خاقان ز موبد سخن
یکی رای شایسته افگند بن 
 چنین گفت با کاردان راه جوی
که این را چه بیند خردمند روی 
 دوکارست پیش اندرون ناگزیر
که خامش نشاید بدن خیره خیر
 که آن را به پایان جز از رنج نیست 
به از بر پراگندن گنج نیست 
ز دینار پوشش نیاید نه خورد
       نه گستردنی روز ننگ و نبرد
بدو ایمنی باید و خوردنی 
همان پوشش و نغز گستردنی
هرآنکس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود 
 ز لشکر سخنگوی ده برگزید 
که دانند گفتار دانا شنید 
یکی نامه بنبشت با آفرین 
سخندان چینی چو ار تنگ چین
برفت آن خرد یافته ده سوار 
نهان پرسخن تا درشهریار

این ده نفر را نوشین‌روان می‌پذیرد آنها پیام فغفور چین را به او می‌دهند

به کسری چو برداشتند آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی 
 بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند
 برفتند هر ده برشهریار 
ابا نامه و هدیه و با نثار
جهاندار چون دید بنواختشان 
ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
نهادند سر پیش او بر زمین
بدادند پیغام خاقان چین 
 به چینی یکی نامه ای برحریر
فرستاده بنهاد پیش دبیر 

دبیر نامه را می‌خواند و همه متعجب می‌شوند چرا که او پادشاه ایران را ستایش کرده و حتی دختر خود را نیز بدون آنکه نوشین‌روان خواستگار او باشد پیشکش کرده و می‌گوید که  ولی هیتالیان تاختند و همه چیز را برهم زدند. من برای پس گرفتن آن هدایا بر آنان تاختم
 دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت 
همه انجمن ماند اندر شگفت 
سر نامه بود از نخست آفرین 
ز دادار بر شهریار زمین 
دگر سر فرازی و گنج و سپاه 
سلیح وبزرگی نمودن به شاه
سه دیگر سخن آنک فغفور چین 
مراخواند اندر جهان آفرین 
مرا داد بی آرزو دخترش 
نجویند جز رای من لشکرش
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه
فرستاد وهیتال بستد ز راه 
 بران کینه رفتم من از شهر چاج 
که بستانم از غاتفر گنج وتاج 
بدان گونه رفتم ز گلزریون
که شد لعلگون آب جیحون ز خون 
 چو آگاهی آمد به ماچین و چین
بگوینده برخواندیم آفرین 
ز پیروزی شاه ومردانگی 
خردمندی و شرم و فرزانگی 
همه دوستی بودی اندرنهان
که جوییم باشهریار جهان 

ایرانیان وقتی دیدند که همراه نامه پیام دوستی است برای فرستادگان مکانی را آماده کردند و یک ماه در همانجا فرستادگان به بزم و شادی مشغول بودند

 چو آن نامه بشنید و گفتار اوی
بزرگی ومردی وبازار اوی 
فرستاده راجایگه ساختند
ستودند بسیار و بنواختند 
چو خوان ومی آراستی میگسار
فرستاده راخواستی شهریار
 ببودند یک ماه نزدیک شاه 

به ایوان بزم و به نخجیرگاه روزی سراپرده‌ای زدند و پذیرای همه بزرگان و فرستادگان بردع وهند و روم، شهریاران مناطق آباد، نمایندگان قومیت‌های مختلف (چون بلوچ و گیلی) شدند و سپاه را گرد آوردند تا به فرستادگان چینی نشان دهد که عظمت ایران چگونه است و چه توانمندیهای دارد. فرستادگان چینی هم انگشت به دهان ماندند و مات از هیبت نوشین‌روان  

یکی بارگه ساخت روزی به دشت 
ز گردسواران هوا تیره گشت
همه مرزبانان زرین کمر 
بلوچی و گیلی به زرین سپر 
سراسر بدان بارگاه آمدند
 پرستنده نزدیک شاه آمدند
چوسیصدز پیلان زرین ستام
ببردند وشمشیر زرین نیام 
 درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت
توگویی که زر اندر آهن سرشت
بدیبا بیاراسته پشت پیل 
بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل 
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش 
همی کر شد مردم تیزگوش 
فرستاده ی بردع وهند و روم 
ز هر شهریاری ز آباد بوم 
ز دشت سواران نیزه گزار
برفتند یک سر سوی شهریار 
 به چینی نمود آنک شاهی کراست 
ز خورشید تا پشت ماهی کراست
هوا پر شد از جوش گرد سوار 
  زمین پرشد از آلت کار زار
به دشت اندر آورد گه ساختند 
 سواران جنگی همی تاختند
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان 
بگشتند گردنکشان یک زمان
همه دشت ژوپین زن و نیزه دار 
به یک سو پیاده به یک سو سوار
فرستاده گان را ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری 
 شگفت آمد از لشکر و ساز اوی 
همان چهره و نام وآواز اوی 
فرستادگان یک به دیگر به راز 
بگفتند کین شاه گردن فراز 
هنر جوید وهیچ پیچد عنان 
به کردار پیکر نماید سنان
هنرگرد نمودی به ما شهریار 
ازو داشتی هر یکی یادگار 
چو هریک برفتی برشاه خویش
سخن داشتی یارهمراه خویش
 بگفتی که چون شاه نوشین روان 
 بدیده نبینند پیر و جوان 

 حال ماجرا بعد از این چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه داستان به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh

کلماتی که آموختم
تارک = کله سر

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
همی بود ازین گونه تا ماه نو 
برآمد نشست از برگاه نو
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاژورد

 به چینی نمود آنک شاهی کراست 
ز خورشید تا پشت ماهی کراست

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان

قسمتهای پیشین

 1587سخن هرچ گفتند اندر نهان ص
© All rights reserved

No comments: