After the death of Bahman, Homay, his wife becomes the king. Everyone is waiting for Homay's child, the heir to the throne, to be born. Homay is a fair king and the kingdom lives in piece and are prosperous during a few months of her leadership. When it's time for the baby to be born, she gives birth quietly and give the baby away to a trusted nursei to look after him. Homay tells everyone that the baby is dead, so she carries on ruling the kingdom.
After a few months Homay asks for her baby to be put in a basket and put to the river. The water takes the baby to a poor family who take the baby as their own. As the baby grows he becomes very strong and learns the arts of chovgan (polo) and fighting.
(Stories from Shahnameh)
داستان تا جایی رسید که همای (همسر بهمن که بعد از مرگ او به پادشاهی میرسد) فرزند خود را در صندقی گذاشته و آنرا به آب فرات سپرده
صندوق حاوی بچه به جویباری میرسد که با گذاشتن سنگ آنرا باریک و سرعت آب را کم کرده بودند تا رختشویان بتوانند در آن محل لباسها را بشورند. صندوق را آب به این محل میبرد و چون جریان آب کم است به راحتی رختشویی که مشغول کار بوده صندوق را از آب میگیرد. رختشوی در صندوق را میگشاید و با دیدن کودک در صندوق و جواهراتی که همراه اوست بلافاصله در صندوق را میبندد و فورا آنرا به سمت خانه میبرد
سپیده چو برزد سر از کوهسار
بگردید صندوق بر رودبار
به گازرگهی کاندرو بود سنگ
سر جوی را کارگه کرده تنگ
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپویید وز کارگه برکشید
چو بگشاد گسترده ها برگرفت
بماند اندران کار گازر شگفت
به جامه بپوشید و آمد دمان
پرامید و شادان و روشن روان
چو بیگاه گازر بیامد ز رود
بدو جفت او گفت هست این درود
که باز آمدی جامه ها نیم نم
بدین کارکرد از که یابی درم
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود
زن گازر از درد کودک نوان
خلیده رخان تیره گشته روان
بدو گفت گازر که بازآر هوش
ترا زشت باشد ازین پس خروش
کنون گر بماند سخن در نهفت
بگویم به پیش سزاوار جفت
به سنگی که من جامه را برزنم
چو پاکیزه گردد به آب افگنم
+++
دران جوی صندوق دیدم یکی
نهفته بدو اندرون کودکی
چو من برگشادم در بسته باز
به دیدار آن خردم آمد نیاز
اگر بود ما را یکی پور خرد
نبودش بسی زندگانی بمرد
کنون یافتی پور با خواسته
به دینار و دیبا بیاراسته
چو آن جامه ها بر زمین بر نهاد
سر تنگ صندوق را برگشاد
زن رختشوی هم که بچه را میان پارچههای حریر و جواهراتی که اطراف کودک گذاشته شده میبیند، عاشق آن بچه میشود و بلافاصله به او از پستان خود شیر میدهد. اینگونه کودک را به فرزندی قبول میکنند و نامش را داراب (چون آب او را آورده بود) میگذارند
زن گازر آن دید خیره بماند
بروبر جهان آفرین را بخواند
رخی دید تابان میان حریر
به دیدار ماننده ی اردشیر
پر از در خوشاب بالین او
عقیق و زبرجد به پایین او
به دست چپش سرخ دینار بود
سوی راست یاقوت شهوار بود
بدو داد زن زود پستان شیر
ببد شاد زان کودک دلپذیر
+++
سیم روز داراب کردند نام
کز آب روان یافتندش کنام
چنان بد که روزی زن پاک رای
سخن گفت هرگونه با کدخدای
که این گوهران را چه سازی کنون
که باشد بدین دانشت رهنمون
به زن گفت گازر که این نیک جفت
چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت
همان به کزین شهر بیرون شویم
ز تنگی و سختی به هامون شویم
به شهری که ما را ندانند کس
که خواریم و ناشادگر دست رس
به شبگیر گازر بنه برنهاد
برفت و نکرد از بر و بوم یاد
ببردند داراب را در کنار
نکردند جز گوهر و زر به بار
بپیمود زان مرز فرسنگ شست
به شهری دگر ساخت جای نشست
بعد از مدتی زن رختشوی میگوید که ما الان دیگر ثروتمندیم و نیازی نیست که تو به کار ادامه بدهی ولی همسر او میگوید که هیچ چیز بهتر از پیشه داشتن نیست و همچنان به کار ادامه میدهد . سالها میگذرد و داراب بزرگ میشود. بچهی شر و قوی بوده و همهی همسن و سالانش از دست او در عذابند
زن گازر از چیز شد رهنمای
چنین گفت یک روز با کدخدای
که ما بی نیازیم زین کارکرد
توانگر شدی گرد پیشه مگرد
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که این جفت پاکیزه و رهنمای
همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش
همیشه ز هر کار پیشه است بیش
تو داراب را پاک و نیکو بدار
بدان تا چه بار آورد روزگار
+++
همی داشتندش چنان ارجمند
که از تند بادی ندیدی گزند
چو برگشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال
به کشتی شدی با بزرگان به کوی
کسی را نبودی تن و زور اوی
همه کودکان همگروه آمدند
به یکبارگی زو ستوه آمدند
رختشوی هم از دست شیطنتهای داراب در امان نبود، پس او را با خود سرکار میبرد ولی داراب از آنجا فرار میکند و تن به رختشویی نمیدهد. رختشوی مدتی جستجو میکند تا داراب را پیدا میکند که به کمان بازی مشغول شده. داراب در پاسخ پدرش که میگوید آخر من با تو چه کنم میگوید که من به درد رختشویی نمیخورم مرا به فرهنگیان بسپار تا آداب و زند و اوستا بیاموزم. رختشوی هم اینکار را میکند بعد از مدتی که آنچه را که فرهنگیان میتوانستند به او بیاموزند آموخته، باز داراب میگوید که بمن سواری و کمانداری بیاموز و رختشور هم داراب را به کمانداری میسپارد تا راه و رسم این حرفه را به او بیاموزد. باری، داراب هنرها و توانمندهای زیادی را آموخته و جوانی رشید و بیهمتا شده
به فریاد شد گازر از کار او
همی تیره شد تیز بازار او
بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ
که از پیشه جستن ترا نیست ننگ
چو داراب زان پیشه بگریختی
همی گازر از دیده خون ریختی
+++
شدی روزگارش به جستن دو بهر
نشان خواستی زو به دشت و به شهر
به جاییش دیدی کمانی به دست
به آیین گشاده بر و بسته شست
کمان بستدی سرد گفتی بدوی
که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی
چه گردی همی گرد تیر و کمان
به خردی چرا گشته ای بدگمان
به گازر چنین گفت کای باب من
چرا تیره گردانی این آب من
به فرهنگیان ده مرا از نخست
چو آموختم زند و استا درست
ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی
کنون از من این کدخدایی مجوی
بدو مرد گازر بسی برشمرد
ازان پس به فرهنگیانش سپرد
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش
برآمد ز پیغاره و سرزنش
بدان پروراننده گفت ای پدر
نیاید ز من گازری کارگر
ز من جای مهرت بی اندیشه کن
ز گیتی سواری مرا پیشه کن
نگه کرد گازر سواری تمام
عنان پیچ و اسپ افگن و نیک نام
سپردش بدو روزگاری دراز
بیاموخت هرچش بدان بد نیاز
عنان و سنان و سپر داشتن
به آوردگه باره برگاشتن
همان زخم چوگان و تیر و کمان
هنرجوی دور از بد بدگمان
بران گونه شد زین هنرها که چنگ
نسودی به آورد با او پلنگ
حال سرنوشت داراب پرهنر چه خواهد شد میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
گازر = جامه شوی
پیغاره = ملامت، طعنه، سرزنش
ابیانی که خیلی دوست داشتم
که ما بی نیازیم زین کارکرد
توانگر شدی گرد پیشه مگرد
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که این جفت پاکیزه و رهنمای
همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش
همیشه ز هر کار پیشه است بیش
قسمت های پیشین
ص 1151 پرسیدن داراب نژاد خود از گازر و جنگ آوردن بارومیان
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment