Monday, 23 April 2018

شاهنامه خوانی در منچستر 136

داستان تا جایی رسیده بود که اسفندیار برای آزاد کردن خواهرانش از بند تورانیان، هفت خوان را پشت سر گذاشته و اکنون با لباس مبدل به عنوان بازرگان وارد رویین دژ شده

خواهران اسفندیار که می شنوند بازرگانی از طرف ایران برای خرید و فروش به دژ آمده به امید دیدن یک هم وطن و خبر گرفتن از خانواده و اوضاع و احوال ایران به دیدن مرد بازرگان می روند. اسفندیار تا خواهرانش را می بیند روی خودش را با گلیم می پوشاند و در جواب سوالات خواهران با اخم و فریاد می زند که من مردی بازرگان هستم و به سیاست کاری ندارم. البته خواهر اسفندیار، او را از صدایش می شناسد ولی او هم به رویش نمیاورد. اسفندیار از خواهرانش می خواهد تا کمی صبر کنند تا برای نجاتشان دست به کار شود

بدو گفت خواهر که ای ساروان 
نخست از کجا راندی کاروان
که روز و شبان بر تو فرخنده باد 
همه مهتران پیش تو بنده باد 
ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار 
 چه آگاهی است ای گو نامدار
+++
گر آگاهیت هست از شهر ما 
برین بوم تریاک شد زهر ما 
یکی بانگ برزد به زیر گلیم 
که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم 
که اسفندیار از بنه خود مباد 
نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد 
نه گشتاسپ آن شاه بیدادگر 
مبیناد چون او کلاه و کمر
نبینید کایدر فروشنده ام 
ز بهر خور خویش کوشنده ام 
چو آواز بشنید فرخ همای 
بدانست و آمد دلش باز جای
چو خواهر بدانست آواز اوی 
   بپوشید بر خویشتن راز اوی 
+++
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
بدارید هر دو لبان را به بند 

اسفندیار بعد از دیدن خواهرانش دست به کار می شود و به دیدار ارجاسپ شاه می رود. به او می گوید که در راه نزدیک بود که کشتی ما غرق شود و من دست به نیایش برداشتم و نذر کردم که اگر جان سالم بدر بردم وقتی به خشکی رسیدم به بزرگان و شهری که بهش برسم غذا بدهم. اکنون تو بزرگانت را از جانب من به این مهمانی فراخوان. ارجاسپ هم قبول می کند ولی اسفندیار باز می گوید که خانه ی من کوچک هست و تنها در این قصر باشکوه هست که من می توانم پذیرای مهمان هایم باشم. اجازه بده که من مهمانی ام را بر بوم همین قصر برپا کنم. ارجاسپ هم قبول می کند

پس از کلبه برخاست مرد جوان 
به نزدیک ارجاسپ آمد دوان 
بدو گفت کای شاه فرخنده باش
جهاندار تا جاودان زنده باش 
 یکی ژرف دریا درین راه بود
که بازارگان زان نه آگاه بود
 ز دریا برآمد یکی کژ باد 
که ملاح گفت آن ندارم به یاد
به کشتی همه زار و گریان شدیم 
  ز جان و تن خویش بریان شدیم
پذیرفتم از دادگر یک خدای
که گر یابم از بیم دریا رهای 
 یکی بزم سازم به هر کشوری
که باشد بران کشور اندر سری
 بخواهنده بخشم کم و بیش را
گرامی کنم مرد درویش را
کنون شاه ما را گرامی کند
بدین خواهش امروز نامی کند
+++
چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد
سر مرد نادان پر از باد شد
 بفرمود کانکو گرامی ترست 
وزین لشکر امروز نامی ترست
به ایوان خراد مهمان شوند 
وگر می بود پاک مستان شوند
بدو گفت شاها ردا بخردا 
جهاندار و بر موبدان موبدا
مرا خانه تنگست و کاخ بلند 
برین باره ی دژ شویم ارجمند
در مهر ماه آمد آتش کنم
دل نامداران به می خوش کنم 
 بدو گفت زان راه روکت هواست 
     به کاخ اندرون میزبان پادشاست 

اسفندیار هم از اینکه نقشه اش گرفته خوشحال دست به کار می شود و کلی هیزم به بالای بام قصر می برد، بساط مهمانی را راه می اندازد و آتشی برپا می کند که دودش از فرسنگ ها راه دیده می شد. بعد از جشن بزرگان رویین دژ را که همه از می مستند روانه ی خانه هایشان می کند. از طرفی دیدبان سپاه ایران آتش و دود بر بام را می بیند و به پشوتن خبر می دهد که اسفندیار اکنون ما را فرا خوانده و سپاه ایران راهی دژ می شود

بیامد دمان پهلوان شادکام 
 بکشتند فراوان برآورد هیزم به بام 
اسپان و چندی به ره 
کشیدند بر بام دژ یکسره
ز هیزم که بر باره ی دژ کشید
شد از دود روی هوا ناپدید
 می آورد چون هرچ بد خورده شد 
گسارنده ی می ورا برده شد 
همه نامدارن رفتند مست 
ز مستی یکی شاخ نرگس به دست
شب آمد یکی آتشی برفروخت 
که تفش همی آسمان را بسوخت
چو از دیده گه دیده بان بنگرید 
     به شب آنش و روز پردود دید 
+++
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه 
شد از گرد خورشید تابان سیاه 
همه زیر خفتان و خود اندرون
همی از جگرشان بجوشید خون
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه 
جهان نیست پیدا ز گرد سیاه 
همه دژ پر از نام اسفندیار
 درخت بلا حنظل آورد بار

سپاه ایران بیرون دژ رسیده، سپاه توران از رویین دژ بیرون میاید تا با سپاه ایران بجنگند. تورانیان گمان می بردند که با خود اسفندیار در فرماندهی سپاه ایران می جنگند

بران سان دو لشکر بهم برشکست
که از تیر بر سرکشان ابر بست
سرافراز کهرم سوی دژ برفت
گریزان و لشکر همی راند تفت
چنین گفت کهرم به پیش پدر
که ای نامور شاه خورشیدفر
از ایران سپاهی بیامد بزرگ
به پیش اندرون نامداری سترگ
سرافراز اسفندیارست و بس
بدین دژ نیاید جزو هیچ کس
همان نیزه ی جنگ دارد به چنگ
که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن
که نو شد دگر باره کین کهن
 به ترکان همه گفت بیرون شوید
ز دژ یکسره سوی هامون شوید
همه لشکر اندر میان آورید
خروش هژبر ژیان آورید
یکی زنده زیشان ممانید نیز
کسی نام ایشان مخوانید نیز
همه لشکر از دژ به راه آمدند 
     جگر خسته و کینه خواه آمدند

از طرفی اسفندیار در داخل رویین دژ به سراغ سربازان خودش که در صندوق ها پنهان کرده بوده می رود. اول به آنها آب و غذا می دهد بعد به سه قسمت تقسیمشان می کند. یک گروه را به میان دژ می فرستد که هر کسی سر راهشان حاضر می شود بکشند و یک گروه را به دروازه ی دژ می گمارد و یک گروه را هم راهی می کند تا هر یک از بزرگانی که شب مهمان اسفندیار بودند و اکنون مستند پیدا کنند و از بین ببرند

سر بند صندوقها برگشاد
یکی تا بدان بستگان جست باد
کباب و می آورد و نوشیدنی
همان جامه ی رزم و پوشیدنی
چو بدادند و گشتند زان شادکام
چنین گفت کامشب شبی پربلاست
اگر نام گیریم ز ایدر سزاست
 بکوشید و پیکار مردان کنید
پناه از بلاها به یزدان کنید
ازان پس یلان را به سه بهر کرد
هرانکس که جستند ننگ و نبرد
 یکی بهره زیشان میان حصار
که سازند با هرکسی کارزار
 دگر بهره تا بر در دژ شوند
ز پیکار و خون ریختن نغنوند
سیم بهره را گفت از سرکشان
که باید که یابید زیشان نشان
که بودند با ما ز می دوش مست
      سرانشان به خنجر ببرید پست 

خود اسفندیار با 20 مرد دلیرش راه می افتد به سمت ارجاسپ که در آن موقع در قصرش خواب بوده. اسفندیار اول سراغ خواهرهایش می رود و می گوید چه پیروز بشوم و چه نه شما اینجا نمانید به سمت خانه ی من بروید. خودش سپس برای مبارزه با ارجاسپ می رود

خود و بیست مرد از دلیران گرد
بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد
به درگاه ارجاسپ آمد دلیر
زره دار و غران به کردار شیر
چو زخم خروش آمد از در سرای
دوان پیش آزادگان شد همای
ابا خواهر خویش به آفرید
به خون مژه کرده رخ ناپدید
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار
دو پوشیده را دید چون نوبهار
چنین گفت با خواهران شیرمرد
کز ایدر بپویید برسان گرد
 بدانجا که بازارگاه منست
بسی زر و سیم است و گاه منست
مباشید با من بدین رزمگاه 
   اگر سر دهم گر ستانم کلاه 

مبارزه ی تن به تن بین اسفندیار و ارجاسپ اتفاق می افتد و نهایتا اسفندیار ارجاسپ را از پا درمیاورد. بعد شبستان را به یکی از غلامان می سپارد. در گنج را قفل می کند و برای مبارزه از قصر بیرون می رود

بیامد یکی تیغ هندی به مشت
کسی را که دید از دلیران بکشت
همه بارگاهش چنان شد که راه
نبود اندران نامور بارگاه
ز بس خسته و کشته و کوفته
زمین همچو دریای آشوفته
چو ارجاسپ از خواب بیدار شد
ز غلغل دلش پر ز تیمار شد
بجوشید ارجاسپ از جایگاه
بپوشید خفتان و رومی کلاه
به دست اندرش خنجر آب گون
  دهن پر ز آواز و دل پر ز خون
+++
بدو گفت کز مرد بازارگان
بیابی کنون تیغ و دینارگان
یکی هدیه آرمت لهراسپی
نهاده برو مهر گشتاسپی
برآویخت ارجاسپ و اسفندیار
 از اندازه بگذشتشان کارزار
پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند
گهی بر میان گاه بر سر زدند
به زخم اندر ارجاسپ را کردسست 
ندیدند بر تنش جایی درست
ز پای اندر آمد تن پیلوار 
  جدا کردش از تن سر اسفندیار 
+++
شبستان او را به خادم سپرد
ازان جایگه رشته تایی نبرد
 در گنج دینار او مهر کرد 
 به ایوان نبودش کسی هم نبرد 
+++
همان خواهران را بر اسپان نشاند
ز درگاه ارجاسپ لشکر براند 
 وز ایرانیان نامور مرد چند
به دژ ماند با ساوه ی ارجمند
 چو من گفت از ایدر به بیرون شوم 
خود و نامدارن به هامون شوم
به ترکان در دژ ببندید سخت 
  مگر یار باشد مرا نیک بخت

 مرتب پاسبانان داخل دژ فریاد می زدند که گشتاسپ فرمانده و پیروز دژ هست. کهرم (که اکنون مقابل سپاه ایران می جنگد) صدای پاسبانان را می شود عصبانی می شود و می گوید باید ببینیم که کی جرات کرده بر بالین پادشاه چنین نعره هایی بزند. باید پیداش کنیم و او را که باعث تضعیف سپاه می شود خاموش کنیم. به همین علت سپاه توران به سمت دژ برمی گردد. از طرفی اسفندیار هم از دژ بیرون آمده و سپاه توران در محاصره قرار می گیرد

همی پاسبان برخروشید سخت
که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت
 چو ترکان شنیدند زان سان خروش
نهادند یکسر به آواز گوش
 دل کهرم از پاسبان خیره شد
 روانش ز آواز او تیره شد
چو بشنید با اندریمان بگفت
که تیره شب آواز نتوان نهفت
چه گویی که امشب چه شاید بدن
بباید همی داستانها زدن 
 که یارد گشادن بدین سان دو لب
به بالین شاهی درین تیره شب
بباید فرستاد تا هرک هست
سرانشان به خنجر ببرند پست
چه بازی کند پاسبان روز جنگ
برین نامداران شود کار تنگ
وگر دشمن ما بود خانگی
بجوی همی روز بیگانگی
به آواز بد گفتن و فال بد
بکوبیم مغزش به گوپال بد
بدین گونه آواز پیوسته شد 
 دل کهرم از پاسبان خسته شد 
+++
کنون بی گمان باز باید شدن
ندانم کزین پس چه شاید بدن
بزرگان چنین روی برگاشتند
به شب دشت پیکار بگذاشتند
پس اندر همی آمد اسفندیار
زره دار با گرزه ی گاوسار
چو کهرم بر باره ی دژ رسید
پس لشکر ایرانیان را بدید
چنین گفت کاکنون بجز رزم کار
چه ماندست با گرد اسفندیار
همه تیغها برکشیم از نیام 
  به خنجر فرستاد باید پیام 

 جنگ در می گیرد. همراهان اسفندیار سر بریده ارجاسپ را جلوی تورانیان می اندازند. تورانیان همه متحول و نالانند. نهایتا سپاه توران شکست می خورد. جمعی از تورانیان هم سلاح هایشان را می ریزند و از اسفندیار زینهار می خواهند ولی او امان نمی دهد و همه را می کشد

چنین تا برآمد سپیده دمان
بزرگان چین را سرآمد زمان
برفتند مردان اسفندیار
بران نامور باره ی شهریار
بریده سر شاه ارجاسپ را
جهاندار و خونیز لهراسپ
به پیش سپاه اندر انداختند
را ز پیکار ترکان بپرداختند
خروشی برآمد ز توران سپاه
 ز سر برگرفتند گردان کلاه
+++
کسی کش سزاوار بد بارگی
گریزان همی راند یکبارگی
هرانکس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها
ز ترکان چینی فراوان نماند
وگر ماند کس نام ایشان نخواند
همه ترگ و جوشن فرو ریختند
هم از دیده ها خون برآمیختند
دوان پیش اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
سپهدار خونریز و بیداد بود
سپاهش به بیدادگر شاد بود
کسی را نداد از یلان زینهار 
     بکشتند زان خستگان بی شمار 

اسفندیار بعد از پیروزی نامه ای به گشتاسپ می نویسد و ماجرای جنگ و نتیجه ی آن را می نویسد و منتظر دستور گشتاسپ می ماند

بر تخت بنشست فرخ دبیر
قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر
 نخستین که نوک قلم شد سیاه 
 گرفت آفرین بر خداوند ماه 
+++
وزان چاره هایی که من ساختم 
که تا دل ز کینه بپرداختم 
به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند
جز از مویه و درد و ماتم نماند
 کسی را ندادم به جان زینهار
 گیا در بیابان سرآورد بار 

در پاسخ گشتاسپ از اینکه اسفندیار انتقام خون لهراسپ را گرفته او را تشویق می کند. بعد می گوید اینکه تو به هیچ کسی امان ندادی مبادا که خون ریختن را پیشه خود قرار بدهی. در پایان از اسفندیار می خواهد که به دیدنش برود

درختی بکشتم به باغ بهشت
کزان بارورتر فریدون نکشت
برش سرخ یاقوت و زر آمدست
همه برگ او زیب و فر آمدست
بماناد تا جاودان این درخت
ترا باد شادان دل و نیک بخت
یکی آنک گفتی که کین نیا
بجستم پر از چاره و کیمیا
دگر آنک گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن
 تن شهریاران گرامی بود
که از کوشش سخت نامی بود
نگهدار تن باش و آن خرد
که جان را به دانش خرد
سه دیگر که گفتی به جان زینهار
پرورد ندادم کسی را ز چندان سوار
 همیشه دلت مهربان باد و گرم
پر از شرم جان لب پر آوای نرم
 مبادا ترا پیشه خون ریختن
نه بی کینه با مهتر آویختن
به کین برادرت بی سی و هشت 
    از اندازه خون ریختن درگذشت 
+++
نیازست ما را به دیدار تو
بدان پر خرد جان بیدار تو 

اسفندیار هم به سمت ایران می رود ولی کاخ ارجاسپ را خراب می کند، خواهران، مادر و دختران ارجاسپ را هم به گروگان با خود می برد. در برگشت به هفت خوان و جایی که سپاه ایران ابزار اضافی خودشان را گذاشته بودند می رسد. می بیند که هر چه موقع آمدن گذاشته بوده همه آنجا دست نخورده باقی مانده. همه چیز را برمی دارد و با گنج و دارایی هایی که به غنیمت گرفته به سمت ایران می رود

ابا خواهران یل اسفندیار
برفتند بت روی صد نامدار 
 ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج 
ببردند بامویه و درد و رنج 
دو خواهر دو دختر یکی مادرش 
پر از درد و با سوک و خسته برش
+++
سوی هفتخوان آمد اسفندیار 
به نخجیر با لشکری نامدار 
چو نزدیک آن جای سرما رسید
همه خواسته گرد بر جای دید
 هوا خوش گوار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار
 وزان جایگه خواسته برگرفت
  همی ماند از کار اختر شگفت
+++
وزان جایگه سوی ایران کشید 
همه گنج سوی دلیران کشید

گشتاسپ هم در ایران پذیرای اوست و جشنی به مناسبت ورود او و خواهرانش برپا کرده

بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت
دلش گشت خرم بدان نیک بخت
 به ایوانها در نهادند خوان 
به سالار گفتا مهان را بخوان
بیامد ز هر گنبدی میگسار 
به نزدیک آن نامور شهریار
می خسروانی به جام بلور 
گسارنده می داد رخشان چو هور
همه چهره ی دوستان برفروخت 
    دل دشمنان را به آتش بسوخت 

حال چه اتفاقی برای اسفندیار میفتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
جلیل (ج و ل ی ل)  = پرده، کجاوه


ابیانی که خیلی دوست داشتم
ز زخم سنانهای الماس گون
تو گفتی همی بارد از ابر خون

چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش یابیم ازو گاه زهر
چه بندی دل اندر سرای سپنج
 چو دانی که ایدر نمانی مرنچ


چو ماه از بر تخت سیمین نشست
سه پاس از شب تیره اندر گذشت

کنون دشمن از خانه بیرون کنیم
ازان پس برین چاره افسون کنیم 

سر از تیغ پران چو برگ از درخت
یکی ریخت خون و یکی یافت تخت 

به دیدار او شاد و خرم شوم
ازین رنج دیرینه بی غم شوم 

نیازست ما را به دیدار تو
بدان پر خرد جان بیدار تو 

قسمت های پیشین

ص  1058 داستان رستم و اسفندیار
© All rights reserved

No comments: