قرنطینه 2020، در قرنطینه ماه اوت این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
یادداشتی به خود_ مراجع شاهنامه
داستان اینگونه است که به نوشین روان آگاهی میرسد که قیصر روم از دنیا رفته
چنین گوید از نامه ی باستان
ز گفتار آن دانشی راستان
که آگاهی آمد به آباد بوم
بنزد جهاندار کسری ز روم
که تو زنده بادی که قیصر بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
نوشین روان هم فرستاده ای همراه پیام تسلیت برای پسر قیصر که اکنون بجای پدر بر تخت نشسته میفرستد، اظهار همدردی میکند و میگوید اگر کمکی از دست ما برمیاید و نیاز به اسب و سپاه و گنج داشتی حتما خبر بده
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ
شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
گزین کرد ز ایران فرستادهای
جهاندیده و راد آزادهای
فرستاد نزدیک فرزند اوی
برشاخ سبز برومند اوی
سخن گفت با او به چربی بسی
کزین بد رهایی نیابد کسی
یکی نامه بنوشت با سوگ و درد
پر از آب دیده دو رخساره زرد
که یزدان تو را زندگانی دهاد
همت خوبی و کامرانی دهاد
نزاید جز از مرگ را جانور
سرای سپنجست و ما بر گذر
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ
رهایی نیابیم از چنگ مرگ
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان
بخاک اندر آید سرش بیگمان
ز قیصر تو را مزد بسیار باد
مسیحا روان تو را یار باد
شنیدم که بر نامور تخت اوی
نشستی بیاراستی بخت اوی
ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه
ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه
فرستاده با نامه ی نوشین روان به نزد قیصر جدید میرسد ولی او اصلا به فرستاده ی کسری حتی محل هم نمیگذارد و او را در جایی دور از تخت که سزاوار او نبود نگه داشته و معطلش میکند
فرستاده از پیش کسری برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
چو آمد بدرگه گشادند راه
فرستاده آمد بر تخت و گاه
چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید
ز بیشی کسری دلش بردمید
جوان نیز بد مهتر نونشست
فرستاده را نیز نبسود دست
بپرسید ناکام پرسیدنی
نگه کردنی سست و کژ دیدنی
یکی جای دورش فرود آورید
بدان نامه پادشا ننگرید
یکی هفته هرکش که بد رای زن
به نزدیک قیصر شدند انجمن
سرانجام گفتند ما کهتریم
ز فرمان شاه جهان نگذریم
سزا خود ز کسری چنین نامه بود
نه برکام بایست بدکامه بود
که امروز قیصر جوانست و نو
به گوهر بدین مرزها پیشرو
یک امسال با مرد برنا مکاو
به عنوان بیشی و با باژ و ساو
بهرپایمردی و خودکامهای
نبشتند بر ناسزا نامهای
بعنوان ز قیصر سرافراز روم
جهان سر به سر هرچ جز روم
فرستادهٔ شاه ایران رسید
شوم بگوید ز بازار ما هرچ دید
از اندوه و شادی سخن هرچ گفت
غم و شادمانی نباید نهفت
بشد قیصر و تازه شد قیصری
که سر بر فرازد ز هرمهتری
ندارد ز شاهان کسی را بکس
چه کهتر بود شاه فریادرس
چو قرطاس رومی بیاراستند
بدربر فرستاده را خواستند
بعد از مدتی فرستاده ی نوشین روان که خبردار میشود که زمان آن رسیده که پاسخ نامه را دریافت کند، نزد قیصر میرود. به او خلعتی ناچیز که شایسته او نبوده میدهند و قیصر میگوید که من نوکر نوشین روان نیستم و از چین و هیتال هم ما چیزی کمتر نداریم. فرستاده ی نوشین روان هم به درگاه نوشین روان برمیگردد
چوبشنید دانا که شد رای راست
بیامد بدر پاسخ نامه خواست
ورا ناسزا خلعتی ساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
بدو گفت قیصر نه من چاکرم
نه از چین و هیتالیان کمترم
ز مهتر سبک داشتن ناسزاست
وگر شاه تو بر جهان پادشاست
بزرگ آنک او را بسی دشمنست
مرا دشمن و دوست بردامنست
چه داری بزرگی تو از من دریغ
همی آفتاب اندر آری بمیغ
نه از تابش او همی کم شود
وگر خون چکاند برونم شود
چو کار آیدم شهریارم تویی
همان از پدر یادگارم تویی
سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی
وزین پاسخ نامه زشتی مجوی
تنش را بخلعت بیاراستند
ز دربارهٔ مرزبان خواستند
فرستاده برگشت و آمد دمان
به منزل زمانی نجستی زمان
بیامد به نزدیک کسری رسید
بگفت آن کجا رفت و دید و شنید
نوشین روان که پاسخ قیصر جوان را میشنود ناراحت میشود و میگوید قیصر به این مینازد که من قیصر و بزرگ این کشور هستم ولی گمانم که کسی از پادشاهی او شاد نیست. من مطمئنم که او برای روم بخت بد و شومی میاورد و کشور را به آتش میکشاند
ز گفتار او تنگدل گشت شاه
بدو گفت برخوردی از رنج راه
شنیدم که هرکو هوا پرورد
بفرجام کردار کیفر برد
گر از دوست دشمن نداند همی
چنین راز دل بر تو خواند همی
گماند که ما را همو دوست نیست
اگر چند او را پی و پوست نیست
کنون نیز یک تن ز رومی نژاد
نمانم که باشد ازان تخت شاد
همی سر فرازد که من قیصرم
گر از نامداران یکی مهترم
کنم زین سپس روم را نام شوم
برانگیزم آتش ز آباد بوم
به یزدان پاک و بخورشید و ماه
به آذر گشسب و بتخت و کلاه
که کز هرچ در پادشاهی اوست
ز گنج کهن پرکند گاو پوست
نساید سرتیغ ما رانیام
حلال جهان باد بر من حرام
نوشین روان سپس فرمان میدهد تا سربازانش برای جنگ با روم آماده شوند
بفرمود تا بر درش کرنای
دمیدند با سنج و هندی درای
همه کوس بر کوههٔ ژنده پیل
ببستند و شد روی گیتی چونیل
سپاهی گذشت از مداین به دشت
که دریای سبز اندرو خیره گشت
ز نالیدن بوق و رنگ درفش
ز جوش سواران زرینه کفش
ستاره توگفتی به آب اندرست
سپهر روان هم بخواب اندرست
از آن طرف هم به قیصر پیام میدهند که سپاه ایران به سمت ما مباید. او هم سپاهش را راه میاندازند و از عموریه به حلب میرود. دو سپاه به هم میرسند. یک سپاه در درون حصار و سپاه دیگر حصار را در محاصره دارد
چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه
که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه
بیامد ز عموریه تا حلب
جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب
سواران رومی چو سیصد هزار
حلب را گرفتند یکسر حصار
سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ
نبد جنگشانرا فراوان درنگ
بیاراست بر هر دری منجنیق
ز گردان روم آنک بدجا ثلیق
حصار سقیلان بپرداختند
کزان سو همیتاختن ساختند
حلب شد بکردار دریای خون
به زنهار شد لشکر باطرون
ایرانیان در دو هفته سی هزار از رومیان را گرفتند و تعداد زیادی را اسیر کردند. خندقی کندند و آب را در آن انداختند و سپاه در پشت خندق گیر کرد. زمان زیادی هم این محاصره ادامه داشت و سپاه ایران نیاز به توشه پیدا میکند
بدو هفته از رومیان سی هزار
گرفتند و آمد بر شهریار
بیاندازه کشتند ز ایشان بتیر
به رزم اندرون چند شد دستگیر
به پیش سپه کندهای ساختند
بشبگیر آب اندر انداختند
بکنده ببستند برشاه راه
فروماند از جنگ شاه و سپاه
برآمد برین روزگاری دراز
بسیم و زر آمد سپه را نیاز
برای توشه ی سپاه سیصد هزار درم کم میاوردند و موبد از شاه چاره میجوید. شاه هم به بوزرجمهر میگوید که بفرست تا از گنج مازندران کمبود جبران شود.
سپهدار روزیدهان را بخواند
وزان جنگ چندی سخنها براند
که این کار با رنج بسیار گشت
بب وبکنده نشاید گذشت
سپه را درم باید و دستگاه
همان اسب وخفتان و رومی کلاه
سوی گنج رفتند روزیدهان
دبیران و گنجور شاه جهان
از اندازه لشکر شهریار
کم آمد درم تنگ سیصد هزار
بیامد برشاه موبد چوگرد
به گنج آنچ بود از درم یاد کرد
دژم کرد شاه اندران کار چهر
بفرمود تا رفت بوزرجمهر
بدو گفت گر گنج شاهی تهی
چه باید مرا تخت شاهنشهی
بروهم کنون ساروان را بخواه
هیونان بختی برافگن به راه
صد از گنج مازندران بارکن
وزو بیشتر بار دینار کن
بوزرجمهر هم اینگونه پاسخ میدهد که راه برای رفتن به مازندران طولانی است .ما میتوانیم از پولداران همین مناطق به عنوان وام پول بخواهیم. شاه هم قبول میکند و جوانی را برای اینکار میفرستند. او هم پیام را به سکنه اطراف میرساند
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه با دانش و داد و مهر
سوی گنج ایران درازست راه
تهی دست و بیکار باشد سپاه
بدین شهرها گرد ماهرکسست
کسی کو درم بیش دارد بدست
ز بازارگان و ز دهقان درم
اگر وام خواهی نگردد دژم
بدین کار شد شاه همداستان
که دانای ایران بزد داستان
فرستادهای جست بوزرجمهر
خردمند و شادان دل و خوب چهر
بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو
گزین کن یکی نامبردار گو
ز بازارگان و ز دهقان شهر
کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپه این درم فام خواه
بزودی بفرماید از گنج شاه
بیامد فرستادهٔ خوش منش
جوان وخردمندی و نیکوکنش
پیمبر باندیشه باریک بود
بیامد بشهری که نزدیک بود
درم خواست فام از پی شهریار
برو انجمن شد بسی مایه دار
در ان شهر کفش فروشی بود که با شنیدن این سخنان به جوان فرستاده نزدیک میشود و میگوید من این پول را در اختیار شما میگذارم ولی پیامی از جانب من به پادشاه برسان و آن پیام این است که پسری دارم که موقع تعلیم و تربیتش است. او را آموزش بدهید و بعد به عنوان دبیر در دیوان به کار بگیرید. مامور هم قول میدهد تا پیام را برساند. بعد با پول به سمت نوشین روان برمیگردد
یکی کفشگر بود و موزه فروش
به گفتار او تیز بگشاد گوش
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل من درم هرمنی صدهزار
بدو کفشگر گفت من این دهم
سپاسی ز گنجور بر سر نهم
بیاورد قپان و سنگ و درم
نبد هیچ دفتر به کار و قلم
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده زان کار پردخته شد
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر
به رنجی بگویی به بوزرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکیست
که بازار او بر دلم خوار نیست
بگویی مگر شهریار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
که او را سپارد بفرهنگیان
که دارد سرمایه و هنگ آن
فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج
شب هنگام فرستاده با پول برمیگردد و بوزرجمهر خوشحال میشود. مرد فرستاده همچنان پیام آن کفش فروش را هم به بوزرجمهر میرساند
بیامد بر مرد دانا به شب
وزان کفشگر نیز بگشاد لب
برشاه شد شاد بوزرجمهر
بران خواسته شاه بگشاد چهر
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس
مبادم مگر پاک و یزدان شناس
که در پادشاهی یکی موزه دوز
برین گونه شادست و گیتی فروز
که چندین درم ساخته باشدش
مبادا که بیداد بخراشدش
نگر تا چه دارد کنون آرزوی
بماناد بر ما همین راه و خوی
چو فامش بتوزی درم صدهزار
بده تا بماند ز ما یادگار
بدان زیردستان دلاور شدند
جهانجوی با تخت وافسر شدند
مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد برتخت و به روزگار
بوزرجمهر هم پیام را به نوشین روان منتقل میکند
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
یکی آرزو کرد موزه فروش
