Thursday 11 October 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 148

داستان به یکی از غمگین‌ترین بخش‌های شاهنامه رسید: به مرگ رستم. در بخش پیش دیدیم که چگونه با حیله‌ی شغاد، برادر ناتنی رستم، رستم به سرزمین کابل کشیده شد و در آنجا با سقوط به یکی از چاه‌هایی که سر راهش کنده بودند و رویشان را پوشانده بودند جان سپرد

زواره (برادر و همراه رستم) و دیگر همراهان هم با سرنوشتی مشابه از میان رفتند. یکی از همراهان رستم جان سالم بدر می‌برد و افتان و خیزان به سمت زابلستان راه می‌افتد و خبر کشته شدن رستم و زواره را به زال می‌دهد

ازان نامداران سواری بجست 
گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
 زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
 خروشی برآمد ز زابلستان 
ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک 
همی کرد روی و بر خویش چاک
همی گفت زار ای گو پیلتن 
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر 
زواره که بد نامبردار شیر 
شغاد آن به نفرین شوریده بخت 
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم 
همی کین سگالد بران مرز و بوم 
که دارد به یاد این چنین روزگار 
که داند شنیدن ز آموزگار 
که چون رستمی پیش بینم به خاک 
به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
 چرا بایدم زندگانی و گاه
   چرا بایدم خواب و آرامگاه 

زال بعد از گریه و زاری از  فرامرز (پسر رستم) می‌خواهد تا جسد رستم را به زابلستان برگرداند و انتقام او را بگیرد

پس انگه بسی مویه آغاز کرد 
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا 
دلاور جهاندیده کنداورا 
کجات آن دلیری و مردانگی کجات
کجات آن بزرگی و فرزانگی کجات
 آن دل و رای و روشن روان 
آن بر و برز و یال گران 
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش 
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش 
نماندی به گیتی و رفتی به خاک 
  که بادا سر دشمنت در مغاک 
+++
پس انگه فرامرز را با سپاه 
فرستاد تا رزم جوید ز شاه 
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد 

همه از ترس روبرو شدن با فرامرز و غم کشته شدن رستم کابل را ترک کرده بودند. فرامرز به چاهی می‌رسد که رستم در آن کشته شده. همین‌که چشمش به جسد خونین رستم می‌افتد سوگند می ‌خورد که تا انتقام خون رستم را از همه‌ی آنهایی که در کشتن او دست داشتند نگیرد آرام ننشیند

 فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده 
 ز سوک جهانگیر بریان شده 
+++
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون 
 همی گفت کای پهلوان بلند 
به رویت که آورد زین سان گزند 
که نفرین بران مرد بی باک باد 
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار 
به خاک نریمان و سام سوار 
که هرگز نبیند تنم جز زره 
بیوسنده و برفگنده گره
بدان تا که کین گو پیلتن 
 بخواهم ازان بی وفا انجمن
هم انکس که با او بدین کین میان 
 ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
هم انکس که بود اندرین رهنمای

    بعد فرامرز دستور می‌دهد تا دو تا تخت درست کنند. جسد رستم را از چاه بالا کشیدند، خون‌های بدنش را شستند، زخم‌های تنش را دوختند و با گلاب و کافور بدنش را شستشو داده و ریشش را با کافور شانه کردند. تابوتی از ساج مزین به عاج درست کردند با میخ‌های زرین و بعد درزهای تابوت را با قیر و مشک گرفتند (تا جسد سالم‌تر بماند؟) تن رخش را هم شستند و کفن کردند و روی تختی بر پیلی همراه پیکر بی‌جان رستم به زابلستان بردند. انبوه مردم جمع شدند، غلغله ‌ای برپا شد و تابوت رستم روی دست برده شد 

بفرمود تا تختهای گران 
بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت 
نهادند بر تخت زیبا درخت 
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامه ی خسروی
 نخستین بشستندش از خون گرم 
بر و یال و ریش و تنش نرم نرم
همی عنبر و زعفران سوختند 
همه خستگیهاش بردوختند 
همی ریخت بر تارکش بر گلاب 
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفن دوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
 نبد جا تنش را همی بر دو تخت 
تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج
برو میخ زرین و پیکر ز عاج 
 همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
 ز جاهی برادرش را برکشید
همی دوخت جایی کجا خسته دید
 زبر مشک و کافور و زیرش گلاب 
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامه ها گسترید
 بشستند و کردند دیبا کفن 
بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل درگران 
بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
 ز کابلستان تا به زابلستان 
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند
ز انبوه چون باد پنداشتند

ده شبانه‌روز طول کشید تا تابوت رستم به رابلستان رسید.  در باغ دخمه‌ای ساختند و دو تختی که رستم بر روی آنها به خواب ابدی فرو رفته بود در دخمه گذاشتند و همه‌ی اطرافیان و خدمتگزاران رستم مشک و گل بر جسد او نثار کردند. سپس در دخمه را بستند .این شد پایان رستم

بده روز و ده شب به زابل رسید 
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش 
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس 
همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمه یی ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت 
 هرانکس که بود از پرستندگان 
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند 
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار 
 نخواهی همی پادشاهی و بزم 
نپوشی همی نیز خفتان رزم 
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
 کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
 در دخمه بستند و گشتند باز 
        شد آن نامور شیر گردن فراز 

فرامرز بعد از اینکه عزاداری کرد باسپاه راه افتاد و به زابل رسید. بین سپاه کابل و سپاه فرامرز جنگی در گرفت و فرامرز پیروز شد. فرامرز، پادشاه کابل را  دست بسته به همان چاهی که رستم در آن جان داده بود برد و او را به درون چاه پرتاب کرد. بعد چهل نفر از خویشاوندان او را در آتش سوزاند! درختی که شغاد با تیر رستم به آن دوخته شد بود را هم به آتش کشید و به زابلستان برگشت

فرامرز چون سوک رستم بداشت
سپه را همه سوی هامون گذاشت
 در خانه ی پیلتن باز کرد 
سپه را ز گنج پدر ساز کرد
سحرگه خروش آمد از کرنای 
هم از کوس و رویین و هندی درای
سپاهی ز زابل به کابل کشید 
که خورشید گشت از جهان ناپدید
چو آگاه شد شاه کابلستان 
ازان نامداران زابلستان
سپاه پراگنده را گرد کرد 
     زمین آهنین شد هوا لاژورد 
+++
سپه را چو روی اندر آمد به روی
جهان شد پرآواز پرخاشجوی
 ز انبوه پیلان و گرد سپاه
 به بیشه درون شیر گم گرد راه
 +++
بیامد فرامرز پیش سپاه
دو دیده نبرداشت از روی شاه 
 چو برخاست آواز کوس از دو روی
بی آرام شد مردم جنگجوی
 فرامرز با خوارمایه سپاه 
بزد خویشتن را بر آن قلبگاه 
ز گرد سواران هوا تار شد 
 سپهدار کابل گرفتار شد 
+++
بکشتند چندان ز گردان هند 
هم از بر منش نامداران سند
+++
تن مهتر کابلی پر ز خون 
فگنده به صندوق پیل اندرون
بیاورد لشکر به نخچیرگاه 
به جایی کجا کنده بودند چاه
همی برد بدخواه را بسته دست 
ز خویشان او نیز چل بت پرست 
ز پشت سپهبد زهی برکشید
چنان کاستخوان و پی آمد پدید 
 ز چاه اندر آویختنش سرنگون 
تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون
چهل خویش او را بر آتش نهاد
 ازان جایگه رفت سوی شغاد 
 به کردار کوه آتشی برفروخت
  شغاد و چنار و زمین را بسوخت 
 چو لشکر سوی زابلستان کشید 
همه خاک را سوی دستان کشید
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد
به کابل یکی مهتری شاه کرد
 ازان دودمان کس به کابل نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
 ز کابل بیامد پر از داغ و دود 
   شده روز روشن بروبر کبود 

از طرفی رودابه که در عزای رستم از خود بیخود شده بود گفت که هرگز چیزی نخواهد خورد و یک هفته بی خورد و خوراک در سوک نشست. بدنش چنان ضغیف شد که همه جا باید مواظبش می‌بودند. روزی در بیشه‌ای مار بیجانی دید و از شدت گرسنگی و ضعف خواست تا آنرا بخورد. خدمتکارانش نگذاشتند. او را به خانه بردند و برایش خوراک تهیه کردند و در بستر نرم خواباندند تا اینکه حالش بهتر شد. رودابه به زال گفت تو راست میگفتی شکم گرسنه برایش عزا و جشن فرقی نمی‌کند و اینگونه داستان مرگ و عزاداری رستم هم به پایان می‌رسد

چنین گفت رودابه روزی به زال 
که از زاغ و سوک تهمتن بنال
همانا که تا هست گیتی فروز 
ازین تیره تر کس ندیدست روز
بدو گفت زال ای زن کم خرد 
غم ناچریدن بدین بگذرد
برآشفت رودابه سوگند خورد
که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
 روانم روان گو پیلتن
    مگر باز بیند بران انجمن
+++
ز خوردن یکی هفته تن باز داشت 
که با جان رستم به دل راز داشت
ز ناخوردنش چشم تاریک شد 
تن نازکش نیز باریک شد 
ز هر سو که رفتی پرستنده چند 
همی رفت با او ز بیم گزند
سر هفته را زو خرد دور شد 
ز بیچارگی ماتمش سور شد 
بیامد به بستان به هنگام خواب 
یکی مرده ماری بدید اندر آب 
بزد دست و بگرفت پیچان سرش
همی خواست کز مار سازد خورش 
 پرستنده از دست رودابه مار
ربود و گرفتندش اندر کنار
 کشیدند از جای ناپاک دست
به ایوانش بردند و جای نشست
 به جایی که بودیش بشناختند 
ببردند خوان و خورش ساختند 
همی خورد هرچیز تا گشت سیر 
فگندند پس جامه ی نرم زیر 
چو باز آمدش هوش با زال گفت
که گفتار تو با خرد بود جفت 
 هرانکس که او را خور و خواب نیست
غم مرگ با جشن و سورش یکیست
 برفت او و ما از پس او رویم
به داد جهان آفرین بگرویم 
 به درویش داد آنچ بودش نهان
همی گفت با کردگار جهان 
 که ای برتر از نام وز جایگاه 
روان تهمتن بشوی از گناه
بدان گیتیش جای ده در بهشت
  برش ده ز تخمی که ایدر بکشت

لغاتی که آموختم
درگر = نجار

ابیانی که خیلی دوست داشتمه
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
 بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دین پرستی ور آهرمنی
 تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
  مگر کام یابی به دیگر سرای


قسمت های پیشین

ص  1134 چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت  
© All rights reserved

No comments: