قرنطینه 2020، در قرنطینه ماه اوت این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
سیزدهمین جلسه در قرنطینه
در دوران پادشاهی نوشینروان هستیم
از طرف قیصر روم رسولی نزد نوشین روان میرود و هدایای فراوانی هم به او میدهد. در این میان نامه و پیامی هم بوده و صندوقی که بر آن قفل زده شده بود. رسول میگوید که اگر بدون اینکه به این قفل دست بزنید و آن را باز کنید بگویید که در این چیست معلوم میشود که دانایید و ما به شما خراج میدهیم وگرنه ما از شما داناتریم و شما باید به ما خراج بدهید. نمونهی گفتاری که در یکی از بخشهای قبلی هندوان در مورد قوانین شطرنج گفتند
چنان بد که قیصر بدان چندگاه
رسولی فرستاد نزدیک شاه
ابا نامه و هدیه و با نثار
یکی درج و قفلی برو استوار
فراوان بود پاکدل موبدان
بدین قفل و این درج نابرده دست
نهفته بگویند چیزی که هست
فرستیم باژ ار بگویند راست
جز از باژ چیزی که آیین ماست
گرای دون که زین دانش ناگزیر
بماند دل موبد تیزویر
نباید که خواهد ز ما باژ شاه
نراند بدین پادشاهی سپاه
برین گونه دارم ز قیصر پیام
تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام
فرستاده راگفت شاه جهان
که این هم نباشد ز یزدان نهان
من از فر او این بجای آورم
همان مرد پاکیزه رای آورم
یکی هفته ایدر ز می شاد باش
برامش دل آرای وآزاد باش
نوشین روان هم بزرگان را فرامیخواند تا ببینند که آیا میتواند بگویند که چه چیزی در صندوقچه است ولی هیچیک موفق به انجام این کار نمیشوند. شاه میگوید این گرهای است که فقط به دست بوزرجمهر باز میشود. نوشین روان رنجهایی که بوزرجمهر در زندان کشیده را بیاد میاورد و ناراحت میشود
ازان پس بران داستان خیره ماند
بزرگان و فرزانگانرا بخواند
نگه کرد هریک زهر بارهای
که سازد مر آن بند را چارهای
بدان درج و قفلی چنان بیکلید
نگه کرد و هر موبدی بنگرید
ز دانش سراسر بیکسو شدند
بنادانی خویش خستو شدند
چو گشتند یک انجمن ناتوان
غمی شد دل شاه نوشینروان
همیگفت کین راز گردان سپهر
بیارد باندیشه بوزرجمهر
شد از درد دانا دلش پر ز درد
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
نوشین روان دستور میدهد تا جامه ای و اسبی برای بوزرجمهر ببرند و او را به حضورش بیاورند
شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج
بفرمود تا جامه دستی ز گنج
بیاورد گنجور و اسبی گزین
نشست شهنشاه کردند زین
به نزدیک دانا فرستاد و گفت
که رنجی که دیدی نشاید نهفت
چنین راند بر سر سپهر بلند
که آید ز ما بر تو چندی گزند
زیان تو مغز مرا کرد تیز
همی با تن خویش کردی ستیز
یکی کار پیش آمدم ناگزیر
کزان بسته آمد دل تیزویر
یکی درج زرین سرش بسته خشک
نهاده برو قفل و مهری ز مشک
فرستاد قیصر برما ز روم
یکی موبدی نامبردار بوم
فرستاده گوید که سالار گفت
که این راز پیدا کنید از نهفت
که این درج را چیست اندر نهان
بگویند فرزانگان جهان
به دل گفتم این راز پوشیده چهر
ببیند مگر جان بوزرجمهر
چوبشنید بوزرجمهر این سخن
دلش پرشد از رنج و درد کهن
ز زندان بیامد سرو تن بشست
به پیش جهانداور آمد نخست
همیبود ترسان ز آزار شاه
جهاندار پر خشم و او بیگناه
شب تیره و روز پیدا نبود
بدان سان که پیغام خسرو شنود
چو خورشید بنمود تاج از فراز
بپوشید روی شب تیره باز
باختر نگه کرد بوزرجمهر
چوخورشید رخشنده بد بر سپهر
به آب خرد چشم دل را بشست
ز دانندگان استواری بجست
بوزرجمهر که نور چشمانش کم شده بود با راهنما راه میفتد و از او میخواهد تا در راه هرچه را میبیند به او خبر بدهد. زنانی بودند. بوزرجمهر میگوید که بپرس که آیا شوهر دارند. زن اولی میگوید که من شوهر و بچه دارم و دومی میگوید که من شوهر دارم ولی بچه ندارم و سومی میگوید که من شوهر ندارم و خواهان شوهر هم نیستم. بوزرجمهر هم این را به عنوان نشانی میگیرد
بدو گفت بازار من خیره گشت
چو چشمم ازین رنجها تیره گشت
نگه کن که پیشت که آید به راه
ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه
به راه آمد از خانه بوزرجمهر
همیرفت پویان زنی خوب چهر
خردمند بینا بدانا بگفت
سخن هرچ بر چشم او بد نهفت
چنین گفت پرسنده را راه جوی
که بپژوه تا دارد این ماه شوی
زن پاکدامن بپرسنده گفت
که شویست و هم کودک اندر نهفت
چوبشنید داننده گفتار زن
بخندید بر بارهٔ گامزن
همانگه زنی دیگر آمد پدید
بپرسید چون ترجمانش بدید
کهای زن تو را بچه وشوی هست
وگر یک تنی باد داری بدست
بدو گفت شویست اگر بچه نیست
چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست
همانگه سدیگر زن آمد پدید
بیامد بر او بگفت و شنید
که ای خوب رخ کیست انباز تو
برین کش خرامیدن و ناز تو
مرا گفت هرگز نبودست شوی
نخواهم که پیداکنم نیز روی
چو بشنید بوزرجمهر این سخن
نگر تا چه اندیشه افگند بن
بیامد دژم روی تازان به راه
اینگونه بوزرجمهر به قصر میرسد. نوشین روان که چشمش به بوزرجمهر میفتد، میبیند که او نور چشمانش را از دست داده و از کرده ی خود پشیمان میشود، معذرت میخواهد و بعد هم جریان صندوقچه قفل زده شده و گفته ی قیصر را تعریف میکند
چو بردند جوینده را نزد شاه
بفرمود تا رفت نزدیک تخت
دل شاه کسری غمی گشت سخت
که داننده را چشم بینا ندید
بسی باد سرد از جگر بر کشید
همیکرد پوزش ازان کار شاه
کزو داشت آزار بر بیگناه
پس از روم و قیصر زبان برگشاد
همیکرد زان قفل و زان درج یاد
بوزرجمهر عذرخواهی شاه را میپذیرد و و میگوید اگر دید چشمانم از بین رفته ولی چشم بصیرت دارم
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که تابان بدی تا بتابد سپهر
یکی انجمن درج در پیش شاه
به پیش بزرگان جوینده راه
بنیروی یزدان که اندیشه داد
روان مرا راستی پیشه داد
بگویم بدرج اندرون هرچ هست
نسایم بران قفل وآن درج دست
اگر تیره شد چشم دل روشنست
روان راز دانش همیجوشنست
نوشین روان از این بابت شاد میشود و صندوقچه را به نوشین روان میرساند. نوشین روان هم با الهام از آنچه در راه دیده میگوید درون این صندوقچه سه گوهر است اولی کاملا صیقل خورده و دومی نیمه صیقلی و سومی بدون صیقل. کلید را میاورند و در صندوقچه را باز میکنند و میبینند که گفتار او درست است
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
ز اندیشه شد شاه را پشت راست
فرستاده و درج را پیش خواست
همه موبدان وردان را بخواند
بسی دانشی پیش دانا نشاند
ازان پس فرستاده را گفت شاه
که پیغام بگزار و پاسخ بخواه
چو بشنید رومی زبان برگشاد
سخنهای قیصر همه کرد یاد
که گفت از جهاندار پیروز جنگ
خرد باید و دانش و نام و ننگ
تو را فر و بر ز جهاندار هست
بزرگی و دانایی و زور دست
همان بخرد و موبد راه جوی
گو بر منش کو بود شاه جوی
همه پاک در بارگاه تواند
وگر در جهان نیکخواه تواند
همین درج با قفل و مهر و نشان
ببینند بیدار دل سرکشان
بگویند روشن که زیرنهفت
چه چیزست وآن با خرد هست جفت
فرستیم زین پس بتو باژ و ساو
که این مرز دارند با باژ تاو
وگر باز مانند ازین مایه چیز
نخواهند ازین مرزها باژ نیز
چودانا ز گوینده پاسخ شنید
زبان برگشاد آفرین گسترید
که همواره شاه جهان شاد باد
سخن دان و با بخت و با داد باد
سپاس از خداوند خورشید و ماه
روان را بدانش نماینده راه
نداند جز او آشکارا و راز
بدانش مرا آز و او بی نیاز
سه درست رخشان بدرج اندرون
غلافش بود ز آنچ گفتم برون
یکی سفته و دیگری نیم سفت
دگر آنک آهن ندیدست جفت
چو بشنید دانای رومی کلید
بیاورد و نوشینروان بنگرید
نهفته یکی حقه بد در میان
بحقه درون پردهٔ پرنیان
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت
چنان هم که دانای ایران بگفت
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
دوم نیم سفت و سیم نابسود
همه موبدان آفرین خواندند
بدان دانشی گوهر افشاندند
نوشین روان خیلی خوشحال میشود و دهان بوزرجمهر را پر از گوهر میکند و باز هم به یاد سختیهایی میفتد که خود او بر بوزرجمهر روا داشته. بوزرجمهر که میبیند شاه ناراحت است تمام جریان کلاغی که جواهرات را خورده را برای او تعریف میکند و میگوید نگران نباش قسمت اینگونه بوده
شهنشاه رخساره بیتاب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
ز کار گذشته دلش تنگ شد
بپیچید و رویش پر آژنگ شد
که با او چراکرد چندان جفا
ازان پس کزو دید مهر و وفا
چو دانا رخ شاه پژمرده یافت
روانش بدرد اندر آزرده یافت
برآورد گوینده راز از نهفت
گذشته همه پیش کسری بگفت
ازان بند بازوی و مرغ سیاه
از اندیشه گوهر و خواب شاه
بدو گفت کین بودنی کار بود
ندارد پشیمانی و درد سود
چو آرد بد و نیک رای سپهر
چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر
ز تخمی که یزدان باختر بکشت
ببایدش برتارک ما نبشت
دل شاه نوشین روان شادباد
همیشه ز درد وغم آزاد باد
اگر چند باشد سرافراز شاه
بدستور گردد دلارای گاه
شکارست کار شهنشاه و رزم
می و شادی و بخشش و داد و بزم
بداند که شاهان چه کردند پیش
بورزد بدان همنشان رای خویش
ز آگندن گنج و رنج سپاه
ز آزرم گفتار وز دادخواه
دل وجان دستورباشد به رنج
ز اندیشهٔ کدخدایی و گنج
حال ادامهی داستان چگونه است، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
درج = طومار و کاغذ
سفته = سوراخ شده
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
بدو گفت کین بودنی کار بود
ندارد پشیمانی و درد سود
چو آرد بد و نیک رای سپهر
چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر
ز تخمی که یزدان باختر بکشت
ببایدش برتارک ما نبشت
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان
چنین بود تا گاه نوشین روان ص1648
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment