Tuesday, 30 October 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 153

... Homay gives the kingdom to his son, Darab, to rule. Darab promise to be a fair king. He asks for the water to be diverted from the sea through canals to cities around the sea. He accept people from all fields and professions and makes the city of Darab-Gard. He is also involved in two wars one with Shoeyb, the Arabic army, and the other with Filghos, the Roman army. Darab wins both wars. 
Filghos writes Darab a letter ans asks him not to take his kingdom away and promise to pay for the damages to the Persian army. Darab's advisers advise Drarab to marry Filghos's daughter, Nahid. Filghos is only to happy to accept the king of Iran as his son in law. 
Darab and Nahid get marry and go to Iran. One night when king Darab is sleeping with Nahid, he gets uneasy about Nahid's bad breath. He asks the doctors to treat her. They use a herbal remedy which is applied to the roof of the mouth. The treatment burns and is painful. Nahis's bad breath is cured but she is upset by the treatment that she got. Nahid is unhappy with the king and the king is cold towards her.  Darab finally sends Nahid back to her father. She goes and doesn't talk about the baby that she carries. After nine months her son, Eskandar (Alexandra) is born. Filghos loves Eskandar and he makes him his successor.
Darab gets another wife and has a son by her, his name is Dara (he is one year younger that Eskandar). After many years Darab dies and Dara becomes the king of Iran ... 
(Stories from Shahnameh)

 داستان به جایی رسید که همای تاج شاهی را بر سر داراب نهاد. در ادامه‌ی داستان فردوسی باز هم منبع اطلاعاتش را مانند یک محقق کهنه‌کار به خوبی مشخص می‌کند دهقانی پیر که داستان پادشاهی داراب را می‌گوید

داراب که به تخت پادشاهی می‌رسد خودش هم در شگفت است و می‌گوید بهترین راهی که بتوانم برای این‌همه نعمتی که به من  رو اورده شکرگزاری کنم  این است که با عدل و داد فرمانروایی کنم

چه گفت آن سراینده دهقان پیر
ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر
+++
وزان نامداران پاکیزه رای
ز داراب وز رسم و رای همای  
 چو دارا به تخت مهی برنشست 
کمر بر میان بست و بگشاد دست 
چنین گفت با موبدان و ردان
بزرگان و بیداردل بخردان 
 که گیتی نجستم به رنج و به داد 
مرا تاج یزدان به سر بر نهاد 
شگفتی تر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
 ندانیم جز داد پاداش این 
که بر ما پس از ما کنند آفرین
نباید که پیچد کس از رنج ما 
ز بیشی و آگندن گنج ما 
زمانه ز داد من آباد باد
دل زیر دستان ما شاد باد 
 ازان پس ز هندوستان و ز روم 
ز هر مرز باارز و آباد بوم 
برفتند با هدیه و با نثار
  بجستند خشنودی شهریار 

 روزی داراب از بالای کوه به دریا نظر می‌اندازد و تصمیم می‌گیرد که راهی از میان دریا باز کند. کاردانانی را از سراسر دنیا جمع می‌کند که به ساخت راه‌هایی برای انتقال آب دریا به مناطق مختلف مشغول می‌شوند. وقتی که سد جلوی آب برداشته می‌شود و آب در تنگه‌ها جاری می‌شود شهری هم به نام داراب‌گرد ساخته می‌شود که دورش حصاری می‌کشند، بر بلندی کوهش آتشی برمی‌افروزند، از هر صنفی برای آن کارگر می‌پذیرند و به آبادانی ان مشغول می‌شوند 

چنان بد که روزی ز بهر گله
بیامد که اسپان ببیند یله 
 ز پستی برآمد به کوهی رسید 
یکی بی کران ژرف دریا بدید
بفرمود کز روم و وز هندوان
بیارند کارآزموده گوان 
 بجویند زان آب دریا دری 
رسانند رودی به هر کشوری
چو بگشاد داننده از آب بند
  یکی شهر فرمود بس سودمند
 +++
چو دیوار شهر اندرآورد گرد 
ورا نام کردند داراب گرد 
یکی آتش افروخت از تیغ کوه 
پرستنده ی آذر آمد گروه 
ز هر پیشه یی کارگر خواستند 
همی شهر ایران بیاراستند

تا اینکه صدهزار مرد جنگی عرب تخت فرمانروایی شعیب از راه می‌رسند داراب به جنگ با انان برمی‌خیزد. جنگی عظیم بین سپاه ایران و اعراب درمی‌گیرد، شعیب کشته می‌شود و اعراب از ایرانیان شکست می‌خورند. اسبان، شمشیر و اموالی را که همراه داشتند در دشت می‌گذارند که داراب آنها را بین سپاه ایران پخش می‌کند. سپس داراب مرزبانی که عربی می‌دانسته انتخاب می‌کند تا مسئول آنها باشد و از آن به بعد از اعراب باج و خراج بگیرد. یادداشتی به خود: شکست اعراب از ایرانیان در فاصله‌ی کمی (بعد 23 بیت)  از ابتدای داستان پادشاهی داراب و به عنوان اولین کار داراب بعد از ساختن داراب‌گرد عنوان می‌شود. در ابتدای پادشاهی داراب چند بیت برای ستایش سلطان محمود گفته شده و بعد فردوسی به شکست اعراب از ایرانیان اشاره می‌کند که مسلما خواندن آن برای خلیفه‌ی عرب، سلطان محمود، نمی‌توانسته خوشایند باشد. البته انتظار هم نمی‌رود که سلطان محمود شاهنامه را خوانده باشد ولی احتمال اینکه مترجمان بخش‌هایی که در ستایش او گفته شده را برایش ترجمه کرده باشند هست. در این صورت آیا این بخش هم می‌توانسته ترجمه شده باشد 

چنان بد که از تازیان صدهزار
نبرده سواران نیزه گزار
+++
برفتند و سالار ایشان شعیب
یکی نامدار از نژاد قتیب 
 جهاندار ایران سپاهی ببرد
 جهان شد ز پرخاشجویان دژم 
 فراز آمدند آن دو لشکر بهم 
بگفتند کان را نشاید شمرد
+++
سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود 
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود 
چهارم عرب روی برگاشتند 
به شب دشت پیکار بگذاشتند 
شعیب اندران رزمگه کشته شد 
عرب را همه روز برگشته شد 
بسی اسپ تازی به زین خدنگ 
هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ
ازان رفتگان ماند آنجا به جای
به نزد جهاندار پور همای
 ببخشید چیزی که بد بر سپاه 
ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه 
ز لشکر یکی مرزبان برگزید 
که گفتار ایشان بداند شنید 
فرستاد تا باژ خواهد ز دشت 
  ازان سال و آن سال کاندر گذشت 

بعد از جنگ با اعراب داراب به رومیان می‌پردازد و به سمت روم لشکرکشی می‌کند. فیلقوس فرمانروای روم هم لشکری از عموریه جمع می‌کند و دو سپاه ایران و روم مقابل هم قرار می‌گیرند. در این جنگ هم سپاه ایران پیروز است

به روم اندرون شاه بدفیلقوس
کجا بود با رای او شاه سوس
 نوشتند نامه که پور همای 
سپاهی بیاورد بی مر ز جای 
چو بشنید سالار روم این سخن 
به یاد آمدش روزگار کهن 
ز عموریه لشکری گرد کرد 
همه نامداران روز نبرد 
چو دارا بیامد بزرگان روم 
بپرداختند آن همه مرز و بوم 
ز عموریه فیلقوس و سران 
برفتند گردان و جنگاوران
دو رزم گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز 
 گریزان بشد فیلقوس و سپاه 
  یکی را نبد ترگ و رومی کلاه 

خیلی از سپاهیان روم تسلیم شدند و فیلقوس به حصار عموریه پناه می‌برند. فیلقوس فرستاده‌ای نزد داراب می‌فرستد که بیا با هم بسازیم و صلح کنیم. تو این تاج و تخت را از من نگیر و مرا بی‌آبرو نکن

به عموریه در حصاری شدند 
ازیشان بسی زینهاری شدند 
فرستاده یی آمد از فیلقوس
خردمند و بیدار و با نعم و بوس
 ابا برده و بدره و با نثار 
دو صندوق پرگوهر شاهوار
چنین بود پیغام کز یک خدای 
بخواهم که او باشدم رهنمای 
که فرجام این رزم بزم آوریم 
مبادا که دل سوی رزم آوریم 
همه راستی باید و مردمی 
ز کژی و آزار خیزد کمی 
چو عموریه کان نشست منست 
  تو آیی و سازی که گیری بدست 
+++
دل من به جوش آید از نام و ننگ 
به هنگام بزم اندر آیم به جنگ 

داراب هم با بزرگان به شور می‌نشیند و می‌گوید که من قصد ندارم که آبروی فیلقوس را ببرم شما چه فکر می‌کنید. بزرگان هم او را تحسین می‌کنند و می‌گویند که پیام صلح را پذیرا باش و هدایا و باج او را بپذیر. ضمنا او دختری دارد بی‌اندازه زیبا اگر او را ببینی حتما می‌پسندیش و اینگونه می‌توانی با فیلقوس پیوند خویشاوندی هم ببندی

چه بینید گفت اندرین گفت و گوی 
بجوید همی فیلقوس آب روی 
همه مهتران خواندند آفرین 
که ای شاه بینادل و پاک دین 
+++
یکی دختری دارد این نامدار 
به بالای سرو و به رخ چون بهار 
بت آرای چون او نبیند به چین 
میان بتان چون درخشان نگین 
اگر شاه بیند پسند آیدش 
به پالیز سرو بلند آیدش

داراب هم قبول می‌کند و نماینده‌ای می‌فرستد که برو به قیصر بگو که دخترت، ناهید، را با باخ و خراج روم برایم بفرست تا من کاری به  پادشاهی تو نداشته باشم

بدو گفت رو پیش قیصر بگوی
اگر جست خواهی همی آب روی
 پس پرده ی تو یکی دختر است 
که بر تارک بانوان افسر است 
نگاری که ناهید خوانی ورا 
بر اورنگ زرین نشانی ورا 
به من بخش و بفرست با باژ روم 
 چو خواهی که بی رنج ماندت بوم 

فیلقوس هم شاد می‌شود و از اینکه داماد او پادشاه ایران باشد افتخار می‌کند و ناهید را همراه با هدایای فراوان به قرارگاه داراب می‌فرستد. اسقفی که همراه ناهید بوده او را به عقد داراب درمیاورد و بعد داراب و ناهید به همراه سپاه ایران به سرزمین خود برمی‌گردند

بدان شاد شد فیلقوس و سپاه 
که داماد باشد مر او را چو شاه 
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو 
ز چیزی که دارد پی روم تاو 
+++
برفتند با دختر شهریار
گرانمایگان هریکی با نثار 
 یکی مهر زرین بیاراستند 
پرستنده ی تاجور خواستند
ده استر همه بار دیبای روم 
بسی پیکر از گوهر و زر بوم
شتروار سیصد ز گستردنی 
ز چیزی که بد راه را بردنی
دلارای رومی به مهد اندرون 
سکوبا و راهب ورا رهنمون
کنیزک پس پشت ناهید شست
زان هریکی جامی از زر بدست 
 به جام اندرون گوهر شاهوار
ابت آرای با افسر و گوشوار 
 سقف خوب رخ را به دارا سپرد
گهرها به گنجور او برشمرد
 ازان پس بران رزمگه بس نماند  
سپه را سوی شهر ایران براند
سوی پارس آمد دلارام و شاد 
کلاه بزرگی بسر بر نهاد

تا اینکه شبی داراب که با ناهید خوابیده از بوی دهان ناهید ناراحت می‌شود پزشکان را میاورد تا او را درمان کنند. طبیبی حاذق از گیاهی بنام اسکندر که دهان را می‌سوزاند کرمی درست می‌کند و سقف دهان ناهید را با آن می‌سوزاند. درمان بی‌درد نبوده و اشک از چشمان ناهید راه می‌افتد. بوی بد دهان درمان می‌شود ولی ناهید از رفتاری که با او شده ناراحت است و داراب دلچرکین باقی می‌ماند و نسبت به او سرد می‌شود، او را به پدرش بازمی‌گرداند (نوعی طلاق) ناهید هم ناراحت می‌رود و از کودکی که از داراب در رحم داشته سخنی نمی‌گوید
   
شبی خفته بد ماه با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
+++
همانا که برزد یکی تیز دم 
شهنشاه زان تیز دم شد دژم 
بپیچید در جامه و سر بتافت 
که از نکهتش بوی ناخوش بیافت
ازان بوی شد شاه ایران دژم
پراندیشه جان ابروان پر ز خم 
 پزشکان داننده را خواندند 
به نزدیک ناهید بنشاندند 
یکی مرد بینادل و نیک رای
پژوهید تا دارو آمد به جای
 گیاهی که سوزنده ی کام بود
به روم اندر اسکندرش نام بود
 بمالید بر کام او بر پزشک
 ببارید چندی ز مژگان سرشک
 بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت 
به کردار دیبا رخش برفروخت
اگر چند مشکین شد آن خوب چهر
دژم شد دلارای را جای مهر
 دل پادشا سرد گشت از عروس 
 فرستاد بازش بر فیلقوس
غمی دختر و کودک اندر نهان 
نگفت آن سخن با کسی در جهان
   
ناهید به خانه‌ی پدر برمی‌گردد و نه ماه بعد فرزندی به دنیا میاورد که نامش را اسکندر می‌گذارد. قیصر به همه می‌گوید که این فرزند من است (در آن زمان پدر با دختر ازدواج می‌کرده و قبلا در داستان بهمن و همای هم این رسم را داشتیم). اسکندر بزرگ می‌شود و زبان پهلوی و دیگر هنرها را  یاد می‌گیرد. قیصر خیلی هم به اسکندر علاقه داشته و او را جانشین خود می‌سازد. قبلا در جایی خوانده‌ام که در شاهنامه‌ی فردوسی اسکندر پدری ایرانی داشته و نهایتا ایرانیان که معلوب اسکندر می‌شوند از یک ایرانی شکست خورده‌اند و نه از یک رومی که شاید هم به صورت نمادی اشارهای باشد به همان مثل معروف از ماست برماست 

چو نه ماه بگذشت بر خوب چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر 
 ز بالا و اروند و بویا برش
سکندر همی خواندی مادرش
 بفرخ همی داشت آن نام را 
کزو یافت از ناخوشی کام را 
همی گفت قیصر به هر مهتری 
که پیدا شد از تخم من قیصری 
نیاورد کس نام دارا به بر
سکندر پسر بود و قیصر پدر 
 همی ننگش آمد که گفتی به کس 
 که دارا ز فرزند من کرد بس
+++
سپهر اندرین نیز چندی بگشت 
ز هرگونه یی سالیان برگذشت 
سکندر دل خسروانی گرفت
سخن گفتن پهلوانی گرفت
از طرف دیگر داراب بعد از اینکه از ناهید جدا می‌شود با زنی دیگر ازدواج می‌کند و از پیوند آنها پسری به دنیا می‌اید که فقط یک سال کوچک‌تر از اسکندر بوده. اسم این نوزاد را دارا می‌گذارند. دوازده سال بعد داراب از دنیا می رود و دارا وارث تخت پادشاهی می‌شود.  گفته شده که دارا در واقع آخرین پادشاه هخامنشی است
داریوش سوم یا دارا (دوازدهمین و آخرین پادشاه شاهنشاهی هخامنشی بود. او فرزندآرشام (نوهٔ داریوش دوم)، و سی‌سی‌گامبیس، دختر اردشیر دوم بود. او در سال ۳۸۰ پیش از میلاد در پارسه متولد شد و در سال ۳۳۰ پیش از میلاد در دامغان بدست اردشیر پنجم کشته شد. در شاهنامهٔ فردوسی و تاریخ سنتی ایرانیان، داریوش سوم با نام دارا شناخته می‌شود و پدر او داراب معرفی شده‌است  
وزان پس که ناهید نزد پدر 
بیامد زنی خواست دارا دگر 
یکی کودک آمدش با فر و یال 
ز فرزند ناهید کهتر به سال
همان روز داراش کردند نام 
که تا از پدر بیش باشد به کام 
چو ده سال بگذشت زین با دو سال
شکست اندر آمد به سال و به مال
 بپژمرد داراب پور همای
همی خواندندش به دیگر سرای
 بزرگان و فرزانگان را بخواند 
ز تخت بزرگی فراوان براند 
بگفت این که دارای دارا کنون 
شما را به نیکی بود رهنمون
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز فرمان او رامش جان کنید 
 که این تخت شاهی نماند دراز 
به خوشی رود زود خوانند باز 
بکوشید تا مهر و داد آورید 
به شادی مرا نیز یاد آورید 
بگفت این و باد از جگر برکشید
    شد آن برگ گلنار چون شنبلید 

حال برای دارا و اسکندر چه اتفاقی میفتد می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
نکهت = بوی دهان
کام = سقف دهان

ابیانی که خیلی دوست داشتم
 که این تخت شاهی نماند دراز 
به خوشی رود زود خوانند باز 
بکوشید تا مهر و داد آورید 
به شادی مرا نیز یاد آورید 

قسمت های پیشین

ص 1170 پادشاهی دارا پسر داراب

© All rights reserved

Sunday, 28 October 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 152

... Darab confronts his parents and asks them to explain if he is their son why is he so different to them. Her mother has no choice but to tell him the truth, the fact that they found him left in a basket on the river. Darab, angry with her parents, buys a horse and goes to work at the border. At that time the Roman army attacks Iran. Darab joins Rashnavaad's recruit to work as a soldier fighting Romans.
One night when Darab was sleep in an old house, Rashnavaad hears a voice, the voice tells the old ceiling beware someone very important is sleeping here, make sure you don't drop on him. Rashnavad investigates and when he sees Darab sleeping there he ask him to join him. The moment that Darab leaves the old house, the ceiling fells down. Raashnavaad asks Darab to tell him who he is. He responds that he doesn't know and tell the story that he was left in a basket. the only thing that connects him to his real parents is a precious stone fastened to his arm when he is found. When Rashnavaad sees the gem he writes a letter to Homay, who realises Darab is her own son. She gives him the throne and asks for forgiveness..
Stories From Shahnameh

داستان تا جایی رسید که همای، که نمی‌خواهد تخت پادشاهی را  از دست بدهد، فرزند خود را در صندقی گذاشته و به آب انداخته تا مجبور نباشد دیگری را برتخت بنشاند، حتی اگر دیگری فرزند خود و ولیعهد بهمن بوده. البته برای آنکه کمی هم به کودک در آب انداخته شده‌اش لطفی کرده باشد به عنوان علامتی که این کودک از نژاد بزرگان هست کلی جواهرات در صندوق همراه کودک گذاشته. همچنین گوهری تراش نخورده و شاهوار را هم به بازوی کودک بسته. نوزاد را رخت شویی از آب می‌گیرد و خود و زنش کودک را که داراب می‌نامند به عنوان فرزند خود بزرگ می‌کنند و در راه تعلیم و تربیت او هم سختی‌هایی می‌بینند

تا اینکه داراب بزرگ می‌شود و روزی از پدر خود می‌پرسد چرا من شکل و شمایلم و منش و رفتارم با شما متفاوت است. گازر هم می‌گوید که حیف از همه‌ی رنجی که برای بزرگ کردن تو کشیدم، بهرحال راز تو با مادرت است. داراب هم روزی که با مادرش تنها بوده، در را می‌بندد و در کمال خشونت شمشیر می‌کشد و می‌گوید که راز اینکه من کی هستم را با من در میان بگذار. مادر هم جریان پیدا کردن او در آب و جواهراتی که همراهش بوده را به داراب می‌گوید

به گازر چنین گفت روزی که من
همی این نهان دارم از انجمن
نجنبد همی بر تو بر مهر من
نماند به چهر تو هم چهر من
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم
بدو گفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده رنجهای کهن
تراگر منش زان من برتر است
پدرجوی را راز با مادر است
چنان بد که یک روز گازر برفت
ز خانه سوی رود یازید تفت
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست
به زن گفت کژی و تاری مجوی
هرآنچت بپرسم سخن راست گوی
شما را که باشم به گوهر کیم
به نزدیک گازر ز بهر چیم
زن گازر از بیم زنهار خواست
خداوند داننده را یار خواست
 بدو گفت خون سر من مجوی
بگویم ترا هرچ گفتی بگوی
سخنها یکایک بر و بر شمرد
بکوشید وز کار کژی نبرد
 ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمه ی کامکاران بدیم
ازان تو داریم چیزی که هست
ز پوشیدنی جامه و برنشست
پرستنده ماییم و فرمان تراست 
 نگر تا چه باید تن و جان تراست 

داراب هم می‌گوید از این همه مال و گنج که همراه من بوده آیا چیزی هم مانده یا گازر همه را به باد داده. آیا آنقدری مانده به بتوانم اسبی برای خودم بخرم؟ مادر هم می‌گوید خیلی بیشتر از این مانده. داراب هم به پشتوانه‌ی آن ثروت به بازار می‌رود و اسبی برای خود می‌خرد و کمند و زینی معمولی و ارزان قیمتی هم برای اسب تهیه می‌کند. بعد نزد مرزبانی شروع به خدمت می‌کند تا اینکه لشکری از روم به ایران می‌تازد

بدو گفت زین خواسته هیچ ماند
وگر گازر آن را همه برفشاند
که باشد بهای یکی بارگی
بدین روز کندی و بیچارگی
چنین داد پاسخ که بیش است ازین
درخت برومند و باغ و زمین
 بدو داد دینار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود
به دینار اسپی خرید او پسند
یکی کم بها زین و دیگر کمند
یکی مرزبان بود با سنگ و رای 
    بزرگ و پسندیده و رهنمای
+++
همی داشتش مرزبان ارجمند
ز گیتی نیامد بروبر گزند
 چنان بد که آمد سپاهی ز روم
به غارت بران مرز آباد بوم 

خبر به همای می‌رسد که رومیان به ایران حمله کرده‌اند . او هم سپهبد رشنواد را برای لشکرگیری می‌فرستد. داراب که می‌شنود رشنواد سربازگیری می‌کند اسم نویسی می‌کند و در شمار سربازها قرار می‌گیرد. همای برای رسیدگی به سربازان میاید و از سپاه فراهم شده سان می‌بیند. همینکه همای چشمش به داراب که در واقع پسرش بوده می‌افتد می‌گوید که این باید از بزرگ‌زادگان باشد اگرچه سلاح مناسبی ندارد 

چو آگاهی آمد به نزد همای
که رومی نهاد اندرین مرز پای
یکی مرد بد نام او رشنواد
سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوی روم
 به شمشیر ویران کند روی بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد
عرض گاه بنهاد و روزی بداد
چو بشنید داراب شد شادکام
به نزدیک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دری
همی آمد از هر سوی لشکری
 بیامد ز کاخ همایون همای
 خود و مرزبانان پاکیزه رای
 بدان تا سپه پیش او بگذرند
تن و نام و دیوانها بشمرند
همی بود چندی بران پهن دشت
چو لشکر فراوان برو برگذشت
 چو داراب را دید با فر و برز
به گردن برآورده پولاد گرز
 تو گفتی همه دشت پهنای اوست
+++
زمین زیر پوینده بالای اوست
 چو دید آن بر و چهره ی دلپذیر
ز پستان مادر بپالود شیر
 بپرسید و گفت این سوار از کجاست
بدین شاخ و این برز و بالای راست
نماید که این نامداری بود
 خردمند و جنگی سواری بود
 دلیر و سرافراز و کنداور است
ولیکن سلیحش نه اندرخور است

 باری سپاه برای جنگ با سپاه روم راه می‌افتد. هوا خراب می‌شود. داراب برای فرار از توفان به خرابه‌ای می‌رود که طاقی قدیمی داشته. همانجا زیر تاق استراحت می‌کند. سپهبد رشنواد که از ان حوالی می‌گذرد صدایی به گوشش میرسد که کسی به طاق می‌گوید که بزرگی اینجا استراحت می‌کند و مبادا بر سر او آوار بشوی. رشنواد این صدا را به رعد و توفان نسبت می‌دهد و می‌خواهد بگذرد که بار دیگر صدا به گوشش می‍رسد که کسی می‌گوید که ای طاق بدان که فرزند اردشیر در این مکان آرامیده.  رشنواد کنجکاو می‌شود و کسانی را می‌فرستد تا ببینند که چه کسی آنجا خوابیده و می‌خواهد تا او را بیاورند. آنها هم داراب را بیدار می‌کنند و با خود می‌برند در همان زمان طاق قدیمی هم فرو میریزد

یکی رعد و باران با برق و جوش
یکی رعد و باران با برق و جوش
+++
غمی بود زان کار داراب نیز
ز باران همی جست راه گریز
نگه کرد ویران یکی جای دید
میانش یکی طاق بر پای دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
 نه خرگاه بودش نه پرده سرای
نه خیمه نه انباز و نه چارپای
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنی بود بی یار و جفت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
 ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکی خیمه و یار و جفت
بیامد به زیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
 که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
 سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت این چه شاید بدن
یکی را سوی طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهره ی پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
 بفرمود کو را بخوانید زود 
خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
 چو دارا به اسپ اندر آورد پای
شکسته رواق اندر آمد ز جای

وقتی رشنواد این موضوع را متوجه می‌شود دستور میدهد تا لباس مناسبی برای داراب بیاورند و اسب با زین و تیعی مناسبی هم به او می‌دهد. بعد می‌گوید که تو کی هستی. داراب هم تمام ماجرا از اینکه او را همراه جواهراتی در صندوق پیا کرده‌اند و گازر و زنش او را به فرزندی قبول کرده‌اند و بزرگ کرده‌اند را تعریف می‌کند. رشنواد کسی را هم می‌فرستد تا گازر و همسرش را نزد او بیاورند  

چو سالار شاه آن شگفتی بدید 
سرو پای داراب را بنگرید 
+++
بفرمود تا جامه ها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
 بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
 یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی
که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت
گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش
ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
 یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
هم انگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
    بیارید بهرام و هم زهره را

در همان موقع سپاه روم هم از راه می‌رسد و جنگی بین دو سپاه درمی‌گیرد. داراب به لشکر آنها می‌تازد و کلی از آنها را از بین می‌برد و پیروز برمیگردد و کلی رشنواد او را تحویل می‌گیرد 

سپهبد طلایه به داراب داد
طلایه سنان را به زهر آب داد
هم انگه طلایه بیامد ز روم
وزین سو نگهدار این مرز و بوم
زناگه دو لشکر بهم بازخورد
برآمد هم آنگاه گرد نبرد
همه یک به دیگر برآمیختند
چو رود روان خون همی ریختند
چو داراب دید آن سپاه نبرد
به پیش اندر آمد به کردار گرد
 ازان لشکر روم چندان بکشت
که گفتی فلک تیغ دارد به مشت
همی رفت زان گونه بر سان شیر
نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر
+++
به پیروزی از رومیان گشت باز
به نزدیک سالار گردنفراز
بسی آفرین یافت از رشنواد
که این لشکر شاه بی تو مباد
چو ما بازگردیم زین رزم روم
سپاه اندر آید به آباد بوم
تو چندان نوازش بیابی ز شاه 
ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه

روز بعد مجدد بین سپاه ایران و روم جنگ درمی‌گیرد و باز هم داراب به لشکر می‌تازد و کلی از سربازان رومی را از بین می‌برد. قیصر روم هم که می‌بیند که سپاهش تارو مار شده تسلیم می‌شود و قبول می‌کند تا به ایران باج و خراج بدهد

همه شب همی لشکر آراستند
سلیح سواران بپیراستند
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
بهم بازخوردند هر دو سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
چو داراب پیش آمد و حمله برد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
 به پیش صف رومیان کس نماند 
 ز گردان شمشیرزن بس نماند 
+++
همه لشکر روم برهم درید
کسی از یلان خویشتن را ندید
دلیران ایران به کردار شیر
همی تاختند از پس اندر دلیر
بکشتند چندان ز رومی سپاه 
  که گل شد ز خون خاک آوردگاه 
+++
خروشی به زاری برآمد ز روم
که بگذاشتند آن دلارام بوم
به قیصر بر از کین جهان تنگ شد
رخ نامدارانش بی رنگ شد
فرستاده آمد بر رشنواد
که گر دادگر سر نپیچد ز داد
شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر
سر بخت روم اندرآمد به زیر
که گر باژ خواهید فرمان کنیم
بنوی یکی باز پیمان کنیم
فرستاد قیصر ز هر گونه چیز
ابا برده ها بدره بسیار نیز
سپهبد پذیرفت زو آنچ بود 
   ز دینار وز گوهر نابسود

در بازگشت رشنواد گازر و زنش را می‌پذیرد و می‌خواهد تا همه‌ی جریان را برایش بگویند آنها هم همه‌ی ماجرا را تعریف می‌کنند

وزان جایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد
به منزل بران طاق ویران رسید
که داراب را اندرو خفته دید
زن گازر و شوی و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خواری دژم
از آنکس کشان خواند از جای خویش
به یزدان پناهید و رفتند پیش
چو دید آن زن و شوی را رشنواد
ز هر گونه پرسید و کردند یاد
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق وز گوهر نابسود
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار
چنین گفت با شوی و زن رشنواد
که پیروز باشید همواره شاد
که کس در جهان این شگفتی ندید
نه از موبد پیر هرگز شنید

‌رشنواد نامه‌ای به همای می‌نویسد و همه‌ی جریان را تعریف می‌کند و قطعه‌ی جواهر تراش نخورده که همراه داراب در صندق بوده را هم همراه نامه‌ می‌فرستد. همای که نامه را می‌خواند اشکش راه می‌افتد و می‌داند که آن کسی را که در لشکر دیده در واقع پسر خودش است که خداوند به او برگردانده

هم اندر زمان مرد پاکیزه رای
یکی نامه بنوشت نزد همای
 ز داراب وز خواب و آرامگاه
 هم از جنگ او اندران رزمگاه
+++
فرستاده تازان بیامد ز جای
بیاورد یاقوت نزد همای
 به شاه جهاندار نامه بداد
شنیده بگفت از لب رشنواد
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بدانست کان روز کامد به دشت
بفرمود تا پیش لشکر گذشت
 بدید آن جوانی که بد فرمند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
نبودست جز پاک فرزند اوی
گرانمایه شاخ برومند اوی
فرستاده را گفت گریان همای
که آمد جهان را یکی کدخدای
نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی
پر از درد بودم ز شاهنشهی
 ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس
وزان نیز کان بیگنه را که یافت
کسی یافت گر سوی دریا شتافت
که یزدان پسر داد و نشناختم
به آب فرات اندر انداختم
به بازوش بر بستم این یک گهر
پسر خوار شد چون بمیرد پدر
 کنون ایزد او را بمن بازداد
       به پیروز نام و پی رشنواد 

ده روز بعد رشنواد و سپاه هم به همای می‌رسند و تمام جریان را خود رشنواد  بازگو می‌کند . همای یک هفته در بارگاه را می‌بندد و با ستارهشماران و پیشگویانش مینشیند

به روز دهم بامداد پگاه
سپهبد بیامد به نزدیک شاه
بزرگان و داراب با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم
 ز درگاه پرده فروهشت شاه
به یک هفته کس را ندادند راه
 جهاندار زرین یکی تخت کرد
دو کرسی ز پیروزه و لاژورد
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق گوهرنگار
همه جامه ی خسروانی به زر
درو بافته چند گونه گهر
نشسته ستاره شمر پیش شاه
      ز اختر همی کرد روزی نگاه

بعد همای به داراب اجازه‌ی ورود میدهد و کلی هم یاقوت و جواهر بر سرش می‌ریزد و  بعد او را تنگ در آغوش می‌گیرد، او را برتخت می‌نشاند و تاج پادشاهی را بر سرش می‌گذارد. همای همه‌ی ماجرا را به داراب می‌گوید و از او پوزش می‌خواهد. داراب هم می‌گوید که برای یک اشتباه خودت را خیلی عذاب نده خدا از گناهانت بگذرد

به شهریور بهمن از بامداد
جهاندار داراب را بار داد
یکی جام پر سرخ یاقوت کرد
یکی دیگری پر ز یاقوت زرد
 چو آمد به نزدیک ایوان فراز
همای آمد از دور و بردش نماز
 برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
 پسر را گرفت اندر آغوش تنگ
ببوسید و ببسود رویش به چنگ
بیاورد و بر تخت زرین نشاند
دو چشمش ز دیدار او خیره ماند
چو داراب بر تخت شاهی نشست
همای آمد و تاج شاهی به دست
 بیاورد و بر تارک او نهاد
جهان را به دیهیم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت
هما اندران کار پوزش گرفت
به داراب گفت آنچ اندر گذشت
چنان دان که بر ما همه بادگشت
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بی رای زن
اگر بد کند زو مگیر آن به دست
که جز تخت هرگز مبادت نشست
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
نباشد شگفت ار دل آید به جوش
به یک بد تو چندین چه داری خروش
دل بدسگالانت پر دود باد 

همای تمام موبدان و بزرگان را خبر می‌کند و پادشاهی داراب را رسما اعلام می‌کند. داراب هم به تخت پادشاهی می‌نشیند و به گازر و همسرش هم هدایایی می‌دهد

بفرمود تا موبد موبدان
بخواند ز هر کشوری بخردان
هم از لشکر آنکس که بد نامدار
سرافراز شیران خنجرگزار
 بفرمود تا خواندند آفرین
به شاهی بران نامدار زمین
 چو بر تاج شاه آفرین خواندند 
  بران تخت بر گوهر افشاندند 
+++
چو داراب از تخت کی گشت شاد
به آرام دیهیم بر سر نهاد
زن گازر و گازر آمد دوان
بگفتند کای شهریار جوان
 نشست کیی بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
بفرمود داراب ده بدره زر 
  بیارند پرمایه جامی گهر 

حال در دوران پادشاهی داراب چه اتفاقاتی میفتد می‌ماند برای جلسات بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
گازر = جامه ‌شوی


ابیانی که خیلی دوست داشتم
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
بهم بازخوردند هر دو سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه

قسمت های پیشین

ص 1162 پادشاهی دارابرومیان

© All rights reserved

سه‌تار شکیبای من


For the first time I experienced what playing in a group feels like. I was playing Setar in a group. Looking forward to my first group performance at Sahba's students concert.
Hope to see some of you on 11th October at Stockport College,7.30pm.
This is a free event.

امروز برای اولین بار با سه‌تارم در جمع دیگر هنرجویان سه‌تار در آموزشگاه صهبا حاضر شدم. از آشنایی با همه‌ی گروه خوشحالم. البته همه در یک سطح نبودیم بعضی هنرجوها مدت زیادی بود که سه‌تار می‌زدند و بعضی‌ها هم تازه شروع کرده بودند ولی هم‌نوازی تجربه‌ی جالبی بود. تابحال خودم بودم و خودم و استاد بی‌نظیری که همیشه مشوق است و باحوصله حالا باید با سرعت گروه جلو می‌رفتم. نت‌های زیادی را جا ماندم و چالش من از حالا تا یازدهم ماه و زمان کنسرت، نواختن با سرعت بقیه است. دوست دارید بدانید از عهده‌ی این چالش چطور برمی‌آیم؟ وعده‌ی ما یازدهم اکتبر در کنسرت هنرجویان آموزشکده‌ی صهبا
ورود به برنامه رایگان و برای همگی آزاد است
به امید دیدار شما در یازدهم اکتبر ساعت 7.30. برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید 


خوشحالم که به همت دوستان، منچستر دارای آموزشکده موسیقی شده و می‌شود زیر نظر اساتیدی چون استاد جابری دور از ایران به آموزش موسیقی سنتی ایران پرداخت. به امید گسترش بیشتر برنامه‌های فرهنگی ایرانیان

© All rights reserved

Tuesday, 23 October 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 151

After the death of Bahman, Homay, his wife becomes the king. Everyone is waiting for Homay's child, the heir to the throne, to be born. Homay is a fair king and the kingdom lives in piece and are prosperous during a few months of her leadership. When it's time for the baby to be born, she gives birth quietly and give the baby away to a trusted nursei to look after him. Homay tells everyone that the baby is dead, so she carries on ruling the kingdom.
After a few months Homay asks for her baby to be put in a basket and put to the river. The water takes the baby to a poor family who take the baby as their own. As the baby grows he becomes very strong and learns the arts of chovgan (polo) and fighting.
(Stories from Shahnameh)

داستان تا جایی رسید که همای (همسر بهمن که بعد از مرگ او به پادشاهی می‌رسد) فرزند خود را در صندقی گذاشته و آنرا به آب فرات سپرده

صندوق حاوی بچه به جویباری می‌رسد که با گذاشتن سنگ آنرا باریک و سرعت آب را کم کرده بودند تا رخت‌شویان بتوانند در آن محل لباس‌ها را بشورند. صندوق را آب به این محل می‌برد و چون جریان آب کم است به راحتی رخت‌شویی که مشغول کار بوده صندوق را از آب می‌گیرد. رخت‌شوی در صندوق را می‌گشاید و با دیدن کودک در صندوق و جواهراتی که همراه اوست بلافاصله در صندوق را می‌بندد و فورا آنرا به سمت خانه می‌برد 

سپیده چو برزد سر از کوهسار 
بگردید صندوق بر رودبار 
به گازرگهی کاندرو بود سنگ
سر جوی را کارگه کرده تنگ
 یکی گازر آن خرد صندوق دید 
بپویید وز کارگه برکشید 
چو بگشاد گسترده ها برگرفت
بماند اندران کار گازر شگفت
 به جامه بپوشید و آمد دمان 
  پرامید و شادان و روشن روان 

همسر رخت‌شوی وقتی او را می‌بیند که بی‌موقع به خانه آمده شروع به سرزنش او می‌کند که چرا کارت را رها کردی و آمدی، اینجوری کسی به تو حقوقی نخواهد داد. از قضا به تازگی نوزاد رخت‌شوی و زنش از دنیا رفته بود و هنوز زن رخت‌شوی بی‌قرار و سوکوار از دست دادن نوزادش بود. رخت‌شوی به همسرش می‌گوید که دیگر موقع آن رسیده تا ناراحتی‌ها را فراموش کنیم. اگر قول بدهی که رازی را که برایت بازگو می‌کنم مخفی بداری مطلب مهمی را باید به تو بگویم. صندوقی در آب پیدا کردم که در آن کودکی آرام گرفته بود. اگر فرزند خودمان را از دست دادیم ولی اکنون بچه‌ای دیگر با کلی مال و منال پیدا کردیم. بعد صندوق را باز می‌کند و کودک را به همسرش نشان می‌دهد.

چو بیگاه گازر بیامد ز رود 
بدو جفت او گفت هست این درود 
که باز آمدی جامه ها نیم نم 
بدین کارکرد از که یابی درم 
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود
 زن گازر از درد کودک نوان
خلیده رخان تیره گشته روان 
 بدو گفت گازر که بازآر هوش 
ترا زشت باشد ازین پس خروش
کنون گر بماند سخن در نهفت 
بگویم به پیش سزاوار جفت 
به سنگی که من جامه را برزنم
  چو پاکیزه گردد به آب افگنم
 +++
دران جوی صندوق دیدم یکی 
نهفته بدو اندرون کودکی 
چو من برگشادم در بسته باز
به دیدار آن خردم آمد نیاز
 اگر بود ما را یکی پور خرد 
نبودش بسی زندگانی بمرد
کنون یافتی پور با خواسته 
به دینار و دیبا بیاراسته 
چو آن جامه ها بر زمین بر نهاد
سر تنگ صندوق را برگشاد 

زن رخت‌شوی هم که بچه را میان پارچه‌های حریر و جواهراتی که اطراف کودک گذاشته شده می‌بیند، عاشق آن بچه می‌شود و بلافاصله به او از پستان خود شیر می‌دهد. اینگونه کودک را به فرزندی قبول می‌کنند و نامش را داراب (چون آب او را آورده بود) می‌گذارند

 زن گازر آن دید خیره بماند
بروبر جهان آفرین را بخواند
 رخی دید تابان میان حریر 
به دیدار ماننده ی اردشیر 
پر از در خوشاب بالین او
عقیق و زبرجد به پایین او 
به دست چپش سرخ دینار بود
سوی راست یاقوت شهوار بود
 بدو داد زن زود پستان شیر 
ببد شاد زان کودک دلپذیر 
+++
سیم روز داراب کردند نام 
کز آب روان یافتندش کنام

زن رخت‌شوی روزی می‌گوید که با این جواهرات چکار کنیم. رخت شوی هم می‌گوید که بهتر است که از این شهر برویم به جایی که کسی ما را نشناسد و از نام و نشان و نداری ما خبر نداشته باشد. زن هم قبول می‌کند و آنها جواهرات و بچه را برمی‌دارند و به شهر و دیاری دیگر می‌روند و در آنجا زندگی تازه‌ای را آغاز می‌کنند

چنان بد که روزی زن پاک رای
سخن گفت هرگونه با کدخدای 
 که این گوهران را چه سازی کنون 
که باشد بدین دانشت رهنمون
به زن گفت گازر که این نیک جفت 
چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت
همان به کزین شهر بیرون شویم 
ز تنگی و سختی به هامون شویم 
به شهری که ما را ندانند کس 
که خواریم و ناشادگر دست رس 
به شبگیر گازر بنه برنهاد
برفت و نکرد از بر و بوم یاد 
 ببردند داراب را در کنار
نکردند جز گوهر و زر به بار 
 بپیمود زان مرز فرسنگ شست 
   به شهری دگر ساخت جای نشست 

بعد از مدتی زن رخت‌شوی می‌گوید که ما الان دیگر ثروتمندیم و نیازی نیست که تو به کار ادامه بدهی ولی همسر او می‌گوید که هیچ چیز بهتر از پیشه داشتن نیست و همچنان به کار ادامه می‌دهد . سال‌ها می‌گذرد و داراب بزرگ می‌شود. بچه‌ی شر و قوی بوده و همه‌ی هم‌سن و سالانش از دست او در عذابند

زن گازر از چیز شد رهنمای
چنین گفت یک روز با کدخدای
که ما بی نیازیم زین کارکرد
 توانگر شدی گرد پیشه مگرد
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که این جفت پاکیزه و رهنمای
 همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش
همیشه ز هر کار پیشه است بیش
تو داراب را پاک و نیکو بدار
 بدان تا چه بار آورد روزگار
+++
 همی داشتندش چنان ارجمند 
 که از تند بادی ندیدی گزند
چو برگشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال 
 به کشتی شدی با بزرگان به کوی 
کسی را نبودی تن و زور اوی
همه کودکان همگروه آمدند 
به یکبارگی زو ستوه آمدند 

رخت‌شوی هم از دست شیطنت‌های داراب در امان نبود، پس او را با خود سرکار می‌برد ولی داراب از آنجا فرار می‌کند و تن به رخت‌شویی نمی‌دهد. رخت‌شوی مدتی جستجو می‌کند تا داراب را پیدا می‌کند که به کمان بازی مشغول شده. داراب در پاسخ پدرش که می‌گوید آخر من با تو چه کنم می‌گوید که من به درد رخت‌شویی نمی‌خورم مرا به فرهنگیان بسپار تا آداب و زند و اوستا  بیاموزم. رخت‌شوی هم اینکار را می‌کند بعد از مدتی که آنچه را که فرهنگیان می‌توانستند به او بیاموزند آموخته، باز داراب می‌گوید که بمن سواری و کمان‌داری بیاموز و رخت‌شور هم داراب را به کمان‌داری می‌سپارد تا راه و رسم  این حرفه را به او بیاموزد. باری، داراب هنرها و توانمندهای زیادی را آموخته و جوانی رشید و بی‌همتا شده

به فریاد شد گازر از کار او 
همی تیره شد تیز بازار او 
بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ 
که از پیشه جستن ترا نیست ننگ
چو داراب زان پیشه بگریختی
  همی گازر از دیده خون ریختی 
+++
شدی روزگارش به جستن دو بهر
نشان خواستی زو به دشت و به شهر
 به جاییش دیدی کمانی به دست
به آیین گشاده بر و بسته شست
 کمان بستدی سرد گفتی بدوی 
که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی 
چه گردی همی گرد تیر و کمان 
به خردی چرا گشته ای بدگمان 
به گازر چنین گفت کای باب من 
چرا تیره گردانی این آب من 
به فرهنگیان ده مرا از نخست
چو آموختم زند و استا درست
ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی
کنون از من این کدخدایی مجوی 
 بدو مرد گازر بسی برشمرد
ازان پس به فرهنگیانش سپرد
 بیاموخت فرهنگ و شد برمنش
برآمد ز پیغاره و سرزنش
بدان پروراننده گفت ای پدر
نیاید ز من گازری کارگر 
 ز من جای مهرت بی اندیشه کن
ز گیتی سواری مرا پیشه کن
 نگه کرد گازر سواری تمام 
عنان پیچ و اسپ افگن و نیک نام 
سپردش بدو روزگاری دراز 
بیاموخت هرچش بدان بد نیاز
عنان و سنان و سپر داشتن 
به آوردگه باره برگاشتن 
 همان زخم چوگان و تیر و کمان 
هنرجوی دور از بد بدگمان 
بران گونه شد زین هنرها که چنگ
       نسودی به آورد با او پلنگ

حال سرنوشت داراب پرهنر چه خواهد شد می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر



در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
گازر = جامه ‌شوی
پیغاره = ملامت، طعنه، سرزنش

ابیانی که خیلی دوست داشتم
که ما بی نیازیم زین کارکرد
 توانگر شدی گرد پیشه مگرد
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که این جفت پاکیزه و رهنمای
 همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش
همیشه ز هر کار پیشه است بیش


قسمت های پیشین

ص 115پرسیدن داراب نژاد خود از گازر و جنگ آوردن بارومیان

© All rights reserved