اگر شاه دارد بمن بنده گوش
فرستاده گوید که این مرد گفت
که شاه جهان با خرد باد جفت
یکی پور دارم رسیده بجای
بفرهنگ جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر
که این پاک فرزند گردد دبیر
ز یزدان بخواهم همی جان شاه
که جاوید باد این سزاوار گاه
شاه در پاسخ به بوزرجمهر میگوید که دیو چشم تو را تیره کرده و متوجه نیستی اگر فرزند این مرد به دانش برسد بجای ما بر تخت خواهد نشست. پولهای او را برگردان. ما از او پول نمیخواهیم. آنها هم پول را برمیگردانند
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
برو همچنان بازگردان شتر
مبادا کزو سیم خواهیم و در
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند بتخت
دبیری ببایدش پیروزبخت
هنر باید از مرد موزه فروش
بدین کار دیگر تو با من مکوش
بدست خردمند و مرد نژاد
نماند به جز حسرت وسرد باد
شود پیش او خوار مردم شناس
چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس
بما بر پس از مرگ نفرین بود
چوآیین این روزگار این بود
نخواهیم روزی جز از گنج داد
درم زو مخواه و مکن هیچ یاد
هم اکنون شتر بازگردان به راه
درم خواه وز موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم
دل کفشگر گشت پر درد و غم
شب آمد غمی شد ز گفتار شاه
خروش جرس خاست از بارگاه
طلایه پراگنده بر گرد دشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت
روز بعد فرستاده هایی از سپاه قیصر میایند و پیام میدهند که قیصر جوان است و کاری نابخردانه کرده تو او را ببخشا. ایران مثل روم و روم مثل ایران است و همه به تو تعلق دارد. ما همان باجی را که قرار بود به تو خواهیم داد
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج
برافگند خلعت زمین را ز عاج
طلایه چو گشت از لب کنده باز
بیامد بر شاه گردن فراز
که پیغمبر قیصر آمد بشاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه
فرستاده آمد همانگه دوان
نیایش کنان پیش نوشین روان
چو رومی سر تاج کسری بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به دل گفت کینت سزاوار گاه
بشاهی ومردی وچندین سپاه
وزان فیلسوفان رومی چهل
زبان برگشادند پر باد دل
ز دینار با هرکسی سی هزار
نثار آوریده بر شهریار
چو دیدند رنگ رخ شهریار
برفتند لرزان و پیچان چومار
شهنشاه چو دید بنواختشان
بیین یکی جایگه ساختشان
چنین گفت گوینده پیشرو
که ای شاه قیصر جوانست و نو
پدر مرده و ناسپرده جهان
نداند همی آشکار و نهان
همه سر به سر باژدار توایم
پرستار و در زینهار توایم
تو را روم ایران و ایران چو روم
جدایی چرا باید این مرز و بوم
خرد در زمانه شهنشاه راست
وزو داشت قیصر همیپشت راست
چه خاقان چینی چه در هند شاه
یکایک پرستند این تاج و گاه
اگر کودکی نارسیده بجای
سخن گفت بیدانش و رهنمای
ندارد شهنشاه ازو کین و درد
که شادست ازو گنبد لاژورد
همان باژ روم آنچ بود از نخست
سپاریم و عهدی بتازه درست
نوشین روان میگوید که حالا قیصر خردسال است آیا خردمند هم دورو برش نیست که او را راهنمایی کند؟ کسی که بر علیه ما برخیزد ما کشورش را با خاک یکسان میکنیم
بخندید نوشین روان زان سخن
که مرد فرستاده افگند بن
بدو گفت اگر نامور کودکست
خرد با سخن نزد او اندکست
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون
ز دانش روان را گرفته زبون
همه هوشمندان اسکندری
گرفتند پیروزی و برتری
کسی کو بگردد ز پیمان ما
بپیچید دل از رای و فرمان ما
از آباد بومش بر آریم خاک
زگنج و ز لشکر نداریم باک
فرستادگان هم در مقابل نوشین روان بر خاک میفتند و میگویند آنچه بین ما گذشته را بر ما ببخش و ما این رنجی که بر تو وارد کردیم را کوچک نمیبینیم و بابت آن ده پوست گاو پر از دینار را به تو میدهیم کم و زیادی آن را ببخش.
فرستادگان خاک دادند بوس
چنانچون بود مردم چابلوس
که ای شاه پیروز برترمنش
ز کار گذشته مکن سرزنش
همه سر به سر خاک رنج توایم
همه پاسبانان گنج توایم
چوخشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بد روزگار
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد
همه رومیان آن ندارند خرد
ز دینار پرکرده ده چرم گاو
به گنج آوریم از درباژ وساو
بکمی وبیشیش فرمان رواست
پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست
نوشین روان هم میگوید که که این موارد به وزیر ما مربوط میشود با او صحبت کنید. آنها هم پیش موبد میروند و همه ی ماجرا را به او میگویند. موبد از آنان می خواهد تا علاوه بر زر که پیشنهاد دادند هزار پارچه زربفت هم بدهند. آنها هم چنان میکنند
چنین داد پاسخ که ازکار گنج
سزاوار دستور باشد به رنج
همه رومیان پیش موبد شدند
خروشان و با اختر بد شدند
فراوان ز هر در سخن راندند
همه راز قیصر برو راندند
ز دینار گفتند وز گاو پوست
ز کاری که آرام روم اندروست
چنین گفت موبد اگر زر دهید
ز دیبا چه مایه بران سرنهید
بهنگام برگشتن شهریار
ز دیبای زربفت باید هزار
که خلعت بود شاه را هر زمان
چه با کهتران و چه با مهتران
برین برنهادند و گشتند باز
همه پاک بردند پیشش نماز
شاه بعد از مدتی کسی را انتخاب میکند تا برای تحویل و حساب و کتاب باج و ساو آنجا بماند و خود به طیسفون برمیگردد. نزدیکای طیسفون همه به پیشواز شاه و سپاه میایند
ببد شاه چندی بران رزمگاه
چوآسوده شد شهریار و سپاه
ز لشکر یکی مرد بگزید گرد
که داند شمار نبشت و سترد
سپاهی بدو داد تا باژ روم
ستاند سپارد به آباد بوم
وز آنجا بیامد سوی طیسفون
سپاهی پس پشت و پیش اندرون
همه یکسر آباد از سیم و زر
به زرین ستام و به زرین کمر
ز بس پرنیانی درفش سران
تو گفتی هوا شد همه پرنیان
در و دشت گفتی که زرین شدست
کمرها ز گوهر چو پروین شدست
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه
پذیره شدندش فراوان سپاه
همه پیش کسری پیاده شدند
کمر بسته و دل گشاده شدند
هر آنکس که پیمود با شاه راه
پیاده بشد تا در بارگاه
همه مهتران خواندند آفرین
بران شاه بیدار باداد ودین
چو تنگ اندر آمد به جای نشست
بهرمهتری شاه بنمود دست
سرآمد سخن گفتن موزه دوز
ز ماه محرم گذشته سه روز
حال دنباله ی داستانهای نوشین روان چه میشود، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
بختی = [ ب ُ ] (اِ) شتر قوی درازگردن متولد از عربی و عجمی منسوب است به بخت نصر. (منتهی الارب
موزه = کفش
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه با دانش و داد و مهر
سوی گنج ایران درازست راه
تهی دست و بیکار باشد سپاه
بدین شهرها گرد ماهرکسست
کسی کو درم بیش دارد بدست
ز بازارگان و ز دهقان درم
اگر وام خواهی نگردد دژم
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد یا هرمز پسر نوشین روان
جهانجوی دهقان آموزگار ص 1670
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment