اسفندیار برای نجات خواهرانش که در چنگ تورانیان اسیرند به سمت رویین دژ راه افتاده و خطرات فراوانی را از سر گذرانده. از پنج مرحله ی هفت خوان با تکیه به نیروی زور و بازوی خود رد شده
اکنون باز گرگسار را آورده و از او کسب اطلاعات می کند تا بداند در منزل بعدی چه خطری در انتظارش نشسته. گرگسار هم می گوید از خطری که در مرحله ی بعد سر راهت است به زور و بازو نمی توانی عبور کنی. باید از جایی بگذری که برف تا سر نیزه ات بر زمین می نشیند و تازه از آنجا که بگذری به بیابانی بی آب و علف می رسی که گذر از آن ممکن نیست و تنها با گذر از این بیابان به رویین دژ می رسی و باز گرگسار سعی می کند که اسفندیار را از پیشروی منصرف و او را ترغیب به بازگشت کند. سپاه ایران به پیشروی ادامه می دهد به ناگاه ابر تیره همه ی آسمان را می گیرد و چند روز بارش مداوم برف، سپاه را از پیشروی باز می دارد. اسفندیار هم از همه می خواهد تا به درگاه خدا دعا کنند تا بارش برف متوقف شود. وقتی تمام سپاه با هم همدل می شوند و دست به درگاه خداوند برمی دارد هوا هم متغییر می شود و بارش برف متوقف
چو خورشید تابان نهان کرد روی
همی رفت خون در پس پشت اوی
به منزل رسید آن سپاه گران
همه
گرزداران و نیزهوران
بهاری یکی خوشمنش روز بود
دلافروز یا گیتیافروز بود
سراپرده و خیمه فرمود کی
بیاراست
خوان و بیاورد می
هماندر زمان تندباری ز کوه
برآمد
که شد نامور زان ستوه
جهان سربسر گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز زاغ
بیارید از ابر تاریک برف
زمینی
پر از برف و بادی شگرف
سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت
دم
باد ز اندازه اندر گذشت
هوا پود گشت ابر چون تار شد
سپهبد
ازان کار بیچار شد
به آواز پیش پشوتن بگفت
که
این کار ما گشت با درد جفت
به مردی شدم در دم اژدها
کنون
زور کردن نیارد بها
همه پیش یزدان نیایش کنید
بخوانید
و او را ستایش کنید
مگر کاین بلاها ز ما بگذرد
کزین
پس کسی مان به کس نشمرد
پشوتن بیامد به پیش خدای
که
او بود بر نیکویی رهنمای
نیایش ز اندازه بگذاشتند
همه در زمان دست برداشتند
همانگه بیامد یکی باد خوش
ببرد
ابر و روی هوا گشت کش
اسفندیار از سپاهش می خواهد که وسایلشان را آنجا بگذارند و جز ابزار جنگی و آب چیزی همراه نبرند چراکه گرگسار گفته بود در صورت عبور از برف بیابانی بی آب و علف در پیش رو خواهید داشت
سپهبد گرانمايگان را بخواند
بسی داستانهای نيکو براند
چنين گفت کايدر بمانيد بار
مداريد جز آلت کارزار
جز آب و خوردنی و وسایل چنگی همه چیز را همانجا می گذارند
هرانکس که هستند سرهنگ فش
که باشد ورا باره صد آب کش
به پنجاه آب و خورش برنهيد
دگر آلت گسترش بر نهيد
فزونی هم ايدر بمانيد بار
مگر آنچ بايد بدان کارزار
به نيروی يزدان بيابيم دست
راه می افتند ولی همینکه کمی می روند غرش رعد بلند می شود و مژده بارش باران می دهد. اسفندیار عصبانی می شود و به گرگسار می گوید که تو که گفتی که اینجا از آب و علف خبری نیست.
بنه برنهادند گردان همه
برفتند با شهريار رمه
چو بگذشت از تيره شب يک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان
برآشفت ز آوازش اسفنديار
پيامی فرستاد زی گرگسار
که گفتی بدين منزلت آب نيست
همان جای آرامش و خواب نيست
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ
دل ما چرا کردی از آب تنگ
گرگسار هم می گوید همه چشمه های آب اینجا شور یا آلوده به زهر است. اسفندیار به صحت حرف های گرگسار شک می کند خودش جلوتر راه میافتد تا به دریایی می رسد
چنين داد پاسخ کز ايدر ستور
نيابد مگر چشمه ی آب شور
دگر چشمه ی آب يابی چو زهر
کزان آب مرغ و ددان راست بهر
چنين گفت سالار کز گرگسار
يکی راهبر ساختم کينه دار
ز گفتار او تيز لشکر براند
جهاندار نيکی دهش را بخواند
چو يک پاس بگذشت از تيره شب
به پيش اندر آمد خروش جلب
بخنديد بر بارگی شاه نو
ز دم سپه رفت تا پيش رو
سپهدار چون پيش لشکر کشيد
يکی ژرف دريای بی بن بديد
به دریا که می رسند شتری که جلودار کاروان بوده به دریا می زند ولی آب زیاد بوده و شتر نزدیک است که غرق شود. اسفندیار شتر را از آب بیرون می کشد. بعد عصبانی به گرگسار می گوید تو که گفتی که اینجا بی آب و علف است و ما از بی آبی تلف می شویم. چرا همه سپاه را ترساندی. گرگسار هم می گوید من چشم به مرگ همه سپاه تو دارم. اسفندیار هم می گوید ولی اگر راست میگفتی من بعد از پیروزی تو را به فرمانروایی رویین دژ می رساندم. گرگسار هم پشیمان می شود و از اینکه صادق نبوده عذر می خواهد
هيونی که بود اندران کاروان
کجا پيش رو داشتی ساروان
همی پيش رو غرقه گشت اندر آب
سپهبد بزد چنگ هم در شتاب
گرفتش دو ران بر گشيدش ز گل
بترسيد بدخواه ترک چگل
بفرمود تا گرگسار نژند
شود داغ دل پيش بر پای بند
بدو گفت کای ريمن گرگسار
گرفتار بر دست اسفنديار
نگفتی که ايدر نيابی تو آب
بسوزد ترا تابش آفتاب
چرا کردی ای بدتن از آب خاک
سپه را همه کرده بودی هلاک
چنين داد پاسخ که مرگ سپاه
مرا روشناييست چون هور و ماه
چه بينم همی از تو جز پا یبند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند
سپهبد بخنديد و بگشاد چشم
فرو ماند زان ترک و بفزود خشم
بدو گفت کای کم خرد گرگسار
چو پيروز گردم من از کارزار
به رويين دژت بر سپهبد کنم
مبادا که هرگز بتو بد کنم
همه پادشاهی سراسر تراست
چو با ما کنی در سخن راه راست
نيازارم آن را که فرزند تست
هم آن را که از دوده پيوند تست
چو بشنيد گفتار او گرگسار
پراميد شد جانش از شهريار
ز گفتار او ماند اندر شگفت
زمين را ببوسيد و پوزش گرفت
اسفندیار هم می گوید دروغ هایی که تابحال گفتی فراموش می کنم بگو چطور از این دریا بگذریم. گرگسار می گوید که محال است با این همه آهن و ابزار جنگی از آب بگذری. اسفندیار دستور می دهد که مشک های آبی که همراه داشتند خالی کنند و مشک های پر از هوا را به دو طرف اسب ها ببندهد و بدین طریق از آب عبور کنند
بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت
ز گفتار خامت نگشت آب دشت
گذرگاه اين آب دريا کجاست
ببايد نمودن به ما راه راست
بدو گفت با آهن از آبگير
نيابد گذر پر و پيکان تير
+++
سپهبد بفرمود تا مشگ آب
بريزند در آب و در ماهتاب
به دريا سبک بار شد بارگی
سپاه اندر آمد به يکبارگی
وفتی از آب می گذرند و از دور رویین دژ را می بینند اسفندیار دستور می دهد که بند دست و پای گرگسار را باز کنند و او را پیش آوردند. بعد می گویید خوب به رویین دژ رسیدیم به زودی ارجاسپ را از بین می برم و تو را پادشاه این دژ می کنم. گرگسار هم عصبانی می شود و می گوید از کشتن ارجاسپ نگو. امیدوارم که خودت کشته شوی. اسفندیار عصبانی می شود و گرگسار را می کشد و جسو او را به دریا می اندازد
گشاده بفرمود تا گرگسار
بيامد به پيش يل اسفنديار
بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد
ز تو خوبی و راست گفتن سزد
چو از تن ببرم سر ارجاسپ را
درخشان کنم جان لهراسپ را
چو کهرم که از خون فرشيدورد
دل لشکری کرد پر خون و درد
دگر اندريمان که پيروز گشت
بکشت از دليران ما سی و هشت
سرانشان ببرم به کين نيا
پديد آرم از هر دری کيميا
همه گورشان کام شيران کنم
به کام دليران ايران کنم
سراسر بدوزم جگرشان به تير
بيارم زن و کودکانشان اسير
ترا شاد خوانيم ازين گر دژم
بگوی آنچ داری به دل بيش و کم
دل گرگسار اندران تنگ شد
روان و زبانش پر آژنگ شد
بدو گفت تا چند گويی چنين
که بر تو مبادا به داد آفرين
بريده به خنجر ميان تو باد
به خاک اندر افگنده پر خون تنت
زمين بستر و گرد پيراهنت
ز گفتار او تير شد نامدار
برآشفت با تنگدل گرگسار
يکی تيغ هندی بزد بر سرش
ز تارک به دو نيم شد تا برش
به دريا فگندش هم اندر زمان
خور ماهيان شد تن بدگمان
دژ بسیار عظیم و غیر قابل نفود بوده
وزان جايگه باره را بر نشست
به تندی ميان يلی را ببست
به بالا برآمد به دژ بنگريد
يکی ساده دژ آهنين باره ديد
سه فرسنگ بالا و پهنا چهل
بجای نديد اندر او آب و گل
به پهنای ديوار او بر سوار
برفتی برابر بروبر چهار
چو اسفنديار آن شگفتی بديد
يکی باد سرد از جگر برکشيد
چنين گفت کاين را نشايد ستد
بد آمد به روی من از راه بد
اسفندیاربه پشوتن می گوید به عنوان بازرگان راهی دژ می شوم. تو همواره کسی را برای دیدبانی اینجا بگذار اگر از دژ دود اتش بلند شد بدان کار من است سپاه را بردار و برای جنگ بیار. پرچم مرا هم برافشان و چنین وانمود کن که تو اسفندیار هستی
چو بازارگانی بدين دژ شوم
نگويم که شير جهان پهلوم
+++
تو بی ديده بان و طلايه مباش
ز هر دانشی سست مايه مباش
اگر ديده بان دود بيند به روز
شب آتش چو خورشيد گيتی فروز
چنين دان که آن کار کرد منست
نه از چار هی هم نبرد منست
سپه را بيارای و ز ايدر بران
زره دار با خود و گرز گران
درفش من از دور بر پای کن
سپه را به قلب اندرون جای کن
بران تيز با گرزه ی گاوسار
چنان کن که خوانندت اسفنديار
بعد به ساربان می گوید صد شتر بردار و آنها را بار دینار، پارچه دیبای چینی و جواهر بکن. همچنین هشتاد جفت صندوق بیاور و 160 تا مرد جنگی را در صندوق ها پنهان کن. بعد بیست نفر از بزرگان و چنگاورانش را می خواهد تا گلیم بر تن کنند و همراه او به عنوان بازرگان راه بیفتند
بدو گفت صد بارکش سرخ موی
بياور سرافراز با رنگ و بوی
ازو ده شتر بار دينار کن
دگر پنج ديبای چين بارکن
دگر پنج هرگونه يی گوهران
يکی تخت زرين و تاج سران
بياورد صندوق هشتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت
صد و شست مرد از يلان برگزيد
کزيشان نهانش نيايد پديد
تنی بيست از نامداران خويش
سرافراز و خنجرگزاران خويش
بفرمود تا بر سر کاروان
بوند آن گرانمايگان ساروان
به پای اندرون کفش و در تن گليم
به بار اندرون گوهر و زر و سيم
آنها به عنوان بازرگان به دژ نزدیک می شوند. خریداران همه میایند تا ازبازرگان خرید کنند. اسفندیار هم به بهانه اینکه چیزی مناسب برای شاه کنار بگذارد به دیدار ارجاسپ می رود تا آنچه مناسب اوست به او تقدیم کند
بپرسيد هريک ز سالار بار
کزين بارها چيست کايد به کار
چنين داد پاسخ که باری نخست
به تن شاه بايد که بينم درست
توانايی خويش پيدا کنم
چو فرمان دهد ديده دريا کنم
همراه خود کاسه ای پر از جواهر و مقداری پول طلا با اسب و دو جامه ی ابریشمی برمی دارد و به نزد ارجاسپ می رود. در مقابل ارجاسپ دینارها را به زمین می ریزد و می گوید من بازرگانی هستم که پدرم از توران هست، کالا از ایران به توران می برم و میاورم. کاروان و بارهایم را بیرون دژ تو گذاشتم اگر اجازه بدی آنها را بیاورم داخل دژ تا در پناه تو امن و ایمن باشم
يکی طاس پر گوهر شاهوار
ز دينار چندی ز بهر نثار
که بر تافتش ساعد و آستين
يکی اسپ و دو جامه ديبای چين
بران طاس پوشيده تايی حرير
حرير از بر و زير مشک و عبير
به نزديک ارجاسپ شد چار ه جوی
به ديبا بياراسته رنگ و بوی
چو ديدش فرو ريخت دينار و گفت
که با شهرياران خرد باد جفت
يکی مردم ای شاه بازارگان
پدر ترک و مادر ز آزادگان
ز توران به خرم به ايران برم
وگر سوی دشت دليران برم
يکی کاروانی شتر با منست
ز پوشيدنی جامه های نشست
هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی
فروشنده ام هم خريدار جوی
به بيرون دژ کاله بگذاشتم
جهان در پناه تو پنداشتم
اگر شاه بيند که اين کاروان
به دروازه ی دژ کشد ساروان
به بخت تو از هر بد ايمن شوم
بدين سايه ی مهر تو بغنوم
ارجاسپ هم قبول می کند و جایی برای کاروان اسفندیار که در لباس مبدل به عنوان بازرگان وارد دژ شده در نظر می گیرد و می گوید در امان ما هستی
بفرمود پس تا سرای فراخ
به دژ بر يکی کلبه در پيش کاخ
به رويين دژاندر مر او را دهند
همه بارش از دشت بر سر نهند
بسازد بران کلبه بازارگاه
همی داردش ايمن اندر پناه
برفتند و صندوقها را به پشت
کشيدند و ماهار اشتر به مشت
يکی مرد بخرد بپرسيد و گفت
که صندوق را چيست اندر نهفت
کشنده بدو گفت ما هوش خويش
نهاديم ناچار بر دوش خويش
روز بعد اسفندیار تختی برمی دارد و راهی کاخ ارجاسپ می شود و می گوید که گوهرهای گرانبها دارم که سزاوار توست. دستور بده تا خزانه دارت بیاید و هر چه می خواهد بردارد. ارجاسپ هم خوشش میاید و پایگاه بالاتری به اسفندیار می دهد. اسمش را می پرسد و اسفندیار می گوید خرداد هستم. ارجاسپ می گوید که هر وقت خواستی مرا ببینی آزادی و اجازه هم نمی خواهد.
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ايوان دوان شد به نزديک شاه
ز دينار وز مشک و ديبا سه تخت
همی برد پيش اندرون نيکبخت
+++
بدو اندرون ياره و افسرست
که شاه سرافراز را در خورست
بگويد به گنجور تا خواسته
ببيند همه کلبه آراسته
اگر هيچ شايسته بيند به گنج
بيارد همانا ندارد به رنج
+++
بخنديد ارجاسپ و بنواختش
گرانمايه تر پايگه ساختش
چه نامی بدو گفت خراد نام
جهانجوی با رادی و شادکام
به خراد گفت ای رد زاد مرد
به رنجی همی گرد پوزش مگرد
ز دربان نبايد ترا بار خواست
به نزد من آی آنگهی کت هواست
بعد از او در مورد ایران و اسفندیار می پرسد که چه خبر داری. اسفندیار می گوید که عده ای می گویند که اسفندیار از پدرش رو برگردانده و عده ای دیگر می گوید راهی هفت خوان شده. ارجاسپ می گوید حتی کرکس هم نمی تواند از راه هفت خوان به اینجا برسد
ازان پس بپرسيدش از رنج راه
ز ايران و توران و کار سپاه
چنين داد پاسخ که من ماه پنج
کشيدم به راه اندرون درد و رنج
بدو گفت از کار اسفنديار
به ايران خبر بود وز گرگسار
چنين داد پاسخ که ای نيک خوی
سخن راند زين هر کسی بارزوی
يکی گفت کاسفنديار از پدر
پرآزار گشت و بپيچيد سر
دگر گفت کو از دژ گنبدان
سپه برد و شد بر ره هفتخوان
که رزم آزمايد به توران زمين
بخواهد به مردی ز ارجاسپ کين
بخنديد ارجاسپ گفت اين سخن
نگويد جهانديده مرد کهن
اگر کرکس آيد سوی هفتخوان
مرا اهرمن خوان و مردم مخوان
حال چه اتفاقی برای اسفندیار می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
لغاتی که آموختم
ماهار = مهار شتر
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چو نومید گردد ز یزدان کسی
ازو نیک بختی نیاید بسی
چو خور چادر زرد بر سرکشید
ببد باختر چون گل شنبلید
به جايی فريب و به جايی نهيب
گهی فر و زيب و گهی در نشيب
قسمت های پیشین
ص 1044 آمدن خواهران نزد اسفندیار
© All rights reserved