Monday 22 October 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 150

داستان تا جایی رسیده که فرامرز (پسر رستم) به دستور بهمن (پسر اسفندیار که رستم هم در به پادشاهی رسیدن او نقش داشت) کشته می‌شود

پشوتن که از بزرگان ایران بوده و شاید بشود گفت که حکم مشاور بهمن را داشته از این همه کشت و کشتار ناراحت است و با بهمن به صحبت می‌نشیند و او را نصیحت می کند که تو انتقام خون اسفندیار را گرفتی دیگه این‌همه کشت و کشتار برای چیست. فرزند سام از پهلوانان ایران را به بند کشیدی. این کار عاقبت خوبی ندارد. تاج تو را در واقع رستم به تو داده و بدون او تو هرگز به پادشاهی نمی‌رسیدی. بهمن اندرز پشوتن را می‌شنود، از کار خود پشیمان می‌شود و زال را از بند آزاد می‌کند

گامی پشوتن که دستور بود 
ز کشتن دلش سخت رنجور بود
به پیش جهاندار بر پای خاست
 چنین گفت کای خسرو داد و راست
+++
اگر کینه بودت به دل خواستی
پدید آمد از کاستی راستی
 کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش 
مفرمای و مپسند چندین خروش 
ز یزدان بترس و ز ما شرم دار
نگه کن بدین گردش روزگار
 یکی را برآرد به ابر بلند 
یکی زو شود زار و خوار و نژند 
پدرت آن جهانگیر لشکر فروز 
نه تابوت را شد سوی نیمروز
نه رستم به کابل به نخچیرگاه 
بدان شد که تا نیست گردد به چاه 
تو تا باشی ای خسرو پاک و راد 
مرنجان کسی را که دارد نژاد 
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند
 بپیچی ازان گرچه نیک اختری 
چو با کردگار افگند داوری
چو رستم نگهدار تخت کیان
همی بر در رنج بستی میان 
 تو این تاج ازو یافتی یادگار
نه از راه گشتاسپ و اسفندیار 
ز هنگامه ی کی قباد اندرآی
چنین تا به کیخسرو پاک رای 
 بزرگی به شمشیر او داشتند
مهان را همه زیر او داشتند
 ازو بند بردار گر بخردی 
دلت بازگردان ز راه بدی 
چو بشنید شاه از پشوتن سخن 
پشیمان شد از درد و کین کهن
خروشی برآمد ز پرده سرای
که ای پهلوانان با داد و رای
 بسیچیدن بازگشتن کنید
مبادا که تاراج و کشتن کنید
 بفرمود تا پای دستان ز بند
         گشادند و دادند بسیار پند 

رودابه که دلش پر از درد بوده نژاد اسفندار را نفرین می‌کند و می‌گوید که کاش نسل اسفندیار از زمین پاک شود. پشوتن هم که   نارضایتی مردم زابلستان را می‌بیند به بهمن نصیحت می‌کند که زابلستان را ترک کند. او هم به همراه سپاه ایران از زابلستان می‌رود و به ایران باز می‌گردد

ز زندان به ایوان گذر کرد زال 
برو زار بگریست فرخ همال
که زارا دلیرا گوا رستما
نبیره ی گو نامور نیرما 
تو تا زنده بودی که آگاه بود 
که گشتاسپ اندر جهان شاه بود
کنون گنج تاراج و دستان اسیر
پسر زار کشته به پیکان تیر 
 مبیناد چشم کس این روزگار
زمین باد بی تخم اسفندیار
 ازان آگهی سوی بهمن رسید 
به نزدیک فرخ پشوتن رسید 
پشوتن ز رودابه پردرد شد 
ازان شیون او رخش زرد شد 
به بهمن چنین گفت کای شاه نو
چو بر نیمه ی آسمان ماه نو 
 به شبگیر ازین مرز لشکر بران 
   که این کار دشوار گشت و گران 

در بازگشت به ایران بهمن دست از کینه‌خواهی برداشته و به پادشاهی و عدل و داد مشغول است (یادداشتی به خود: جالب است که پادشاهی وی نارضایتی برخی را هم به دنبال داشته:  ازو چند شادان و چندی دژم) بعد از مدتی بهمن، صاحب دو فرزند، دختری به نام همای و پسری به نام ساسان می‌شود. همای  بزرگ می‌شود و در زیبایی زبانزد خاص و عام میشود.  بهمن با دختر خود، همای ازدواج می‌کند (برطبق آیین آن زمان این رسمی قابل قبول بوده)  و همای از بهمن باردار می‌شود. پس از شش ماه همای بیمار می‌شود و بهمن هم از درد و رنج همای بی‌تاب شده پزشکان را بر بالین او میاورد. شاید به حالت نذر، شاید در هنگام بی‌تابی یا شاید از روی علاقه فراوان به همای، بهمن می‌گوید فرزندی که همای بزاید چه دختر باشد و چه پسر ولیعهد و جانشین من خواهد بود

بفرمود پس بهمن کینه خواه
کزانجا برانند یکسر سپاه 
+++
سپه را ز زابل به ایران کشید
به نزدیک شهر دلیران کشید 
برآسود و بر تخت بنشست شاد
جهان را همی داشت با رسم و داد
 به درویش بخشید چندی درم 
 ازو چند شادان و چندی دژم 
+++
پسر بد مر او را یکی همچو شیر 
که ساسان همی خواندی اردشیر 
دگر دختری داشت نامش همای 
هنرمند و بادانش و نیک رای 
همی خواندندی ورا چهرزاد 
ز گیتی به دیدار او بود شاد 
پدر درپذیرفتش از نیکوی همای
بران دین که خوانی همی پهلوی
 دل افروز تابنده ماه  
چنان بد که آبستن آمد ز شاه 
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد  
چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو از درد شاه اندرآمد ز پای 
بفرمود تا پیش او شد همای
بزرگان و نیک اختران را بخواند 
به تخت گرانمایگان بر نشاند 
چنین گفت کاین پاک تن چهرزاد 
به گیتی فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند 
همان لشکر و گنج با ارجمند 
ول عهد من او بود در جهان
هم انکس کزو زاید اندر نهان
 اگر دختر آید برش گر پسر
     ورا باشد این تاج و تخت پدر 

ساسان (برادر همای) که طبق رسم قدیم باید بعد بهمن به پادشاهی می‌رسیده ناراحت می‌شود و به حالت قهر به سمت نیشابور می‌رود. در آنجا ازدواج می‌کند و فرزندش را هم به نام ساسان می‌خوند. ساسان (نوه‌ی بهمن) بزرگ می‌شود و مشغول گله‌داری می‌شود

چو ساسان شنید این سخن خیره شد
ز گفتار بهمن دلش تیره شد
 بدو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ 
 دمان سوی شهر نشاپور شد 
پر آزار بد از پدر دور شد 
زنی را ز تخم بزرگان بخواست
بپرورد و با جان و دل داشت راست
 نژادش به گیتی کسی را نگفت 
 همی داشت آن راستی در نهفت
زن پاک تن خوب فرزند زاد
ز ساسان پرمایه بهمن نژاد 
 پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سرآمد زمان
 چو کودک ز خردی به مردی رسید
    دران خانه جز بینوایی ندید
+++
ز شاه نشاپور بستد گله
که بودی به کوه و به هامون یله
 همی بود یکچند چوپان شاه
 به کوه و بیابان و آرامگاه 

بهمن (که گشتاسب به او لقب اردشیر داده بود) براثر بیماری از دنیا می‌رود و چون هنوز فرزند همای و در واقع ولیعهد بهمن به دنیا نیامده، خود همای تاج برسر می‌گذارد و در کمال عدل و داد به پادشاهی می‌پردازد. تا اینکه موقع بدنیاآمدن بچه می‌رسد. همای که دل به پادشاهی بسته نهانی پسرش را به دنیا میاورد و او را دور از چشم دیگران با دایه‌ای می‌سپارد و اینطور وانمود می‌کند که فرزندش مرده و خود به پادشاهی ادامه میدهد

به بیماری اندر بمرد اردشیر 
همی بود بی کار تاج و سریر 
همای آمد و تاج بر سر نهاد
چو هنگام زادنش آمد فراز
 سپه را همه سربسر بار داد 
به رای و به داد از پدر برگذشت
+++
 نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
 که این تاج و این تخت فرخنده باد 
دل بدسگالان ما کنده باد
همه نیکویی باد کردار ما
مبیناد کس رنج و تیمار ما 
 توانگر کنیم آنک درویش بود 
نیازش به رنج تن خویش بود 
مهان جهان را که دارند گنج
   نداریم زان نیکویها به رنج 
چو هنگاک زادنش آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز 
+++
 همی تخت شاهی پسند آمدش 
جهان داشتن سودمند آمدش
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت 
 بیاورد آزاده تن دایه را
یکی پاک پرشرم و بامایه را 
 نهانی بدو داد فرزند را 
چنان شاه شاخ برومند را 
کسی کو ز فرزند او نام برد 
چنین گفت کان پاک زاده بمرد
همان تاج شاهی به سر بر نهاد 

بعد از هشت ماه به دستور او صندوقی می‌سازند. صندوق  را قیراندود می‌کنند و درون آنرا با پارچه‌های دیبا و زربفت می‌پوشانند و بچه را درون آن می‌گذارند و کنار نوزاد را هم پر از سنگهای‌ قیمتی می‌کند. در صندوق را می‌بندند و صندق را به آب فرات می‌اندازند. از پس بچه دو نفر هم مخفیانه راه می‌افتند تا از سرانجام او باخبر شوند و برای همای خبر بیاورند 

به گیتی بجز داد و نیکی نخواست
جهان را سراسر همی داشت راست
 جهانی شده ایمن از داد او 
 به کشور نبودی بجز یاد او 
+++
بدین سان همی بود تا هشت ماه 
پسر گشت ماننده ی رفته شاه
بفرمود تا درگری پاک مغز
یکی تخته جست از در کار نغز
 یکی خرد صندوق از چوب خشک
بکردند و برزد برو قیر و مشک 
درون نرم کرده به دیبای روم
  براندوده بیرون او مشک و موم
 +++
به زیر اندرش بستر خواب کرد
میانش پر از در خوشاب کرد
بسی زر سرخ اندرو ریخته 
عقیق و زبرجد برآمیخته
ببستند بس گوهر شاهوار 
به بازوی آن کودک شیرخوار
بدانگه که شد کودک از خواب مست 
خروشان بشد دایه ی چرب دست
نهادش به صندوق در نرم نرم 
به چینی پرندش بپوشید گرم 
سر تنگ تابوت کردند خشک
به دبق و به عنبر به قیر و به مشک 
 ببردند صندوق را نیم شب
یکی بر دگر نیز نگشاد لب 
 ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند
 پس اندر همی رفت پویان دو مرد 
     که تا آب با شیرخواره چه کرد

حال سرنوشت این بچه و همای چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منجستر. ممنون از همراهی شما

ابیانی که خیلی دوست داشتم
جهانا چه خواهی ز پروردگان 
چه پروردگان داغ دل بردگان


قسمت های پیشین

سپیده چو برزد سر از کوهسار

© All rights reserved

No comments: