Tuesday, 13 February 2018

شاهنامه خوانی در منچستر 126

داستان تا جایی رسید که در بحبوحه ی جنگ ایران و توران، اسفندیار (پسر گشتاسپ) به خونخواهی عمویش (زریر) به میدان می رود و گشتاسپ هم قول می دهد تا چنانچه سالم برگشت پادشاهی را به او (اسفندیار) بدهد

چو اسفندیار آن گو تهمتن
خداوند اورنگ با سهم و تن  
ازان کوه بشنید بانگ پدر 
به زاری به پیش اندر افگند سر
خرامیده نیزه به چنگ اندرون
ز پیش پدر سر فگنده نگون
 یکی دیزه یی بر نشسته بلند
بسان یکی دیو جسته ز بند 
 بدان لشکر دشمن اندر فتاد
  چنان چون در افتد به گلبرگ باد
+++
همی کشت ازیشان و سر می برید 
ز بیمش همی مرد هرکش بدید 

از طرف دیگر بستور پسر زریر هم به دنبال پیدا کردن جسد پدر در میان کشته شدگان جنگ است. بستوراز هر کسی که می  بیند سراغ پدرش را از او می گیرد. تا اینکه سواری بنام اردشیر نشان جایی که کشته زریر در آنجا افتاده را به او میدهد. بستور هم آنجا می رود و زریر را میان کشته شدگان می بیند

چو بستور پور زریر سوار 
ز خیمه خرامید زی اسپ دار
یکی اسپ آسوده ی تیزرو 
جهنده یکی بود آگنده خو
طلب کرد از اسپ دار پدر 
  نهاد از بر او یکی زین زر 
+++
ازین سان خرامید تا رزمگاه 
سوی باب کشته بپیمود راه
همی تاخت آن باره ی تیزگرد
همی آخت کینه همی کشت مرد
 از آزادگان هرک دیدی به راه 
بپرسیدی از نامدار سپاه 
کجا اوفتادست گفتی زریر 
  پدر آن نبرده سوار دلیر 
+++
یکی مرد بد نام او اردشیر
سواری گرانمایه گردی دلیر 
+++
فگندست گفتا میان سپاه 
به نزدیکی آن درفش سیاه 
برو زود کانجا فتادست اوی 
مگر باز بینیش یک بار روی 
پس آن شاهزاده برانگیخت بور 
همی کشت گرد و همی کرد شور
بدان تاختن تا بر او رسید 
چو او را بدان خاک کشته بدید 
بدیدش مر او را چو نزدیک شد 
 جهان فروزانش تاریک شد 

بستور گریان به جایی که گشتاسپ خیمه دارد می رود و در جواب گشتاسپ که می پرسد چرا آشفته و نالانی می گوید پدرم  به خون آلوده است. گشتاسپ هم سلاح جنگی و اسبش را طلب می کند تا به خونخواهی زریر به میدان رود. بزرگان سپاه ولی او را از این کار باز می دارند و می گویند که بگذار بجای تو بستور خود  به خونخواهی رود که هم تو شاهی و نباید به تو صدمه برسد و هم بستور از تو کینه جوتر خواهد بود. گشتاسپ هم می پذیرد و اسبی به بستور می دهد و او هم به طرف تورانیان می تازد

همی رفت با بانگ تا نزد شاه 
که بنشسته بود از بر رزمگاه
شه خسروان گفت کای جان باب 
چرا کردی این دیدگان پر ز آب
کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه
  نبینی که بابم شد اکنون تباه
+++
بیارید گفتا سیاه مرا 
نبردی قبا و کلاه مرا 
که امروز من از پی کین اوی 
برانم ازین دشمنان خون به جوی
یکی آتش انگیزم اندر جهان 
 کزانجا به کیوان رسد دود آن 
+++
گرانمایه دستور گفتش به شاه 
نبایدت رفتن بدان رزمگاه
به بستور ده باره ی برنشست 
مر او را سوی رزم دشمن فرست 
که او آورد باز کین پدر 
ازان کش تو باز آوری خوب تر 
بدو داد پس شاه بهزاد را
 سپه جوشن و خود پولاد را 

بانگ می زند که من بستورم و آمدم تا بیدرفش که پدرم را کشته بکشم

منم گفت بستور پور زریر
پذیره نیاید مرا نره شیر
 کجا باشد آن جادوی بیدرفش 
 که بردست آن جمشیدی درفش

از طرف دیگر اسفندیار هم به میدان میاید و شروع به کشتن تورانیان می کند

وزان سوی دیگر گو اسفندیار 
همی کشتشان بی مر و بی شمار

بی درفش که زریر را با تیری زهرآلود از پا درآورده بود و اکنون سلاح زریر را پوشیده و اسب او را می تازاند از راه می رسد و با بستور گلاویز می شوند. اسفندیار هم که مطلع می شود بستور با بی درفش درگیر شده برای کمک می رود. بی درفش همان تیر زهرآگین که زریر را با آن از پای درآورده را پرتاب می کند ولی تیر بر زمین میافتد. اسفندیار آن تیر را از زمین برمی دارد و به بیدرفش می زند و او را بدین ترتیب هلاک می کند. بعد از آن همه ایرانیان با هم همراه می شوند و به سپاه دشمن حمله می کنند

نشسته بران باره ی خسروی
بپوشیده آن جوشن پهلوی
 خرامید تا پیش لشکر ز شاه 
نگهبان مرز و نگهبان گاه 
گرفته همان تیغ زهر آبدار
که افگنده بد آن زریر سوار 
 بگشتند هر دو به ژوپین و تیر 
 سر جاودان ترک و پور زریر   
+++
پس آگاه کردند زان کارزار 
پس شاه را فرخ اسفندیار
همی تاختش تا بدیشان رسید
 سر جاودان چون مر او را بدید
+++
بینداخت آن زهر خورده به روی 
مگر کس کند زشت رخشنده روی
نیامد برو تیغ زهر آبدار 
گرفتش همان تیغ شاه استوار
زدش پهلوانی یکی بر جگر 
چنان کز دگر سو برون کرد سر 
چو آهو ز باره در افتاد و مرد
بدید از کیان زادگان دستبرد 
 فرود آمد از باره اسفندیار  
سلیح زریر آن گزیده سوار 
ازان جادوی پیر بیرون کشید 
سرش را ز نیمه تن اندر برید 
نکو رنگ باره ی زریر و درفش 
  ببرد و سر بی هنر بیدرفش 
+++
چو بستور فرخنده و پاک تن 
دگر فرش آورد شمشیر زن 
بهم ایستادند از پیش اوی 
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
همیدون ببستند پیمان برین 
که گر تیغ دشمن بدرد زمین
نگردیم یک تن ازین جنگ باز
نداریم زین بدکنان چنگ باز 
 بر اسپان بکردند تنگ استوار
برفتند یکدل سوی کارزار
 چو ایشان فگندند اسپ از میان
   گوان و جوانان ایرانیان
+++
همه یکسر از جای برخاستند 
جهان را به جوشن بیاراستند
ازیشان بکشتند چندان سپاه 
کزان تنگ شد جای آوردگاه
چنان خون همی رفت بر کوه و دشت
  کزان آسیاها به خون بربگشت 

ارجاسپ که می بیند ایرانیان هم قسم شده اند و مرتب پیش می آیند می ترسد و پشت به میدان به بیابان می تازد. سپاه توران که می بینند فرمانده آنها فرار کرده نیزه ها را می اندازند و تسلیم می شوند

چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش 
ابا نامداران و مردان خویش
+++
همانگاه اندر گریغ اوفتاد
بشد رویش اندر بیابان نهاد 
 پس اندر نهادند ایرانیان 
بدان بی مره لشکر چینیان 
 +++
چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت
همی آید از هر سوی تیغ تفت
همه سرکشانشان پیاده شدند
به پیش گو اسفندیار آمدند
کمانچای چاچی بینداختند
قبای نبردی برون آختند
به زاریش گفتند گر شهریار
دهد بندگان را به جان زینهار
بدین اندر آییم و خواهش کنیم
همه آذران را نیایش کنیم
ازیشان چو بشنید اسفندیار
به جان و به تن دادشان زینهار
بران لشگر گشن آواز داد
گو نامبردار فرخ‌نژاد
که این نامداران ایرانیان
بگردید زین لشکر چینیان
کنون کاین سپاه عدو گشت پست
ازین سهم و کشتن بدارید دست
که بس زاروارند و بیچاره‌وار
دهدی این سگان را به جان زینهار
بدارید دست از گرفتن کنون
مبندید کس را مریزید خون

روز بعد گشتاسپ به میدان نبرد می رود و کشته شدگان را می بیند و منقلب می شود مخصوصا از دیدن زریر. بعد دستور می دهد تا آمار کشته ها و زخمیان را بگیرند

چو اندر شکست آن شب تیره گون 
به دشت و بیابان فرو خورد خون 
کی نامور با سران سپاه
بیامد به دیدار آن رزمگاه
+++
برادرش را دید کشته به زار 
به آوردگاهی برافگنده خوار 
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامه ی خسروی بردرید
 فرود آمد از شولک خوب رنگ 
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ
همی گفت کی شاه گردان بلخ 
همه زندگانی ما کرده تلخ
دریغا سوارا شها خسروا
   نبرده دلیرا گزیده گوا 
+++
بفرمود تا کشتگان بشمرند 
کسی را که خستست بیرون برند
بگردید بر گرد آن رزمگاه
به کوه و بیابان و بر دشت و راه
 از ایرانیان کشته بد سی هزار 
ازان هفتصد سرکش و نامدار 
هزار چل از نامور خسته بود  
 که از پای پیلان به در جسته بود
+++
وزان دیگران کشته بد صد هزار
هزار و صد و شست و سه نامدار
 ز خسته بدی سه هزار و دویست 
 برین جای بر تا توانی مه ایست 

سپس همه ی سپاه ایران برمی گردند و زخمیان را به پزشکان می سپارند. گشتاسپ فرمانده ای کشور را به  اسفندیار و سپاه را به بستور می دهد 

به ایران زمین باز کردند روی 
همه خیره دل گشته و جنگجوی
همه خستگان را ببردند نیز
نماندند از خواسته نیز چیز 
 به ایران زمین باز بردندشان 
به دانا پزشکان سپردندشان
چو شاه جهان باز شد بازجای 
به پور مهین داد فرخ همای
سپه را به بستور فرخنده داد
   عجم را چنین بود آیین و داد

آتش مقدس را روشن می کنند و پیروزی را جشن می گیرند. گشتاسپ تاج را به اسفندیار می دهد ولی می گوید که هنوز هنگام پادشاهی تو نرسیده. فعلا برو به سرزمین های اطراف و دین زرتشت را گسترش بوه. او هم این کار را می کند و همه جا به آرامش می رسد 

خرامید بر گاه و باره ببست 
به کاخ شهنشاهی اندر نشست
بفرمود تا آذر افروختند 
برو عود و عنبر همی سوختند 
همه هیزمش عود و عنبرش خاک 
زمینش بکردند از زر پاک 
+++
سوی مرزدارانش نامه نوشت 
که ما را خداوند یافه نهشت 
شبان شده تیره مان روز کرد
کیان را به هر جای پیروز کرد 
 به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین 
چنین است کار جهان آفرین 
چو پیروزی شاهتان بشنوید 
گزیتی به آذر پرستان دهید
+++
ز پیش اندر آمد گو اسفندیار
به دست اندرون گرزه ی گاوسار 
 نهاده به سر بر کیانی کلاه 
به زیر کلاهش همی تافت ماه
به استاد در پیش او شیرفش 
سرافگنده و دست کرده به کش 
چو شاه جهان روی او را بدید
ز جان و جهانش به دل برگزید 
 بدو گفت شاه ای یل اسفندیار
 همی آرزو بایدت کارزار
+++
کی نامور تاج زرینش داد 
در گنجها را برو برگشاد 
همه کار ایران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد
 درفشان بدو داد و گنج و سپاه 
هنوزت نبد گفت هنگام گاه
برو گفت و پا را به زین اندر آر 
  همه کشورت را به دین اندر آر 
+++
به روم و به هندوستان برگذشت 
ز دریا و تاریکی اندر گذشت 
شه روم و هندوستان و یمن 
همه نام کردند بر تهمتن 
+++
چو آگاه شدند از نکو دین اوی 
گرفتند آن راه و آیین اوی
بتان از سر کوه میسوختند 
بجای بت آذر برافروختند 
همه نامه کردند زی شهریار
 که ما دین گرفتیم ز اسفندیار 
+++
چو یک چند گاهی برآمد برین 
جهان ویژه گشت از بد و پاک دین 
فرسته فرستاد سوی پدر
که ای نامور شاه پیروزگر 
 جهان ویژه کردنم به دین خدای
به کشور برافگنده سایه ی همای
 کسی را بنیز از کسی بیم نه 
به گیتی کسی بی زر و سیم نه 
فروزنده ی گیتی بسان بهشت
 جهان گشته آباد و هر جای کشت

در کانال تلگرام دون شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به ما بپیوندید. ممنون از همراهی


لغاتی که آموختم
گریغ = گریز است که از گریختن باشد
دستبرد = بازی بردن، سبقت گرفتن
گزیت = خراج
یافه = بیهوده

ابیانی که خیلی دوست داشتم
اگر خفته ای زود برجه به پای
وگر خود بپایی زمانی مپای 


قسمت های پیشین

No comments: