Friday, 16 February 2018

شاهنامه خوانی در منچستر - 127

 جنگ بین ایران و توران که  به بهانه ی خراج ندادن ایران شروع شده بود به نفع  ایران به پایان می رسد و ارجاسپ به بیابان می گریزد. اسفندیار فرزند گشتاسپ اکنون تاج را از پدر گرفته ولی هنوز خود گشتاسپ آماده ی تحویل دادن تاج و تخت به فرزندش نیست به او می گوید که هنوز برای پادشاهی تو زود است. بهتر است فعلا به گسترش آیین زرتشت بپردازی. اسفندیار هم به همه جا سفر می کند و همه ی ملل را با آیین زرتشت آشنا می سازد. مدتی همه چیز به آرامی می گذرد تا اینکه گرزم که کینه ی اسفندیار را بدل داشته پیش گشتاسپ شروع به بدگویی از اسفندیار می کند 

و یک چند گاهی برآمد برین
جهان ویژه گشت از بد و پاک دین
فرسته فرستاد سوی پدر
که ای نامور شاه پیروزگر
 جهان ویژه کردنم به دین خدای
به کشور برافگنده سایه ی همای
 کسی را بنیز از کسی بیم نه
به گیتی کسی بی زر و سیم نه
فروزنده ی گیتی بسان بهشت
 جهان گشته آباد و هر جای کشت
+++
یکی روز بنشست کی شهریار
به رامش بخورد او می خوش گوار
یکی سرکشی بود نامش گرزم
گوی نامجو آزموده به رزم
به دل کین همی داشت ز اسفندیار
ندانم چه شان بود از آغاز کار
به هر جای کاواز او آمدی 
  ازو زشت گفتی و طعنه زدی 

گرزم می گوید فرزند بد هم درد بزرگی است و وقتی که کسی از اربابش روبرگرداند باید او را کشت.  اسفندیار سپاهی فراهم کرده و می خواهد تو را بکشد

فراز آمد از شاهزاده سخن
نگر تا چه بد آهو افگند بن
هوازی یکی دست بر دست زد
چو دشمن بود گفت فرزند بد
 فرازش نباید کشیدن به پیش
چنین گفت آن موبد راست کیش
که چون پور با سهم و مهتر شود
ازو باب را روز بتر شود
 رهی کز خداوند سر برکشید
  از اندازه اش سر بباید برید 
+++
گرزم بد آهوش گفت از خرد
نباید جز آن چیز کاندر خورد
مرا شاه کرد از جهان بی نیاز
سزد گر ندارم بد از شاه باز
ندارم من از شاه خود باز پند
سزد گر ندارم بد از شاه باز
که گر راز گویمش و او نشنود
ط به از راز کردنش پنهان شود
 بدان ای شهنشاه کاسفندیار
بسیچد همی رزم را روی کار
بسی لشکر آمد به نزدیک اوی
جهانی سوی او نهادست روی
بر آنست اکنون که بندد ترا
به شاهی همی بد پسندد ترا
تراگر به دست آورید و ببست 
   کند مر جهان را همه زیردست 

آنقدر گرزم در گوش شاه می خواند تا گشتاسپ هم به اسفندیار شک می کند. به جاماسپ می گوید نامه ای از طرف من به اسفندیار ببر و به او بگو کار واجبی پیش آمده که باید به دست او انجام شود. آب دستت هست بگذار زمین و پیش گشتاسپ بیا

چو با شاه ایران گرزم این براند
گو نامبردار خیره بماند
+++
از اندیشگان نامد آن شبش خواب
ز اسفندیارش گرفته شتاب
 چو از کوهساران سپیده دمید
 فروغ ستاره ببد ناپدید
 بخواند آن جهاندیده جاماسپ را
کجا بیش دیدست لهراسپ را
بدو گفت شو پیش اسفندیار
بخوان و مر او را به ره باش یار 
+++
بگویش که برخیز و نزد من آی
چو نامه بخوانی به ره بر میپای
که کاری بزرگست پیش اندرا
تو پایی همی این همه کشورا
 یکی کار اکنون همی بایدا 
 که بی تو چنین کار برنایدا

اسفندیار مشغول شکار بود که متوجه می شود که قاصدی از جانب گشتاسپ آمده. به بهمن پسرش می گوید من از گفته ی دشمنانم می ترسم. بهمن می پرسد مگر تو چکار کرده ای. اسفندیار می گوید هیچ کاری که سزای مجازات داشته باشد نکرده ام ولی گویا به دلش بد افتاده

بدان روزگار اندر اسفندیار 
به دشت اندرون بد ز بهر شکار 
+++
به شاه جهان گفت بهمن پسر
که تا جاودان سبز بادات سر
 یکی ژرف خنده بخندید شاه
نیابم همی اندرین هیچ راه
بدو گفت پورا بدین روزگار
کس آید مرا از در شهریار
 که آواز بشنیدم از ناگهان
بترسم که از گفته ی بی رهان
 ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی
گرانمایه فرزند گفتا چرا
چه کردی تو با خسرو کشورا
سر شهریارانش گفت ای پسر 
    ندانم گناهی به جای پدر 

جاماسپ نامه ی گشتاسپ را به اسفندیار می دهد و او را از آنچه اتفاق افتاده بود با خبر می کند و می گوید که گشتاسپ از تو دلخور شده. اسفندیار می پرسد خوب فکر می کنی من چکار باید بکنم.با تو بیایم یا نه؟  جاماسپ هم می گوید نباید از خواست پدر روبرگردانی، به هر حال او پدرت هست و پادشاه. چاره ای نیست باید به فرمانش گوش دهی و همراه من بیایی. اسفندیار هم لشکر را به بهمن می پیارد و همراه جاماسپ به حضور گشتاسپ می رود

پذیره شدش گرد فرزند شاه
همی بود تا او بیامد ز راه
ز باره ی چمنده فرود آمدند
گو پیر هر دو پیاده شدند
 بپرسید ازو فرخ اسفندیار
که چونست شاه آن گو نامدار
خردمند گفتا درستست و شاد
برش را ببوسید و نامه بداد
 درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو بی راه کرد
خردمند را گفتش اسفندیار
چه بینی مرا اندرین روی کار
گر ایدونک با تو بیایم به در
نه نیکو کند کار با من پدر
 ور ایدونک نایم به فرمانبری 
   برون کرده باشم سر از کهتری 
یکی چاره‌ساز ای خردمند پیر
نیابد چنین ماند بر خیره خیر
خردمند گفت ای شه پهلوان
به دانندگی پیر و بختت جوان
تو دانی که خشم پدر بر پسر
به از جور مهتر پسر بر پدر
ببایدت رفت چنینست روی
 که هرچ او کند پادشاهست اوی 
+++
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وزانجا خرامید با چند گرد
بیامد به درگاه آزاد شاه
کمر بسته بر نهاده کلاه

حال با رسیدن اسفندیار پیش پدر چه آینده ای منتطر او است. می ماند تا جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
چمنده = خرامنده

ابیانی که خیلی دوست داشتم
اگر خفته ای زود برجه به پای
وگر خود بپایی زمانی مپای 

 کسی را بنیز از کسی بیم نه
به گیتی کسی بی زر و سیم نه

شجره نامه
بهمن پسر اسفندیار پسر گشتاسپ پسر لهراسپ

قسمت های پیشین
ص  998  بند کردن گشتاسپ اسفندیار را

© All rights reserved

No comments: